❤️ #عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هجدهم
خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـن قبول کردم.
کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندن،خیلے برام جذاب و جالب بود.
وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـن یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـن حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد.
یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره
پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشون دست میبردند تا اجازه ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن.
دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون،چشمشون بہ نور بود و شهادت پدرشون و باور نمیکرد.
و...
واقعا ایـن ارزش ها قیمت نداره،هر کتابے رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم
یہ بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن.
هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا.
خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با ایـن کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم.
بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن،جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون،کوچیک و بزرگ،بی حجاب و باحجاب و...
شهدا دل همہ رو با خودشون برده بود.
پیکر شهدا رو آوردن همہ دویدن بہ سمتشون ،یہ عده روے پرچم ایران کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودن،یہ چیزایـے مینوشتـن،یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردن،یہ عده دستشونو گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن،در عین حال همشون هم اشک میریختـن
پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود
رفتم پیشش و ازش پرسیدم:
مادر جان ایـت عکس کیہ؟؟؟
لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد،بطرے آب و دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد!؟
گفت:اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد،بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو!؟
گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت،اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم:
مادر جان اخہ ایـن شهدا هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتـن، جوابمو نداد.
بهش گفتم:
مادر جان شما وایسا اینجا مـن الان میام
رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد،جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام،یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کـن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار
جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود...
#نویسنده✍
#خانوم #علی_آبادی
ادامــه.دارد....
@besooyenour
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_هجدهم
مامان که رفت دوباره بغض کردم و ناراحت نشستم روتخت شروع کردم به مرور کردن زندگیم به این که الان کجا ایستادم...
به حال بد این مدتم
کاش مرهمی بود برای بیقرارهام... دیگه نمیدونستم چی از زندگیم میخوام
دلیل حال بدمو نمیدونستم
بشدت سردرگمم
بهونه گیر و لج باز شدم
با کوچیک ترین حرف کسی ناراحت میشم
قبلا این جور وقت ها با بچه ها برنامه میریختیم و کلی خوش میگذروندم
ولی اونا رو هم با رفتارم ناراحت کردم
همینجوری داشتم گریه میکردم گوشیم زنگ خورد زینبه
اوه قبلشم چقدر میسکال داشتم ازش..
مردد بودم جوابش رو بدم یا نه ...
حلما:بله
زینب:سلام عزیزدل خوبیی؟
حلما؟
سعی کردم صدام که میلرزید رو کنترل کنم اما نتونسم
حلما:نه خیلی
زینب:داری گریه میکنی😢
_میخوای باهم صحبت کنیم؟
حلما_الان نمیتونم حرف بزنم میشه فردا بیای پیشم؟
البته اگه کاری نداری..
زینب_حتما میام عزیزم
پس فردا باهم صحبت میکنیم توام گریه نکن دلم میگیره😢
حلما_سعی میکنم..یه سوال؟
زینب_جونم؟
حلما_تو وقتایی که حالت بده ناراحتی چیکار میکنی؟؟
زینب_خب من وقتایی که دلم میگیره و حالم بده اگه بشه میرم یه جایی مثل امام زاده یا کهف اگرم نشه تو خلوت نماز میخونم و کلی با خدا حرف میزنم اینجوری کلی آروم میشم و حالم خوب میشه
حلما_😐واقعا آروم میشی؟
زینب_آره واقعا توام امتحان کن مطمعن باش بهتر میشی
حلما_باشه امیدوارم همینطور باشه.. فردا میبینمت فعلا کاری نداری ؟
زینب_نه گلم شبت بخیر
حلما_شب بخیر...
با صدای مامان از جا پریدم
مامان_ پاشو دیگه دختر
لنگ ظهر شده
حالا خوبه زینب زنگ زد خونه گفت به حلما بگین بعدازظهر میام پیشش
مهمون دعوت میکنه خودش میخوابه
حلمااااا
با گیجی گفتم بیدارم مامان
بیدااااارم
دیشب از بس گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد
مگه ساعت چنده؟
مامان_ساعت 12
اوووف چقدر خوابیدم ...
_پاشو اتاقتو جمع کن یکم به خودت برس زشته اینجوری
بیا یه چیزی هم بخور تا ناهار رنگو روت پریده
حلما_چشم
هول هولی یه دستی به اتاقم کشیدم و
رفتم جلو آینه
اوووه چه پفی کرده چشمام
کلی صورتم رو باآب یخ شستم یکم بهتر شد ولی معلومه گریه کردم ...
بشدت ضعف کردم
یه چیزی بخورم یکم ارایش کنم صورتم بهتر میشه
.
#کندوی_عنکبوت
داستان دهشتناک یورش نوین
شیاطین به ایران درآخر الزمان
#قسمت_هجدهم
باید در بین ساکنین زمین پس از آن نهی از منکری، یک منازعه و مشاجره ایجاد کنید! آمرین به معروف را در بین آدمیان، اشخاص مداخلهگر و مزاحم اختیار و آزادی دیگران معرفی نمایید و ده ها تزویر دیگر که می تواند مانع استحکام تشکیلات زمینیان شود.
این ها را به عنوان نمونه ذکر می کنم و شما شیاطین جنی که به استعداد دغل کاری تان ایمان دارم، باید به یاری مخالفین دین خدا در روی زمین بشتابید و با طراحی حیله های متحیرانه برای شکست تشکیلات موحدان، به آنها مدد برسانید."
🕷 اسرار ملای زمینی
ابلیس قدری سکوت کرد و سپس گفت:" خب دوستان من! اکنون گوش های خود را تیز کنید. باید درباره پروژه تشکیلات زمینیان بیشتر بگویم. امروز در این محفل، نمونه های مهم دیگری از دستورات شریعت خدا را که در تقویت تشکیلات و سازمان آدمیان نقش کلیدی دارند، حلاجی می کنم تا به عمق فاجعه پی ببرید و انگیزه ای شود تا حقه های نو و تازه برای یورش به تشکیلات اهل زمین ابداع کنید.
در انجمنی که آن ملای زمینی در باب تشکیلات و نظام اهل زمین سخنرانی کر.د این رازها را به خاطر سپردم.
یاران من! آن جا دریافتم که آیین خدا مقرراتی دارد که به ما نگاه تشکیلاتی، اهمیت فوقالعاده ای پیدا میکند و خوشبختانه اکثر زمینیان توجهی به این امر ندارند و با نگاه تشکیلاتی، دینداری نمی کنند. من چند مورد از قوانین دین خدا را فقط می شمارم و بعد از آن به نقطه ی اصلی و مرکزی اسرار آدمیان می پردازم.
خوب دقت کنید! فرضا خدا برای نماز خواندن اهالی زمین، ساز و کار جماعت و گروهی خواندن آن را پیروزی کرده است.
مولف : روح الله ولی ابر قوئی
انتشار این متن با لینک مجاز است.
ادامه درکانال 👇
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_هجدهم
گرم صحبت شدیم شاید صدای زوزهٔ سرما را کمتر بشنویم.
_ آخر این بچه ننه بودن تو کار دست خودت و من میده. اصلاً تو چرا اینجوری هستی؟
والا همهٔ دخترها آرزوشونه از یه شهر کوچیک برن شهر بزرگ. مستقل بشن، برن بگردن؛ ولی تو هرجا میری، مثل فنر برمیگردی ور دل خودم. یه هفته تهران وایسا، برو با با دوستات بگرد، خرید کن، برو تفریح... .
_ مگه اینجا اسیر بودم که بخوام برم شهر بزرگ رها بشم؟مامان، من از اتوبوسها و ماشینهای تهران بدم میآد. درودیوار خونههاش میخوان خفم کنن. همون شنبه تا چهارشنبه رو هم به زور تحمل میکنم. بلاخره یا شما باید بیاید پیش من یا من دانشگاه رو ول میکنم برمیگردم همدان.
_به همین راحتی؟ برگردی همدان؟ ما شنیده بودیم دانشجوها روزهای اول از این حرفها میزنن؛ ولی نه بعد از چند ترم. تو کِی میخوای عادت کنی به این دوری؟
_هیچ وقت! خودت اینقدر ما رو مامانی کردی دیگه. یادت رفته همیشه میگفتی بچه باید شب زیر بالش مامانش باشه؟ خب، منم اومدم زیر بالش مامانم.
خندهام گرفت راست میگفت. همیشه توی گوششان میخواندم:" بچه شب باید جایی باشه که مامانش هست." حتی خانهٔ عمو و عمه و پدربزرگشان هم نمیگذشتم بمانند. غریبه و آشنا نداشت. عمداً اجازه نمیدادم که مبادا قبح این کار برایشان بریزد و عادت کنند به شب بیرون ماندن از خانه. دخترها تا روزی که دانشگاه راه دور قبول شدند، یک شب هم از من جدا نبودند. حتی برای مصطفی هم که پسر بود، همین قانون را داشتم. فقط دو سه شبی که تا دیر وقت هم هیئت مانده بود، استثنائاً اجازه دادم همان جا بماند.
جای اینکه با تحکم حرف خودم را به کرسی بنشانم از عاطفهٔ مادر و فرزندی خرج میکردم و میگفتم:" خب، من که عمو و عمه رو میشناسم. خیالم از بابت اینها راحته؛ ولی نصف شب بلند میشم، یهو یادم میاد از دوری، دلم برات تنگ میشه، نگرانت میشم، اون وقت دیگه تا صبح خوابم نمیبره." به خاطر حال من هم که شده بود، مجاب میشدند آنقدر با همین ترفندها "نه" شنیدند که کم کم این خواسته از سرشان افتاد، تا جایی که دیگر از در هم بیرونشان میکردم،ازپنجره برمیگشتند.
مصطفی چند سالی زودتر از فاطمه راهی تهران شده بود. وقتی خواهرش هم دانشگاه قبول شد، انگار که همدست پیدا کرده باشد، به او گفته بود:وقتی من و تو الان دو نفریم، مامان رو که میشناسی، نمیتونه دور از بچهها بمونه. اگه طاقت بیاری و این قدر انصراف دادن پیش مامان نگی، میتونیم مامان و بابا رو بکشونیم تهران." نمیشود؛ هر هفته و هر روز دلشوره داشته باشم که الان کدامشان توی جاده است، کِی میرسد، کِی دوباره برمیگردد، آنجا در شهر غریب چه میکند و ... آخر، خانهٔ همدان را دادیم دست مستأجر. زندگیمان را بار کامیون کردیم و آمدیم تهران اجاره نشین شدیم.
تموم شد در ظاهر توی یک شهر زندگی میکردیم؛ ولی سر مصطفی آنقدر شلوغ بود که بیشتر از هفته یک بار نمیتوانست بیاید خانهمان. هر بار هم که میآمد، حتماً یکی دو ساعت با هم حرف میزدیم و درد دل میکردیم، آن هم توی اتاق و بدون بقیه. همه از این قانون نانوشته خبر داشتند و کسی کاری به کارمان نداشت. کسی اعتراضی هم نمیکرد، نه بچهها، نه حاجی و نه همسر مصطفی. میدانستند هر دویمان به این خلوت مادر و پسری نیاز داریم.
https://eitaa.com/besooyenour