eitaa logo
#به سوی نور(۷)
73 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
104 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @ZAHRASH93
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت_دوازدهم (روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن) حق گویی و حق طلبی‌اش صدای خیلی‌ها را در آورده بود.بعد از مدتی، ماندنش در شهربانی داشت به قیمت چشم و گوش بستن روی خیلی از اتفاق‌ها تمام می‌شد و به قیمت نابودی قشری از جامعه که داشتند بین چرخ دنده‌های پیشرفت له می‌شدند. برای همین، زودتر از موعد خودش را بازنشسته کرد. اوایل دههٔ ۷۰ بود که پشت میز شهربانی بلند شد و نشست پشت فرمان مینی بوس. شهربانی که دیگر، نامش شده بود نیروی انتظامی، حاضر نبود خیلی راحت یکی از نیروهای پاک دستش را از دست بدهد. فکر کردن حاجی دنبال ترقی است و از کار کردن توی شهرستان به تنگ آمده است. خواستند با امکانات و مزایای بیشتر به تهران منتقلش کنند. تا چند سال بعد از استعفایش هم هنوز پیگیر بودند که برگردد؛ ولی مشکل حاجی بزرگ و کوچک بودن شهر نبود، تفکرات حاکم بر دستگاه‌های اجرایی در آن دوره عاصی‌اش کرده بود و دوست نداشت بیشتر از این توی کار دولتی بماند. خیلی‌ها با تصمیمش مخالفت کردند و ازش خواستند که برگردد؛ ولی دلیل حاجی آن‌قدر محکم بود که کم کم همه را همراه کرد. کم نبودند دوستان و همکارانی که به او پیشنهاد‌های کاری متنوعی می‌دادند؛ مثل کار در شرکت‌های تعاونی؛ ولی حاجی همیشه می‌گفت:" کار کردن تو جاهایی که مراودات مالی زیادی داره، مثل حرکت روی لبهٔ تیغه.بر فرض خودت پات نلغزه یا اصلاً مو و از ماست بکشی بیرون، مگه می‌تونی همهٔ زیردست‌هات رو کنترل کنی؟ ممکنه یه جایی وسوسه بشن. اگر خطایی بکنن، تو هم که بالا سرشون هستی، مسئولی." برای اینکه لقمه‌اش بوی شبهه نگیرد، زحمت کلنجار رفتن با کلاج و دنده را به جان خرید؛ ولی به کار بی دردسر پشت میز نشینی دل خوش نکرد. حاجی گواهی‌نامه پایه یک داشت و توانست با پس اندازهای روز مبادایمان، با یکی از دوستانش شریکی مینی بوس بخرد و با چرخ‌های آن چرخ زندگی‌مان را بچرخاند. تغییر شغلش چند ماهی طول کشید. حاجی دل‌گرم کرده بود که از پس گذران زندگی برمی‌آید؛ ولی دلم نیامد توی برداشتن بار آن روزها تنهایش بگذارم. چند باری صحبت کمک خرج شدن خودم را پیش کشیدم. می‌گفت:" اگه خودت دوست داری، می‌تونی کار کنی." نه مجبورم کرد به کار کردن، نه دستم را بست. با مدیر تولیدی لباس صحبت کردم تا برایشان لباس مردانه بدوزم. توی خانه کار می‌کردم و دیگر لازم نبود بچه‌ها را تنها بگذارم. نه من آن‌ها را تنها گذاشتم و نه آن‌ها من را. همه می‌آمدند کنارم و هر کس هر کاری می‌توانست انجام می‌داد. یکی لباس‌ها را منظم روی هم می‌چید و یکی آنها را اتو می‌کرد یکی تایشان می‌زد و یکی هم دکمه‌ها را برای دوختن روی لباس، می‌داد دستم کار خاصی از دستشان بر نمی‌آمد؛ ولی می‌خواستند در حد خودشان کنارمان باشند، کنار من و حاجی. با بچه‌ها دربارهٔ وضعیت زندگی مان صحبت می‌کردم. دیگر مشکل حاجی مشکل همه مان شده بود. سختی آن روزها باعث شد بیشتر از همیشه بفهمیم که همه دل خوشی هم هستیم. با سه چهار تا سنگک داغ از در آشپزخانه آمد تو و نان‌ها را روی سفره پهن کرد. پشت سرش حاجی وارد آشپزخانه شد و چشمش به سفره افتاد. رفت سراغ نان‌ها و یکی یکی سنگ‌ها را از بینشان جدا کرد. مشتش که پر شد، مصطفی را صدا زد:" دستت درد نکنه، چه نون‌های خوبی گرفتی. فقط، بعد از‌ظهر که خواستی بری بیرون، این سنگ‌ها رو هم ببر بده نونوایی." _ اووو، برای چند تا سنگ این همه راه دوباره تا نونوایی برم؟ خب بدین همشون رو همین الان بریزم گوشه حیاط. حاجی که خندهٔ مصطفی را دید و فهمید که او بیشتر قضیه را شوخی گرفته است، برای اینکه خوب شیر فهمش کند، با حوصله توضیح داد:" نونوا برا دونه دونهٔ این سنگ‌ها پول می‌ده. این‌ها رو گونی گونی می‌خره که بریزه کف تنور؛ نه اینکه ما با خودمون قاتی نون‌ها برداریم بیاریمشون خونه." چشم‌های متعجب مصطفی نیاز به جواب کامل‌تری داشت. حاجی ادامه داد:" ما پول نون رو می‌دیم. پول سنگ‌هاش رو که نمی‌دیم. حیف نیست این همه زحمت کشیدی نون خریدی، به خاطر چهار تا تیکه سنگ مدیون نونوا بشی؟" حق الناس حتی در حد چند سنگ‌ریزه نباید می‌آمد سر سفره‌مان. ‌بچه‌ها تازه دبستانی شده بودند که مجبور شدیم چند سالی در همدان اجاره نشین شویم. خیلی مراعات کردیم که شیطنت و بازیگوشی بچه‌ها، کار دست در و دیوار خانه مردم ندهد. حاجی مدام بهشان می‌گفت:" جای نقاشی روی کاغذه، نه در و دیوار، اون هم دیوار خونه‌ای که مال خودمون نیست." کسی باورش نمی‌شد که صاحب‌خانه ملکش را به مرد عیالواری با چهار تا بچه اجاره داده است. روزی که می‌خواستیم آنجا را تحویل دهیم، کوچک‌ترین خط و خشی روی خانه نیفتاده بود. از روز اول هم تمیزتر تحویلش دادیم. لقمهٔ حلال کار خودش را کرده بود. با آن خو گرفتند و به اینکه پدرشان با پول زحمت‌کشی دارد بزرگشان می‌کند افتخار می‌کردند. https://eitaa.com/besooyenour
📌رنج دنیا... اساساً حیات دنیا به‌گونه‌ای است که «اگر انسان در دنیا رنج نکشد، فاسد می‌شود.» همان‌طور که اگر جسم انسان مدتی بی‌تحرک بماند، ضعیف و مریض می‌شود. طبق روایتی از امام صادق عليه السلام، خدا انسان را با سختی‌های طبیعی زندگی، مشغول کرده است تا از بیکاری و طغیان‌ و فساد دور شود؛ یک نمونه از این سختی‌ها، دشواریِ تهیۀ نان است. (توحید مفضل/۸۷) یکی از عوامل بداخلاقی‌ها در جامعۀ امروز این است که بچه‌ها غالباً سختی‌های طبیعی زندگی را لمس نمی‌کنند، لذا بعدها که در زندگی خود به مشکلی برخورد می‌کنند، می‌گویند: «چرا این مشکل پیش آمد؟!» یعنی انتظار دارند اصلاً در زندگی مشکلی نداشته باشند! 🔹حسینیۀ آیت‌الله حق‌شناس، ۹۶/۷/۶ https://eitaa.com/besooyenour
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تریاکی‌ها از نمازخون‌ها موفق‌ترن 🤔 👈 بهترین راهکار برای حل بحران جمعیت و افزایش فرزندآوری نیز، تبیین و تبلیغِ چهره به چهره در بین مردم، اقوام و هم محله ای ها می باشد. https://eitaa.com/besooyenour
قسمت_سیزدهم (روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن) زهرا بعد از فارغ التحصیلی توی شرکتی مشغول به کار شد که حقوق خوبی دستش را می‌گرفت. بعد از مدتی تصمیم گرفت از آنجا بیاید بیرون. وقتی دربارهٔ دلیلش از او پرسیدم:" گفت مامان، من اینجا از صبح که می‌رم تا ظهر، واقعاً کار خاص و سنگینی انجام نمی‌دم. پولی که می‌دن اصلاًاندازهٔزحمتی که می‌کشیم، نیست. حس می‌کنم یه جای کار می‌لنگه." _این هم شد دلیل؟ همه از خداشونه کار راحت و پردرآمد داشته باشن. حالا تو می‌گی چرا کارم سخت نیست؟ مامان باور کنین بهونه نمی‌آرم. واقعاً ذهنم درگیرشه. همیشه با خودم میگم بابای من به ما لقمهٔ حروم نداده که من پول من باد آورده ببرم بدم به بچه‌هام. آخر هم توی آن شرکت دوام نیاورد و از آنجا زد بیرون. بعدها وقتی از همکارش دربارهٔ وضعیت کارشان پرسیدم جواب داد:" حاج خانوم، من نمی‌دونم چرا زهرا گفته کاری انجام نمی‌دادیم. نمی‌دونم انتظار داشته چی‌کار کنه که ازش خواسته نمی‌شده؛ وگرنه ما خیلی هم بیکار نیستیم به خدا." هم، من هم حاجی روی خمس خیلی تأکید می‌کردیم.از بچگی گوششان را با این واژه آشنا کرده بودیم. تا توی خیابان کسی نذری می‌داد، سؤال‌های بچه‌ها هم شروع می‌شد. مصطفی می‌پرسید:" مامان، چرا ما هیچ وقت نمی‌ریم از این غذاها بگیریم؟" خواهرش هم می‌گفت:" شما مگه این بنده خدایی رو که نذری می‌ده، می‌شناسی؟" _ خب نه نمی‌شناسم. وقتی هم طرف رو نمی‌شناسیم و نمی‌دونیم مالش از چه راهی به دست اومده و چقدر حواسش به حلال بودن مالش بوده، خمسش رو داده یا نه، چطور بریم از دستش چیزی قبول کنیم؟ این جمله‌ها را فقط وقتی از زبانم می‌شنیدند که توی کوچه و خیابان با ظرف نذری مواجه می‌شدیم؛ یعنی وقتی که از صاحب نذر هیچ چیزی نمی‌دانستیم، حتی اسمش را؛ وگرنه به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ درباره حرام و حلال بودن مال بقیه قضاوت بکنم و مهم‌تر اینکه آن قضاوت را به زبان بیاورم و بچه‌ها به اطرافیان بدبین کنم. دربارهٔ غریبه‌ها هم به عمد تذکر می‌دادم تا لقمهٔ پاک برایشان اهمیت پیدا کند و از خمس و حلال و حرام بیشتر بپرسند و ما هم بیشتر بگوییم. مصطفی وام‌های بانکی را قبول نداشت. هرچه حساب داشت، همه قرض الحسنه بود. خودش به همه قرض می‌داد. پایش می‌افتاد قرض هم می‌گرفت.با وام قرض الحسنه مشکلی نداشت؛ اما سود وام‌های مرسوم بانکی را خیلی حلال نمی‌دانست؛ حتی وقتی کارش گیر بود می‌گفت:" بهتره آدم احتیاط کنه و از طریق دیگه‌ای نیازش رو برطرف کنه تا اینکه دنبال وام بانک بره. شاید وام بتونه مشکل آدم رو حل کنه؛ ولی پولش بی‌برکتی می‌آره." دستم خالی بود. نیاز به پول درشت داشتم تا کارم راه بیفتد. پاشنهٔ کفشم را کشیدم تا این بار برای حل مشکلم بروم سراغ وام بانک. هرچه به این در و آن در زدم، به در بسته خوردم. یک روز در حالی که از حواله شدن به این و آن کلافه بودم، گوشهٔ خانه کِز کرده بودم تا شاید راه فرجی به ذهنم برسد. یکهو یاد مصطفی افتادم. تازه فهمیدم گره کارم کجاست؛ چون دلش با این کار نبود، جور نمی‌شد. حس کردم خود اوست که دارد درها را یکی یکی به رویم می‌بندد .از جایم بلند شدم و رفتم سراغ کمد، تا با طلاهای روز مبادا کارم را راه بیندازم؛ ولی عطای وام را به لقایش ببخشم. نیم ساعت مانده بود تا سفرهٔ سحری را پهن کنم. زیر قابلمه را روشن کردم و همان جا توی آشپزخانه دراز کشیدم. هم غذا داشت گرم می‌شد، هم چشم‌های من. یکهو با صدای هیجان زدهٔ مرضیه و مصطفی از خواب پا شدم. می‌گفتند:" مامان،مامان‌جان پاشو، بوی غذای سوخته همهٔ خونه رو برداشته. حالا سحری چی می‌خوای به ما بدی؟ _ آخ آخ، خوابم برد. _ اگه می‌خواستی بخوابی به ما می‌گفتی که حواسمون به قابلمه باشه. مرضیه دو سه سالی می‌شد که به سن تکلیف رسیده بود؛ ولی مصطفی نُه‌سال بیشتر نداشت. خیلی وقت‌ها قبل از اینکه من از خواب بلند شوم، مرضیه بیدار می‌شد، چای دم می‌کرد، زیر قابلمه رو روشن می‌کرد، بعد من را صدا می‌زد.بچه‌هایم قبل از اینکه به سن تکلیف برسند،برای سحری پا می‌شدند. خیلی وقت‌ها روزه‌ها را هم کامل می‌گرفتند، بدون اینکه ما به اجبار بیدارشان کنیم. حاجی می‌گفت:" اگه از الان مجبورشون کنیم، بدتر تنبل می‌شن. وقتش هم که برسه زیر بار نمی‌رن."مصطفی گاهی به شوخی می‌گفت:" من که هیچ نماز و روزه‌ای به خدا بدهکار نیستم؛ تازه یکی دو سال اضافه هم دارم. خوش به حالم، بارم سبکه." _خب قرض‌های من گردن تو. _ زرنگی حاج خانوم. قرض شما گردن من نیست که. از بابا گردنمه. بابا هم مطمئنم نماز و روزه کم که نداره هیچ، زیادم داره. وقتی به کودکی خودم نگاه می‌کردم، می‌دیدم هیچ وقت ننه با امر و نهی کارش را پیش نبرد. زن خیلی مؤمن و مقیدی بود. نماز صبحش را هم توی مسجد می‌خواند. https://eitaa.com/besooyenour
25.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 حذف دکتر رئیسی از صحنه سیاست 🔹 با دیدن این کلیپ متوجه خواهید شد که چرا چپ و راست و انقلابی و غیر انقلابی دارن آتش سنگین بر سر دولت و شخص ابراهیم رئیسی میریزن؟! 👤 پشت پرده گرانی ها و حوادث اخیر از زبان پورآقایی 🔹پ.ن: عزیزان ولایتمدار! حتما کلیپ رو ببینید و نشر بدید 🔹 در این هجمه و حمله ی دشمن از بیرون و پیاده نظام آنها،  افسادطلبها، غربگرایان ،غربگدایان و ناشران دوزاری، بیسواد و بی بصیرت رسانه هاشون واجبه محکم در مقابل آنها بایستیم و روشنگری کنیم تا اهداف نجس و پلید این جماعت پست و حقیر خنثی بشه . ایرانی آباد با دکتر رئیسی زنده باد رئیسی   زنده باد رئیسی✌  🇮🇷 https://eitaa.com/besooyenour
20.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴محل اقامت و تردد عوامل تروریستی کرمان 🔹تصاویری از بازداشت عوامل تیم پشتیبانی و کشف مواد منفجره https://eitaa.com/besooyenour
🔴 خاندوزی: چای دبش، پول ارز گرفته شده رو پرداخت کرد شرکت چای دبش هم بابت ارزی که برای واردات دریافت کرده بود، پولش رو پرداخت کرده و اموال مردم جایی نرفته ... وبگاه خبر 📆 ۱۴۰۲/۱۰/۱۹ 🇮🇷 خـــــ♥️ــوش‌خبـر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3193438243C5161aeab75
(روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن) همسایه‌ها می‌گفتند همیشه بی بی خدیجه اول می‌آمد ما را بیدار می‌کرد، بعد برمی‌گشت خانه، خودش سحری می‌خورد. ماه رمضان‌ها پای ثابت ختم‌های قرآن‌های ننه بودم. بعد از اذان صبح، به هوای همسن و سال‌هایم همراهش می‌رفتم. صاحب حمام که بهش "اوستا حمومی می‌گفتیم، بانی ختم قرآن بود. چون بلافاصله بعد از سحری راهی حمام می‌شد که درش را باز کند، جزء خانی‌ها را همان جا می‌گرفت.همه دورتادور سکوهای سر حمام می‌نشستند و قرآن می‌خواندند. صدای قرآن تا زیر سقف بلند حمام بالا می‌رفت و از آن بالا، همه جا پخش می‌شد.گاهی وقت‌ها، بعدازظهر توی بالکن خانهٔ ملا یک بار دیگر قرآن را دوره می‌کردیم. دم غروب دسته جمعی می‌رفتیم سمت مسجد.اگر روزه برایمان رمقی می‌گذاشت، با بچه‌ها توی حیاط مسجد بالا و پایین می‌پریدیم، حیاطی که تازه آب و جارو شده بود و بوی خاک نم خورده اش را با دهان بازِ باز می‌کشیدیم توی ریه‌هایمان.مادرها آن طرف‌تر، سفرهٔ افطار پهن می‌کردند. ماه رمضان برای من بدون آن قرآن‌خوانی‌های سر حمام و بوی نم دم غروب و افطاری‌های توی مسجد معنا نداشت. مادر که شدم، من هم دست بچه‌هایم را گرفتم و مهمان روضه و ختم قرآن همسایه‌ها شدم. آنجا کاری به کار بچه‌ها نداشتم، اگر می‌خواستند کنارم می‌نشستند و هر وقت جمع بازی بچه‌ها پا می‌گرفت، می‌رفتند و قاتی بازی‌شان می‌شدند.مهم این بود که باشند و ببینند. روضه‌ها معمولاً زنانه بود و مصطفی را نمی‌بردم. دخترها گوشهٔ چادر من را می‌گرفتند و مصطفی دست حاجی را. به لطف حضور حاجی در عقیدتی سیاسی شهربانی، کتاب‌های زیادی به دستش می‌رسید که آن‌ها را با خود می‌آورد خانه. کم و بیش اهل مطالعه هم بودم، به خصوص دربارهٔ تربیت و خانوادهٔ اسلامی. وقتی هنوز بچه‌هایم کوچک بودند توی قفسه، چشمم به کتابی خورد که هیچ وقت نفهمیدم از کجا قاطی بقیه کتاب‌ها شده بود. اسمش چشمم را گرفت:" تربیت کودک از نظر اسلام. همان جا کتاب را باز کردم و تا تمامش نکردم، نتوانستم بگذارمش زمین. مجموعه احادیثی بود دربارهٔ تربیت نسل. آن‌قدر آن کتاب به جانم نشست که سال‌های سال ورق به ورق و خط به خطش را توی حافظه‌ام نگه داشتم برای تربیت بچه‌ها از آن کمک گرفتم. سعی می‌کردم روز عید و شب عزا برایشان یک شکل نباشد. اگر محرم و ایام عزاداری همراه من در مجلس روضه پا می‌گذاشتند و دسته‌های سینه زنی را توی خیابان‌ها تماشا می‌کردند،روزهای عید هم دستشان را می‌گرفتم و می‌بردم به سطح شهر، تا شادی مردم را ببینند. نیمه شعبان‌ها معمولاً می‌رفتیم یزد. تمام شهر پر می‌شد از طاق نصرت و چراغانی. صبح زود، همراه بقیهٔ مردم از خانه می‌زدیم بیرون و ساعت‌ها توی کوچه پس کوچه‌ها می‌گشتیم. بچه‌ها از تماشای آن همه رنگ و نور و شور و نشاط به قدری سر ذوق می‌آمدند که حساب قدم‌هایشان را گم می‌کردند و خستگی از یادشان می‌رفت. طبیعی بود که هرچه بیشتر ببینند و بشنوند، سؤال‌های بیشتری ذهنشان را درگیر می‌کند. معمولاً حاجی بهتر جوابشان را می‌داد. در کنار عادت‌ خوبِ تفسیر خواندن،کتاب‌های مختلف مثل آثار شهید مطهری را هم زیاد مطالعه می‌کرد، نهج البلاغه را که تقریباً حفظ بود. اینکه مصطفی برای سؤال‌هایش چه جوابی می‌شنید و چقدر مجاب می‌شد به جای خود، وقتی پدرش در هر جمله حدیثی از ائمه علیهم‌السّلام می‌گفت و به آیه‌ای از قرآن اشاره می‌کرد، ناخودآگاه و آرام آرام تاثیر روی شخصیت مصطفی گذاشت که بیشتر از هر استدلال و برهانی او را به جواب و حقیقت نزدیک می‌کرد. سالی که داشت برای کنکور می‌خواند، تمام وقتش را خالی کرد که فقط درس بخواند. تقریباً همه کارهایش را تعطیل کرده بود، جز رفتن به مراسم دعای ندبه و زیارت عاشورا. همین نشان می‌داد محبت مصطفی به اهل بیت علیهم‌السّلام سطحی و گذرا و از روی جو نیست؛ بلکه شده بود جزئی از شخصیت و هویت مصطفی.این جمله را خیلی‌ها از او شنیده بودند:" ظهور اتفاق می‌افته. مهم اینه ما کجای این ماجرا باشیم." سالی که رفت خانهٔ خدا، به دوستانش گفته بود روز عرفه برای شهادت خودش دعا کرده است و از خدا خواسته برای سربازی در رکاب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف برگردد. اینکه دوست داشت قدمی برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بردارد و در راه ظهورش به شهادت برسد، فقط ادعا نبود؛ برای رسیدن به آن دعا می‌کرد، برایش داشت زحمت می‌کشید. با سه چهار نفر از همکارانش برنامهٔ منظمی داشتند که محضر آیت الله خوشوقت برسند. در در یکی از این جلسات، مصطفی خانمش را هم با خود برد. عطیه از دیدار آن روز این‌طور تعریف می‌کند که آیت الله خوشوقت رو به مصطفی کرد و گفت :"کار شما توی نطنز در راستای ظهوره و ان‌شاءالله کمک می‌کنه به این اتفاق." از در خانه آمد تو بعد از سلام، مثل همیشه پرسیدم:" خوبی؟ امروز دانشگاه چه خبر بود؟ https://eitaa.com/besooyenour
چهار عامل موفقیت شهید و دانشمند هسته‌ای 🔰 برشی از سخنرانی به مناسبت ۲۱دی، سالروز شهادت شهید 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور رهبر انقلاب، بچه در بغل😍، در بارگاه مطهر امام‌زادگان مشهد اردهال کاشان در تابستان ۱۳۹۵ 🗓 به مناسبت ۲۷ جمادی‌الثانی، سالروز شهادت حضرت علی ابن ‌‌‌‌امام محمد باقر علیهم‌السلام https://eitaa.com/besooyenour
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سخنان بابای دختر کاپشن صورتی در مدرسه دخترانه: من دخترم رو از دست ندادم نتانیاهو از این بچه ۱۸ ماهه هم میترسه ما مرد میدانیم https://eitaa.com/besooyenour