❤️ #عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_شانزدهم
_با همیـݧ فکر به خواب رفتم...
چند روزم با همیـݧ افکار گذشت
هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود
_بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود
رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم
مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم
_بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود
_تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود.
اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم:
"خدا جوݧ منم اسماء
هنوز منو یادت هست؟یادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم!،
بگذریم...
حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه
نمیدونم تقصیر کیه؟؟؟
مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..."
_خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ
نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ
کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم
همونطور خوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما
اسماء خانمہ؟!
_بلہ اسمم اسماست
بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو
چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ
ارثیہ ے حضرت زهرا
شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست
مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ
_خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم؟
مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے
چرا اما...
اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ
کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ...
باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم
بلند شدم وضو گرفتم کہ ونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود
_نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم
_بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ
اشک تو چشام جم شد
یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم
بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست
ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند..
* _ #نویسنده✍
#خانوم #علی_آبادی
ادامــه.دارد....
@besooyenour
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_شانزدهم
.
.
بعد شام دور هم نشسته بودیم که بابا صدام کرد
بابا_دخترم بیا اتاق میخواستم موضوعی رو باهات در میون بزارم...
چند روزه بابا یه مدلی شده
همش منتظر بودم ببینم کی میخواد بگه چی شده؟
واااای نکنه... 😱😱
حتی فکرشم ترسناکه
نکنه حسین قضیه مهمونی رو تعریف کرده ...😣
حسین چیزی نمیگفت ولی میدونم عذاب وجدان داره
وااای خدا اگه گفته باشه چی؟؟؟🤔
ولی بابا خیلی ریلکس بود، اثری از عصبانیت تو چهرش نبود اصلا...
حسین_حلما کجایی؟
بابا رفت اتاق منتظرته
برو ببین چیکارت داره...😊
با ترس نگاهش کردم که چشمکی سریع بهم زد
خداروشکر انگار چیزی نگفته و اوضاع روبه راهه
حلما_حسین میدونی بابا چیکارم داره؟😢
حسین_ برو خودش بهت میگه خیره😁
وای نه 😩😩😩
دوباره همون موضوع همیشگیه حتما که اصلا دوست ندارم دربارش حرف بزنم چقدر بگم نمیخوام اخه
با قیافه ای پکر و ناراحت رفتم سمت اتاق بابا قبل اینکه در بزنم مامان با چشم و ابرو اشاره کرد که اخماتو بازکن
همه دست به دست هم دادن انگار ...
جالبه که این دفعه مامان چیزی بهم نگفت🤔
بابا_ بیا دخترم ، بشین
میخوام درباره ایندت باهات حرف بزنم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم گوش میدم
بابا_اقای کاظمی که میشناسی؟
کناره حجره ما حجره فرش دارن؟
_بله بابا
بابا_خب راستش این چندمین باره که از من اجاره میخواد برای خواستگاری پیش قدم شه
چون میدونستم آمادگی ازدواج نداشتی و مشغول درست بودی تا الان چیزی بهت نگفتم...
اما حالا درست تموم شده
واسه خودت خانمی شدی...
دیگه نمیدونستم برای حاج کاظم چه بهونه ای بیارم
مخصوصا که رو اسم یاسر قسم میخورن
پسره به شدت معقول و مناسبیه
من که از همه لحاظ قبولش دارم
خانواده ی خیلی خوبی هم داره
نظرت چیه؟
داشتم از عصبانیت میمیردم
سعی کردم خودمو کنترل کنم
برای بابا احترام زیاد قاعلم دوست ندارم از دستم ناراحت بشه...
آروم گفتم : شما که نظر منو میدونین
من آمادگی ازدواج ندارم...
بابا_دخترم تو دیگه بچه نیستی داره23 سالت میشه
تا کی میخوای بهونه بیاری؟
چرا همه رو ندیده رد میکنی؟
حداقل بزار بیان ببینیشون
.
.
#کندوی_عنکبوت
داستان دهشتناک یورش نوین
شیاطین به ایران درآخر الزمان
#قسمت_شانزدهم
🕷 روح دلتنگ
"حال ادامه این اسرار را بشنوید. من این اسرار را از جلسات یک ملای زمینی استراق سمع کرده ام و از آن زمان برای مقابله با زمینیان به دنبال این طرح و نقشه های پیچیده تری هستم.
یکی از اسراری که امروز باید به شما بگویم، این است که خدا روح زمینی آن را هنگام آفرینش، یک روح اجتماعی آفرید، یعنی جان آدمیان تمایل به تک زیستی و انزوا ندارد.
حتما همه تان دیدهاید که آدمیان، دلتنگ یکدیگر می شوند و با ارتباط گیری و رفت و آمد با اطرافیان، دلشاد می گردند. اگر افراد نزدیک خود را مدتی نبینند، افسردگی و دلمردگی به سراغشان میآید. خدا طبیعت آدمیان را به گونه ای سرشته است که از وحدت و به هم پیوستگی لذت می برند و این، کار را برای ما خیلی سخت میکند."
نگاه سران جنی با شنیدن این جملات، به نگاه ناامیدانه متمایل شد. ابلیس که برایش این نگاه ها خوشایند نبود، بی درنگ غرشی سر داد و با نگاهی متکبرانه به سران جنی گفت :" هان چه شده است؟ چرا به این زودی خود را می بازید؟" او که در حربه وعده دادن، تبحر خاصی داشت، گفت:" نهراسید! من به شما وعده می دهم که با ائتلاف شیطانی خود به طور قطع بر زمینیان فایق می آییم. پس با شنیدن اسراری که بر زبان جاری می کنم، سست و مایوس نشوید!"
سران جنی با این وعده ی جزمی ابلیس، ابروان پرپشت و پشمالوی خود را در هم کشیده و با دیدگان امیدوار، خود را مهیای شنیدن سخنان اسرار آمیز ابلیس کردند.ابلیس که ناگزیز باید به مابقی اسرار میپرداخت، با لحنی همراه با اکراه گفت:" مهمترین و اساسی ترین هدف پیشوایان اهالی زمین این است که سازمان و نظامی احداث کنند تا با آن بتوانند هدف آفرینش را تحقق بخشند. هزاران سال است که آنها با اهتمام برای ساختن نظام و تشکیلات، چشم به راه ظهور منجی چشم به راه ظهور منجی هستند، چرا که آمادگی آدمیان برای ظهور منجی فقط و فقط با تشکیلاتی که پیشوایان ها بنا می کنند، حاصل می شود.
مولف : روح الله ولی ابرقویی
انتشار این متن با لینک کانال مجاز است.
ادامه در کانال👇
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_شانزدهم
( روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن)
تا جایی که صحبت از نقد بود و تحلیل،با دقت و حوصله به انتقادها و پرسشها گوش میداد و با خونسردی از منطقِ پشت تصمیمات رهبر دفاع میکرد. توی گفتوگو با کمک گرفتن از مطالعات و اطلاعاتش،آنقدر منطق و استدلال رو میکرد که طرف مقابل،اگر دشمنی نداشت،معمولاً قانع میشد. دنبال مجادلههای بیفایده با آدمهای یک کلام هم نبود؛ ولی وقتی میدید طرف پِی جواب نیست و هدفی جز توهین ندارد،از شدت عصبانیت و ناراحتی رگ گردنش میزد بالا. توی این یک موضوع اصلاً کوتاه بیا نبود و توی رودربایستی با کسی ساکت نمینشست. با یکی از دوستانش که مخالف سرسخت مواضع آقا بود، خیلی صحبت میکرد. گاهی آنقدر بحثشان بالا میگرفت که مجبور میشدند با آتش بس، نیمه تمام رهایش کنند. چند سال بعد، دوستش اعتراف کرد:" من به خاطر مصطفی،آقای خامنهای رو قبول کردم. چون میدونم آدمی نیست که الکی و سر هیچ و پوچ از کسی دفاع کنه. مصطفی بیدلیل مرید کسی نمیشه."
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
تازه توی چهارده سالگی پا گذاشته بود که بیخبر و بدون اجازه دستش را گرفتند و با خودشان بردند کوه. از کوره در رفتم. همهٔ عصبانیتم را سر حاجی خالی کردم و گفتم:" سهچهار تا پسر نوجوون اگه وسط کوه و بیابون اتفاقی براشون میافتاد چه خاکی باید به سرمون میریختیم؟ کی جواب میداد؟ اصلاً چرا بدون اینکه نه به من بگن، نه به شما، مصطفی رو با خودشون بردن؟"
آنقدر دربارهٔ این موضوع سرش غر زدم که تا چشمش به خواهرش افتاد، با او حجت را تمام کرد.
_ اشرف جان، خواهش میکنم به بچههات بگو دوروبَر این عزیز دُردونهٔ صدیقه خانوم نپلکن. به شما که چیزی نمیگه، بعدش با من دعوا میکنه.
آوازهٔ حساسیت من روی مصطفی به گوش غریبهها هم رسیده بود، چه برسد به خواهر شوهرم. میتوانست درکم کند؛ ولی از حرف حاجی هم ناراحت شده بود. رو به من کرد و با لحنی که معلوم بود بهش برخورده، گفت:"الان هی کنترلش میکنی، بعداً بره سربازی، میخوای چیکار کنی؟"
_ بذار فعلاً از آب و گل درش بیارم، موقع سربازیش هم یه فکری میکنم. طوری تربیتش میکنم که اول بره دانشگاه، بعد سربازی. تا اون موقع هم دیگه عاقل شده، از پس خودش برمیآد. ظاهراً مصطفی خیلی هم بدش نیامده بود که سر او دعوا به راه افتاده است، نگاهش را به فرش دوخته بود و داشت زیر زیرکی میخندید. با این خط و نشانی که من برای حاجی کشیدم و او برای بقیه، حساب کار دست همه آمد. عالم و آدم میدانستند جانم به جان مصطفی بسته است، به خصوص خودش. هم من به او وابسته بودم، هم او به من. هرچه بیشتر قد میکشید، محبت و دلبستگیاش به من بیشتر ریشه میکرد. رابطهٔ مادر و پسریمان صدای یکی از رفقای صمیمی مصطفی را هم درآورد.به نظر نمیرسید لحنش خیلی جدی باشد؛ ولی به من گفت:" حاج خانوم، اجازه بدین ازتون گله کنم. من از دستتون شاکیام."
_ چرا؟ کاری کردم مگه؟ خطایی ازم سر زده؟
_ نه بابا، اختیار دارین... .راستش بعضی وقتها فکر میکنم اینقدر مصطفی شما را دوست داره و اینقدر شما بهش محبت کردین که هیچکس تو دنیا نمیتونه جای شما رو براش بگیره، انگار هیچ محبتی به چشمش نمیآد. حاج خانوم برای هیچ کس دیگهای تو دلش جا نذاشتین ها!
_ خب اینکه چیز عجیبی نیست، پسرم. هر کسی جای خودش رو داره. مگه مامان شما بهت محبت نمیکنه؟ شما خودت میتونی محبت کس دیگهای رو بذاری جای مهربونی مادرت؟
برا خودش پدر شده بود؛ ولی دوست داشت برای من همان تک پسر باقی بماند. آمده بود تا به من سر بزند. در را باز کردم و رفتم توی آشپزخانه تا برایش شربت درست کنم. وقتی آمد توی پذیرایی، جای اینکه مثل مهمانها روی مبل بنشیند، دیدم رفت گوشهٔ پنجره و دارد به پردهور میرود. جلوتر رفتم شاید از کارش سر در بیاورم. تا چشمش به من افتاد گفت:" بالاخره درست شد. مامان جان، چرا پرده رو کامل نکشیده بودی؟ شما توی روز میآی همین جا میشینی، خوب آفتاب میخوره تو صورتت.
نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. گفتم:" وای مصطفی، از دست تو! کار پوست من از این حرفها گذشته. نکنه فکر کردی الان همه دوربین کار گذاشتن بیان از این روزنه مامان چهارده سالت رو نگاه کنن؟"
_ جرئتش رو ندارن. کسی بهتون چپ نگاه کنه، با من طرفه. مامان جان، عالم و آدم میدونن شما خط قرمز منی.
برای من که مادر بودم، کار سختی نبود بفهمم رفتارش بوی محبت میدهد یا بددلی. مادر بودن کارم را جلو میانداخت؛
ولی رفتار بقیه را هم خوب تشخیص میدادم که چه کسی دارد تعصب بیجا به خرج میدهد و چه کسی از روی دلسوزی و علاقه حرفی را میزند.
حاجی از همان جوانی و مجردیاش خیلی مذهبی بود. اصلاً به دلیل آوازهای که از نجابتِ ننه به گوشش خورده بود، دست روی من گذاشت؛ اما همین مردی که در غیرت، یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود،
https://eitaa.com/besooyenour