❤️ #عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پانزدهم
_دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم...
وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستاݧ بودم
ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ میکرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ
_خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد
سرم هنوز تموم نشده بود
دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم
بابا اومد جلو ک بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد
_دلم میخواست بلند شم وبپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم
آروم آروم خوابم برد با کشیدݧ سوزن سرم از دستم بیدار شدم
دکتر بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ
_آقاے دکتر حالش چطوره؟
خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبہ اینطور ک معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره
بابا کلافہ دستے ب موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره؟
ماماݧ جواب نداد و خودشو با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد
_بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت:
اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده؟؟؟دکتر چے میگہ؟؟
نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم
از بیمارستاݧ مرخص شدم
یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره ب یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم
نہ با کسي حرف میزدم ن جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم
اگہ گریہ هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم
_اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے ک چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے
اما مـݧ نمیتونستم....
_ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش ب بابا رو نداشت
همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد
یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم
یہ شب صداے بابارو شنیدن کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدݧ بلندش و سربہ سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ
او شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد
_تصمیم گرفتـݧ منو ببرݧ پیش یہ روانشناس
ماماݧ منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت
اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ
_اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ
بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم
تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ رو منتظر جنازه ے بچہ هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد
خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم
با شنیدݧ ایـݧ جملہ ک مربوط ب مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت:
گرچه میدانم نمی ایی ولی هر دم زشوق
سوی در می ایم و هر سو نگاهی میکنم
اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم...
#نویسنده✍
#خانوم.علی_آبادی
ادامــه.دارد....
@besooyenour
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_پانزدهم
تازگیا کارم شده مقایسه کردن دوستام با زینب نمیدونم چرا جدیدا انقد برام مهم شده
دلم میخواد بیشتر شخصیت زینبو بشناسم یه حسی منو میکشه سمتش این سوال همش تو ذهنمه چطور انقدقابل اعتمادِ پیش همه چطوری میشه انقدر آرامش داشته باشه.
چرا مثل مانیست چطوری میتونه لباسای خوشگلشو زیر چادر پنهان کنه😕😕 یا لاک نزنه؛ آرایش نکنه☹️
قبلا همش فکر میکردم برای خودشیرینی اینکارارو میکنه تا ازش تعریف کنن اما وقتی خونواده هام نیستن خیلی حواسش به حجابش هست..انگار تازه دارم میشناسمش راستش من این طرز زندگی کردن رو نمیتونم قبول کنم بنظرم زندگی براشون خیلی یکنواختو بستس!!ولی اگه اینطوره چرا حالش خوبه چرا همیشه راضیه ...
دوستای من کلی تفریح دارن کلی تنوع دارن تو زندگیاشون اما اکثرن ناآرومن شاکی از زندگی از خونواده از همچی...
هوووووف چقدر فکر کردم سرم درد گرفت
اوه ساعتو😳چه زمان زود گذشت برم بیرون ببینم چخبره
حلما_به به به جمعتون جمعه😬
حسین_گلمون کمه😄 علیک سلام ابجی خانوم
_سلام علیکم برادر😜
_سلام باباجونم خسته نباشی☺️
بابا_سلام گل دختر سلامت باشی توام خسته نباشی خوب بود امروز؟
_بلییییی عالیییی☺️
حسین_🤔مشکلی نبود؟ اذیت که نشدی؟
_نهههه خیلی هم دوست داشتم کلی خوشحال شدم که میتونم کمکشون کنم☺️☺️☺️☺️
حسین_خب خوبه خداروشکر همش نگران بودم حوصلت نکشه😅😅
حلما هدیه رو دیدی؟چه نازه این دختر😍
_آرره اوووم مگه تو میشناسیشون؟😑😑
حسین_بعله پس چی😆چندباری با علی بردیمشون بیرون
_عهههه پس چرانگفتی
حسین_😕😕☹️چون شما همش تو اتاقت بودی کی میای بیرون که باهات بشه حرف زد
_اییش من که همش بیرونم وردلتون
_مگه نه مامان؟؟😊
مامان_نه والا😕
_😐بابا؟
بابا_راست میگن خب دخترم همش تو اتاقی😂😂
_😒😒الان چند نفر به یه نفررر
حسین_سه نفر به یه نفر😊
حلما_اههههه اصلا من میرم تو اتاقم😒
حسین_خب حالا قهر نکن خانوم کوچولو😉
_من که قهر نکردم😏
حسین_پس چرا قیافت آویزون شد 🙈
بعد میگه لوس نیستم😂😂😂😂
بابا_سربه سردخترم نزار عه بیا بشین پیش خودم😘
حلما_چشم😊
حلما_حسین تو درباره زندگی حسن و هدیه چی میدونی؟ باباش کجاست؟
حسین_تااین حد میدونم که پدرش وقتی خیلی کوچیک بودن فوت کرده مامانش هم از اونموقه هم بیرون کار میکنه هم مشغول بزرگ کردن بچه هاست یکمم قلبش ناراحته😔وضع مالیشونم که دیدی
حلما_الهیی بمیرم چقدر زندگیشون سخته😭😭
شما چطوری باهاشون آشنا شدین؟
حسین_من که از طریق علی باهاشون آشنا شدم علی بیشتر وقتا دنبال اینجور بچه هاست تا کمکشون کنه حسنم یکی از اون بچه هاست
حلما_چه مهربون😢
فکر نمیکردم علی همچین شخصیتی داشته باشه چقدر من زود این خونواده رو قضاوت کردم ندیده و نشناخته😔😔😔
.
#کندوی_عنکبوت
داستان دهشتناک یورش نوین
شیاطین به ایران در آخرالزمان
#قسمت_پانزدهم
با اشاره ابلیس ،خود و سران جنی روی زانو جلوس کردند.ابلیس مکثی کرد. در یک دست عصای جادویی خود را به حالت عمود، قرص گرفت و دست دیگرش را گره کرده روی زانو نهاد. ابروهایش را درهم کشید و با چشمان اسرارآمیزش به نقطهای دوردست خیره شد. گویا باید برای تحلیل پروژه ی رهبران زمینی، یعنی پروژه ی تشکیلات تمرکز زیادی به خرج دهد.
ابلیس عصایش را محکم به زمین زد و با جدیت لب به سخن گشود. ابتدا زیرلب چندین مرتبه کلمه ی" تشکیلات" را زمزمه کرد. انگار این کلمه راز های ناگفته و پیچیده فراوانی داشت.
او آرام آرام و با صدای بم گفت:" رهبران زمینی برای اینکه بتوانند دست آدمیان را گرفته و به آرمان آفرینش برسانند، مشکل بزرگی سر راه داشتند.آن ها اگر میخواستند سراغ تک تک زمینیان بروند و برای پرورش آن ها وقت بگذارند، عمرشان کفاف نمی داد و با کمبود زمان مواجه میشدند، پس به حکم خدا به کمک خدا موظف شدند تا پروژه تشکیلات را اجرایی کنند.
با این نقشه، کار ما برای نابودی زمینی آن بسیار سخت شد. نقشه ی خدا این بود که پیشوایان زمینی باید برای پیشرفت سریع تر زمینیان دنبال تشکیل نظام و سازمان پیچیده باشند تا هم کار آن ها برای تربیت آدمیان سهل شود و هم با همبستگی و همدلی و قدرتی برسند که در مقابل با بدخواهان خود شکست ناپذیر باشند."
ابلیس نگاهی به سران جنی کرد و گفت:" من هنوز چیزی نگفته ام .ذره ای حواستان پرت نشود! عملیات ویژه ی من علیه آدمیان، مشروط به فهم این اسرار است. شما باید پیش از آغاز عملیات ویژه، نکته به نکته ی این اسرار را به سپاهیان و سران جنی خود درس دهید تا با تمام قوا به سرزمین آدمیان بتازند."
مولف : روح الله ولی ابرقوئی
انتشار این متن با لینک مجاز است.
ادامه در کانال👇
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_پانزدهم
(روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن)
_سلامتی. خبر خاصی نبود. امروزم میان ترم داشتیم.راستی مامان، یکی از همکلاسیهام شمارهٔ شما رو خواست که بده مامانش برای امر خیر زنگ بزنه بهتون.
همین قدر راحت و بیتکلف حرفشان را میزدند. امتحانم را پس داده بودم. میدانستند به ازای گفتن هر حرف و تعریف کردن هر ماجرا هزار بار سین جیمشان نمیکنم که چرا از بین این همه دختر از تو خوشش اومده؟ قبلاً به خودت چیز دیگهای نگفته؟ از کِی بهت علاقهمند شده؟ از کجا؟ و... .
هر روز پشت در خانه، بچهها با اتفاقی روبرو میشدند که نیاز داشتند آنها را با کسی در میان بگذارند. اگر من گوش شنوایشان نمیشدم، باید به جان میخریدم که برای کوه حرفهای ناگفته، خودشان هم صحبت پیدا کنند.اگر از روی درد دل چیزی میگفتند که باب میلم نبود یا جا داشت از کوره در بروم، خودم را کنترل میکردم و توی پرشان نمیزدم. میگذاشتم حرفشان را تمام کنند، فرصت برای نصیحت بسیار بود. این رفتار من بهشان جسارتی داده بود که باعث میشد هیچ وقت برای خوشایند دل کسی حرفی را نزنند که اعتقادی به آن ندارند.
رئیس سازمان انرژی اتمی چند وقتی بود که میخواست برای یکی از همکارهای مصطفی حکم مدیریت بزند. این دست، آن دست کردنهای آقای مدیر، بالاخره حوصلهٔ مصطفی را سر برد. شاید خیلی هم به او مربوط نمیشد که بخواهد کاسهٔ داغ تر از آش بشود؛ ولی نمیتوانست مقابل حقی که دارد ضایع میشود، ساکت بنشیند. خودش تعریف میکرد که رفتم اتاق ریاست. سرم را بردم نزدیک صورتش و بهش گفتم:" چرا حکم این بنده خدا رو نمیزنی؟ این همه امروز و فردا کردن برا چیه؟ از جونش چی میخوای؟"
جسارت و شجاعت توی خونشان بود، از پدرشان به ارث برده بودند. قبل از انقلاب، گاهی رئیس شهربانی حقوقی را زیر پا میگذاشت که نمیتوانست دهان حاجی را بسته نگه دارد. یک درجهدار معمولی بود؛ اما بارها برای دفاع از خودش یا بقیه جلوی رئیس شهربانی ایستاد و از حق دفاع کرد، فارغ از اینکه اعتراضش به جایی برسد یا نه.
حاجی موهای پُرپشتی داشت؛ حتی وقتی پا به سن گذاشت، از خیلی از جوانها سرِ سرحالتری داشت.جادادن آن همه مو زیر کلاههای جمع و جور شهربانی کار راحتی نبود. طبیعی بود که بعضی روزها چند تار مو از زیر کلاهش فرار کنند و بریزم روی پیشانی. یکی از همین روزها، توی مراسم صبحگاه، تا چشم رئیس شهربانی به حاجی افتاد، با بددهانی از او خواست تا سر و وضعش را مرتب کند. حاجی مرد آرامی بود، خیلی دنبال دردسر نمیگشت. خواست با گفتن "چشم قربان، دیگه تکرار نمیشه" غائله را بخواباند؛ ولی فحش و ناسزا به دهان جناب رئیس مزه کرده بود. آنقدر دُر و گوهر نثار سر تا پای حاجی کرد که کاسه صبرش لبریز و وادار به واکنش شد. درگیری لفظی بینشان تا حدی بالا گرفت که همکارهای حاجی مجبور شدند جلوی دهانش را بگیرند تا سرش را به باد نداده است. برای این اتفاق چند وقتی هم مجبور شد آب خنک بخورد که برای همیشه یادش بماند جسارت هزینه دارد.
جایگاه شغلی وسیلهای نشد تا عافیت طلبیاش را با آن توجیه کند. بعد از انقلاب هم وقتی دید شهربانی به این راحتی مرخصی بده نیست، ترجیح داد چند ماهی بدون حقوق سر کند؛ هرچند دستمان تنگ بود. بیخیال رفتن به جبهه نشد تا اینکه حرف رهبر جامعه روی زمین نماند.
دلم بند نمیشد که فقط از بیرونِ گود اخبار جنگ را دنبال کنم. هر موقع توی مسجد صحبت کمک به جبهه به میان میآمد، خودم را قاتی میکردم. وانت کمک به جبهه داشت با بلندگو توی کوچه دور میزد. حاجی جبهه بود و دستم خالی. صدای بلندگو داشت دورتر میشد.
هرچه پستوهای خانه را گشتم، وسیلهٔ قابلی برای کمک پیدا نکردم. یکهو نگاهم افتاد به حلقهٔ ازدواجم. از دستم درش آوردم بعد تا ماشین نرفته بود، چادرم را سر کردم و خودم را بهشان رساندم. بعد از مدتی، حاجی آمد مرخصی. حرف جبهه و کمکهای مردمی شد، تازه یادم افتاد. گفتم:" راستی حاجی، من انگشتری رو که سر عقد برام خریدی، انداختم تو صندوق کمک به جبهه. دلم نیومد کمک نکنم."
_خوب کاری کردی. حلقهٔ خودت بوده حاج خانم، اختیارش رو داشتی.بچهها به همین راحتی داشتند یاد میگرفتند که امام و رهبر در خانواده ما جایش فقط توی قاب روی طاقچه نیست. عمداً در حضور بچهها اخبار گوش میکردیم. و دربارهاش حرف میزدیم. هر موقع رهبری سخنرانی میکرد، پای تلویزیون مینشستیم و با دقت فرمایشاتشان را دنبال میکردیم. گاهی که از موضعگیریها و صراحت بیان آقا به وجد میآمدیم، تکبیر میگفتیم.بچهها حتی اگر حواسشان نبود، ناخودآگاه سرشان میچرخید سمت تلویزیون تا از دلیل واکنش ما سر در بیاورند. اهمیت این نام و این شخصیت و این جایگاه ذره ذره برای آنها هم پررنگ شد.
مصطفی خیلی دیر عصبانی میشد. اصلاً کسی عصبانیتش را نمیدید؛ مگر موقعی که پای اهانت به آقا میآمد وسط.
https://eitaa.com/besooyenour
34.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕛💯
✨پرواز ققنوسها از خاکستر...
نقش بی بدیل رهبری که در دنیا درخشیدیم ✨
💯وعده امام که به حقیقت پیوست .....
قدم به قدم تا ظهور
🔔ویژه برنامه #ساعت_صفر 🔔
(#قسمت_پانزدهم ) انتشار برای اولین بار
#انتقام_ملی | #وعده_صادق #نمیدانم
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔 rubika.ir/meyar_pb
╔━━━━━━━━━━╗
┏━━━━━━━━━🌺🍃━┓
به سوی نور🎇
https://eitaa.com/besooyenour
┗━🌺🍃━━━━━━━━━┛
╚━━━━━━━━━━╝