بغض قلم
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت هشتم | سوره حمد | صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْم
📒لیست دسترسی سریع
✍به تفسیر سورهی حمد
🦋 قسمت اول و دوم
https://eitaa.com/bibliophil/743
🦋 قسمت سوم
https://eitaa.com/bibliophil/749
🦋 قسمت چهارم
https://eitaa.com/bibliophil/755
🦋 قسمت پنجم
https://eitaa.com/bibliophil/760
🦋 قسمت ششم
https://eitaa.com/bibliophil/764
🦋 قسمت هفتم
https://eitaa.com/bibliophil/770
🦋 قسمت هشتم و پایانی
https://eitaa.com/bibliophil/777
🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋جلسه سیوچهارم آموزش داستان نویسی
🖌سعید فرض پور
📒موضوع این جلسه: ابتدا، میانه و پایان
💥 منبع؛ کانال تلگرام
galimalva
#داستاننویسی
#نویسندگی
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
02.Baqara.001.mp3
1.37M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت اول | سوره بقره | الم
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: 5mint
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋جلسه سیوپنجم آموزش داستان نویسی
🖌سعید فرض پور
📒موضوع این جلسه: نقش اینترنت در داستاننویسی
💥 منبع؛ کانال تلگرام
galimalva
#داستاننویسی
#نویسندگی
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
*«سبز زمردین»*
نه فقط صفحه فلزی زیر پایهی چرخ، که بدنه و دکمهها و اصلا تمام قطعاتش از شدت حرارت، مثل گدازههای آتش شدهاند.
هر بار که قسمتی از پوستم بی هوا با قطعهای از چرخ برخورد میکند، انگار که دستم را توی کوره آجر پزی یا تنور نانوایی برده باشم، تا مغز استخوانم سوت میکشد، اشک از چشمم سرازیر میشود، پوست دستم ور میآید و بعد تاول میزند.
اما آفتاب، فقط چرخ خیاطی را هدف نگرفته. درست بالای سرم ایستاده و با آتش نگاهش، دارد تمام وجودم را زنده زنده روی زغال منقلش، کباب میکند.
عرق، از لا به لای موهایم به روی صورتم شره کرده و تا نوک پاهایم هم رسیده.
درست است که مرداد را رد کردهایم اما آفتاب اینجا، مرداد و شهریور ندارد.
من که میگویم تابستان و زمستان هم ندارد.
بیابان است و آفتابش. آفتابی که بیشتر از صد سال، بی رحمانه تن این خاک را سوزانده.
خاکی که در دلش، گنج های ارزشمند زیادی را پنهان کرده.
حالا فقط آفتاب، بالای سرم نایستاده.
چندین و چند جفت چشم از حدقه بیرون افتاده، وسط صورتهای آفتاب سوخته و زمخت و بدترکیب، که با کلاههای نظامی روی سرشان و لباسهای پلنگی توی اندام نخراشیدهشان، غیرقابل تحمل تر شدهاند هم، باطوم به دست و کمر، درست بالای سرم ایستادهاند.
اما من بیاعتنا به آفتاب و آنها، پارچه را که مدام سر میخورد و از زیر پایه در میرود، مرتب میکنم، کف پای راستم را روی پدال چرخ فشار میدهم و به فرو رفتن نخها بر تن این سبز زمردین، چشم میدوزم.
همهمهی آنها که بالای سرم ایستادهاند، در بین صدای تلق تلق سوزن چرخ، تبخیر میشود.
سوزنی که هر بار بالا و پایین میرود، قسمتی از سبزِ زمردین را به نخهای سبز براق و به دلِ من، پیوند میزند.
برای پیدا کردن رنگی که مد نظرم بود، کل پارچه فروشیهای شهر را زیر و رو کردم.
دست آخر، توی بازار بزرگ تهران پیدایش کردم، همانی بود که می خواستم. مخمل آیینهای ابر و بادی، به رنگ سبز زمردین.
هم جنس و هم رنگ همان پارچهای که سالها، به عنوان سفره پهن میکردم وسط خانه.
نان و پنیر و سبزیها و شله زردهای نذری را رویش میچیدم، اشک میریختم و دعا میکردم که زنده بمانم تا روزی که بتوانم نذرم را ادا کنم.
و حالا وقتش رسیده که به قولم عمل کنم.
این تازه توپ اول است، حالا حالاها کار دارم.
هر از گاهی که کمرم از خستگی تیر میکشد یا چشمهایم سیاهی میرود، سرم را بالا میآورم و با چشمهایی که گرمای آفتاب نامرد، ریزشان کرده، از پشت پنجرههای آهنی که دقیقا مقابل من و چرخم قرار گرفته، به سمتی نگاه میکنم که چهارِ قبر خاکی با گنبد افلاکی، مثل گوهری قیمتی، در دلِ خاک میدرخشند.
شکوه و عظمت و برقِ نگاهشان، خستگی را از تنم میبرد و نذرم را به یادم میآورد.
سایهی شوم باطومها روی سبز زمردین، خیمه میزند.
بیاعتنا به سایههایی که روی پارچه بالا و پایین میروند، دوباره روی چرخ خم میشوم.
پارچه را زیر پایه مرتب میکنم، درد در وجودم جزر و مد میکند، پدال را فشار میدهم.
باطومها همچنان میروند و میآیند و من نذرم را ادا میکنم.
نذر دارم پرده بدوزم.
پرده های سبز زمردین...
برای بهشتی که یک روز دوباره بنا میشود.
بهشتی به نام «بقیع»...
✍🏻 مریم محمدی
پ.ن: به مناسبت هشتم شوال یک هزار و چهارصد و چهل و چهار مصادف با صدمین سالگرد تخریب جنت البقیع توسط وهابیان
🆔 @bibliophil
پرواز در خیال به چند سال بعد
اتوبوس ایستاد. با مامان پیاده شدیم و مسئول کاروان گفت:(یک ساعت بعد جلوی بابالقاسم)
همهمه بین کاروان افتاد که یک ساعت برای این همه سال دوری. چه میشد کرد.
کفشها را به کشوانیه شماره ۶ دادم و از ورودی نسا، وارد شدم. صف طولانی بود ولی صلوات مکرر زائرها، قابل تحملش میکرد. کم کم به خادمهای با لباسهای سبز و روسری سفید رسیدم. مامان را فرستادم جلو که اول او را بگردد.
خادمه تا دید فارسی حرف زدم، مامان را بغل کرد، دستهای مامان را گرفت. با اینکه مامان دوست نداشت ببوسد، بوسید و به فارسی دست و پا شکسته گفت:(خادمی! مدیون ایران!) مامان را گشت و مرا هم غرقه بوسه کرد و برای سلامتی قائد ما از جمع صلوات گرفت.
فرش چسبیده به در را کنار زدم و وارد صحن قاسمبنالحسن(عليهالسلام) شدم. ۴ گنبد طلایی با پرچمهای سبز زیر نور آفتاب تا عرش بالا رفته بود. هرکس میرسید قبل از سلام یک دل سیر روی سنگفرشهای سفید میافتاد و برای این همه سال دوری میگریست.
به رسم این همه سال دلتنگی زمین را بوسیدم و سلام دادم به حسنبنعلی، به علی بن حسین، به محمد بن علی و جعفر بن محمد(علیهاالسلام)
کبوترها و قمریها، دور چهار گنبد میچرخیدند و روی سقاخانه وسط صحن مینشستند.
گرمای هوا تشنهام کرده بود، هرچند چترها صحن حرم را پوشانده بودند و پنکههای آبپاش بیوقفه هوا را خنک میکردند. به سمت سقاخانه رفتم و لیوان را زیر شیر آب گرفتم. آبی کدر داخل لیوان سرازیر شد.
لیوان را با تردید به دهان گرفتم. آب طعم عسل میداد، در صحن قاسمبنالحسن (عليهالسلام).
از فکر و خیال بیرون آمدم و چه خیال شیرینی...
تعبیر مےشود بہ خدا خوابهایمـاڹ
روزے شود شرابِ عسـل، آبهـایماڹ
گردد بقیـع و دور و برش یکسره حرم
جانم فداے گـنبد اربـابهـایمـاڹ
#السلام_علیک_یا_ائمه_البقیع
🆔 @bibliophil
02.Baqara.002.mp3
1.56M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت دوم | سوره بقره | ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِلْمُتَّقِينَ
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: 6mint
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
بغض قلم
🦋جلسه سیوپنجم آموزش داستان نویسی 🖌سعید فرض پور 📒موضوع این جلسه: نقش اینترنت در داستاننویسی
37.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋جلسه سیوششم آموزش داستان نویسی
🖌سعید فرض پور
📒موضوع این جلسه: مدیریت ذهن
💥 منبع؛ کانال تلگرام
galimalva
#داستاننویسی
#نویسندگی
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
آقا حمیدرضا خوب شد، دیر رسیدی!
چند دقیقه قبل اگر از همان خیابان رد میشدی و به دخترک میگفتی:(موهایت را بپوشان که این شهر گرک زیاد دارد)
حتما فیلمت وایرال میشد. که به تو چه؟ تو نگاه نکن؟
تو چند دقیقه بعد رسیدی! نگفتی به من چه؟! پدر و مادر بیفکر دخترک مقصرند! به من چه؟! من خودم بچه و زندگی دارم!
آقا حمیدرضا! آن لحظه، آن دختر را دختر خودت دیدی و جانت را دادی.
آزادگی یعنی زندگی شما شهید الداغی!
#شهید_غیرت
🆔 @bibliophil
فراخوان پانزدهمین جشنواره
ملی داستان رضوی
بخشهای جشنواره
• داستان؛
• طرح رمان؛
🔹️ثبت نام و اطلاعات دقیق؛
• اطلاعرسانی جشنواره از طریق تارنمای شمس توس به نشانی shamstoos.ir و فرایند ثبتنام و ارسال اثر از طریق پورتال portal.shamstoos.ir انجام میشود.
🔹️مهلت ارسال اثر تا مورخه 1402/02/15 تمدید شد.
#جشنوارههای_ادبی
🆔 @bibliophil
02.Baqara.003.mp3
4.98M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت سوم | سوره بقره | الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: 21mint
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
بغض قلم
🦋جلسه سیوششم آموزش داستان نویسی 🖌سعید فرض پور 📒موضوع این جلسه: مدیریت ذهن 💥 منبع؛ کانال تلگرا
27.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋جلسه سیوهفتم آموزش داستان نویسی
🖌سعید فرض پور
📒موضوع این جلسه: ادامه بحث مدیریت ذهن
💥 منبع؛ کانال تلگرام
galimalva
#داستاننویسی
#نویسندگی
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
شهید حمیدرضا الداغی همدانشگاهی من بود. اواخر دههٔ هفتاد. من ارتباطات میخواندم و حمید حسابداری (اگر اشتباه نکنم). من بچه مذهبی دانشگاه بودم و او بچهی خوشتیپ دانشگاه. ظاهراً هیچ صنمی باهم نداشتیم.
ماجرای آشنایی ما برمیگشت به جنجال و نزاعی که سرِ مسابقات فوتبال دانشگاه به راه افتاد. وسط بازی، مدافع حریف خطای ناجور روی من کرد. من بلند شدم و اعتراض کردم. بازیکن حریف فحاشی کرد و من یک لحظه خون به مغزم نرسید و درگیر شدم. در کسری از ثانیه، ۷-۸ نفر روی سرم ریختند. کأنه با قاتل پدرشان طرف هستند.
زیر مشت، لگد و فحاشیها، حمید را دیدم که به هواخواهی من وارد معرکه شد و بقیه را یکی پس از دیگری مینوازد.
تا جایی که یادمه ورزشکار بود و حتی توی مسابقات رزمی هم اسم و رسمی داشت. دعوا که تمام شد متوجه شدم هر دوی ما را با تیزی نشون کردند؛ من گوش راستم و حمید گوش چپ...
رفتیم بیمارستان و سهم هر کدام سه چهارتا بخیه شد و گوشهامان را پانسمان کردند. از فردا توی دانشگاه معروف شدیم به گوشبریدهها…
شکایت کردیم و دادگاه برای ما طول درمان برید و دیه. ۲۵۰هزار تومن برا ضارب دیه بریدند. بابای طرف آمد به التماس و خواهش که ببخشیمش.
کارگر سادهای بود که یحتمل ۲۵۰هزار تومن، حقوق چندماهش میشد. از دست پسرش شاکی بود. حمید با همان برخورد اول راضی شد و من را هم راضی کرد که بگذرم و بخشیدم.
این ماجرا شد دلیل دوستی منِ بچه مذهبی دانشگاه با جوان اول خوشتیپ و خوشگل دانشگاه.
پریشب یکی از رفقای دانشگاه، پیام داد که حمید الداغی به رحمت خدا رفته. دروغ نگم، اول نشناختم تا اینکه عکس را برایم فرستاد. حالا همان جوان خوشتیپ و خوشگل دانشگاه، پشت اسمش کلمه شهید نشسته و منِ بچه مذهبیِ پرادعا هیچ.
✍ روایت عرفاتی هم دانشگاهی شهید حمیدرضا الداغی
#جوانمرد
🆔 @bibliophil