13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
به چالش کشیدن پسر بچه با اسـباب بازی
حتما ببینید...😘😘😘
https://eitaa.com/besooyenour
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌نماز نشسته یا بر روی صندلی درست است؟
خیلی مهمه حتما ببینید.
┄┅═✾•▪️•✾═┅┄┈
قابل توجه عزیزان نمازگزار...
بی زحمت به تموم مسجدیها که رو صندلی نماز میخونن اطلاع رسانی کنید.
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سی_و_سوم
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
فاطمه همانطور که قول داده بود، از محمد مراقبت میکرد. از همان اول در برابر محمد، احساس مسئولیت میکرد. هر کجا لازم بود بروم، محمد را در گهواره میخواباندم و به فاطمه میسپردمش.
پسرها سه سال یا چهارساله که میشدند، دیگر با پدرشان حمام میرفتند. حاجی میگفت:" خانوم، خوب نیست پسرها با شما بیان حموم. وظیفهٔ خودمه." پسرها از بس با حیا بودند که از بچگی جلوی من لباسشان را عوض نمیکردند، به خصوص محمد.
شبها حاجی کنار پسرها میخوابید و برایشان داستانهای مذهبی میگفت و از امامها حرف میزد.بچهها از همان کودکی با چهارده معصوم علیهالسّلام آشنا میشدند. لالاییهای شبانهٔ بچهها همین داستانهای قرآنی و مذهبی بود.خیلی از شبها سؤالهایشان را هم از پدرشان میپرسیدند. حاجی با حوصله جواب بچهها را میداد. ماهههای محرم و صفر، نوبت داستانهای کربلا بود.با این داستانها، عشق به اهل بیت علیهم السّلام از کودکی در جان بچههایم ریشه انداخت.
حاجی مغازهای خرید تا دیگر شاگردی نکند. لوازم خانه میفروخت. برای دخترها جهیزیهٔ قسطی میداد. خیلی هوای مردم را داشت. میگفت:" اگه مشتری راضی باشه، خدا به مال کممون هم برکت میده."
مدتی من میرفتم مغازه. آنجا را با پرده دو قسمت کرده بودیم و پشت پرده لباس زنانه میفروختم. هر کمکی از دستم برمیآمد، به حاجی میکردم. از همان کودکی وقتی محمد را به مغازه میبردم، ساکت بود و دست به چیزی نمیزد. بارها در مغازه با چشم خودم دیدم که مشتری میآمد و حاجی کلی وسیله نسیه میداد و میگفت:" هر وقت داشتین کم کم پولش رو بیارین."
آنقدر دعایش میکردند که اشکم سرازیر میشد. یک بار پرسیدم:" حاجی، نسیه که میدی، سود بیشتر میکشی روی وسایل؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:" من رو اینطوری شناختی خانوم؟دنیا برای هیچکس نمیمونه فقط اَعمال ما آدمها اهمیت داره. اگه بخوام سود بیشتر بکشم که نسیه دادنم منتی نداره. کار مهمی انجام ندادم."
محمد سفید و تپل بود. لپهای بزرگی داشت. فاطمه و علی دائم لپهایش را میکشیدند. خیلی دوستش داشتند. هر وقت برای کمک به حاجی، می رفتم مغازه، محمد را میگذاشتم پیش آنها. وقتی برمیگشتم، میدیدم محمد لپهایش سرخ شده است. کمی که بزرگتر شد، فاطمه یک دستش را میگرفت و علی دست دیگرش را و در حیاط خاکی او را راه میبردند بازی میدادند. آن زمان، کنار حیاطمان زمین وسیعی بود که راحت میتوانستم مرغ و خروس نگه دارم. محمد همین که توانست روی پای خودش بایستد،با فاطمه میرفت تخم مرغها را جمع میکرد. به تخم مرغ میگفت:" قیل قیلی." سر اینکه چه کسی تخم مرغها را جمع کند، با هم دعوا میکردند. هیچ وقت خودم را توی دعوایشان قاتی نمیکردم. خودشان زود با هم آشتی میکردند.دلم نمیخواست از یکی طرفداری کنم.
یک روز جمعه، در آشپزخانه مشغول پخت و پز بودم که فاطمه آمد پیشم و گفت:" مامان، زود بیا ببین محمد چطوری داره قرآن میخونه." سریع دستم را خشک کردم. زیر غذا را کم کردم و با فاطمه به هال رفتم. محمدم سه سال بیشتر نداشت. قرآن را جلوی خودش باز کرده بود و هر دو دستش را روی گوشهایش گذاشته بود. صدایش را بلند میکرد و یک دفعه پایین میآورد.
عبدالباسط را خیلی دوست داشتیم و حاجی همیشه صوتش را میگذاشت. محمد با اینکه سواد نداشت، سعی میکرد از عبدالباسط تقلید کند و کلمات را عربی تلفظ کند. آنقدر بامزه بود که با ذوق به حسین گفتم:" بدو برو دوربین بیار از محمد عکس بگیر. این لحظه باید برای همیشه بمونه. قربون پسر قرآن خونم بشم. قرآن پشت و پناهت باشه عزیزم." محمد که دید همه دورش جمع شدیم و از قرآن خواندنش لذت میبریم، بیشتر صدایش را بالا برد و سعی کرد حمد را بدون ایراد بخواند. نمیتوانست کلمات را درست ادا کند. هنوز کامل زبان باز نکرده بود. حاجی حاضر و آماده از اتاق بیرون آمد و با ذوق محمد خیره شد." محمد بالاخره صَدَقَ اللهُ العَلیُ العَظیم" را با لکنت گفت و قرآن را بست.
حاجی محمد را بغل کرد و گفت:" آفرین! چقدر قشنگ قرآن خوندی. امروز با خودم میبرمت نماز جمعه. دوست داری با من بیای؟"بیشترِ جمعهها میرفتیم نماز جمعه. مثل یک تفریح خانوادگی بود. غذا را درست میکردم تا موقع برگشت از نماز، ناهار بچهها آماده باشد. خیلی سخت نمیگرفتم.هر چیزی که در خانه بود، میپختم و الحمدللّه حاجی و بچهها هم بد غذا نبودند. همیشه هرچه که بود، جلوی بچهها میگذاشتم و میگفتم که همین است. اصلاً لوسشان نمیکردم. اگر یکیشان میگفت این را دوست ندارم، هیچ وقت چیز دیگری درست نمیکردم. اگر یکیشان میگفت این را دوست ندارم، هیچ وقت چیز دیگری درست نمیکردم. میگفتم:" خودت میدونی. اگه میخوای بخور، اگه نمیخوای گرسنه میمونی."
https://eitaa.com/besooyenour
12.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش سبزه آبشاری 😍😍
https://eitaa.com/besooyenour
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 نشست مجازی
🍃🌹🍃
✅ موضوع: انتخابات
🎙 سخنران: سردار جوانی، معاون محترم سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
⏰ زمان: چهارشنبه ۲۵بهمن ماه؛ ساعت ۱۹
❌ لینک ورود به نشست 👇👇👇
🆔 @basijmasajed_ir
#انتخابات | #مشارکت_حداکثری
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔 rubika.ir/meyar_pb
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ممکنه یکی از شخص این حقیر، خوشش نیاد؛ عیب نداره!
📌اگر ایران و امنیت کشورش رو دوست داره باید در #انتخابات شرکت کنه!
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سی_و_چهارم
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
وقتی حاجی به محمد گفت که میبَرَدَش نماز جمعه، محمد خوشحال با همان زبان شیرین کودکانهاش به من گفت:" مامان، من با بابا برم؟ پسرها تا وقتی کوچک بودند با من به نماز جمعه میرفتند و وقتی کمی بزرگتر شدند، همراه پدرشان میرفتند. گفتم:" برو عزیزم."
محمد خوشحال شد و احساس بزرگی کرد.همگی آماده شدیم و راه افتادیم. بیشتر وقتها پیاده تا محل نماز جمعه میرفتیم. بعضی وقتها هم حاجی با موتور پسرها را میبرد.من و فاطمه هم توی راه با هم صحبت میکردیم تا برسیم. توی راه به فاطمه گفتم:" چقدر محمد قشنگ حمد رو خوند، کی یادش داده؟" فاطمه با خنده جواب داد:" مامان، من به داداش محمد یاد دادم. دارم نماز رو یواش یواش یادش میدم. قُل هُوَ الله رو هم داره یاد میگیره." روی سر فاطمه دستی کشیدم و گفتم:" قربونت برم که خواهر مهربونی هستی. عاقبت بخیر بشی دخترم."
هیچوقت دوست نداشتم که بچهها توی کوچه بازی کنند. بچههای برادر شوهر و خواهر شوهرم هم سن و سال بچههای من بودند. همهٔ خانوادهٔ حاجی، مذهبی بودند و خیلی روی تربیت بچه هایشان حساس. نمیگذاشتم پسرها از بچگی با هر کسی دوست شوند. بچههای برادر شوهر و خواهر شوهرم را صدا میکردم و توی حیاط همگی مشغول بازی میشدند. حیاط خاکی بود و اینها هم خیلی سروصدا میکردند؛ اما جلوی چشمم بودند و خیالم راحت بود. چون از کودکی نمیگذاشتم بروند توی کوچه، بزرگتر هم که شدند، بهانهٔ رفتن به کوچه را نمیگرفتند. وقتی قرار بود جایی بروم، باز هم بچهها را در خانه میگذاشتم و همراه خودم نمیبردم. سعی کرده بودم که بچهها را به خانه ماندن و با هم بازی کردن و رسیدن به تکالیفشان عادت دهم. آنها هم بهانه نمیگرفتند که همراهم بیایند. برای تشویقشان هم همان خوراکی را که دوست داشتند، میخریدم.
حاجی هم عقیدهاش با من یکی بود. یک روز بچهها در حیاط مشغول خاک بازی بودند که حاجی از کارش برگشت.به هر کدامشان یک شکلات داد و گفت:"اگه یه وقت چیزی پیدا کردین که مال شما نیست، باید چیکار کنین؟
خوشحال میشدم که حلال و حرام را به بچهها یاد میدهد. بچهها هر کدام به زبان خودش جواب حاجی را میداد. فاطمه گفت:" نباید بهش دست بزنیم." حسین هم سریع جواب داد که "باید دنبال صاحبش بگردیم."
حاجی دوباره پرسید:" اگه یه چیزی باشه که خودمون لازمش داشته باشیم، چی؟ میتونیم برش داریم برا خودمون؟"
_ نه حرومه.
حاجی همیشه میگفت:" خانوم، از بچگی باید همه چیز رو به بچهها یاد بدیم، وقتی بزرگ بشن، دیگه خیالمون راحته که راهشون رو درست میرن."
همراه و همفکر بودن پدر و مادر توی تربیت بچهها خیلی مهم است. من از اینکه حاجی با من همفکر بود، واقعاً خوشحال بودم.
ماه محرم و صفر که میشد، به بچهها خیلی عدسی میدادم. مادربزرگ خدا بیامرزم همیشه به ما میگفت:" محرم و صفر عدسی زیاد بخورید تا اشکتون راحت سرازیر بشه. اشک ریختن برای امام حسین خیلی برکات داره."
این نصیحت مادربزرگم را محرم و صفر اجرا میکردم؛ اما محمد نیاز بعد از عدسی نداشت. فاطمه میگفت : "مامان، محمد همیشه اشکش دم مشکشه. باید شیشه زیر چشمش بذاریم، آبغوره بگیریم." محمد هم میخندید و چیزی نمیگفت.
هنوز چهار سالش کامل نشده بود که گلو درد شدیدی گرفت. ته تغاری بود و همهمان خیلی دوستش داشتیم. در همان شهرمان کازرون، بردمش پیش دکتر. دکتر گفت حتماً باید عمل بشود. حاجی طاقت نیاورد. با هم بچه را بردیم شیراز. دکتر برای محمد شربت چرک خشک کن نوشت و گفت:" خانوم، امروز این شربت رو به بچهت بده و فردا صبح بیارش بیمارستان تا لوزهاش را عمل کنیم." پرسیدم:" دکتر بچه کوچیکه. راهی به جز عمل نیست؟"
_ لوزههای سومش اینقدر بزرگ شده که جلوی نفسش رو گرفته. عمل سختی نیست. نگران نباشین.
بعد رو به محمد گفت:" بستنی دوست داری؟" محمد سرش رو تکان داد و جواب داد:" بله."
_ فردا که میآی پیش من، تا چند روز همش باید بستنی بخوری. محمد با خوشحالی نگاهی به من انداخت. محمد فهمیده بود باید عمل شود، اما عین خیالش نبود، هیچ ترسی نداشت.
https://eitaa.com/besooyenour
👆راه حل، قهر با انتخابات نیست...
در حال انجام کار، حواسش به انتخابات هم هست.
#انتخابات
https://eitaa.com/besooyenour
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دیدن این کلیپ برای همه واجب و لازمه ..؛
چه کسی که رای میده و چه کسی که رای نمیده ...
چارت سیاست خارجی آمریکا درباره رفتار با کشورهایی که پشتوانه مردمی ندارند را ببینید
بنطرتون ؛ مشارکت در #انتخابات چه ربطی به امنیت ملی ایران داره؟؟!!
#رزم_انتشار #قرارگاه_مجازی
#معجزه_مشارکت #ایران_قوی
https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ماجرای کارت بانکی سردار حاج قاسم سلیمانی که ریالی از آن استفاده نکرده بود
♦️حاج قاسم سلیمانی از ناحیه دست راست، بازو و پای چپ، صورت و چشم و ریه و سایر نقاط بدن مجروح شده بود و جانباز هفتاد درصدی بود. هم حقوق جانبازی داشت هم حق پرستاری اما حتی یکبار هم از آن استفاده نکرد.
♦️سردار سلیمانی کارت بانکی را که به عنوان جانبازی به وی تعلق گرفته بود را از همان اول به بنیاد شهید کرمان واگذار کرد و به آقای حسنیسعدی گفته بود: این حق من نیست از این پول به افرادی کمک کن که پول کرایه، هزینه دارو درمان ندارند و هنوز آن کارت در بنیاد شهید است.
https://eitaa.com/besooyenour