♥️ #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_بیست_نهم
_چشمامو بستم و نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت...
_۵ثانیہ مونده بود کہ چراغ سبز بشہ...
سجادے دستشو دراز کرد و از داشتبرد ماشیـݧ کیف پولشو برداشت و یک اسکناس ۵ تومنے داد بہ مصطفے.
_چراغ سبز شده بود اما سجادے هنوز حرکت نکرده بود
ماشیـݧ ها پشت سر هم بوق میزدند
از طرفے داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادے میخواست ببندتش و کیف پولو فال هم دستش بود
کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنہ
_کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فال هاے باز شده بود.
روے هر پاکت هم چیزي نوشتہ شده بود
داشتبرد و بستم.
_فال ها دستم بود و قاطے شده بود
سجادے کنار خیابوݧ وایستاد و برگشت سمت مـݧ
دوباره نگاهموݧ بہ هم گره خورد
سجادے نگاهش و دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت:
_إ فال ها قاطے شد
با سر تایید کردم و با ناراحتے گفتم:تقصیر مـݧ بود ببخشید.
ایرادے نداره دوباره نیت میکنم از بیـݧ ایـݧ دو فال یکیشو بر میدارم
چشماشو بست و نیت کرد
_دوتا فال و بیـݧ دستام نگہ داشتم بہ سمتش گرفتم
یکے از فال ها رو برداشت و باز کرد
و خوند.
و لبخندے روے لباش نشست
از فضولے داشتم میمردم.
_با گوشہ ے چشم بہ برگہ اے کہ دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم بخونم خیلے ریز نوشتہ شده بود
کلافہ شده بودم پاهامو تکوݧ میدادم
متوجہ حالتم شد و فال و بلند خوند
_"دل نهادم بہ صبورے
کہ جز ایـݧ چاره ندارم ..."
_بعدم آهے کشید و حرکت کرد.
خانم محمدے شما فالتوݧ رو باز نمیکنید؟
با بدجنسے گفتم.ݧمیرم خونہ باز میکنم
اخم هاش رفت تو هم و با ناراحتے گفت.باشہ هر طور صلاح میدونید.
_خندم گرفتہ بود .
دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم
_گوشے سجادے زنگ خورد
چوݧ پشت فرموݧ بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو
_سلاااااام علے آقاے گل
_سلام آقاے محسنے فداکار
_إ چیشده علے جوݧ حالا دیگہ غریبہ شدیم کہ میگے محسنے
_نہ وحید جاݧ
حالا قضیہ ے فداکار چیہ!؟
سجادے خندید و گفت:هیچے..
باشہ باشہ حالا مـݧ و مسخره میکنے؟
وایسا فردا تو دانشگاه جلوے خانو...
سجادے هول کرد و سریع گوشے و از رو بلند گو برداشت و گفت
وحید جاݧ پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ...
_بعد با حالت شرمندگے گفت تورو خدا ببخشید خانم محمدے وحید یکم شوخہ...
حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم ایرادے نداره خدا ببخشہ...
نگاهے بہ ساعتم انداختم ساعت ۴ بود چقدر زود گذشت اصلا متوجہ گذر زماݧ نبودیم.
آقاے سجادے فکر میکنم دیر شده باید برم خونہ
سجادے نگاهے بہ ساعت ماشیـݧ انداخت گفت:
اے واے ساعت ۴ اصلا حواسم بہ ناهار نبود اجازه بدید بریم یہ جا ناهار بخوریم بعد میرسونمتو.
_باور کنید اصلا گشنم نیست.
آخہ اینطورے کہ نمیشہ
مـݧ اینطورے شرمنده میشم.
تا یک ساعت دیگہ میرسونمتوݧ خونہ.
سرعت ماشیـݧ رو زیاد کرد و جلوے رستوراݧ وایساد
خیلے سریع غذا رو خوردیم
و منو رسوند خونہ
_داشتم از ماشیـݧ پیاده میشدم کہ صدام کرد.
اسمااااااء خانوم!؟
(تو دلم گفتم وااااے بازم اسمم و...)
بلہ؟!
حرفے باقے مونده کہ بخواید بزنید؟
إم....ݧ فکر نکنم...
_شما چے؟
اصلا... مـݧ کہ گفتم مسئلہ فقط شمایید
اگہ اجازه بدید مـݧ بہ مادرم بگم امشب زنگ بزنـݧ با خانواده...
حرفشو قطع کردم.
آقاے سجادے یکم بہ مـݧ زماݧ بدید...
ممنوݧ بابت امروز بہ خوانواده سلام برسونید.
خدافظ
_اینو گفتم و از ماشیـݧ پیاده شدم و با سرعت رفتم داخل خونہ بہ دیوار تکیہ دادم و یہ نفس راحت کشیدم
برخوردم بد بود.
بچگانہ رفتار کردم حتما سجادے هم ناراحت شد....
_اما مـݧ ..مـݧ میترسیدم...
باید بهم حق بده.باید درکم کنہ
مـݧ بہ زماݧ احتیاج دارم....
باید بهم فرصت بده...
_پکرو بے حوصلہ پلہ ها رو رفتم بالا
وارد خونہ شدم و یراست رفتم تو اتاقم
لباسامو در آوردم و پرت کردم یہ گوشہ
نشستم رو تخت.سردرد عجیبے داشتم
موهامو دورو ورم پخش کردم و دوتا دستمو گذاشتم روے شقیقہ هام
_خدایا...خودت کمکم کن.تصمیم گیرے سختہ
از آینده میترسم.علے پسره خوبیہ اما....
دوباره از پرویے خودم خندم گرفت(علی)
در اتاق بہ صدا در اومد یہ نفر اومد تو
اول فکر کردم مامانہ
تو هموݧ حالت گفتم:سلام ماماݧ
سلام دختر بے معرفتم
صداے ماماݧ نبود
_سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد
إسلااااااام زهرا تویے؟؟؟اینجا چیکار میکنی!؟
دستشو گذاشت رو کمرشو با لحـݧ لوس و بچگانہ اے گفت:میخواےبرم؟!
دستشو گرفتم و گفتم:دیوونہ ایـݧ چہ حرفیہ بیا اینجا بشیـݧ
چہ خبر؟؟؟
راستش ظهر بعد از اذاݧ رو بروي مسجد داداشت آقا اردلاݧ و دیدم..
خب؟خب؟
گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم...
#نویسنده✍
#خانوم. #علی_آبادی
ادامــه.دارد....
@besooyenour
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_بیست_نهم
هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد
فهمیده چرا زنگ میزنم برنمیداره
ولی من کوتاه بیا نیستم
هر جور شده حالشو میگیرم
زیادی به اینا رو دادم دارن سوارم میشن
دارم براش دختری بیشعور...😡😡
.
.
.
داشتم همین جور زیر لب غر غر میکردم که صدای حسین رو شنیدم
حسین_حلما بیداری؟
از پشت در داشت صدام میکرد
نمیخواستم جوابشو بدم که فکر کنه خوابم ولی صداش یه جوری بود انگار ناراحت بود
_آره داداش بیا تو
اومد و غمگین بهم زل زد
نگران شدم
یعنی چی شده؟ 🤔🤔
چرا این جوری نگام میکنه؟
_چی شده داداش؟؟؟😢
چرا ناراحتی؟
حسین_داشتم با علی حرف میزدم😔😔
گفت فردا خونه حسن کنسله...
_وااا
چرا آخه؟ 😐
زیاد نمونده از درسش
قرار بود نمونه سوال کار کنم که آماده باشه واسه ترم اولش
چیزی شده؟🤔
حسین_ خبر داشتی که قلب مادرش مشکل داره؟
_اره 😢
نگرانم کردی
چی شده؟؟
حسین _ امروز بنده خدا تو خونه مردم کار میکرده که به قلبش فشار زیادی امده و بردنش بیمارستان...
_ واااای خدای من
الان حالش چطوره؟؟😭😢
بچه ها چی پیش کی هستن؟؟
حسین _متاسفانه حالش خوب نیست...
نیاز به عمل داره
بچه ها پیش عمشون هستن
خیلی بی تابی میکنن...
_بیچاره ها
هنوز خیلی کوچیکن که همچین چیزایی رو تحمل کنن
خدا کمکشون کنه
چرا آخه
هر چی سنگه ماله پای لنگه
این خانواده نباید رنگ آرامش رو ببینن؟؟
حالا عملش چطوریه داداش؟
سخته؟
حسین_اطلاعات زیادی از عملش ندارم حلما
فقط میدونم هر چی زودتر باید عمل شه
ولی...
حسین با ناراحتی سرشو انداخت پایین و سکوت کرد
_ولی چی داداش؟
مشکل کجاست؟؟😔😔
حسین_ هزینه عملش خیلی بالاست...
تا پول واریز نشه عملش نمیکنن...
_ پول
همش پول😒
همه چی به این پول لعنتی برمیگرده
پس انسانیت چی؟؟
چرا خدا براشون کاری نمیکنه داداش؟؟
حسین_آروم باش خواهری
خدا بزرگه
یه هفته دیگه محرمه من مطمینم به حق همین روزا مطمینم که همه چی درست میشه ☺️
امسال تو مراسم ها براش پول جمع میشه به امید خدا...
با حرف های حسین انگار یه جرقه تو ذهنم روشن شد
ما که هر سال نذری میدیم
و هزینه زیادی هم میکنیم
چرا امسال این هزینه صرف کار بهتری نشه؟
چی از جون یه مادر که دوتا بچه کوچیک داره مهم تره؟
_میگم حسین
ما امسال هم نذری میدیم دیگه؟؟😌
حسین_آره
چی شد یهویی پرسیدی؟🤔
چی تو فکرته خانم کوچولو؟
_میگم هزینه نذری رو بدیم خرج عمل مامان حسن
_اینجوری هم حال اون خوب میشه هم بچه ها خوش حال میشن
کار خیرهم انجام میدیم
حسین_فکره خوبیه ها چرا به ذهن خودم نرسید
میرم با بابا صحبت میکنم حتما قبول میکنه
آفرین خواهری 😍😍
.
#کندوی_عنکبوت
داستان دهشتناک یورش نوین
شیاطین به ایران در آخرالزمان
#قسمت_بیست_نهم
🕷 صحنه ترور ایرانیان
این بار نیز با تعریف و تمجید ابلیس از قوم ایرانی و اعترافات او، عرق سرد بر جبین سران جنی نشست . روح نومیدی بر آن ها مستولی شد و دست و پای خود را گم کردند.
ابلیس که چنین چیزی را پیش بینی کرده بود، برای روحیه دادن و جرات بخشیدن به آنها با دست خود اشاره سحرآمیز به نقشه سرزمین ایرانیان کرد و تصاویر را نمایان ساخت که سران جنی را به وجد آورد.
صحنه ی ترور عجم ها و ملای آنها،سران جنی را آرام کرد. ابلیس برخی از چهرههای شاخص و محبوب ایرانیها را به سران جنی نشان داد و معرفی کرد، سپس منظره ی ریخته شدن خون آن ها را به همراه قهقهه های مستانه اش به نمایش گذاشت تا هم دل خود التیام بخشد و هم سران جنی را برای مبارزه با این قوم، دلیر کند.
ابلیس تا می توانست مناظری از ضربات سهمگین که او و پیروان زمینی اش تشکیلات فارس ها وارد کرده بودند رابر پرده ی کاخ سیاه ساخت. با این کار، اعتماد به نفس قوی به سران جنی خود تزریق کرد.
اکنون سران جنی آماده بودند تا ببینند ابلیس چه دستوری دارد. آن ها مهیای یک نبرد تمام عیار با این قوم بودند. ابلیس که از این روحیه ی سران جنی لذت می برد، در مقابل سران جنی بر روی زانوان خود نشست. اندکی سکوت کرد و چشمانش را لحظاتی روی هم گذاشت. از چهرش معلوم بود که هنوز میخواهد بخش دیگری ازاسرار تشکیلات زمینیان را برملا کند.
نگاهی به تکتک سران جنی کرد و با صدای آهسته و شمرده شمرده گفت: "اکنون به جایی رسیدیم که بسیار حیاتی و سرنوشتساز است. باید از اینجا به بعد شش دانگ حواستان جمع باشد! به هوش باشید و ببینید چه می گویم! اینجا نقطه ی نهایی اسراری است که با شما در میان می گذارم و نقشه ی اصلی برای ضرب نهایی اسراری است که با شما درمیان می گذارم ونقشه ی اصلی برای ضربت نهایی به این تشکیلات بد یمن افشا می کنم. حال خوب گوش بده و لحظه غافل نشوید."
مولف : روح الله ولی ابرقوئی
انتشار این متن با اینک مجاز است.
ادامه در کانال👇
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_بیست_نهم
(روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن)
جمعیت توی سکوت معناداری فرو رفته بود و همراه من قدم برمیداشت.باماشینهای صدا و سیما مواجه شدیم. برادرم حسین، کنار گوشم گفت:" این همه جمعیت و این همه دوربین، نمیخوای چیزی بگی؟" بدون اینکه صحبتی را با هم هماهنگ کرده باشیم، همین یک جملهاش من را به خودم آورد. صدایم را صاف کردم. بغضم را خوردم. چادرم را محکمتر گرفتم و زل زدم به لنز روشن دوربینها و گفتم:" تا مصطفیها توی این سرزمین هستن، اسرائیل هیچ غلطی نمیتونه بکنه، آمریکا هیچ غلطی نمیتونه بکنه. فکر کردن با ترور جوونهای این خاک، ما دست از راهمون برمیداریم ؟خون پاک این بچهها مردم رو بیدارتر میکنه. کم نیستن جوونهایی که راهش رو ادامه بدن و جای خالیش رو پر کنن." دوست نداشتم حالا که مصطفی در راه خدا و در این مبارزه شهید شده است دنبال پیکرش، مثل جوانی که ناکام از دنیا رفته، فقط اشک بریزم و برای حسرتهایی که به دلش مانده است، غصه بخورم. خونش ریخته شده بود و باید علمش را برمیداشتم تا عالم و آدم آن را ببینند. سخنرانی حاجی در شب وداع هم دست کمی از صحبتهای من توی روز تشیع نداشت. وقتی توی مسجد دانشگاه شریف برای مصطفی مراسم گرفته بودند بدون برنامهٔ قبلی از حاجی خواستند برای مردم صحبت کند. من توی قسمت زنانه بودم و میدیدم که جمله به جملهٔ حاجی دارد با عقل و دل مردم چه میکند. خودم هم شوکه شده بودم. حاجی تجربهٔ سخنرانی نداشت؛ ولی آن شب بدون اینکه ذرهای ضعف توی صدایش راه پیدا کند، برای مردم از پرچم روی زمین ماندهٔ مصطفی چنان غرا سخن گفت که پشت دشمنان لرزید و دل دوستان گرم شد. خون مصطفی هنوز داغ بود و این، نفوذ کلام حاجی را بیشتر میکرد.
از همان لحظه و همان شب، حساب کار دستم آمد که هر جلسه و مراسمی با نام مصطفی، باید بوی روشنگری بدهد، باید برای مردم راه را از بیراهه روشن کند.هر بار خبرنگاری سراغمان آمد، رشتهٔ گفتگو را بردیم سمت حرفی که باید میزدیم.
توی تمام این سالها، خودمان برایش سالگرد گرفتهایم و اصرار داشتیم از هیچ مجموعهای کم نگیریم تا زیر بلیت کسی نرویم و به خاطر خوشایندش مُهر سکوت به دهانمان نزنیم. آدمی که زیر بار باج دادن به این و آن میرود،دیگر زندگی نمیکند، بردگی میکند.
برایمان مهم است که سالگرد مصطفی با مراسم ختم فردی معمولی فرق داشته باشد.سخنران را خودمان انتخاب و دعوت میکنیم. دست روی سخنوران و چهرههایی میگذاریم که از گفتن حرف حق ابایی ندارند و به اسم مصلحت، روی حقیقتها سرپوش نمیگذارند. هم ما و هم خودشان پای تاوان حرفها و روشنگریهایشان ایستادهایم.
با وجود همهٔ زخمزبانها و بیانصافیها، بیشتر مردم از بیپروا ایستادن پای مصطفی و راهش استقبال کردهاند و به برکت آبروی مصطفی، اثر کلام حق را به جان گرفتهاند. برای پیروی از راه مصطفی شب و روز دعا میکنم. اگر کلام و قدممان هم اثری داشته است، آن را از عنایت و رحمت خدا میبینم. روز تشییع بعد از همان چند جملهٔ کوتاهِ من مقابل دوربینها، یکی از همرزم های قدیمی حسین به او گفته بود:" پرچمی که چند ساله کسی جرئت برداشتنش رو نداشت، امروز خواهرت یهتنه برداشت."
همراهان گرامی
از فردا شب ادامه داستان منم یه مادرم از شهید محمد مسرور که بدست داعش به شهادت رسیده است، گذاشته میشود.
https://eitaa.com/besooyenour