eitaa logo
بغض قلم
628 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
272 ویدیو
31 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! 📄روزنوشت 📒داستانک 📕کتابخوانی 🎧کتاب صوتی ✏️داستان‌نویسی 📡جشنواره‌های ادبی 📘 محدثه قاسم‌پور/ نویسنده کتاب‌‌های: _پشت پرچم قرمز _شب آبستن _نمیری دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است. @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه‌ی قاصدک رقیه نفس نفس زد. قاصدک را گرفت و توی دست نگه داشت و نفس راحتی کشید. هنوز نفسش جا نیامده بود که باد ملایمی وزید و قاصدک را با خودش برد. رقیه دنبال قاصدک دوید: (کجا میری! صبر کن منم بیام.) حمیده هم پشت سر رقیه دوید. صدای دویدن و خنده بچه‌ها صحرا را پر کرده بود. رقیه با دست به بوته خاری اشاره کرد؛(اونجاست حمیده، نشسته اونجا، بیا بریم دنبالش.)‌ پر قاصدک به تیغ‌های خار چسبیده بود. چند قدم تا رسیدن به قاصدک مانده بود که باد شدیدی وزید. تکه‌ای از قاصدک به تیغ خار ماند و قاصدک پر شکسته به بالای آسمان رفت. حمیده تکه جامانده قاصدک را از تیغ جدا کرد. توی دست گرفت و زیر لب زمزمه کرد:(اگه بابام دیدی! بهش بگو دلم تنگ شده) بعد قاصدک تکه شده را به دست باد داد. رقیه و حمیده به پرواز قاصدک نگاه کردند. قاصدک دور و دورتر شد. خسته به گوشه‌ای زیر سایه تک درخت وسط صحرا برگشتند. حمیده عرق پیشانی‌اش را پاک کرد:(تو فکر می‌کنی اونجایی که قرار بریم چه شکلیه؟) رقیه دست ش را سایه‌بان چشم‌هایش کرد که نور آفتاب کمتر بتابد: (نگران نباش، ما داریم می‌‌ریم مهمونی!) حمیده اهی کشید:(آخه تو بابات کنارته...) حمیده لبش را گاز گرفت و حرف را نصفه گذاشت، یاد حرف بابا افتاد که وقت رفتن گفته بود؛(دختر کوچولو بابا! شکایت نداریم!) رقیه دست حمیده را گرفت؛(نگران نباش! بابای تو مثل عمو خیلی پر زور و قوی)‌ رقیه این را گفت و بلند شد. پشت چادرش را تکاند که خاک‌ها روی زمین بریزد: (نگاه کن! عمه زینب دنبال مون می گرده!) رقیه دوید و خودش را توی بغل عمه انداخت. عمه هر دوتا دختر را بغل کرد:(همراهم بیاید! بابا حسین دنبال حمیده می گرده!) رقیه ماجرای قاصدک را تعریف کرد:(عمه جون! دنبال قاصدک بودیم . اما قاصدک شیطون فرار کرد.) عمه سرش را پایین انداخت و لبخند زد. دست حمیده و رقیه را گرفت و باهم وارد خیمه امام حسین(عليه‌السلام)‌شدند. بابا حسین دست حمیده را گرفت، بغلش کرد. حمیده را روی زانوی خودش نشاند. نازش کرد، دست‌هایش را بوسید. همه گریه‌ کردند. رقیه پایین چادر عمه را کشید و گفت:(چرا همه گیر می کنن؟) عمه دستی روی سر رقیه کشید؛(رقیه جونم چیزی نیست ، از این به بعد بابا حسین بابای حمیده‌ام هست . چون باباش رفته سفر و دل حمیده یه ذره شده! ) رقیه خندید. دندان‌های مرواریدی، کنار هم قرار گرفت؛(چقدر بابا حسین مهربونه! همین الان حمیده داشت به من می گفت دلش برا باباش تنگ شده.؟) رقیه فکر کرد و دوباره ادامه داد:(قاصدک خوش خبر، می خواست به حمیده این خبر بگه، که از این به بعد بابا حسین بابای اونم هست!) 🖌 سالروز ورود مسلم‌بن عقیل به کوفه 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به شیشه های اتاقم دوباره "ها" کردم و از نوشتن اسمت بر آن حیا کردم به روی شیشه کشیدم شبیه یک گنبد به پای شیشه نشستم رضا رضا کردم در این اتاق که از هر طرف به دیوار است تو را برای رهایی خود صدا کردم آهای ضامن هفت آسمان! مرا دریاب که من فقط به هوای تو بال وا کردم همین که بوی تو پیچیده در نفسهایم به پر کشیدنِ در خویش اکتفا کردم نگاه کردم و بر شیشه جای گنبد نیست به شیشه های اتاقم دوباره ها کردم 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
01.Hamd.06.mp3
2.62M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت هفتم | سوره حمد | اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: 12mint ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
40.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋جلسه سی‌‌و‌سوم آموزش داستان نویسی 🖌سعید فرض پور 📒موضوع این جلسه: بستر داستان نویسی 💥 منبع؛ کانال تلگرام galimalva 🆔 https://eitaa.com/bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قدر شب جمعه ابو بصیر از امام باقر (علیه السلام) نقل كرده است كه فرمود: به راستی خدای بلندمرتبه، هر شب جمعه از بالای عرش تا صبح ندا می‌دهد: 🌺آیا بنده مؤمنی نیست كه مرا برای دنیا و آخرتش قبل از طلوع فجر بخواند، پس من جوابش دهم؟ 🌺آیا بنده مؤمنی نیست كه از گناهانش قبل از طلوع فجر توبه كند من توبه او را بپذیرم؟ آیا بنده مؤمنی نیست كه از نظر روزی در تنگنا باشد و از من درخواست زیادت كند پیش از طلوع فجر، من نیز [بر رزق او] بیفزایم و بر او توسعه دهم؟ 🌺آیا عبد مؤمن بیماری كه شفای خود را قبل از طلوع فجر بخواهد، نیست تا شفایش دهم؟ 🌺آیا بنده مؤمن زندانی غمناكی نیست كه درخواست آزادی از حبس كند قبل از طلوع فجر، سپس من آزاد و رهایش بنمایم؟ 🌺آیا بنده مؤمنی كه مظلوم واقع شده نیست كه از من درخواست كند تقاص ظلم او را بگیرم، و من یاری‌اش كنم و مظلمه‌های او را پس بگیرم؟ امام باقر (علیه السلام) فرمود: این ندا مرتب تا طلوع فجر ادامه دارد. 📚(وسائل الشیعه، ج ۵، ص ۷۳ و ۷۴) 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
01.Hamd.07.mp3
2.23M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت هشتم | سوره حمد | صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ  🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: 10mint ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋جلسه سی‌‌و‌چهارم آموزش داستان نویسی 🖌سعید فرض پور 📒موضوع این جلسه: ابتدا، میانه و پایان 💥 منبع؛ کانال تلگرام galimalva 🆔 https://eitaa.com/bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.001.mp3
1.37M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت اول | سوره بقره |  الم 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: 5mint ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋جلسه سی‌‌و‌پنجم آموزش داستان نویسی 🖌سعید فرض پور 📒موضوع این جلسه: نقش اینترنت در داستان‌نویسی 💥 منبع؛ کانال تلگرام galimalva 🆔 https://eitaa.com/bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*«سبز زمردین»* نه فقط صفحه فلزی زیر پایه‌ی چرخ، که بدنه و دکمه‌ها و اصلا تمام قطعاتش از شدت حرارت، مثل گدازه‌های آتش شده‌اند. هر بار که قسمتی از پوستم بی هوا با قطعه‌ای از چرخ برخورد می‌کند، انگار که دستم را توی کوره آجر پزی یا تنور نانوایی برده باشم، تا مغز استخوانم سوت می‌کشد، اشک از چشمم سرازیر می‌شود، پوست دستم ور می‌آید و بعد تاول می‌زند. اما آفتاب، فقط چرخ خیاطی را هدف نگرفته. درست بالای سرم ایستاده و با آتش نگاهش، دارد تمام وجودم را زنده زنده روی زغال منقلش، کباب می‌کند. عرق، از لا به لای موهایم به روی صورتم شره کرده و تا نوک پاهایم هم رسیده. درست است که مرداد را رد کرده‌ایم اما آفتاب اینجا، مرداد و شهریور ندارد. من که می‌گویم تابستان و زمستان هم ندارد. بیابان است و آفتابش. آفتابی که بیشتر از صد سال، بی رحمانه تن این خاک را سوزانده. خاکی که در دلش، گنج های ارزشمند زیادی را پنهان کرده. حالا فقط آفتاب، بالای سرم نایستاده. چندین و چند جفت چشم از حدقه بیرون افتاده، وسط صورت‌های آفتاب سوخته و زمخت و بدترکیب، که با کلاه‌های نظامی روی سرشان و لباس‌های پلنگی توی اندام نخراشیده‌شان، غیرقابل تحمل تر شده‌اند هم، باطوم به دست و کمر، درست بالای سرم ایستاده‌اند. اما من بی‌اعتنا به آفتاب و آن‌ها، پارچه را که مدام سر می‌خورد و از زیر پایه در می‌رود، مرتب می‌کنم، کف پای راستم را روی پدال چرخ فشار می‌دهم و به فرو رفتن نخ‌ها بر تن این سبز زمردین، چشم می‌دوزم. همهمه‌ی آن‌ها که بالای سرم ایستاده‌اند، در بین صدای تلق تلق سوزن چرخ، تبخیر می‌شود. سوزنی که هر بار بالا و پایین می‌رود، قسمتی از سبزِ زمردین را به نخ‌های سبز براق و به دلِ من، پیوند می‌زند. برای پیدا کردن رنگی که مد نظرم بود، کل پارچه فروشی‌های شهر را زیر و رو کردم. دست آخر، توی بازار بزرگ تهران پیدایش کردم، همانی بود که می خواستم. مخمل آیینه‌ای ابر و بادی، به رنگ سبز زمردین. هم جنس و هم رنگ همان پارچه‌ای که سال‌ها، به عنوان سفره پهن می‌کردم وسط خانه. نان و پنیر و سبزی‌ها و شله زرد‌های نذری را رویش می‌چیدم، اشک می‌ریختم و دعا می‌کردم که زنده بمانم تا روزی که بتوانم نذرم را ادا کنم. و حالا وقتش رسیده که به قولم عمل کنم. این تازه توپ اول است، حالا حالا‌ها کار دارم. هر از گاهی که کمرم از خستگی تیر می‌کشد یا چشم‌هایم سیاهی می‌رود، سرم را بالا می‌آورم و با چشم‌هایی که گرمای آفتاب نامرد، ریزشان کرده، از پشت پنجره‌های آهنی که دقیقا مقابل من و چرخم قرار گرفته، به سمتی نگاه می‌کنم که چهارِ قبر خاکی با گنبد افلاکی، مثل گوهری قیمتی، در دلِ خاک می‌درخشند. شکوه و عظمت و برقِ نگاه‌شان، خستگی را از تنم می‌برد و نذرم را به یادم می‌آورد. سایه‌ی شوم باطوم‌ها روی سبز زمردین، خیمه می‌زند. بی‌اعتنا به سایه‌هایی که روی پارچه بالا و پایین می‌روند، دوباره روی چرخ خم می‌شوم. پارچه را زیر پایه مرتب می‌کنم، درد در وجودم جزر و مد می‌کند، پدال را فشار می‌دهم. باطوم‌ها همچنان می‌روند و می‌آیند و من نذرم را ادا می‌کنم. نذر دارم پرده بدوزم. پرده های سبز زمردین... برای بهشتی که یک روز دوباره بنا می‌شود. بهشتی به نام «بقیع»... ✍🏻 مریم محمدی پ.ن: به مناسبت هشتم شوال یک هزار و چهارصد و چهل و چهار مصادف با صدمین سالگرد تخریب جنت البقیع توسط وهابیان 🆔 @bibliophil
پرواز در خیال به چند سال بعد اتوبوس ایستاد. با مامان پیاده شدیم و مسئول کاروان گفت:(یک ساعت بعد جلوی باب‌القاسم) همهمه بین کاروان افتاد که یک ساعت برای این همه سال دوری. چه می‌شد کرد. کفش‌ها را به کشوانیه شماره ۶ دادم و از ورودی نسا، وارد شدم. صف طولانی بود ولی صلوات‌ مکرر زائرها، قابل تحمل‌ش می‌کرد. کم کم به خادمه‌ای با لباس‌های سبز و روسری سفید رسیدم. مامان را فرستادم جلو که اول او را بگردد. خادمه تا دید فارسی حرف زدم، مامان را بغل کرد، دست‌های مامان را گرفت. با اینکه مامان دوست نداشت ببوسد، بوسید و به فارسی دست و پا شکسته گفت:(خادمی‌! مدیون ایران!) مامان را گشت و مرا هم غرقه بوسه کرد و برای سلامتی قائد ما از جمع صلوات گرفت. فرش چسبیده‌ به در را کنار زدم و وارد صحن قاسم‌بن‌الحسن(عليه‌السلام) شدم. ۴ گنبد طلایی با پرچم‌های سبز زیر نور آفتاب تا عرش بالا رفته بود. هرکس می‌رسید قبل از سلام یک دل سیر روی سنگ‌فرش‌های سفید می‌افتاد و برای این همه سال دوری می‌گریست. به رسم این همه سال دلتنگی زمین را بوسیدم و سلام دادم به حسن‌بن‌علی، به علی بن حسین، به محمد بن علی و جعفر بن محمد(علیهاالسلام) کبوتر‌ها و قمری‌ها، دور چهار گنبد می‌چرخیدند و روی سقاخانه وسط صحن می‌نشستند. گرمای هوا تشنه‌ام کرده بود، هرچند چترها صحن حرم را پوشانده بودند و پنکه‌های آب‌پاش بی‌وقفه هوا را خنک می‌کردند. به سمت سقاخانه‌ رفتم و لیوان را زیر شیر آب گرفتم. آبی کدر داخل لیوان سرازیر شد. لیوان را با تردید به دهان گرفتم. آب طعم عسل می‌داد، در صحن قاسم‌بن‌الحسن (عليه‌السلام). از فکر و خیال بیرون آمدم و چه خیال شیرینی... تعبیر مےشود بہ خدا خوابهایمـاڹ روزے شود شرابِ عسـل، آبهـایماڹ گردد بقیـع و دور و برش یکسره حرم جانم فداے گـنبد اربـاب‌هـایمـاڹ 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.002.mp3
1.56M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت دوم | سوره بقره |  ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِلْمُتَّقِينَ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: 6mint ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil