eitaa logo
#به سوی نور(۷)
78 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
109 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @Besooyenourr
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ غرق تو افکار خودم بودم کہ متوجہ شدم داره دستشو جلوے صورتم تکوݧ میده صدام میکنہ خانم محمدی؟! بہ خودم اومدم هاااا؟!چییییی؟بلہ؟ یہ لحضہ نگاهموݧ بهم گره خورد انگار همو تازه دیده بودیم چند دیقہ خیره با تعجب بہ هم نگاه میکردیم _چہ چشمایے داشت... _چشماے مشکے با مژه هاے بلند،با تہ ریشی کہ چهرشو جذاب تر کرده بود چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومہ چوݧ تو چشام نگاه نمیکرد سجادے بہ چے خیره شده بود؟!!! فقط خودش میدونست _احساس کردم دوسش دارم،بہ ایـݧ زودی. با صداے آقایے یہ خودموݧ اومدیم آقا؟چیز دیگہ اے میل ندارید؟ از خجالت سرمونو انداختم پاییـن لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمیـݧ دهـݧ باز کنہ مـݧ برم توش _سجادے هم دست کمے از مـݧ نداشت مرد خندید و رو بہ سجادے گفت نامزد هستید؟! سجادے اخمے کردو گفت نخیر آقا بفرمایید. هموݧ طور کہ سرموݧ پاییـݧ بود مشغول خوردݧ آب هویج شدیم گوشیم زنگ خورد مریم بود ینے چیکار داشت؟! جواب دادم: _الو سلام -سلااااااام عروس خانم بے معرفت چہ خبر؟! اقا داماد خوبـن؟ کجاے بحثید؟! تاریخ عقد و اینام کہ مشخص شده دیگہ؟! واے حالا مـݧ چے بپوشم خدا بگم چیکارت نکنہ اسماء همہ ے کارات هول هولکیہ.... ماشااالا نفس کم نمیورد. جلوے سجادے نمیتونستم چیزے بگم یہ لبخند نمایشے زدم و گفتم: مریم جاݧ بعدا خودم باهات تماس میگیرم فعلا... إ اسماء وایسا قطع نکن اسما... گوشے و قطع کردم انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو شنیده بود و داشت میخندید از خندش خندم گرفت _سوار ماشیـݧ شدیم مونده بودیم کجا باید بریم سجادے دستش و گذاشت روفرموݧ و پووووووفے کرد و گفت: خوب ایندفہ شما بگید کجا بریم؟! بہ نظرم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم باشہ چشم .. ادامــه.دارد.... @besooyenour
. . . شب زود خوابیدم اصلا نفهمیدم مامان اینا کی برگشتن... صبح که بیدار شدم چند تا تماس از یه شماره ناشناس داشتم 🤔 یعنی کی میتونه باشه؟؟🤔 معمولا شماره غریبه رو جواب نمیدم ولی کنجکاو شدم بدونم کیه که4 بار زنگ زده! خوبه گوشیم سایلنت بود حالا چقدرم گرسنمه جدیدا انقدر غذا میخورم دارم پر میشم یه باشگاهی چیزی هم برم خوبه سرم هم گرم میشه حسین_حلماااااا کجایی؟ تو باغ نیستی ها خواهری به چی فکر میکردی؟ _وااای چرا داد میزنی حسین ترسیدم😐 داشتم فکر میکردم خوبه باشگاه برم هم برای سلامتیم خوبه هم حوصلم خونه سر میره حسین_چقدر بهت گفتم با زینب خانم برو مسجد برنامه های خوبی گذاشتن _ول کن بابا همین مونده برم برنامه های مسجد شرکت کنم... ☹️☹️ حسین_ مگه برنامه های مسجد چشه؟🤔😒 خیلی متنوع و سرگرم کنندس تازه محیط امنی هم داره من میگم یه بار برو حالا شاید خوشت امد و حتی عضو بسیج هم شدی _کی میره این همه راهو😂😂 چه فکرایی میکنی ها حسین عضو بسیج بشم که چی بشه؟؟ _یه سری ادمِ خشک و از خودراضی میرن اونجا برادم قیافه میگیرن برم چیکار😕😕 حسین_خواهر گلم تو که نرفتی آخه برای چی پیش پیش درباره همه چی قضاوت میکنی رای هم صادر میکنی😒 اصلا کاره درستی نیستا حلما_توام همش بگو چی درسته چی غلط _خودم میدونم😕😒 _مامان کجاست؟ حسین_رفته کلاس قرآن حلما_من حوصلم سررفته😢😕 حسین_من میخوام با علی برم بیرون میخوای توام بزارم پیش زینب خانوم حلما_اوهوم بزار زنگ بزنم ببینم کاری نداره جای نمیخواد بره.. حسین_باشه گوشیمو برداشتم شماره زینبو گرفتم بعد دوتا بوق جواب داد زینب_سلام حلما جووون حلما_سلام عزیزم خوبی کجایی😍 زینب_خونه گلم ممنون تو خوبی😘😘 حلما_جای نمیخوای بری کاری نداری؟ زینب_نه عزیزم 😘 حلما_خو من میخوام بیام پیشت مزاحم که نیستم؟😁 زینب_اخ جوون بیا ناهار منتظرتما😍😍 حلما_باجه پس میبینمت☺️☺️☺️فعلا زینب_منتظرتم😘❤️ رفتم به حسین خبر بدم که میام حلما_حسیییین کوشیییی حسین_تو اتاقمم جانم حلما_صبرکن منم کارامو بکنم میام 😬 حسین_تا12اماده باشیا 😐 حلما_اووه الان یازدهه من کلی کار دارم حسین_یه ساعت کاراتو انجام بده دیگه😐 طولش نده با علی قرار دارم 12نیم حلما_ خو حالا چه شخص مهمی سعیمو میکنم زودتر کارامو انجام بدم😌😬 وای دلم ضعف رفت برم یه چیزی بخورم بیام آماده بشم یادم باشه از زینب اون کتابارم بگیرم . . . یه جین مشکی پوشیدم یه پاییزه شیری رنگ شال ستش رو هم برداشتم یه بلیز هم برداشتم اونجا بپوشم رفتم جلو آیینه یکمم آرایش کنم صورتم خیلی بی روحه یکم کرم پودر زدم یکمم ریمل با یه رژ کالباسی آرایشمو تکمیل کردم حسین_حلمااااااا حلمااااا حلما_الان میام چقدرصدا میکنییی😐😐 موهامو جمع کردم با یه کِش بالای سرم بستم شالمو سرکردم اومم خیلی موهام معلوم نیست اما الان حسین میخواد کلی غر بزنه کیفمو برداشتم رفتم بیرون حلما_من امادم بریم☺️☺️
داستان دهشتناک یورش زمین شیاطین به ایران درآخرالزمان 🕷ایران و چوب دستی ابلیس سخنان ابلیس به این جا که رسید، تعدادی از سران جنی شروع به زمزمه کردند.پچ پچ آن ها برای ابلیس سوال شد. با نگاهی جستجو گرانه پرسید:" چه شده؟ مشکلی پیش آمده؟" لاقیس به نمایندگی از سران جنی گفت: "فرماندهان تو برایشان سوال شده این تشکیلاتی که این قدر از آن دم می زنی، در کدام نقطه ی زمین است؟" ابلیس لبخند تلخی زد و گفت:" اتفاقاً الان قصدم این بود که قدری درباره ی این اقلیم از کره ی زمین که قوی ترین تشکیلات را دارد، سخن بگویم و همین جا از نقشه اصلی و نهایی خود برای نابودی این تشکیلات زمینی پرده بردارم." سران جنی که برای این بخش از سخنان ابلیس لحظه‌شماری می‌کردند، گوش های خود را تیز کردند تا ببینند ابلیس از تشکیلات کدام دیار صحبت خواهد کرد؟ ابلیس با کمک چوب دستی اش روی دو پای خود ایستاد.او باید از اینجا به بعد به سان یک روایتگر، برای سران جنی که پیش پایش نشسته و چشم انتظار بودند، از تبار و سرزمینی سخن می راند که نقطه ی اصلی در نقشه عملیات او بود. او با عصای خود به دیوار کاخ سیاه اشاره کرد. اطلس کره ی زمین و جمله ی بلادهای آن روی دیوار پدیدار شدند. سران جنی بلافاصله به نقشه ی دنیا خیره شده‌اند. ابلیس با چوب دستی اش نقطه ای از اطلس را نشانه گرفت. دو، سه بار با عصای خود آن مکان ضربه زد و با مکثی کوتاه گفت:" نقطه ای که سراغش را می گرفتید، این جاست! این جا اقلیم عجم ها و فارس زبان هاست. حتماً نامش برایتان آشناست. بدانید که این سرزمین، نقطه هدف و کانون مرکزی یورش ما شیاطین به آدمیان است. میدان و صحنه ی اصلی جنگ ما با آد میان در این قلمرو است. من به کمک پیروان زمینی ام، مثل طایفه یهود، از سال ها پیش برای این خطه از کره ی زمین برنامه داشته ام ." ابلیس همان طور که عصای خود را روی نقشه ی ایران گذاشته بود، سرش را تکان داد و با کینه و نفرت فراوانی سه بار گفت: "ایران! ایران! ایران!" مولف : روح الله ولی ابرقوئی انتشار متن با لینک مجاز است. ادامه در کانال👇 https://eitaa.com/besooyenour
( روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن) شب بود و چلهٔ زمستان و پنجرهٔ باز هرچه خودم را باد می‌زدم، داغ دلم سرد نمی‌شد. سرتا پایم گُر گرفته بود. حس می‌کردم من را توی قفسی کردند که از در و دیوارش حرارت می‌بارد. بدون اینکه به ساعت نگاه کنم، چادرم را برداشتم و از خانه زدم بیرون، دخترها هم پشت سرم. چند ساعت توی خیابان‌های تهران‌پارس بی‌هدف راه رفتم. آن شب بنای سحر شدن نداشت. شب از نیمه گذشته بود. پاهایم از رمق افتاد به اصرار بچه‌ها برگشتیم خانه. در را که باز کردم دیدم حاجی سر سجاده است. هیچ وقت نماز شبش ترک نشد، حتی شب شهادت پسرش. تا یک سال کار هر شبم شد به قدم زدن. آن‌قدر راه می‌رفتم تا از شدت خستگی از حال بروم. شب‌هایی که نمی‌توانستم به خیابان بزنم، شب‌هایی که نمی‌توانستم به خیابان بزنم به قدم زدن توی پارکینگ خانه پناه می‌آوردم. بی‌تابی اجازه نمی‌داد روی زمین آرام بگیرم. نمی‌توانستم دل به کار بدهم. گاهی تا ظهر سفرهٔ صبحانه توی خانه پهن بود و خیره خیره فقط به آن نگاه می‌کردم. خدا به حرمت آبروی مصطفی بهم قوت می‌داد تا توی جمع‌ها قوی و محکم باشم؛ ولی از درون داشتم ذره ذره آب می‌شدم. سی سالِ پیش وقتی خبر شهادت محسن را آوردند، به مادر شوهرم گفتم:"شما مگه آقا محسن را دوست ندارین؟ پس این‌قدر بی‌قراری نکنین، اون دیگه الان جاش خیلی خوبه." دنیا چرخید و چرخید و بقیه عین همین حرف‌ها رو توی گوش خودم خواندند. تازه آنجا فهمیدم چه توقع دور از انصافی داشتم از مادر شوهرم؛ توقع اینکه یکهو یادش برود روزی پسر داشته است، یادش برود داغش را به دلش گذاشتند و انتظار داشته باشم زندگی‌اش را مثل قبل ادامه دهد. تازه منظور مادر حاجی را می‌فهمیدم که می‌گفت:" بَبَم جان! داغ بچه، لباس نیست که درش بیاری بندازی‌اش یه گوشه. باید تا آخر عمر باهاش سر کنی." هیچ وقت این داغ را فراموش نکرد؛ حتی وقتی فراموشی گرفت. این اواخر هیچکس و هیچ چیز یادش نمانده بود، جز محسن. تا در می‌زدند به هوای اینکه پیکر پسرش را برایش آورده‌اند، سراسیمه از جا بلند می‌شد. با خودم می‌گفتم بعضی بنده‌ها چه سخت امتحان می‌شوند. همیشه از خدا برایش صبر خواستم. شهادت محسن خیلی دل نازکش کرده بود. دوست داشت حاجی شب و روز جلوی چشمش باشد. تا حرف جبهه به میان می‌آمد، می‌زد زیر گریه. دلش هیچ جوری به رفتن پسرش رضایت نمی‌داد. حاجی هم آدمی نبود که اخبار جنگ را بشنود و توی خانه آرام بگیرد. برای به منطقه فرستادن شوهرم، خودم نقشه می‌کشیدم. به او می‌گفتم خیلی معمولی از مادرش خداحافظی کند و برود توی کوچه بایستد تا من برسم. ساکش را می‌بستم، چند دقیقه بعد زیر چادر می‌گرفتم و به بهانه‌ای از خانه می‌زدم بیرون. چند روز که می‌گذشت، مادرش می‌فهمید راهی جبهه شده است. آن موقع دیگر به جای گریه و زاری برای سلامتی او و پیروزی همه‌شان به دعا می‌شد. من هم اصلاً به روی خودم نمی‌آوردم که دستم با پسرش توی یک کاسه بوده است. مصطفی یک ساله بود که عمویش شهید شد. مصطفی داشت جای خالی عمویش را برای مادربزرگش پر می‌کرد. اولین نوهٔ پسر بود و این به انس بینشان بیشتر دامن می‌زد. مصطفی روی پاهای مادربزرگش بزرگ شد و انگار محسن بود که داشت دوباره جلوی چشم مادر شوهرم قد می‌کشید. شهادت مصطفی کمرش را دوباره خم کرد. از سنگینی این غم، دیگر نتوانست قامت راست کند.همیشه می‌رفت سر مزارش، سرش را می‌گذاشت روی قبر و به مصطفی التماس می‌کرد:" بَسمه مادر، تو رو به امام زمان، تو که پیش خدا آبرو داری، بگو من رو هم ببره. دیگه نمی‌کشم." دو سه سال بعد از مصطفی، مادربزرگش هم فوت کرد. 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 عطیه در عین حال که در اوج صبوری و متانت اشک می‌ریخت، آن‌قدر توی بهت بود که نداند چطور پسرش را با این قضیه مواجه کند. روزی که حضرت آقا می‌خواستند بیایند منزلمان، تا عکس مصطفی را گذاشتیم روی میز، علی‌رضا با کنجکاوی و حساسیت بیشتری به رفتارمان نگاه می‌کرد. عادت داشت چند روز پدرش را نبیند؛ ولی دلیل این همه توجه روی اسم و عکس پدرش را نمی‌فهمید. دوید سمت مادرش و پرسید:" مامان جون، بابایی کجاست؟ چرا عکسش‌ رو آوردین اینجا؟ چرا یه عالمه آدم اومده خونمون؟ _برو از مامان‌بزرگت بپرس پسرم. ترسید گریه اجازه ندهد حرفش را بزند و علی‌رضا بیشتر هول کند. دست نوه‌ام را گرفتم و گفتم:" بیا تا برات بگم. پسر قشنگم بابات رفته مأموریت پیش خدا." _خب کِی می‌آد مامانی؟ _اون دیگه هیچ‌وقت نمی‌آد،ما هر وقت نوبتمون بشه یکی‌یکی می‌ریم پیشش. علی‌رضا بابات دیگه برا همیشه پیش خداست. https://eitaa.com/besooyenour