💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_بیست_هشتم
_چرا،ایـݧ فکرو میکردید؟
خوب براے ایـݧ کہ همیشہ منو میدید راهتونو عوض میکردید،چند بارم تصادفا صندلے هاموݧ کنار هم افتاد کہ شما جاتونو عوض کردید.
همیشہ سرتوݧ پاییـݧ بود و اصلا با دخترا حرف نمیزدید حتے چند دفعہ چند تا از دختراے دانشگاه ازتوݧ سوال داشتـݧ اما شما جواب ندادید...
_بعدشم اصولا دانشجوهایے کہ تو بسیج دانشگاه هستـݧ یکم بد اخلاقـݧ چند دفعہ دیدم بہ دوستم مریم بخاطر حجابش گیر دادݧ آقاے محسنے دوستتونو میگم،اگہ ایشوݧ نبودݧ مریم و میبردݧ دفتر دانشگاه نمیدونم چے در گوش مأمور حراست گفتن کہ بیخیال شدݧ
سجادے دستشو گذاشت جلوے دهنش تا جلوے خندش و بگیره و تو هموݧ حالت گفت محسنے؟!
بلہ دیگہ
_آهاݧ خدا خیرشوݧ بده ان شاءالله
مگہ چیہ؟!
هیچے،چیزے نیست،ان شاءالله بزودے متوجہ میشید دلیل ایــݧ فداکاریارو
اخمهام رفت توهم و گفتم
مث قضیہ اوݧ پلاک؟!
خیلے جدے جواب داد...
_چیزے نگفتم تعجب کرده بودم از ایـݧ لحن
دستے بہ موهاش کشید و آهے از تہ دل
خانم محمدے دلیل دورے مـݧ از شما بخاطر خودم بود.
مـݧ بہ شما علاقہ داشتم ولے نمیخواستم خداے نکرده از راه دیگہ اے وارد بشم.
_مـݧ یک سال ایـݧ دورے و تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم براے خواستگارے پا پیش بزارم.
نمیدونید کہ چقد سخت بود همش نگراݧ ایـݧ بودم کہ نکنہ ازدواج کنید
هر وقت میدیدم یکے از پسرهاے دانشگاه میاد سمتتوݧ حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود کہ بیام جلو ببینم با شما چیکار داره
وقتے میدیدم شما بے اهمیت از کنارشوݧ میگذرید خیالم راحت میشد.
_وقتے ایـݧ حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداختہ بودم پاییـݧ
درمور صداقت هم مـݧ بہ شما اطمیناݧ میدم کہ همیشہ باهاتوݧ صادق خواهم بود
بازم چیز دیگہ اے هست؟!
فقط....
_فقط چے؟!
آقاے سجادے مـݧ هرچے کہ دارم و الاݧ اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست
شما با توجہ بہ اوݧ نامہ کماکاݧ از گذشتہ ے مـݧ خبر دارید مـݧ خیلے سختے کشیدم
خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتوݧ حرفے نزنید
_شما از چے میترسید!؟
آهے کشیدم و گفتم:از آینده
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید
هرکارے بگید میکنم
نمیدونم....
_و باز هم سکوت بیـنموݧ
براے گوشیم پیام اومد
"سلام آبجے خنگم،بسہ دیگہ پاشو بیا خونہ از الاݧ بنده خدا رو تو خرج ننداز!!!یہ فکریم براے داداش خوشتیپت بکـݧ.فعلا"
_خندم گرفت
سجادے هم از خنده ے مـݧ لبخندے زد و گفت
خدا خیرش بده کسے رو کہ باعث شد شما بخندید و ایـݧ سکوت شکستہ بشه
بهتره دیگہ بریم اگہ موافق باشید
حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشیـݧ
باورم نمیشد در کنار سجادے کاملا خاطراتم تو ایـݧ پارک و فراموش کرده بودم...
_پشت چراغ قرمز وایساده بودیم
پسر بچہ اے بہ شیشہ ماشیـݧ زد
سجادے شیشہ ماشینو داد پاییـݧ
سلاااام عمو علے
سلام مصطفے جاݧ
عمو علے زنتہ؟؟؟؟ازدواج کردے!!!!
سجادے نگاهے بہ مـݧ کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کــݧ
_عمو پس ایـݧ یہ سال بخاطر ایـݧ خانم فال میگرفتے؟!!!
سجادے ابروهاش بہ نشانہ ے ایــݧ کہ نگووو داد بالا
عمو خوش سلیقہ اے هاااا
خندم گرفتہ بود
خوب دیگہ مصطفے جاݧ الاݧ چراق سبز میشہ برو
إ عمو فالونمیگیرے؟خالہ شما چے؟
خانم محمدے فال بر میدارید؟!
بدم نمیاد.
چشمامو بستم نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت..
#نویسنده✍
#خانوم. #علی_آبادی
ادامــه.دارد....
@besooyenour
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_بیست_هشتم
.
.
تا غروب با زینب بودم خیلی روزه خوبی بود😍
کتابایی رو هم که گفته بود داد بهم
.
.
از امشب شروع میکنم به خوندن سرگرم بشم یکم
حسین اومد دنبالم رفتیم
قرار شد شبای محرم باهم بریم هیت اصلا یادم نبود یه هفته دیگه محرم شروع میشه چقدر دلم هوای بچه گیامو کرده عاشق این بودم که برم دسته هارو ببینم از همون موقه یه حس خاصی به محرم داشتم الانم همینطوره☺️☺️امام حسین رو یه جور خاصی دوست دارم هیچوقت دربارش تحقیق نکردم بااین که همیشه دربرابر دین و اسلام گارد میگیرم اما محرما اینجوری نیستم عجیبه برام...
رسیدیم خونه مامان هم تازه اومده بود یکم باهم صحبت کردیم گفتم میرم تو اتاقم استراحت کنم تا بابا بیاد
.
.
تو اتاقم بودم گوشیم زنگ خورد
بازم همون شماره ناشناسست
حلما_بله
صدای یه پسر بود😐😐
_سلام خوبی حلما خانوم
حلما_شما؟
_عه نشناختی احسانم دیگه
حلما_😳شماره منو از کجا اوردی شما
احسان_از مخابرات😂
حلما_هه هه جدی پرسیدم
احسان_خب حالا عصبی نشو خانوم کوچولو
کاره سختی نبود که از سپیده گرفتم
حلما_سپیده بیشعور
احسان_😂😂خشن نشو
حلما_عرضتون؟
احسان_عرضی نداشتم خواستم حالتو بپرسم
یکم باهم گپ بزنیم دلم برات تنگ شده از دیروز تاحالا
حلما_😳😳فازتون چیه شما من چه حرفی دارم باشما بزنم اخه
احسان_خب بلاخره از یه جا شروع میشه بعدا کلی حرف داریم برای هم
حلما_اقای محترم مزاحم نشید من اصلا از این مسخره بازیا خوشم نمیاد به حساب سپیده ام میرسم که سرخود شماره منو به شما داده
احسان_فکر نمیکردم انقدر سفت و سخت باشیا😕😕مشتاق تر شدم
حلما_هووووف دفعه بعد اینجوری برخورد نمیکنم باهاتون لطفا احترام خودتونو نگه دارید خدافظ
گوشی رو قط کردم وای از عصبانیت داشتم منفجر میشدم دختره احمق هی هیچی بهش نمیگم هر غلطی دلش میخواد میکنه لعنتی😡 اینجوری نمیشه زنگ میزنم بهش حالیش میکنم....
مامان_حلما جان بیا شام بخور
حلما_مامان میل ندارم
مامان_یعنی چی پاشو بیا زود
هوووف ولکن نیستن که بعد شام میام زنگ میزنم بهش
سعی کردم خودمو آروم کنم یوقت نفهمن حوصله سوال جواب ندارم 🙁🙁😒
رفتم آشپزخونه کمک مامان...
بعد شام بابا صدام زد
_جونم بابا
بابا_حلما جان پنج شنبه شب حاج کاظم اینا میان خونمون جایی نری خونه باش حواست به ظاهرتم باشه
حلما_باباچراانقدر زودحالا این همه وقت هست😕😒
بابا_هفته بعد محرم شروع میشه دیگه نمیشه حالا حالاها
مامان_حلما قرار نیست کار خاصی بکنی که دیرتر بیان یه مهمونیه
حلما_بعله یه مهمونی ساااادست😊😊
از لجم گفتم یه مهمونی سادست که بدونن جوابم منفیه
حلما_شبتون بخیر من میرم بخوابم😊
تا اومدم تو اتاق یادم افتاد کاره سپیده😡😡
گوشیرو برداشتم شمارشو گرفتم
#کندوی_عنکبوت
داستان دهشتناک یورش نوین
شیاطین به ایران درآخرالزمان
#قسمت_بیست_هشتم
🕷 فارس های تنومند
"حکایت از این قرار است که ایرانی ها از دیرباز، مردمانی هوشمند و مستعد و کوشا بودند. باور ایرانیان این است که قادرند بستر ظهور منجی را فراهم کنند و قرار است از این اقلیم، تمدن جهانی موحدان شکل بگیرد،به گونهای که اهالی سراسر دنیا با استشمام بوی این تمدن و فرهنگ جهانی، هم رنگ و همسوی آن ها شوند.
رهبران فعلی این سرزمین فقط و فقط به دنبال رسیدن به این قله هستند تا به اعتقاد خودشان، مقدمات ظهور آن منجی و سلطنت مطلق او بر کره ی زمین را فراهم کنند."
بازگویی قصه ی فارس ها برای ابلیس دلپذیر نبود. او همان طور که قدم می زد و رنگ چهره اش به تدریج رو به تیرگی می رفت، گفت :" تاریخ این سرزمین آبستن صدها رخداد و حادثه بوده است، اما آن رویدادی که برای ما شیاطین سنگین بود، واقعه ی شورش مردمان این وادی علیه دوست داران ما و سلاطین این منطقه بود.
اهالی این ولایت، سالیان پیش با مدد رهبر و مُلای خویش، نهضتی به پا کردند که هنوز که هنوز است، این جنبش از حرکت نایستاده. در اوانِ قیام ساکنین این خطه، من و شیاطین جنی و زمینی بیکار ننشستیم و تا توان داشتیم، علیه تشکیلات نوپای عجم ها سنگ اندازی کردیم.
شما سران جنی باید بدانید که این قوم چقدر سخت کوش و مستحکم هستند. همین قدر بدانید که ما انواع مکرو حیله های خود را به کار بستیم، اما باز زانو نزدند. تمام ممالک مقتدر و سلطه گران را علیه آنها شورا ندیم. چندین سال به قتل و کشتار آنها پرداختیم، اما آنها با دست خالی و با ایمان راسخی ای که به خدا و مولای خود داشتند، یک وجب از خاک این دیار را از دست ندادند. با وجود اینکه خون افراد کثیری از ایشان را روی زمین ریختیم، اما از تشکیلات خود با چنگ و دندان مراقبت کردند. من تا آن زمان، کمتر چنین جاننثاری و ایثارگری را در کره ی خاکی به چشم خود دیده بودم."
ابلیس همان طور که قدم می زد،اندکی ایستاد. به سران جنی رو کرد و با کمی اخم گفت : "هوشیار باشید! خیال نکنید که مقابله و مواجهه با این قوم، سهل است. نه، اشتباه نکنید! جنگ جهانی و نهایی ما با مردمانی است که آزمون های دشواری پشت سر گذاشته اند. آن ها بارها از کوره های داغ و آتشین، پیروز بیرون آمده اند. نژادی هستند که برای حفظ تشکیلاتشان مثل آب خوردن از جان و مال و متعلقاتشان می گذرند. دهها سال است که پایداری کرد ه اند و به طور قطع، اکنون نسبت به گذشته بسیار تنومندتر شده اند."
مولف : روح الله ولی ابرقوئی
انتشار این متن با لینک مجاز است.
ادامه در کانال👇
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_بیست_هشتم
(روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن)
ارتباط قلبی من فقط با خود مصطفی نبود، با راهش هم بوده و هست. همهٔ تاوان همراهی با او را هم جان میخرم. یک تار موی مصطفای شهیدم را با دنیای سیاستمداران عوض نمیکنم.در عوض، من و بقیهٔ اعضای خانوادهٔ مصطفی هر جا حس کنیم مسئول و مقامی پای عهدش با انقلاب و خون شهدا مانده است، برای حرکت کردنش در مسیر حق به او کمک میکنیم.
رفتار ما همیشه به همفکران و رفقای مصطفی الگو میداد و مایهٔ دلگرمیشان هم میشد. بعد از انتشار آن بیانیه، خیلی از بسیجیها با ما تماس گرفتند تا صحت ماجرا را از زبان خودمان بشنوند. آن دروغ بزرگ را باور نمیکردند. راه مصطفی کج نمیشود؛ اما اگر ما پا کج بگذاریم، رهروان این راه از تنهاتر شدنشان دلسرد میشوند.همانطور که وقتی میبینند هنوز تا پای جان، پای خون مصطفی ایستادهایم، قوت میگیرند.دوستانش در سایت نطنز، گهگاه، با من تماس میگیرند و میگویند:" حاج خانوم نمیدونین حرفهایی که از شما به گوش ما میرسه و موضع گیری هاتون چقدر بهمون دلگرمی میده. مثل راهکار از تنگنا درمون میآره." بالاخره نسبت خونی مان با مصطفی را نمیشود انکار کرد. انگار مردم هم از ما انتظار خطا ندارند. همیشه هم اینطور نیست که زدن حرف حق با تعریف و تمجید دیگران همراه باشد. اتفاقاً بیشتر اوقات تلخی حقیقت به مذاق خیلیها خوش نمیآید و به عکسالعمل وادارشان میکند. ما هم ابایی نداریم. ماندن در راه حق سختی هم دارد. دیگر از صبر بر شهادت پسرم که سختتر نیست! ما که هیچ، هر شخص و هر عنوانی که با مصطفای من خط و ربطی داشته است هم، از این قاعده جدا نیست. کم نبودند دوستان و همفکرهای مصطفی که به خاطر ایستادگیشان در راه او،محدود و محروم و محکوم شدند.
همه جا گفتم علیرضا را طوری تربیت میکنم که اسم او هم مثل پدرش پشت دشمن را بلرزاند. تا فرصتی دست میداد، از مصطفی برایش میگفتم؛ از هدفهایش، همان هدفهایی که به خاطر رسیدن به آنها شهیدش کردند، از دشمنهایی که دنبال حذف مصطفی بودند و از همهٔ کسانی که دارند با سیاستهای غلطشان به خون مصطفی خیانت میکنند. برایش تکرار میکردم: "همیشه سعی کن پسری باشی که بابات تو آسمونها بهت افتخار کنه و به دوستاش بگه نگاه کنین این علیرضای منه."
دشمن با علیرضا کاری کرد که خیلی بیشتر از سنش بفهمد. من هم همه چیز را برایش توضیح میدادم و میگفتم:" یادت نره بابات برا چی شهید شد. یادت نره کی دشمن باباته، کی دوستش. میدونی چرا ما اینقدر از برجام بدمون میآد؟ میدونی چرا بابابزرگت هرجا میره سخنرانی تا از برجام میگه از عصبانیت و ناراحتی صورتش سرخ میشه؟ چون کاری که بابات و دوستاش به سرانجام رسوندن و به خاطرش خونشون رو دادن، یه عده سر هوسهای سیاسی خودشون همه رو به باد دادن."
با دقت و صبوری به حرفم گوش میداد، سرش را میانداخت پایین و میگفت:" میدونم."
توی حال خودم بودم.گوشهای از جمعیت را گرفته بودم و داشتم راه میرفتم. از گوشهٔ چادر، چشمم به مردم افتاد: به آن همه زن و مردی که آمده بودند خود را به آخرین لحظههای حضور مصطفی روی زمین برسانند، به آن سیل جمعیتی که خبر شهادت مصطفی در دلشان طوفان به راه انداخته بود. یک آن از ذهنم گذشت که این مردم از مصطفی چه میدانند؟ میدانند چرا شهید شده است؟ میدانند چه کسی او را کشته است؟ از خط فکریاش شناختی دارند؟پرسشها توی ذهنم میچرخید و جوابشان را بلندبلند برای مردم تکرار میکردم:" اسرائیل باید تقاص خونی رو که ریخته، بده. نباید مقابل این همه جنایت و تروری که تو توی کشور ما انجام میده،ساکت بنشینیم. اسرائیل چشم دیدن جوونهای باغیرت این مملکت رو نداره."
بازار گمانه زنیها داغ شده بود و نباید اجازه میدادم مصطفی و خونش را مصادره به مطلوب کنند. رفتم بالای ماشین حمل پیکر. دوباره رو به جمعیت کردم و گفتم:" مصطفای من اهل هیچ حزب و گروهی نبود. فقط و فقط پیرو آقا بود. جونش بود و آقا. هرچی آقا میخواست و میگفت، پسر من با تمام وجود پیروی میکرد. مصطفای من اهل سیاست بود؛ ولی قاطی این گروههای سیاسی نبود. دین و سیاستش، همه آقا بود و کلامش و راهش و خواستش هم."
https://eitaa.com/besooyenour