eitaa logo
بغض قلم
626 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
274 ویدیو
31 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! 📄روزنوشت 📒داستانک 📕کتابخوانی 🎧کتاب صوتی ✏️داستان‌نویسی 📡جشنواره‌های ادبی 📘 محدثه قاسم‌پور/ نویسنده کتاب‌‌های: _پشت پرچم قرمز _شب آبستن _نمیری دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است. @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
بهایی قسمت بیست و هشتم جمشید خان _ آقا بهنام پشت خط منتظر شماست . جمشید خان ، قرآن رو بست ، گوشی تلفن رو از کنار میز کارش برداشت . _ سلام جمشید خان ، از لندن تماس می گیرم ،حالتون خوبه؟ _ خوبم ، چه خبر ؟ _ خبر که زیاده ولی فکر کنم خودتون تا حالا شنیده باشید ؟ _کدوم خبر؟ _فرار کیوان . _ فرار کرده ؟! پس جوزف اونجا چه غلطی می کنه ؟ _ عجیبه که شما بی خبری! جوزف رو تا حد مرگ کتک زده و فرار کرده . الانم برگشته ایران تو زندانه...چه طور شما خبر ندارید ؟ _ از وقتی هوشنگ رفته ، دست تنها شدم ، این داریوش بی عرضه هم بی خبر بود. چند روزه کیوان فرار کرده ؟ _ یه ماه شده ، اگه اشتباه نکنم . _یک ماه شده و من بی خبرم ؟ چرا جوزف خبر نداد؟ _ جوزف کشته شده ، اون دیگه یه مهره ی سوخته بود ، اگه زنده بود باید شک می کردید. _ درسته ، پس خطری ما رو تهدید نمی کنه ، که اگه می کرد الان بی خبر نبودم . _ کاملا درسته پدر ، این نشون دهنده هوش و ذکاوت شماست ، شما همیشه تو سایه کارهاتون رو انجام دادید ، کیوان یکبار هم شما رو ندیده ، حالا شما بگید ، شقایق چی شد ؟ کارهای طلاق رو انجام دادید ؟ _ این هفته دادگاه حکم داد . چون ما به اصطلاح اونا کافر بودیم خیلی سریع حکم رو دادن .تبریک میگم از شر این دختره راحت شدی .... _ تبریک ؟! بسیار خوب ، منم چند هفته دیگه برمی گردم . اینجا دیگه کاری ندارم . راستی این سید هنوز زنده است؟ _ تا تو بیای اونم تموم کرده. _ چه عالی _ ولی بهنام ، این آدم ها مردشون ترسناک تر از زنده شونه....حاج مرتضی رو ندیدی بعد مرگ چقدر عزیز تر شد. باید برا بعد مرگش تو جلسه همفکری کنیم. خوب چرخ هاتو بزن ، که خیلی کار داریم پسر . _ اوکی فعلا بای ددی . جمشید خان گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و داد زد داریوش داریوش کدوم گوری هستی ؟ _ بله جمشید خان چیزی شده ؟ _ یک ماهه کیوان فرار کرده ، جوزف کشته شده ، من باید تازه بشنوم! توی بی عرضه چیکار می کنی ؟ ها ؟ من پول بهت نمیدم که مثل گاو سرتو بندازی پایین و چرا کنی ..... _ آقا به جمال مبارک قسم ، هوشنگ همیشه از محل خبر میاورد ، هنوز نتونستم یه جایگزین درست براش پیدا کنم . اینایی هم که پیدا کردم خیلی دندون گرد شدن ، تا پول نگیرن حرف نمیارن... _ هوشنگ اگه خوب کار می کرد ، چون نیاز داشت ، خرج مادر و برادرش رو می داد ، بگرد دنبال یکی مثل هوشنگ که گیر یه قرون پول باشه . حالا هم گمشو از جلو چشمم ...یه بار دیگه خطا کنی ، جوزف منتظرته. _ چشم ، فقط از بیت العدل نامه اومده . خیلی شاکی بودن که عملیات بهایی کردن محله شکست خورده ، جسارتا نوشتن اگه عرضه ندارید برید کنار یکی دیگه بیاد ... _ بدبختی پشت بدبختی ، لعنت بهت سید ....جواب بده ، شرایط محله رو توضیح بده ، بگو دو ماه وقت بدن ، سید خبر مرگش بیاد محله میشه همون محله ی سابق ... _ نه جمشید خان ! با مردن من هیچی عوض نمیشه .... _ سید ؟! تو خونه من چیکار می کنی ؟ _ سلام ! می بینم که قرآن هم می خونید ! متاسفانه باید بگم شماها برا ضربه زدن به ما بیشتر از خود ما قرآن می خونید. اول عذرخواهی میکنم بی خبر و بی اجازه اومدم داخل خونه تون ، ولی به آقا داریوش گفتم امروز میام، یادشون رفته بهتون بگن . یه چند کلمه حرف می زنم ، زحمت رو کم می کنم . جمشید خان چشم غره ای به داریوش رفت و رو به سید با لحنی ملایم گفت : بفرمائید بشینید ، حالا که اومدید چرا سر پا ؟ خوش اومدید ، داریوش یه چیزی بیار برا سید _زحمت نکشید ، حتما می دونید که ما خوراک شما رو حلال نمی دونیم و چیزی نمی خورم ، برم سر اصل مطلب . اومدم درباره دو تا نکته صحبت کنیم ، اول ) مناظره و دوم) درباره ی بعد مرگم _ بعد مرگ ؟ ما دوست داریم سلامتی شما رو ببینیم ...بهاییت دین محبته و دوستی . برخلاف اسلامِ شما که در همه آیاتش خشونت آشکاره . _ نگید که خبر نداشتید ، الانم برای مناظره نیومدم که جواب حرف های شما رو بدم ، چون نه نظر شما تغییر می کنه نه نظر من ، البته اومدم بگم می خوام دعوت تون کنم شنبه ی این هفته بیاید وسط محل باهم مناظره کنیم .جلو چشم همه اهل محل باهم حرف بزنیم ، تو این اتاق فایده ای هم نداره ، اینم بگم که اگه نیاید یعنی حرفی برا گفتن ندارید . ما نیازی به این مناظره نداریم ، فقط خواستم یه فرصت بهتون بدیم خودتون مستقیم معرفی کنید .
نکته دوم ، اومدم حرف امام حسین رو بهتون بزنم . اگه دین ندارید ، آزاده باشید . مرد باش جمشید خان ، دست از سر این مردم بردار ، می دونم منتظری سرم رو بزارم زمین دوباره بساط تبلیغت رو به پا کنی ، فساد ترویج بدی ، دختر ها رو بزک کنی و بریزی تو خیابون ! اگه مردی به جا اینکه با زرق و برق و نیازهای جنسی جوان ها رو ببری سمت خودت، آموزه هاتون بهشون بگو ، این جوون ها فکر دارن ، شعور دارن ، می فهمند اسلام ۱۴۰۰ سال پیش همه نیازهاشون رو جواب داده . مثل شقایق عروستون ، ته زرق و برق رو دید اما آموزه هاتون جلوی یه سؤال ساده ش کم آورد که اگه میگید با ظهور بهاءالله قیامت به پاشده پس چرا همه جا رو ظلم گرفته ؟! یا سوال های ساده ی دیگه که بزارید تو مناظره جواب بدید . _شقایق لیاقت ازدواج با پسر من رو نداشت . من برا مناظره مشکلی ندارم . اما دوست ندارم این دم آخر آبروت جلو اهل محل بره....اینم به خاطر جوانمردی منه . این دسیسه هایی هم که میگید کار ما نیست ! ما از دروغ گفتن نهی شدیم و هرگز دروغ نمی گیم ، اگه دسیسه ای می بینید کار نفوذی های بین خودتون یا دشمن های خارجی تونه..... ما بهایی ها قسم خوردیم فقط مثل یک شهروند زندگی کنیم و در امور دینی و سیاسی شما دخالتی نمی کنیم . _ کاملا مشخصه ! پس میگم حسین بیاد ساعت مناظره و مکانش رو بهتون خبر بده . شنبه می بینمتون . فعلا خدا نگهدار . _ خیر پیش سید ، داریوش آقا رو راهنمایی کنید . ... @bibliophil
قسمت بیست و نهم سید جواد سید جلو آینه اتاق ایستاده بود ، دست کشید روی صورتش و قطره اشک داخل چشم هاش حلقه زد . زری داخل اتاق اومد ، سید تا زری رو از تو آینه دید ، با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و گفت : به نظرت فسقلی دنیا بیاد نمیگه بابام چقدر زشته ؟ هم کچله، هم صورتش سوخته ، هم زردی داره ! زری عکس سید رو از روی طاقچه برداشت گفت : این عکس رو بهش نشون میدم ، میگم بابات از اول که کچل نبود ، یه عالمه موی لخت خرمایی داشته که من عاشق همین موهاش شدم . سید چیزی نگفت . _زری ادامه داد: یادته اومده بودی خواستگاری ، سرت پایین بود ، موهات ریخته بود جلو چشم هات ، اصلا چشم هات معلوم نبود ، من بعد عقد فهمیدم رنگ چشم هات مشکیه....روز خواستگاری فکر می کردم خدایا من و سید ازدواج کنیم صبح تا شب چه طور می گذره ! این انقدر ساکته ، حوصله آدم سر می ره ! سید لبخند کمرنگی زد . _ آره من ساده باور نکردم ، یادش به خیر ، چه زود گذشت . چرا انقدر ساکتی؟ _ زری من باید بهت یه چی بگم ، تو روزی که با من ازدواج کردی می دونستی روزهای سختی داری .....زری همه سختی های که تاحالا باهم داشتیم یه طرف از این به بعد یه طرف . حلالم کن . _ زری اشک هاش رو پاک کرد و گفت : خوبه هر کاری دلت خواست کردی با یه حلالم کن خیال خودت رو راحت می کنی . من باید از حسین بشنوم تو تا نصف شب با این حالت میری مسافر کشی و مکانیکی ، این ور اون ور کار می کنی ! مگه من ازت چیزی خواستم که خودتو اذیت می کنی؟ _ تو که خانمی ، خداروشکر تونستم این چند ماه پول خوبی در بیارم ، قولنامه خونه رو لای قرآن گذاشتم . از صاحب خونه خریدمش ، مرد خوبی بود . کلی تخفیف داد وگرنه با این پول ها که نمیشه خونه خرید ! یه مقدارم حاج یاسر کمک کرد . _ چقدر خوب ، پا قدم فسقلی مون خونه دار شدیم . _ آره الحمدالله، دیگه هفت ماه گذشته یه اسم برا این فسقلی بزاریم . نظرت چیه؟ _ تو که میگی دختره ، ولی به دل من افتاده پسره ، اسم هم براش گذاشتم ، چون هدیه امام رضاست ، اسم گل پسرمو گذاشتم " سید جواد " . ان شاالله دنیا اومد بریم پابوس آقا .... _ چقدر قشنگ ، قربون سید جواد خودم برم .ان شاالله که خیره .... _ زری جان ! اون قرآن رو از رو طاقچه بیار . _ بگیرش .... _ خودت بازش کن ... _ خوب ! _ این کاغذ وصیت نامه منه، یه دونه اش برا تو و سید جواد ، یه دونه هم برا اهل محل ، اما مهمترین قسمتش اینکه منو کنار مصطفی دفن نکنید ، این محل باشم بهتره ، کنار مرتضی یه جای خالی هست ....بقیه اش رو هم که نوشتم، خودت بخون. زری قرآن رو روی طاقچه گذاشت و از اتاق بیرون رفت . سید دنبال زری از اتاق خارج شد . زری یه گوشه نشسته بود و گریه می کرد. سید گفت : وصیت نوشتم ، نگفتم همین الان می میرم که ، مگه این اولین باره وصیت می نویسم ؟ زری گفت : نه اولین بار نیست ، ولی من می شناسمت ، مثل قبل نیستی ، دقت کردی دیگه نمی خندی ، دائم یه گوشه می شینی و میری تو فکر ! رنگ و روت رو که خودت دیدی تو آینه ..... _ حالا تو گریه نکن ، قول میدم بخندم ، اصلا پاشو بریم برا سید جواد لباس بخریم.... پاشو منم برم آماده بشم بریم ....سید جواد بابا لباس می خواد . من رفتم آماده بشم ، سید اینو گفت و رفت داخل اتاق و در رو بست.... زری صورتش رو شست ، آماده شد و رفت درِ اتاق گفت : بعد میگن زن ها دیر آماده میشن ، من آماده شدم ، چرا نمیایی ؟ زری در اتاق رو باز کرد ، یه چیزی پشت در گیر کرده بود و در باز نمی شد. با هر زحمتی بود در رو باز کرد ، سید پشت در زمین افتاده بود، نمی تونست بلند بشه ! زری گفت : یه دفعه چی شد ؟ سید خندید و گفت : نمی دونم چی شده ولی تا فهمیدم می خوای پول خرج کنی، کمرم تیر کشید ، افتادم زمین . زری گفت : من که از دل شوره مردم ، پاشو بریم دیگه ! سید هر کاری کرد نتونست بلند بشه و دوباره روی زمین افتاد. زری سریع رفت زنگ زد به دکتر سلیمی .... تا دکتر سلیمی بیاد سید خودش رو روی زمین کشید و از جلوی در اتاق کنار رفت. دکتر سلیمی سریع خودش رو رسوند، به زری خانم گفت : نگران نباشید ، من بهش چند ماه پیش گفتم بیشتر مراقب باشه ، کار سنگین نکنه ، تا زنگ زدید فهمیدم ، ترکش تو کمرش کار خودش رو کرده ، یه رخت خواب براش بیارید، زری حیرون نگاه می کرد ، بالش رو پشت سید گذاشت ، دکتر زیر بغل سید رو گرفت و روی رخت خواب گذاشتش..و گفت درد که نداری ؟ سید گفت : اتفاقا دردهام خوب شده ، دیگه پاهام رو احساس نمی کنم . زری رو به دکتر کرد و گفت بستری ش نمی کنید؟ دکتر گفت : نیازی نیست ، فقط از این به بعد سید بیشتر خونه می مونه، روزی یه بار میام بهش سر می زنم . زری خانم به سرهنگ بگید بیاد بیمارستان داروهای سید رو بگیره..... زری از اتاق بیرون رفت .
دکتر سید رو بغل کرد و گفت : عمر دست خداست ، امیدت به خدا باشه ، اما فکر نکنم بتونی بچه ت رو ببینی...کم کم زری خانم رو آماده کن کمتر اذیت بشه . چشم های سید برق زد و گفت : شاید این فلج شدنم یه خیریتش اینه که بیشتر کنارش باشم . دکتر بدی و خوبی دیدی حلال کن . دکتر صورت سید رو بوسید و گفت : تو ببخش کاری از من بر نیومد ، اینو گفت و با بغض از اتاق خارج شد ..... زری سینی چای در دست ، دکتر رو بدرقه کرد و چای رو جلو سید گذاشت و گفت : زنگ زدم الان جناب سرهنگ میاد . دکتر سلیمی چرا انقدر زود رفت ؟ سید گفت : هیچی دید حالم خوبه ، رفت به کارهاش برسه . تلفن رو میاری بزنی به دو شاخه اتاق ! خدا خیرت بده . زری تلفن رو به دوشاخه اتاق وصل کرد و گوشی رو جلوی سید گذاشت . سید شماره ی شیخ احمد رو گرفت . چند تا بوق خورد و شیخ احمد گوشی رو برداشت. _ درخواست کنید زودتر برا محله یه روحانی جدید بفرستند . شیخ احمد گریه می کرد و می گفت : امروز با بچه ها میایم دیدنت ببینم چی شده که این حرف و می زنی مگه با ما قهر کردی؟ پس مناظره ات با جمشید خان چی میشه؟ _ ان شاالله تا شنبه زنده بمونم با ویلچر میام برا مناظره ، اگه زنده هم نموندم که ..... _این حرفا چیه ؟ خدا به این محل رحم کنه ، ان شاالله غروب باهم حرف می زنیم . سید که تلفن رو قطع کرد، زری وارد اتاق شد و گفت : دکتر نگفت تا کی نمی تونی بلند بشی؟ _ زری جان ! ان شاالله همین یکی دو روز ، زیاد طول نمیکشه....فقط با معصومه و خانم جون برید برا سید جواد و خودت هرچی می خوای بخرید . @bibliophil
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
پویش خانم سمانه غفوری ،بخش عکس نوشته و دلنوشته @beheshtesamen
قسمت سی ام: هاشم من ، حبیب ، هاشم، رضا و چندتا دیگه از بچه ها به همراه شیخ احمد به خونه ی سید رفتیم. سید زرد تر از روزهای قبل به بالش تکیه داده بود و ماسک اکسیژن روی صورتش ، خوابش برده بود. زری خانم گفت: بزارید الان بیدارش می کنم. آقا حبیب اومد بیدار بود . کلی باهم حرف زدن. منتظرتون بود. به خاطر داروهاش خوابش برد. شیخ احمد گفت: نه !سید کسالت داره، منتظر می مونیم. من با بچه ها کار دارم اگه اجازه بدید دخترم آروم صحبت می کنیم، تا سید بیدار بشه. _اجازه ما هم دست شماست شیخ احمد این چه حرفیه. من برم یه چندتا چایی بیارم. _زحمت نکش دخترم. سرهنگ گفت: زری جان چایی ها رو بریز من میام می برم. سرهنگ کنار شیخ احمد نشست. صدای زنگ در بلند شد. حاج یاسر بود. حاج یاسر گفت: پسر من کجاست؟ تا خبر رو شنیدم خودم و رسوندم. راسته؟ سرهنگ ، حاج یاسر رو بغل کرد و گفت: حاجی آروم. مادر و زنش خبر ندارن. حاج یاسر خودش رو به زور کنترل کرد . جمع که تکمیل شد ، شیخ احمد گفت: سید به گردن این محل خیلی حق داره. این مدت که حالش خوب نیست ما نباید اجازه بدیم زحمات سید به باد بره. من صبح با سید صحبت کردم. می گفت هر طور هست مناظره رو می ره حتی اگه شده با ویلچر! اما من نگران خودشم ! از طرفی اگه خبر به جمشیدخان رسیده باشه که سید مریض شده حتما میاد و به نفع ما نیست صحنه رو خالی کنیم. پیشنهادتون چیه؟ هاشم گفت: اگه میشه شما با جمشیدخان مناظره کنید. حاج یاسر گفت: نمی دونم واقعا. حبیب تو زودتر اومدی سید چیزی نگفت؟ حبیب گفت: نه حاجی درباره این موضوع چیزی نگفت.فقط یه حرف های زد که به وقتش میگم. رضا گفت: ببخشید شیخ احمد یعنی سید زبونم لال دیگه خوب نمیشه؟ شیخ احمد گفت: عمر دست خداست، این چه حرفیه پسر ان شاالله خوب میشه. ولی مناظره فرداست. _سرهنگ گفت: من برم ببینم شاید سید بیدار شده باشه، ببینیم نظر خودش چیه؟ سرهنگ وارد اتاق شد، سید هنوز خوابیده بود. دست کشید رو صورت سید. صورتش سردتر از قبل شده بود . سرهنگ هرچی صداش زد جواب نمی داد. سرهنگ سراسیمه داخل سالن اومد و گفت: بیاید کمک کنید، ببریمش بیمارستان. سید یخ کرده ! فکر کنم بیهوش شده جواب نمی ده. هاشم گفت: شاید تموم کرده آقا! حبیب اشک هاش روی زمین ریخت . سریع داخل اتاق رفت و زیر بغل سید و گرفت. سید رو گذاشت رو دوش خودش و از خونه زد بیرون. سرهنگ سریع ماشین رو روشن کرد ، حسین جلو رفت و گفت : من با حبیب می رسونیم شون. شما هوای خانم ها رو داشته باشید. سرهنگ از ماشین پیاده شد که خانم جون جیغ زد ، سرهنگ بدو...زری غش کرده. این بار خانم جون و سرهنگ با ماشین حاج یاسر، زری رو رسوندن بیمارستان. دکتر سلیمی سید رو معاینه کرد و گفت: این حالت طبیعیه سرهنگ، ممکن چندبار بیهوش بشه و بهوش بیاد و بعد.... سرهنگ داد زد چرا هیچ کاری نمی کنی؟ تو چه جور دکتری هستی؟! سلیمی عینکش رو برداشت و گفت: حق دارید، شما الان ناراحت هستید. بیاید داخل اتاق من باهم صحبت کنیم. سرهنگ به همراه دکتر داخل اتاق رفتند. دکتر یه لیوان آب برا سرهنگ آورد و گفت: سید جانباز شیمیاییه ، درست همون روزی که از دادگاه اومد پیش من بهش گفتم باید بری خارج، فقط خارج شاید بتونن درمانت کنند ! چشم هاش پر اشک شد و گفت: دیشب خواب مرتضی رو دیدم . مرتضی باهام دعوا داشت، می گفت چرا هوشنگ رو تنها گذاشتی. بهم گفته یه کار فقط مونده. کار هوشنگ رو درست کنی، منتظرتم. هرچی بهش گفتم گوش نداد. البته می گفت بخوام برم هم پولش رو ندارم. باید برا زری خونه بخرم. من نمی دونستم اینا رو به شما نگفته. همه ی فکرش پیش این بود که دیه ی مادر هوشنگ رو بگیره براش مغازه راه بندازه. شما که می شناسیدش شب ها تا دیر وقت اونجا بود. حرف کسی رو گوش نمی داد. سرهنگ گفت: من اگه می دونستم زندگیم رو می فروختم بره خارج دنبال دوا و درمونش. دکتر گفت: البته ریه سید خیلی آسیبش جدیه. همون موقع هم خوب نمیشد فقط شاید یکی دو ماه بیشتر میشد نگهش داشت. همین باعث شد سید بیخیال دوا و درمون بشه. شما خودتون پدر شهید هستید. پیمانه پر بشه می ریزه. سید همه ی تلاشش رو کرده پیمانه اش پر بشه. این بیهوش شدن و به هوش اومدن ها هم فکر کنم برا دیدن پسرشه که نمی تونه دل بکنه. البته با این حالی که زری خانم رفت تو اتاق عمل فکر کنم چند ساعت دیگه به دنیا بیاد. سرهنگ سرش رو گذاشت لای دست هاش و بلند بلند گریه کرد. آروم که شد . دکتر از اتاق رفته بود. سرهنگ داخل راهرو اومد. حسین ، حبیب، حاج یاسر، شیخ احمد، هاشم، مهران، رضا، معصومه، مجید، اکبر داخل راهرو ایستاده بودند. پرستار بهشون گفت: لطفا بیمارستان رو خلوت کنید، همه برید داخل حیاط فقط پدر و مادرشون بمونن بقیه همه بیرون. حبیب پشت شیشه ی مراقبت های ویژه (icu) گریه می کرد و یاد روز آشنایی ش با سید افتاد...
_سلام من می خواستم تو باشگاه اسم بنویسم. فقط نمی دونم کدوم رشته برم! _ اتفاقا همین الان مربی جودومون از زمین بیرون اومدن اونجا هستند، میخواید از ایشون مشورت بگیرید. _ممنون _ببخشید ، من می خواستم تو باشگاه اسم بنویسم ولی نمی دونم چه رشته ای؟ _سید گفت: سلام! برا چی می خوای بیای باشگاه؟ _می خوام تیپم خوب بشه، هیکلم بیاد رو فرم، کسی بهم زور گفت بتونم حالش رو جا بیارم. _پس می خوای بزن بهادر بشی، خوبه بیا جودو. این شد باب آشنایی با سید. چند ماه که رفتم خیلی شاکی شدم . سید فقط زمین خوردن رو بهم یاد می داد. هرچی بهش می گفتم من می خوام بتونم بزنم ! می گفت تا نتونی زمین بخوری بهت زدن رو یاد نمی دم. کم کم عاشقش شدم. تا اون روز که تو رختکن فهمیدم روحانیه. سرم درد گرفت و پیش خودم گفتم مگه میشه؟ یه روحانی مربی جودو؟ سید فهمیده بود تعجب کردم و گفت: مگه آدم ندیدی ؟ همه باید ورزش کنن تا بتونن بزنن ولی نزنن. اگه نتونی بزنی و نزنی که هنر نکردی! اگه قدرتشو داشتی و تو دعوا کوتاه اومدی هنره پسر! کم کم فهمیدم جودو ورزش زمین خوردنه و سید خواسته این طوری دستم رو بگیره. از اون روز تا حالا که سید افتاده رو تخت، پنج سال می گذره. خدایا چه طوری ببینم سید به این روز افتاده! خدایا تو که می دونی سید همه زندگی منه!! پرستار گفت: آقا همه رفتن بیرون. لطفا شما هم بیرون باشید. حبیب تازه به خودش اومد . داشت می رفت بیرون که دید پرستار سریع داخل اتاق سید رفت. دکتر سلیمی و چندتا پرستار داخل اتاق رفتن. سید ایست قلبی کرد و شوک برقی هم نتونست کاری کنه. دکتر از اتاق بیرون اومد. سرهنگ و خانم جون با خوشحالی در اتاق سید رسیدند . خانم جون گفت: کاش سید زودتر بیدار بشه. ماشاالله پسرش مثل قرص ماه می مونه!! مراسم تشییع سید همون ساعت مناظره با جمشید خان برگزار شد. تو محل کسی نمونده بود که نیومده باشه. حتی جمشید خان هم که خبر نداشت سید شهید شده از خونه اش خارج شد وقتی فهمید دوباره داخل خونه برگشت. همون طور که سید وصیت کرده بود کنار حاج مرتضی تو محله ی ما به خاک سپرده شد. سومین روز شهادت سید ، حبیب همون رو سر مزار سید جمع کرد .از شیخ احمد، حاج یاسر و مجید گرفته تا من و رضا، اکبر، حسین ، هاشم و... حبیب گفت : یادتونه من زودتر رفتم خونه ی سید ، بهتون گفتم سید یه حرف های زد که باید بهتون به وقتش بگم ! الان وقتشه . حبیب کاغذی رو از جیبش در آورد و گفت: این وصیت نامه سید به ماست. حاج یاسر گفت: قربونش برم فکر همه چیز رو کرده بود ، بخون حبیب جان! حبیب گفت: سفارش کردن شیخ احمد بخونن. شیخ احمد کاغذ رو از حبیب گرفت. عینکش رو زد و شروع کرد به خواندن: "بسم ربّ الشهدا و الصدیقین... آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم چون شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن هر مرحله فرسنگ به فرسنگ بمیریم. رفقای خوبم سلام! حالا که سه روزه از شر من راحت شدیدن ، اول از همه حلالم کنید. این یه سالی که بین شما بودم خیلی کوتاهی کردم . اگه بدی و خوبی دیدین همه حلالم کنید. شیخ احمد عزیزم ، استاد خوبم ! ممنونم که اجازه دادی پا تو محله ی شما بزارم و کنار شما شاگردی کنم. حاج یاسر ، شما برام مثل پدر بودید. امیدوارم حلالم کنی که نتونستم بدن پسرت رو بیارم برات." گریه حاج یاسر بلند شد. شیخ احمد آرومش کرد و ادامه داد. "و اما حبیب عزیزم از این به بعد بار سنگینی رو دوش تو هست ، که تا روحانی جدید بیاد ، تو و بچه های محل باید با کمک هم پرچم هیات امام حسین رو بالا نگه دارید. چه بچه های این محل ، حسین عزیزم ، مهران، رضا، اکبر، مجید و چه بچه های محله حاج یاسر که هاشم و جعفر رو دارند ، همه به حبیب کمک کنید و اگه شیخ احمد اجازه بده حبیب کارهای من رو تا اومدن روحانی جدید انجام بده. یه سفارش هم به همه تون دارم قبلا هم گفتم فقط از بی تقوایی خودتون بترسید ، از هرچیزی که همدلی تون رو زیر سوال ببره پرهیز کنید. از حسادت، تهمت زدن به هم ، حاشیه درست کردن برا هم ، مغرور شدن به کارهای خوب... این کارها سد پروازتون نشه!! بچه ها زمین برا پرواز ، برا اوج گرفتن خیلی کوچیکه....آخر شناسنامه یه بچه هیاتی اگه مهر شهادت خورد ، یعنی حسین حسین گفتنش قبول شده . روزهای سخت وقتی هیچ کسی رو نداشتی، وقتی آتیش دشمن از هر طرف رو سرت می ریخت و فکر کردی رسیدی به ته خط ، فقط این حسین حسین هاست که برات می مونه. تا وقتی با امام حسین هستید و برای زمینه سازی ظهور منتقمش کار می کنید شما پیروزید ! حتی اگه تعداد تون کم باشه. برا من رو سیاه هم دعا کنید. اگه لایق باشم منم دعاتون می کنم. یاعلی کوچیک شما سید بهایی"
شیخ احمد وصیت نامه رو تو جیبش گذاشت و گفت اینو میدم به تعداد همه تون چاپ کنند همه داشته باشید. حبیب جان ! این شما ، این محله. حاج یاسر ! شما و بچه های پایین هم حواستون به اونجا باشه . هر کمکی خواستید، من پیرمرد هم هستم . رو منم حساب کنید . داره برف میاد کم کم برید خونه هاتون. خدا اجرتون بده. بچه ها به همراه شیخ احمد رفتند. همه رفتند . فقط هاشم ، من ، حبیب و حسین موندیم. حسین کنار حبیب رفت و گفت: دستت رو بده پسر ! من تا آخرش هستم. هاشم جلوی حبیب کنار قبر سید نشست و گفت : من موندم سید چرا وسط این همه جمع تو رو انتخاب کرد ؟ حبیب دونه های برف رو از روی قاب عکس سید پاک کرد . حبیب تا لبخند سید رو دید لبخند زد . یا علی گفت و بلند شد. پایان
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
سلام نیمه شب من ! سلام عابر تنها ! سلام حضرت باران! و شب به نیمه رسیده دوباره جمعه آمده اینجا و این غروب نشسته بر روی چهره ی دریا و مردمان همه خوابند به روی ناز بالش دنیا که فصل سرد زمین یک طلوع می خواهد طلوعی از پس هر ابر از پس یک نور طلوعی از دل هر خاک از جوانه ای پر شور سلام نیمه شب من سلام حقیقت هر صبح کجا به انتظار منی باز ؟ کدام خیمه ی تنها! منم جوانه این خاک و تو که آب حیاتی ببار بر دل مرده در این سیاهی شب ها سلام حضرت باران ! سلام عابر تنها! سلام نیمه شب من! ببار .. @bibliophil
وقتی کتاب پشت پرچم قرمز می نوشتم ، آرزوم بود چاپش کنم، اما برا چاپ کردن ش تلاش نکردم ، گفتم اگه امام حسین بخواد خودش چاپ می کنه ، وظیفه من نوشتن بود. تا بعد هشت سال .... روز شهادت حضرت رقیه مجوز گرفت . روز اربعین چاپ شد . روز ولادت امام عسکری رسید دستم. روز وفات حضرت معصومه رسید دست بچه ها بعد روضه سقا .... اربعین ۱۴۰۱ به‌خاطرش دعوت شدم به تکیه کتاب و یکی از بهترین اتفاق‌های زندگی حرفه‌ایم رقم خورد. و آذر ۱۴۰۲ میهمان شدم به جمع روایت‌گران اربعین و.... این راه ادامه دارد. همه‌ی این روزها به ظاهر اتفاقی بود، اما یادداشت ناشر رو که خوندم باورم شد که تا امام حسین نخواد نمیشه. آقا میشه به قلم من توان بدی فقط از شما بنویسه. این خانواده مدیون کسی نمی‌مانند.
خدا هم می سوزه ؟ مشغول شستن ظرف های شام بودم که محمد وارد آشپزخانه شد. پنج ساله بود. پسری شیطان، حاضر جواب اما شیرین و دوست داشتنی. پیچ اجاق گاز را بازکرد. بوی تند گاز کل آشپزخانه را گرفت. جلوی اجاق گاز رفتم و با خنده گفتم: محمد کار خطرناکی کردی! گفت: خیالت راحت باشه. گفتم : من خیالم راحته اما می دونی اگه گاز رو باز کنی چی میشه؟ ممکن کل خونه آتیش بگیره. وسایل مون بسوزه، پول هامون بسوزه، دیگه نتونیم خوراکی بخریم. محمد با خنده و بازیگوشی همیشگی گفت: خاله خدا هم می سوزه؟ @bibliophil
آقا ! روغن عادی دارید ؟ چند روزی هوا سرد بود و دل و دماغ خرید کردن نداشتم. امروز بالاخره از کنار بخاری گرم، دلم رو به دریا زدم و برای خرید مایحتاج یه هفته از خونه خارج شدم. از وقتی اومده هفتگی خرید می کنم . کنار خیابون پسرک دست فروش آجیل شب یلدا می فروخت ، از روی کنجکاوی پرسیدم آجیل چند ؟ آخه آجیل نمی خواستم ، فقط یکم کنجکاو بودم، تو دل تون نگید فضول ، کنجکاو بودم . پسر خیلی راحت گفت : ۲۵۰ ت . نه این طوری که ۲۰۰ و پنجاه ت ، نه، با لب غنچه شده ۲۵۰ تومن. ناقابل رو من میگم ، هنوز حس کنجکاوی من اغنا نشده بود، بلکه تعجب هم بهش اضافه شد، دوباره پرسیدم با این قیمت کسی هم خرید می کنه ؟ گفت : آره ، ولی ۲۰۰ گرم ، ۳۰۰ گرم .....یاد سادگی قدیم، بوی گندم برشته های شب یلدای بچگی بخیر ، در دلم به روح دوستانی که قدرت خریدمون رو انقدر پایین آوردند، ......فرستادم و وارد سوپر مارکت شدم. قفسه روغن هنوز مثل هفته های قبل خالی بود، فقط چند تا روغن ذرت و کنجد خودنمایی می کرد ، به فروشنده گفتم : آقا روغن عادی دارید ؟ منظورم معمولی بود ، نمی دونم چرا گفتم عادی . فروشنده خندید و گفت : خانم ! چی عادی مونده تو مملکت که روغن عادی بمونه !!! فقط همین غیر عادی ها داریم . باز خندید . دیدم واقعا راست میگه ، هیچ چیزی دیگه عادی نیست، حتی حالا که دارم این متن رو می نویسم ، احساس می کنم متن منم عادی نیست. هیچ چیز عادی نیست ولی بازم می خندیم ! جالبه ! آخه ما هم عادی نیستیم ، چرا باور مون نمیشه وقتی خورشید پشت ابر مونده ، هیچ چیزی عادی نیست !!!! تو این اوضاع باید باور کنیم گشایش همه چیز در دعا برای ظهور نجات بخش عالمه، دعا برا اومدن آقای که وقتی بیاد مردم برای دادن صدقه دنبال فقیر می گردند!!!!! کاش بخوایم که فال یلدا ی همه مون بیاد ..... یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور البته این فال برا وقتی خوبه که ما غم بخوریم بعد حافظ دل داری مون بده ، غم مخور ، وقتی غم نمی خوریم این فال هم عادی نیست . + عکس از اینترنت @bibliophil
نامه حاج قاسم به دخترش چند ماه قبل شهادت فاطمه عزیزم! این چند صفحه را برای تو می‌نویسم، چون می‌دانم مقدسانه مرا دوست داری؛ نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را برایت می‌نویسم، اما احساس می‌کنم در این تنهایی و غربت عمرم نیاز دارم با کسی عقده دل باز کنم. آه! مرگ خونین من! عزیز من! زیبای من! کجایی؟ مشتاق دیدارت هستم... وقتی بوسه انفجار تو، تمام وجود مرا در خود محو می‌کند، دود می‌کند و می‌سوزاند. چقدر این لحظه را دوست دارم. آه... چقدر این منظره زیباست. چقدر این لحظه را دوست دارم. در راه عشق جان دادن خیلی زیباست... خدایا! ۳۰ سال برای این لحظه تلاش کردم. برای این لحظه با تمام رقبای عشق در افتاده‌ام. زخم‌ها برداشته‌ام، واسطه‌ها فرستاده‌ام. چقدر این منظره زیباست! چقدر این لحظه را دوست دارم...» @bibliophil
امروز با کلی شرمندگی کتاب رو به سردار یکتا ی هدیه کردم که خودش صاحب زیباترین روایت ها و حکایت هاست . این میز کوچیک من رو می بره به یه جلسه ی که می دونم یه روز بهش دعوت میشیم با رفقای امام رضایی @bibliophil
از دیشب خیلی با خودم کلنجار رفتم ، چندتا جمله درباره حضرت زینب بنویسم ، هر کاری کردم نشد. تبلت رو با گریه انداختم گوشه اتاق و رفتم انارها رو دانه دانه کنم . ظرف بلوری رو روی میز گذاشتم. خون انارها چکید دور تا دور ظرف . بوی گلاب و گلپر تمام دریچه های ریه ام رو پر کرد. هنوز تو فکر نوشتن بودم ، کلمه کم داشتم ، انگار یه قطره بخواد دریا رو توصیف کنه. گفتم بنویسم این خانه فقط یک دختر کم داشت . بعد از مجتبی مهربان فاطمه ( سلام الله علیها) و حسین یکتای علی ( علیه السلام ) این خانه یک دختر کم داشت . این جمله راضی ام کرد ،حالا دانه های انار روی هم جمع شده بود...و ادامه دادم . دختری شبیه فاطمه ( سلام الله علیها) ، ام ابیهای پدر و شبیه خدیجه ( سلام الله علیها) ، بخشنده تمام دارایی و هستی برای خدا . ، فاطمه زینت رسالت بود و زینب زینت امامت .....یاد جمله استاد شجاعی افتاد " زینب نه حسین در آینه تأنیث" زینب نه گوهر نایاب که تمام قهرمان های دنیا آرزوی سربازی ش را دارند درست مثل عباس علمدار ... خوشبحال صاحبان سربندهای هنوز خون انارها جاری بود که صدای دختر از تلویزیون پخش شد.... @bibliophil