❤️ #عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_نوزدهم
_پیرزن اونجا افتاده بود...
_با زهرا دوییدیم سمتش،هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم خورد شده بود گریہ میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد،تموم کرده بود.
_مامور آمبولانس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار میکنید!؟
_نسبتے با شما دارن!؟
_زهرا جواب داد:نسبتے ندارم،بلند شدم با صداے بلند کہ عصبانیتم قاطیش بود از آدمايے کہ اطرافموݧ بودن علت ایــن اتفاقو میپرسیدم.
_یہ عده میگفتـن کہ گرما زده شده یہ عده میگفتـن زیر دست و پا مونده و...
_هرکی یہ چیزی میگفت،کلافہ شده بودم،یہ نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد:خانم!؟
_برگشتم یہ خانم میان سال محجبہ بود کہ چهره ے مهربونے هم داشت،ازم پرسید:ایـن خانم باهاتون نسبتے دارن!؟
_گفتم:نه چطور!؟
_گفت:مـن شما رو دیدم کہ کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از رفتـن شما ایـن پیرزن از جاش بلند شد،در حالے کہ لبخند بہ لب داشت بہ سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت بالاخره اومدے!؟محمد جان اومدے!؟
_بعد قاطے جمعیت شد و زیر دست و پا موند،مـن دوییدم طرفش کہ نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد
_متاسفم واقعا...
_اشک از چشام جارے شد رفتم سمت پیرزن،هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس و برداشتم پشتش نوشتہ بود "محمد جعفرے"
_یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش.
_آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست مـن موند حال بدے داشتم وقتے برگشتم خونہ هوا تاریک شده بود.
_تو خونہ همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم،قاب عکس و همراه خودم آوردم خونہ،شیشش شکستہ بود،داشتم عکس و از داخل قاب در میوردم کہ متوجہ شدم یہ کاغذ پشتشہ.
_کاغذ و برداشتم یہ نامہ بود:
🍃🌹یاهو🌹🍃
_مادر عزیز تر از جانم سلام
_مرا ببخش کہ بدون اجازه ے شما بہ جبهہ آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفے چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوے چشمانم بہ خاک وطنم تجاوز کرده و بہ نوامیس کشورم چشم دارد.
_اگر مـن بہ جبهه نمیرفتم در قیامت چگونہ جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم،چگونہ در چشمان مولایم سید و الشهدا نگاه میکردم.
_مطمعـنم خداوند بہ شما و پدر جان صبر دورے و شهادت مـن را خواهد داد.
_مادر جان بعد از مـن بہ جوانان کشور بگو کہ محمد براے حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهے چادر هایشان حفظ شود.
_مادر جان براے شهادتم دعا کـن...
_میگویند دعاے مادر در حق فرزندش،میگیرد
_حلالم کـن...
_پسر خطا کارت "محمد جعفری"
_با خوندن نامہ از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادرے کہ روسرمہ رو درک میکردم،طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلے نبودم بہ قول مامان داشتم بزرگ میشدم
_از طرفے هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالے کہ مـن اصلا بہ فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم کہ خودمو پیدا کنم و بہ ثبات کامل برسم.
_اون سال کنکور دادم با ایـن کہ همیشہ آرزوم بود مهندسے برق قبول شم ولے عمرا قبول شدم چاره اے نبود باید میرفتم...
#نویسنده✍
#خانوم. #علی_آبادی
ادامــه.دارد....
@besooyenour
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_نوزدهم
.
.
یه صبحونه سبک خوردم و سریع برگشتم اتاقم
هنوز گرسنم بود ولی چاره نیست باید تا ناهار صبر کنم
کلا شکمو هستم
دوست ندارم زینب منو این طوری ببینه . دیشب که تو بدترین حال صدامو شنید😐 بیخیال مهم نیست البته تازگیا خیلی احساس راحتی میکنم باهاش وگرنهه محال بودتو اون حال باهاش حرف بزنم یا ازش بخوام بیاد پیشم مطمعنم گزینه خوبیه برای حرف زدن و کمک کردن...
کیف ارایشمو دراوردم و مشغول شدم
صورتم صاف بود نیازی به کرم پودر و این چیزا نبود
بیشتر رو چشمم کار کردم
خط چشم قشنگی کشیدم
یکم هم ریمل زدم
اخیش حالا بهتره
با یه رژ صورتی ارایشمو تکمیل کردم
حالا شدم شبیه حلما همیشگی...
ولی هر کاری کردم غم تو چشمام معلوم بود
لباسم رو هم عوض کردم
گوشیمو برداشتم به زینب زنگ بزنم ببینم کجاست
دوتا بوق خورد و جواب داد
_سلام زینب جووون کجایی
زینب_سلام عزیزم تو ماشین 5دقیقه دیگه فکر کنم برسم
_باشهه😍منتظرم
زینب_فعلا😘
.
.
از اتاقم اومدم بیرون
_ماماان
کوشی؟
مامان_آشپزخونم حلما بیا این میوه هارو بزار رو میز
_باشه میگما بابا دیشب چیزی نگفت؟🙁
مامان_ناراحت بود... نگرانته حلما منم نگرانتم ما خیروصلاحتو میخوایم اگه بابات میگه پسر حاج کاظم خوبه مطمعن باش از همه لحاظ سنجیده
حلما_پس بابا گفته منو قانع کنی😂😏
مامان_وا این چه طرز حرف زدنه مگه ما دشمنتیم
منو بابات چی جز خوشبختی توو حسین میخوایم اخه😔
حلما_میدونم عزیزدلم میدونم قشنگم فقط شما مشکلتون اینه که از دیدخودتون همه چیزرو میبینین و تصمیم میگیرین...ولییی من...
صدای زنگ در اومد بحث رو دیگه کشش ندادیم
گفتم میرم درو باز کنم
خدا خیر بده زینبو به موقه رسید وگرنه میشد مثل دیشب
_خووش اومدی خانووووم😍
زینب_ممنون عزیزم😘
مامان_به به زینب جان سلام دختر قشنگم خوش امدی
زینب_سلام خاله جون ممنون ببخشید زحمت دادم بهتون☺️
مامان_این چه حرفیه شما رحمتییی خیلی خوش حالم کردی
_راحت باش زینب جان عمو و حسین نیستن تا شب
زینب_چشم 😘
حلما_زینب بیا بریم اتاقم چادرتو وسیله هاتو بزار بیایم ناهاررر من کلی گرسنمه😋
زینب_باشه😂بریم
.
.
رو تخت نشسته بودم زینب مشغول عوض کردن لباسش بود
_میگما زینب😁😁
زینب_جونم
_بدون حجاب چقدر ناز تری😍😬
زینب_چشمات ناز میبینه😍😍
_واقعا دلت نمیخواد موهاتو بریزی بیرون؟
زینب_نوچ😊
_راستی بگو ببینم تو چت بود دیشب
تا صبح تو فکرت بودم چرا گریه میکردی؟
حلما_اوومم خیلی مفصله بعد ناهار برات تعریف میکنم
زینب_باشه اون کاری که گفتم و انجام دادی دیشب؟
حلما_نه☹️بیرون که نمیشد برم نمازم حسو حالش نبود 🙄🙄🙄🙄
_پاشو بریم بیرون حالا بعدا حرف میزنیم باهم😊
زینب_بریم😉
تا مابریم مامان میز غذارو آماده کرده بود 😋😋😋نشستیمو مشغول غذا خوردن شدیم من ساکت بودم تقریبا زینبو مامان مشغول حرف زدن بودن
غذامون که تموم شد میزو جمع کردم
مامان و زینب همچنان مشغول حرف زدن بودن ظرفارو هم شستم 😁چقدر من خانومم اخه
مامان_دستت درد نکنه عزیزم
حلما_دست خودت درد نکنه خوشگله بااون قرمه سبزی خوشمزت
زینب_واقعا خیلی خوشمزه بود ممنون خاله 😍😍
مامان_نوش جونتون
_میخواین راحت باشین برین تو اتاقت حلما جان
حلما_اره زینب پاشو بریم
مامان_یکم دیگه بیا چای و میوه ببر بخورین
حلما_چشم😘😘شماهم به فیلمت برس😁😁
.
.
.
زینب_خب حالا که ناهارم خوردیم کسی هم که نیست تعریف کن ببینم چیشده به توو
نکنه عاشق شدی😄😄
حلما_نبابا عشق چیه. ازکجا بگم برات خب
اووم میدونی من یه مدته...
#کندوی_عنکبوت
داستان دهشتناک یورش نوین
شیاطین به ایران درآخرالزمان
#قسمت_نوزدهم
ایزد زمینیان دنبال بهانهای است که کانون هایی برای گرد آمدن ساکنین زمین ایجاد کند که نتیجه اش همدلی و اتحاد و تقویت نظام اجتماعی آدمیان است.
به همین علت است که برای آن پاداشی عجیب قرار داده که اگر تمام دریاها و اقیانوس ها مرکب شوند و همه ی درختان و اشجار کره ی خاکی قلم شوند و جمله ی پریان و اجنه جمع شده و دست به کار شوند، قادر نخواهند بود حتی نامزد یک رکعت آن را سیاه کنند.
این نشان میدهد که برای خدای زمینیان، اهمیت نیرومند سازی تشکیلات آدمیان، فوق تصور است. در واقع، نماز خواندنِ دسته جمعی توسط آدمیان، ممارستی برای یک رنگی، اتحاد، حرف شنوی از رهبر و یکدل شدن برای نبرد با مخالفان است. شما سران جنی از این پس باید بدانید که گرم شدن بازار نماز جماعت در کره ی خاکی، تیر مهلکی بر دستگاه ماست. این را آویزه ی گوش خود کنید! از امروز باید برای مقابله و ضربه زدن به این جور قوانین زمینی که مستقیماً مایه ی استحکام تشکیلات اهل زمین است، دسیسه های هوشمندانه طراحی کنید." ابلیس نگاهی به سران جنی کرد. ابروهای زمخت و پرپشت خود را در هم کشید و گفت:" نماز جمعه و مراسم حج نیز در امتداد همین آرمان تشکیلاتی خداپرستان طرحریزی شده است."
ابلیس شدیدتر اخم کرد. سرش را جلوتر آورد و به حالت نجوا گفت:" حال دقت کنید و ببینید پیشوایان موحدان چه اندرز هایی دارند!
از توصیه های موکد آن ها ،کمک به هم نوع و خدمت رسانی و همدردی با آدمیان ضعیف است. آن ها از یکتا پرستان میخواهند مال خود را برای یکدیگر هزینه کنند. گزینه های انفاق ، صدقه ، قرض ، زکات، خمس و تاکید بر رسیدگی به آدمیان تنگدست و خورانیدن طعام به گرسنگان، همه و همه به طرز عجیبی تشکیلات زمینی آن را نیرومند میسازد و نمیگذارد این تشکیلات، دچار فرسودگی و سستی شود.
مولف : روح الله ولی ابرقوئی
انتشار این متن با لینک مجاز است.
ادامه در کانال👇
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_نوزدهم
بعضی مواقع که تا دیر وقت گرم شب نشینی میشدیم، خانهٔ ما میخوابیدند. ساعت چهارونیم صبح باید میرفت سر کار. ارزش نداشت برای سه چهار ساعت این همه را بکوبند و تا خانه بروند. هنوز نرسیده و چشمهایش گرم نشده باید بیدار میشد. خانهمان میماند و به آقای قشقایی، رانندهاش پیام میداد که فردا بیاید جلوی خانهٔ ما دنبالش. برای آنها توی اتاق رختخواب پهن میکردم تا راحتتر باشند. خودم هم میآمدم توی هال. شب بخیر میگفتیم؛ اما بعد از چند دقیقه میدیدم در اتاق باز شد. مصطفی تشکش را میزد زیر بغل و میآمد سمت من. تشکش را کنار من پهن میکرد و میگفت:" نخودنخود،هرکه رود پیش مامان خود." حالا هم تا دخترهایم میفهمند که برای حاجی کاری پیش آمده و خانه نیست، بچههایشان را میفرستند که شب تنها نباشم. آنها توی یک اتاق میخوابند و من توی اتاق دیگر. دخترهایم میگویند:" مومان بذار بیان پیش خودت بخوابن که اگه نصف شبی، آبی، چیزی خواستی متوجه بشن." به بهانهٔ اینکه خرّوپف من بد خوابشان میکند، ازشان میخوام جدا بخوابند؛ ولی حرف دلم را بلند نمیگویم که نمیتونم اجازه بدم بعد از مصطفی کسی توی این خاطره باهام شریک بشه."
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
توی آشپزخانه داشتم برنج آبکش میکردم که حاجی با صدای بلند گفت:" حاج خانوم، این آیه رو گوش کن:" یَا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَکُم عِندَ کُلِّ مَسْجِدٍ وَ کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لَا تُسِْرفُوا انَّهُ لَا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ" بعد هم شروع کرد به خواندن تفسیرش. بهم برخورد. گفتم:" حاجی، دستت درد نکنه. شما از من اسراف کردن دیدی؟"
_ نه بابا، شما که رعایت میکنی؛ ولی حالا بد نیست تفسیرش رو هم بدونی که بیشتر رعایت کنی. مثلاً ببین حاج خانوم الان چقدر برنج ریخته تو سینک؟
_ خودت میدونی چشمام مثل جوونیهام سو نداره دیگه.بالاخره پیش میآد در حد یکیدو دونه برنج از زیر دستم در بره.
_ میدونم حاجخانوم.منم برا همون یکیدو دونه گفتم که بیشتر حواست باشه.
هم تفسیر آیه را برایم میخواند، هم تذکرش را میداد، آن هم مستند. یکی از عادتهای خوب حاجی، همین تفسیر خواندن بود. تا فرصت گیر میآورد، گوشهای از اتاق مینشست و میز کوچکی میگذاشت جلوی پایش و شروع میکرد به خواندن تفسیر قرآن. به هر آیهای میرسید که مرتبط با زندگیمان بود و در روز مردگیها با آن سر و کار داشتیم، صدایمان میزد و آن را بلند برای همهمان میخواند؛مثلاً گاهی آیههای مربوط به دشمنی یهودیان با دین خدا و دوستی نکردن یهود و نصارا با مسلمانان را میخواند و دربارهاش با هم حرف میزدیم. حاجی میگفت:"ببین،خدا خودش گفته این دو قوم هیچوقت با اسلام سر برادری ندارن؛ چون عهد شکنی تو خونشونه. خب، نمونش همین آمریکا، کم عهد شکست؟ این مسئولها یه سر به قرآن بزنن، دیگه اینقدر به رابطه و دوستی با دشمن قطعی اسلام اصرار نمیکنن."
برای بچهها هم جالب بود که معنی آیات را کنار مثالهایی ببینند که برایشان فهمیدنی است. این کمک میکرد بیشتر با قرآن ارتباط بگیرند.توجه به نماز و قرآن و حتی دائم الوضو بودن را جزئی از شخصیت پدرشان میدانستند. میدیدند که تا از خواب پا میشود، اولین کارش وضو گرفتن است. دخترهایم هنوز هم میگویند:" اگه بچههامون شما رو از کار نمیندازن، بیایم بذاریمشون خونهتون که نماز خوندن و قرآن خوندن بابا رو ببینن تا ملکهٔ ذهنشون بشه." حاجی از احترام به پدر و مادر زیاد برای بچهها و نوههایش میگفت. هر موقع لازم بود،بهشان یادآوری میکرد:"ما تو قرآن آیه داریم که به پدر مادرتون حتی اُف هم نگین. ببینین چقدر نگه داشتن احترامشون مهمه." خودش هم احترام زیادی برای پدر و مادرش قائل بود. همیشه جلوی پایشان بلند میشد. حتی وقتی خانهمان را ازشون جدا کردیم، حتماً روزی یکیدو بار میرفت بهشان سر میزد و کارهایشان را راستوریس میکرد. پیشانی که جای خود، از بوسیدن دست و پای مادرش هم ابایی نداشت.این اواخر پدرش توی بیمارستان بستری شد و مادرش توی خانه افتاده بود. برای خواهر و برادرها مشکلی پیش آمده بود، چند روزی نبودند. از شهادت مصطفی هم خیلی نمیگذشت. هنوز از لحاظ روحی سرپا نشده بودم. حال و روز حاجی هم تعریفیتر از من نبود؛ ولی توی آن مدت، میرفت و به تنهایی از مادرش مراقبت میکرد. از دامادهایمان هم خواسته بود که یکی یکی بروند بیمارستان و از پدرش خبر بگیرند.
بیشتر همدانیها برای پدر خانواده جایگاه خاصی قائلاند مثلاً حاجی هیچ وقت جلوی پدر شوهرم بچههایش را بغل هم نمیکرد. مصطفی با اینکه از بچگی ساعتهای زیادی را با پدرش سر میکرد؛ ولی این اخلاق را هم از خود حاجی ارث گرفته بود.بزرگ هم که شد،خیلی روی این را نداشت که درخواستهایش را مستقیم با پدرش مطرح کند. من را واسطه میکرد. بچهها با من راحتتر بودند؛ اما این باعث نشد ازشان بیاحترامی ببینم.
https://eitaa.com/besooyenour