کلمه روایت رو سرچ کنید توی کانال
این دوتا هشتگ رو هم سرچ کنید:
#روایتانسان
#روایت_انسان
باشد که ثبت نام کنید😁
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
به نـام خــدای مهربـــان
"جای خالیِ روایتانسان"
پیامبرها توی کتابهای دینی، چیزی در حد یک نوستالژی تاریخی هستند. کسانی که یکباره سر از وسط زندگی مردم درآوردند و شب و روز سخنرانی کردند تا چند باور و اعتقاد را در ذهن و زندگی مردم عوض کنند. آخر سر هم بعد از سالها تلاش، مردم روی خوش بهشان نشان ندادند و پادشاهان هم پیامبران را کشتند. واقعاً ما چیزی بیشتر از این در کتابها خواندهایم و از این و آن شنیدهایم؟ بعید میدانم.
این وسط، لابهلای سخنرانیها موسی عصایش را تبدیل به اژدها کرد و نوح بارانی جهانگیر آورد و صالح شتر از دل کوه بیرون کشید و عیسی کبوتر گِلی زنده کرد. ولی خب، نتیجه همان بود که گفتم. این روایت از زندگی پیامبران یک جایش میلنگد. یکباره آمدن پیامبرها وسط ماجراهای روزمره زندگی مردم، یک طوری است! قبول نکردن حرف پیامبران از طرف مردم کمی عجیب است. اینکه حتی بعد از معجزهها هم اکثر مردم باز راه خودشان را میرفتند کمی مشکوک است.
بیتالاسرار
اهالی!🌱 دوست دارید برای محرم داستانکهایی شبیه به آنچه تا حالا داشتیم داشته باشیم(البته با موضوع مرت
بذارید شفاف بسازم موضوع رو
منظور بنده اینه که ، برای محرم، داستانها رو بیشتر میپسندید یا متونِ ادبی رو؟
بیتالاسرار
اهالی!🌱 دوست دارید برای محرم داستانکهایی شبیه به آنچه تا حالا داشتیم داشته باشیم(البته با موضوع مرت
ممنون از وقتی که گذاشتید و توی این نظرخواهی شرکت کردید
هردو رو خواهیم داشت، هم داستان هم متن ادبی، انشاءالله
تصویب شد!
هلال
باد خنک، پیراهن سیاه بر تنم را به هرسو میپراند. به دیوارِ حفاظِ کوتاهی تکیه دادهام و شهر زیر پاهایم در تکاپوست. دقیق که مینگرم،ستارهها را در چادرِ آسمان سوسوزنان میبینم. و ماه، ناپیدا و لاغر، معلوم نیست پشت کدام ابر پنهان مانده.
از این بالا، روی بامِ خانه، دیدنِ هلال ماه، برای من رسماً آغازِ ماهِ عزاست..
پیِ هلالی محو و نازک، خمیده و غریب، از غروب تا حالا که موذن الله اکبرِ آخرینِ اذان را بلند تکرار میکند اینجا ایستادهام..
پیِ خودم باشم انگار..
گویی این ماهِ نایاب، منم که شرم از حضور دارم
منم که کمر خمیده از بار سنگینی، محضرتان آمدهام..
منم که پشتِ سرِ خوبان، قایم شدهام، که باشم اما به خیالم نبینی مرا..
تو اما ، روشنای هستیام، خوب بلدی اشک شرم از چشمانم بگیری و بفهمانیام که همواره دوستم داری.. حتی آن زمان که شبیه تو نیستم، حتی وقتی ظلم میکنم، حق میخورم، داد میزنم..
تو مرا بلدی.. میدانی که دوست ندارم اینگونه باشم.. از دستم در میرود.. میدانی بعدش مثل چی پشیمان میشوم.. تو میدانی من از دست خودم خستهام؛
شنیدهام مکرر که خستگانِ در راه مانده را میخری.. تو مرا خوب بلدی..
چشمانم آسمان را میکاوند. دو ابر کنار میروند و از میانشان هلالِ تکیدهی محرم به چشم میآید..کنار ستارگانی..با نوری وام گرفته از خورشید..
منم انگار.. سیاه به تن کردهام، اما نوریست میانِ دهلیزهای قلبم، روشن، سپید، عمیق.. وام گرفته از حسین(ع)..
منم انگار.. عزادارِ دردانهی نبی..