۱۷ سال گذشت.
تاریخ دقیق آن میشود
ششم فروردین ماه ۱۳۸۶ ساعت ۱۰ صبح
اتوبوس بعد از ساعتها دویدن از کرج
خودش را به مشهد رساند.
توی اتوبوس مچاله شده بودیم.
چشمهایمان پف کرده بود.
ولی لب به لبخند باز بود.
از پشت شیشه دود زده
و پردههای قرمز چرکمرده
منتظر یک رنگ طلایی بودم.
همان رنگ طلایی که فقط
توی تلویزیون و عکسها
دیده بودم.
دخترها انگار خسته نبودند،
شعر میخواندند:
میآیم تا ببارم
بغض ابر بهارم
هوس خلوت دارم
به حرم دعوت دارم
خیابانی بود دراز
هرچه میرفتیم نمیرسیدیم
گنبدی طلایی در انتهای خیابان
افتاد توی شیشه جلو اتوبوس
اولش شبیه بیرون آمدن خورشید
از پشت کوه بود، نصف و نیمه
پیدا بود و هرچه جلو میرفتیم
نور طلاییاش بیشتر روی
قلبمان میتابید.
دخترها چشم از انتهای
خیابان نمیگرفتند
هرکس سرک میکشید
تا سهم بیشتری از نور
را بغل کند
ایستادند
دست روی سینه گذاشتند
و صلوات فرستادند
عشق در یک نگاه آن روز معنا شد
دلم پر کشید
و همین جا بود که کبوترحرم شدم.
برای اولین بار، مهربانی رئوف
بغلم کرد.
۱۷ سال گذشته
از این آشنایی.
از آن لحظههای رویایی
اردوی دخترانه مشهدالرضا
که با ۱۸ هزار تومان
ثبتنام کرده بودم.
مدیونم تمام زندگیم را به همان نگاه اول.
در این مسیر مستقیم منتهی به حرم
دوستانی دستم را گرفتند.
سمیهخانم عزیزم و همهی
دوستانی که در مجموعه دخترانه بهشتثامنالائمه جوانی خود را
میدهند تا طعم شیرین
امامرضایی شدن را به دل
دخترانی شبیه من بچشانند.
#زندگیم_به_امام_رضا_مدیونم
#امام_رضایی_شدنم_مبارک
🆔 @beheshtesamen
🆔 @bibliophil