تازه متوجه شدم پنجشنبهها بازدید
از نمایشگاه هوا و فضا برای خانوادهها
هم امکان پذیر.
یه فرصت عالی، بچهها رو ببرید
تا به ایرانی بودنشون افتخار کنند.
برم تاریخ بیهقی بخونم امروز
کلاس دارم، هیچی نخوندم😔
پنجشنبهها تندیس بدترین روز هفته برای رفتن به این طرف و آن طرف را برایم دارد. روز دکتر رفتن مامان و کوچ اجباری و هفتگی ماست از کرج به تهران. تا پوستر بازدید را میبینم سریع دست به چت میشوم که آبجیجان این هفته شما زحمت دکتر بردن مامان را میکشید؟ و آبجی جان در کمال ناباوری ثواب کمک به والدین را برای خودش برمیدارد.
روز بازدید از راه میرسد و تا پیام میرسد که اتوبوس دوستان از حوزههنری حرکت کرده، خودرو اینترنتی میگیرم آن هم دو مقصدی.
مقصد اول جایی نزدیک ایران خودرو که محل بازدید است و مقصد دوم منزل آبجی جان.
دل آشوب بودم که نکند دیر برسم و زودتر از همه مامان پیادهام کرد و تنها ماندم.
مانده بودم وسط بیابان در انتهای خیابانی که جز پرندههای کوچک هیچ کس در آن پر نمیزد. پشت دیوارهای بلند پارک هوا و فضا که روی آن نگهبانها در برجک مراقبت ایستاده بودند.
آب دهانم را به زحمت پایان دادم و خودم را دلداری که درست آمدی. یواشکی از حصار بلند سر در عکس گرفتم و داخل گروه گذاشتم که من رسیدم؛ همین جاست؟!
بیشتر از ده دقیقه شد و تنها در سرمای پشت حصار حس جاسوسی را داشتم که یواشکی از منطقهای نظامی عکس هم گرفته و همین الان چندتا سرباز بیرون میریزند و داخل گونی جای گذاری میکنند.
به صدای آب باریکی که در کانال روبه روی دیوار آرام آرام از بین سنگها عبور میکرد، گوش سپردم، حواسم پیش آب بود که اتوبوس زردرنگی از راه رسید و چهرههای آشنا برایم دست تکان دادند.
سوار شدم تا همقدم باشم از این پس با بانوی فرهنگیهای داخل اتوبوس که قلم به قلم نشسته بودند تا از پشت حصارهای بلند روایت کنند.
از روزی که آقا به بازدید این نمایشگاه آمده بود، شور و نشاط ما برای بازدید چند برابر شد. اول چندتا عکس دستجمعی با آیه بالای سر در که به قوت اشاره داشت گرفتیم و بعد سر به سجده نماز ظهر گذاشتیم.
و باتوصیههای استاد نفری بازدید آغاز شد.
سفری باید به دزفول میکردیم؛ دزفولی که در روزگار جنگ بیشتر از همه موشک روی سرش نشست اما سر خم نکرد.
از کوچههای دزفول گذشتیم؛ از کلاس درسی که موشک داخل آن سرک کشیده بود ولی عمل نکرده بود، و راوی یک به یک معماها را برایمان باز میکرد؛ در جنگ عراقیهایی هم بودند که مخالف جنگ با ایران بودند؛ دستکاری موشک توی مدرسه هم کار همانها بود.
پایین گربهی نشستهی نقشهی ایران رسیدیم و راوی از جانهایی گفت که جانانه پای کار ایستادند تا امروز آرزوهایمان به آسمان بروند.
از روزهای سخت جنگ که سیمخاردار نداشتیم؛ از روایتهای موشک گرفتن با خون دل از سوریه، لیبی و کرهشمالی که قبلتر داخل کتاب خط مقدم استاد حدادی خوانده بودیم.
از کنار سیمخاردارهایی که نداشتیم پیچ تاریخی بزرگی خوردیم و وارد محوطه بازی شدیم که موشکها رنگ به رنگ شبیه جعبهی مداد رنگیهای مدرسه ایستاده بودند.
اسکاد، قدر، سجیل و دزفول. دزفولی که حالا یک شهر نبود یک قدرت بود برای تبدیل کردن عینالاسد به عینالجسد.
بیشتر از همه عاشق فتاح شدم که شبیه بچگیهایم زرنگ و تیز بود. وقتی وسطی بازی میکردم و توپ توی دست چشم سمت دیگر میگرفتم و یکی دیگه را میزدم.
فتاح هم در لحظه تغییر زاویه میداد و دشمن قادر به فهمیدن سمت و سوی هدفش نبود.
عکسی از شهیدتهرانی مقدم و یاران همراهش با همین فتاح تیز و زرنگ انتهای سالن چسبانده بودند.
خانمهای نویسنده انقدر ریز از کارایی موشکها و نحوه سوخترسانی میپرسیدند که انگار میخواستند طرز تهیه چندتا خورشت جدید را یاد بگیرند و از این پس هر خانه پایگاه موشکی تازهای باشد. چند نفر هم دلشان پیش عماد مانده بود و میخواستن چندتا موشک عماد داخل سبد خرید خودشان بردارند و بزنند اسرائیل را با خاک یکسان کنند. راوی خیالشان را راحت کرد که اینهایی که اینجاست ماکت است و سوخت ندارد ولی انقدر موشک داریم که چندبار اسرائیل را شخم بزنیم.
بچههای کوچک هم بالدرآورده بودند و با موشکها عکس میگرفتند. چقدر دلم میخواست تمام بچههای دنیا فقط با موشک عکس بگیرند نه اینکه موشک نفس آنها را قطع کند.
به پشت شیشهای رسیدیم که موشکهای ماهواره بر زیر سقف بلند آسمان ایستاده بودند. یکی از موشکها روی سکوی پرتاب ایستاده بود و راوی برای ما گفت که در ۱۴ دقیقه قادریم دوتا موشک روی این سکو آماده پرتاب کنیم؛ کاری که در جنگ، به وسیلهی سکوهای روسی ۴ ساعته انجام میدادند.
از برد دو هزارکیلومتری موشکها گفت و اینکه اسرائیل در همین مسافت از ما قراردارد و در آینده نزدیک به بالاترین مدار آسمان یعنی ژئو ماهواره میفرستیم.
ماهوارههایی که به آسمان میروند فقط جنبه نظامی ندارند، اطلاعات مخابراتی، جغرافیایی، آب و هوای زمین و... از جمله کاربرد آنهاست.
با راوی اول که مرد موسفیدی بود عاشق گمنامی و بچهها به زور نامش را از زیر زبانش کشیدند، خداحافظی کردیم؛(جناب آقای کلاهی) و کاپیتان ربیعی با لباس خلبانی و چشمهای همرنگ لباس سبزش برای ما از پهپادها(پرندگان هدایتپذیر از راه دور) روایت کرد.
دنیای آینده دنیای پهپادهاست، پهپادها هم فقط نظامی نیستند، پرندگان بدون سرنشینی که از عکسبرداری تا خاموش کردن آتش جنگل، آمبولانس و آتش نشانی و.... کارایی دارند.
قدم زدیم و کاپیتان کهنهکار جلوی صندوقچه غنیمتها ایستاد، گرانترین پهبادهای جاسوسی آمریکایی اینجا زمینگیر شده بودند. آشناترینشان آریکو ۱۷۰ بود که ضد موشک بود و به وسیله موشک هم نمیشد دستگیرش کرد. یک کار هک سیستم قوی میخواست و بچههای هوا و فضا خیلی بامزه هکش کردند. ماجرا این بود که آرکیو از سفر قندهار آمده بود داخل ایران فضولی و جاسوسی و قرار بود دوباره برگردد قندهار افغانستان. هوا و فضا میدید و قادر نبود بزند هتکش را پتک کند.
تا اینکه هکش کردند و جای قندهار نوشتند، سبزوار و پهپاد حافظه از دست داده مثل بچهی آدم توی سبزوار نشست.
بچهها یکی یکی داخل شاهد ۲۵۸ مینشستند و این عکس سراسر معنا بود. ما از روزهایی که سیمخاردار نداشتیم حالا به جایی رسیده بودیم که این شاهد با این فناوری پیشگام اسباببازی بچههایمان بود و اینهایی که توی نمایشگاهست قطعا ابزارهای به روز ما نیست و ایران چندگام جلوتر از اینها را به چشم دیده. دل تمام راویها از دلالبازی خودروسازهایی که همسایه دیوار به دیوارشان بودند خون بود. دلشان میخواست یک موشک مخصوص دلالبازی داشتند تا با این سطح فناوری مردم طعم شیرین خودروهای با کیفیت ایرانی را بچشند. کاش زودتر به موشکهای ضد دلالی و فساد هم دست پیدا کنیم.
با کاپیتان ربیعی خداحافظی کردیم و رسیدیم به آخرین بخش یعنی رادارها و سامانههای پدافندی مثل سومخرداد که لاشه هواپیما بدون سرنشین آمریکایی که در بخش غنائم زمینگیر شده بود، هنر شصت آن بود.
ساعت بازدید تمام شده بود و سریع از خروجی که دیگر راهی برای خروج از ناامیدی بود بیرون آمدیم. دیدن دوباره پرچم ایران زیر آسمان آبی در باد لذت چندبرابر داشت.
ایمان و پشتکار تهرانی مقدمها شبیه همان آب زلالی بود که آرام آرام سنگها را میشکافت و جلو میرفت، آنقدر جلو که در ذهن هیچ سنگ و سنگاندازی نمیگنجید.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست.
02.Baqara.271.mp3
1.64M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت ۲۷۱ | سوره بقره | إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقَاتِ فَنِعِمَّا هِيَ ۖ وَإِنْ تُخْفُوهَا وَتُؤْتُوهَا الْفُقَرَاءَ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۚ وَيُكَفِّرُ عَنْكُمْ مِنْ سَيِّئَاتِكُمْ ۗ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: ۸min
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
😔بیحرمتی!
👇(به نقل از همسر شهید صدرزاده)
صبح عاشورای ۸۸ برای نماز صبح که بیدار شدم، دیدم مصطفی پشت هم استخاره میگیرد. بعد موبایلش را برداشت و شروع کرد به گرفتن شماره.
گفتم: (مصطفی این وقت صبح) هنوز حرفم تمام نشده بود که شروع به صحبت کرد و گفت:( خوبی داداش؟ میای بریم تهران؟ راستش خیلی استخاره کردم که بریم، استخاره خیلی خوب اومد. مراسم بمونیم پشیمونی داره.)
گفتم:(کجا؟ پس مراسم چی میشه؟ چرا میخوای بری؟) گفت:(نگران نباش. میریم مراسم سعید حدادیان و بعد از مراسم به حق حضرت زهرا خبری نمیشه. انشالله نماز ظهر عاشورا رو هم مسجد خودمون میخونیم)
پرسیدم:( برای چی استخاره میزدی؟) گفت:(چیزی نیست. برا مسئلهای میخواستم.) وقتی خیلی سوال پیچش کردم و نگرانی مرا دید گفت:( گفتن امروز میریزن تو خیابونا. داشتم استخاره میکردم که به تهران برم یا همین جا (کهنز) عزاداری کنم.) بعد هم با دوستش رفت. هیچ خبری از نداشتم. تقریبا ساعت هشت و نیم شب بود که دیدم اخبار ۲۰:۳۰ تلویزیون، صحنههایی از تهران را نشان داد. دیدن آن صحنهها دلشوره و اضطرابم را بیشتر کرد. وقتی به خانه آمد، دیدم مصطفی از شدت ناراحتی اشک توی چشمهایش جمع شده است. گفت:( بیحرمتی کردن! حرمت امام حسین رو نگه نداشتن! حرمت حضرت عباس رو نگه نداشتن! حرمت این روزا رو نگه نداشتن! چون روز عاشورا به امام حسین بیحرمتی کردن، من مطمئنم که از بین میرن.)
آن شب تا صبح راه میرفت و میگفت:(نمیدونی چه وضعی بود! دست میزدن، سوت میزدن! ) مدام این جملات را تکرار میکرد.
📒کتاب سرباز روزنهم/ شهید مصطفیصدرزاده
#فتنه_۸۸
#نهم_دی
#کتابخوانی
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
🖌 سبکشناسی داستان کوتاه ایرانی
📒 قسمت سیام (آخر)/ نمونه داستانهای پسامدرن
📒داستان پلکان/ ابوتراب خسروی
📒داستان صراحت و قاطعیت/ بهرام صادقی
📒داستان روز بخیر آقای نویسنده/ زهره حکیمی
📒داستان دو دقیقهای/ بهرام مرادی
📒ظهور و سقوط ضمیر اول شخص/ امیر تاجالدین ریاضی
📒دزدمونا خوشبخت میشود/ رضا مختاری
📒مهتاب/ خسرو دوامی
📒عشق/ شهسواری
📒مسابقه/ ناهید طباطبایی
📒مرگ کاتب/ عباس محمودی
📒میزگرد/ سیمین دانشور
📒کلاژ/ احسان عباسلو
📒تبلیغات کره/ وریا مظهر
📒پرترهی صادقی/ اخوت
📒شنگول/ محمدرضا گودرزی
📒نازی/ علیاصغر عزتی پاک
📒غریبه و اقاقیا / علیاصغر شیرزادی
📒کتابداستانکوتاهدرایران/ ج ۳
#ادامهندارد
🆔 @bibliophil
بغض قلم
🖌 سبکشناسی داستان کوتاه ایرانی 📒 قسمت سیام (آخر)/ نمونه داستانهای پسامدرن 📒داستان پلکان/ ابو
این آموزش تموم شد
پیشنهادی دارید
برا آموزش بعدی؟!
استاد جوان آراسته یکشنبهها
ساعت ۱۶ در گوگلمیت
مثنوی و داستان دارند.
داشتم گوش میدادم
گفتم به شما هم بگم
http://meet.google.com/ycb-xgfi-pbf
02.Baqara.272.mp3
2.07M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت ۲۷۲ | سوره بقره | لَيْسَ عَلَيْكَ هُدَاهُمْ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ ۗ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَلِأَنْفُسِكُمْ ۚ وَمَا تُنْفِقُونَ إِلَّا ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ ۚ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تُظْلَمُونَ
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: ۱۰min
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
32.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📒 آموزش طنزنویسی/ قسمت اول
👇استاد فرهادحسنزاده
💥منبع: مدرسه شهروندی
https://www.aparat.com/playlist/457979
#طنزنویسی
#داستاننویسی
🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📒 آموزش طنزنویسی/ قسمت دوم
👇استاد فرهادحسنزاده
💥منبع: مدرسه شهروندی
https://www.aparat.com/playlist/457979
#طنزنویسی
#داستاننویسی
🆔 @bibliophil
26.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📒 آموزش طنزنویسی/ قسمت سوم
👇استاد فرهادحسنزاده
💥منبع: مدرسه شهروندی
https://www.aparat.com/playlist/457979
#طنزنویسی
#داستاننویسی
🆔 @bibliophil