#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_بیست_هفتم
.
.
.
حسین_اینجوری میخوای بیای؟😕
حلما_چشه مگه😒
حسین_مانتوت خیلی کوتاهه 😡 شلوارتم زیادی جذبه☹️
حلما_نخیرم خیلی خوبه اینارو با مامان گرفتم اگه بدبودن مامان میگفت😏😏
حسین_هوووف چی بگم وقتی خودت نمیخوای بفهمی بریم
حلما_اییشش
سوار ماشین شدیم باز حسین برما رفت تو قیافه اینجوریه دیگه منم براش قیافه گرفتم
تا خونه زینبینا مسیر طولانیی نبود 5دقیقه ای رسیدیم
حسین_برگشتنی میام دنبالت. راستی به مامان خبر دادم میای اینجا خودتم یه زنگ بزن بهش اگه تونستی
حلما_اوکی فعلا
از ماشین پیاده شدم
اومدم زنگشونو بزنم در باز شد
اووه برادر علیِ که
علی_سلام علیکم
حلما_علیک سلام 😂
علی_بفرمایید داخل زینب منتظرتونه
حلما_ممنون😊
اومدم داخل علی هم رفت سمت ماشین این بچه آخر آب میشه بس که خجالتیه😂😂😂
درواحد رو زدم زینب درو باز کرد
حلما_شلاام من اومدم☺️😬
زینب_خوش اومدی عزیزمم😍
حلما_مرررسی کسی خونتون نیست؟ خاله کجاست؟
زینب_نه علی بود که الان رفت مامان هم با مامان شما رفته😘
حلما_عه نمیدوستم😂 خو من کجا لباسم رو عوض کنم😊
زینب_بیا تو اتاقم خوشگل خانوم مانتوت رو بده آویزون کنم
حلما_میسیی😍
مانتوم رو با بلیزی که اوردم عوض کردم شالم رو هم برداشتم موهامو مرتبط کردم رفتم پیش زینب
یه ریز آنالیزیش کردم خوشمان آمد چه مرتبو خوش تیپ😍
حلما_زینب جوووون چی درست کردی چه بوی خوبی میاد😋😋😋
زینب_لازانیا.دوست داری؟؟؟
حلما_وایییی عاشقشم ایولللل کدبانو😍
_چیکار دای دیگه بگو کمکت کنم
زینب_هیچی دیگه میزو بچینیم ناهار بخوریم😊
میزرو چیدیم به کمک هم زینب هم لازانیا خوشمزشو آورد😍 وای که چقدر من عاشقشم
انصافا دست پختش حرف نداره
من که انقدر خوردم دل دردگرفتم
حلما_واییی زینب عالی بود دختر دست پختت حرف نداره از این به بعد همش چتر میشم خونتون😂
زینب_نوش جونت😍قدمت رو چشمممم😘
میزو جمع کردیم باهم ظرفارو شستیم جا به جا کردیم
اوه یادم رفت به مامان زنگ بزنم
حلما_من یه زنگ به مامانم بزنم میام
زینب_باشه عزیزم منم یه چایی بریزم با کیک بخوریم
گوشیمو برداشتم دیدم اون شماره ناشناسِ دوبار دیگه هم زنگ زده یعنی کیه که انقدرم پیگیره🤔🤔☹️
بیخیال اگه کسی کار داشته باشه بازم زنگ میزنه
با مامان صحبت کردم گفتم قراره حسین اومدنی بیاد دنبالم...
حلما_راستی زینب کتابایی رو که گفتی بیار بخونم
زینب_میدم ببرخونتون 😘
حلما_عجب کیکی😍😍
به به خودت درست کردی؟
زینب_ اره عزیزم یه دوره کلاس آموزش کیک پزی رفتم
گفتم بهت میای با هم بریم گفتی نه
_چرا من یادم نیست پس؟🙁
البته به آشپزی و این چیزا علاقه ندارم کلا
زینب_آره یادمه گفتی
ولی من دوست دارم چیزای مختلف یاد بگیرم
نمیتونم خونه بمونم حوصلم سر میره دوست دارم سرم گرم باشه و مشغول یه کار مفید باشم
_ وای گفتی جدیدا منم همش تو حوصلم سر میره نمیدونم چیکار کنم😢😢
.
.
#کندوی_عنکبوت
داستان دهشتناک یورش نوین
شیاطین به ایران درآخرالزمان
#قسمت_بیست_هفتم
نگاهی به سران جنی کرد. آن ها محو سخنان ابلیس بودند و آثار بهت و حیرت در چهره هایشان نمایان بود. ابلیس لبخند مرموزی زد و گفت:" برنامههای ما از هزاران سال پیش مرحله به مرحله انجام شده. هرچند الان شاهد یک تشکیلات قوی در سرزمین فارس ها هستیم، ولی ما شیاطین توانسته ایم تمام انبیا و فرستادگان خدا و همه زعیمانی که از نسل پیامبر آدمیان بوده اند، به جز یک نفرشان را از روی زمین برداریم و این باید شما سران جنی را به آینده بسیار امیدوار کند.
اینک به سخنان من خوب دقت کنید! می خواهم ازین قوم و مختصات تشکیلات عجم ها به شما اطلاعات نابی بدهم تا بدانید خصوصیات این موجودات زمینی که باید در مقابل آن ها صفآرایی کنید، چیست؟
همان طور که متوجه شدید، قرن هاست که من و سربازانم نگذاشته ایم تشکیلاتی قوی و ادامه دار توسط رهبران و پیشوایان زمینیان روی کره ی زمینان روی کره ی زمینیان شکل بگیرد و هر جای این کره ی خاکی تشکیلات و دم و دستگاهی شکل گرفت، ما با ترفند های ویژه و پیچیده در آن رخنه کردیم و با فرقه سازی و تفرقه سازی و آلوده کردن پیروان آن تشکیلات به مطامع پر زرق و برق دنیا و قدرت طلبی، آن را از درون سست نمودیم و از آن طرف به دوستان و لشکریان زمینی خود یاری رساندیم و تشکیلات زمینیان یورش بردیم.
اکنون به خاطر اهتمام من و سپاهیانم، شاهد صدها فرقه و قبیله ی مخالف و معاوند تشکیلات ایرانی ها هستیم، احزابی که همگی غلام حلقه به گوش من هستند. این دست آورد عظیمی برای ماست تا بتوانیم برای جنگ نهایی با ایرانیان، قدرت خود را به رخ آنها بکشیم و از میدان نبرد با آن ها، فاتح بیرون بیاییم.
ابلیس که چشمان مرموزش میدرخشید، باد تکبر به دماغ انداخت. چشم های خود را قدری تنگ کرد و گفت:" واما درباره ی تبار فارس ها باید مطالبی که خوشایندم نیست، به شما بگویم. درخواست من از شما سروران جنی است که این نکات را خوب به ذهنتان بسپارید تا حساب شده به مصاف آن ها بروید و بی گدار به آب نزنید، چرا که مسئله مرگ و زندگی ما درمیان است."
ابلیس دست به کمر گرفته و آرام شروع به قدم زدن کرد. همان طور که سرش پایین بود، قصه ی ایرانی ها را برای سران جنی روایت کرد.
مولف : روح الله ولی ابرقویی
انتشار متن با لینک مجاز است.
ادامه در کانال👇
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_بیست_هفتم
(روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن)
هنوز زود بود تا متوجه شود چه اتفاقی افتاده است. هر روز تا چشمش به من میافتاد، سؤالهایی میپرسید و من کم کم جوابش را میدادم.هفتهشتساله شده بود.یک روز با هم رفتیم امامزاده. بعد از زیارت، دستش را گرفتم و گفتم:" علیرضا بیا بریم، امروز میخوام یه چیزی بهت بگم."
بردمش سر خاک مصطفی، عکس روی قبر را نشانش دادم و به او گفتم:" یادته بهت گفتم بابات رفته پیش خدا؟ دروغ نگفتم. الان هم بابات پیش خداست. این چیزی که اینجا میبینی، یه نماده برای بقیهٔ آدمها که هیچ وقت یادشون نره اینها کی بودن و برای ماها چیکار کردن."
علیرضا که جای خود داشت، برای بقیه هم تا تونستیم از مصطفی و هدفش میگفتیم، من و حاجی، عطیه هم همپای ما.فرقی نمیکرد که چه موقعیتی و چه مناسبتی بهانهاش را برایمان جور کند، گاهی، توی جمع دانشگاهیها و خبرنگاران و گاهی، بین مردم کوچه و و بازار، گاهی به دعوت بسیجیها و گاهی خودجوش و بدون برنامه. حتی وقتی میدیدم چند نفر دور مزارش جمع شدهاند، برای همان تعداد هم سر صحبت را باز میکردیم.حاجی به چه راههای دورودرازی که نرفت تا برای مردم از مصطفی و منشش بگوید. منتظر دعوتنامه از ارگان و نهادهای دهان پرکن هم نماند؛ حتی اگر بسیجی معمولی هم از او میخواست که برود و در دوردستترین نقطهٔ کشور برای عدهای محدود صحبت کند، دریغ نمیکرد. اینکه چند نفر باشند و کجای ایران باشند و از چه سن و چه قشر و چه سطح سوادی فرق نمیکرد. کافی بود بفهمیم دنبال حق و حقیقتاند تا برویم و برایشان صحبت کنیم. لطفی هم در کار نبود، وظیفه داشتیم برای راه مصطفی روشنگری کنیم. اصلاً خود او این وظیفه را گذاشته بود روی دوشمان؛ خون مصطفی برایمان مسئولیت آورده بود. او توی راهی به شهادت رسید که آرزوی خودمان هم بود.
همیشه تشویقش کرده بودیم برای کشورش غیرت به خرج دهد. راهش جدا از باور و اعتقاد ما نبود. حالا نوبت ما شده بود که پرچمش را برداریم. نباید پشت او و راهش را خالی میکردیم.باید همه میفهمیدند مصطفی برای چه شهید شده و دشمن چه از جانش میخواسته است. او را از ما گرفتند، راهش را که نمیتوانند بگیرند.
پدر و مادر شهید بودن بیشتر از اینکه افتخار باشد، برای آدم رسالت میآورد.اصلاً حق نداریم کاری کنیم که با بقیه با نگاه کردن به ما، در تشخیص حق و باطل به اشتباه بیفتند، چه با سکوتمان، چه با حرفی نابجا، چه با رفتنمان به محفلی، چه با ترک محلی. برای ماندن توی راه حق کم هزینه نداده بودیم. پاره جگرمان را از ما گرفته بودند.چطور میتوانستیم فارغ از اتفاقات و بیخبر از عالَم توی خانه بنشینیم و فقط برای از دست دادن پسرمان گریه کنیم؟"
ترتیب ملاقاتمان با جک استراو را داده بودند. وقتی بیمعطلی گفتم شرکت نمیکنیم، از دلیل نیامدنمان پرسیدند. جواب دادم:" هنوز به این نتیجه نرسیدیم بیاییم و به خاطر کشتن پسرمان از او تشکر کنیم." رفتن ما به دیدار کسی که دستش به خون مصطفی آلوده است، برای دیگران که چشمشان به رفتار و موضعگیریهای ماست، چه معنایی میتواند داشته باشد؟ راه مصطفی عوض شده یا ذات دشمن تغییر کرده است؟
برای این رفتن و نرفتنها کم حرف نشنیدیم. بهمان گفتند شهیدتان را سیاسی کردید. میرفتیم، سیاسی نمیشد؟ مگر مصطفای من را سر همین سیاست نکشتند؟ اصلاً مگر مصطفی خودش سیاسی نبود؟ یعنی نمیدانست دارد چه کار میکند و چطور خون دشمن را توی شیشه کرده است؟اگر مثل خیلیها سرش به کار خودش گرم بود که الان زنده بود و سایهاش بالای سر زن و بچهاش، مثل همان خیلیها.
پسر من را کشتهاند. به مرگ طبیعی نمرده است. به خاطر همین راه و بالا نگه داشتن همین پرچم هم کشتهاند. حالا دست روی دست بگذاریم و تن بدهیم به هر سازشی و هر دعوتی و هر توافقی و هر برجامی!
وقتی مطلع شدیم بیانیهای را راهی بازار داغ رسانهها کردند که در آن خانوادههای شهدای هستهای از برجام تشکر کردهاند و از تیم مذاکره کننده حمایت، با دلگیری و عصبانیت پیگیر شدیم که دست از کلیگویی بردارند و حامیان را یک به یک نام ببرند تا عالَم بفهمد خانواده شهید احمدی روشن میانهای با برجام ندارد؛ برجامی که حضرت آقا هم مشروط قبولش کردند، شروطی که هیچ وقت اجرا نشد؛ برجامی که رفقای مصطفی بهتر از هر کسی میدانستند با صنعت هستهای کشور چه خواهد کرد. در گیرودار مذاکرات، با کمک نیروهای فنی، ترجمهٔ بند به بند متن توافق را توی دست گرفتم و از این دانشگاه به آن دانشگاه رفتم و از این محفل به آن محفل تا داد بزنم امضای این قرارداد، بتن ریختن روی پیکر آغشته به خون شهدای هستهای است. تا بعداً کسی بهانه نیاورد که نمیدانسته و نفهمیده و نشنیده است. اگر مصطفی برایم عزیز بوده و هست، راهش هم عزیز بوده و هست.
https://eitaa.com/besooyenour