eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍 لطفا همراه ما باشید 😎✋ (قسمت یک) شهــ گمنام ــیـد"
💠فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب همسر شهید برونسی سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود. روزهاي اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هرچند بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با اخلاقیات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده: پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است. آن وقتها توي روستا کشاورزي می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش براي این و آن کار می کرد.به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله هاي دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛ عکس خود امام روي جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت. پدرم چند تایی از کتابهاي امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند.کارهاي دیگري هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود براي عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهاي دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد. خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. براي این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستاي ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب،عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاك خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش را همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاك گیج شده بودم.پیش خودم می گفتم: «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!» کنجکاوي ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟» اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!» بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو مسجد آبادي.» خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت توصندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.» چشام گرد شده بود. «بگم نیستی؟!» «آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.» این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!» جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم «نیست.» رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر هاي ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.» «هرچه می پرسیدند کجاست؟می گفتم نمی دونم.» تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهاي روستا هم آمدند که:«دو ساعت ملک " 1." به اسمت در اومده بیا و بگیر.» می گفت:«نمی خوام.» «اگه نگیري، تا عمر داري باید رعیت باشی ها.» «عیبی نداره...» هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می گفتند:«شما چکار داري به ما؟ شما اختیار خودت رو داري.» آخرین نفري که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.گفت:«عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.» تو جوابش گفت:«شما خودت خبر داري که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاري کرد.» کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:«چیزي رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزي رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.» وقتی هم که تنها شدیم، باغیظ می گفت:«خدا لعنتش کنه " 2." با همین کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره!» آبها که از آسیاب افتاد،خیلی هابه قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین شهــ گمنام ــیـد"
✍دیدم اینطور نمیشه راپید را گذاشتم زمین و گفتم : « حاجی من اینجور نمیتونم کار کنم!.» داشتم کالک عملیات می کشیدم. حاج قاسم مدام میگفت : «پس چی شد؟» اطلاعات دیر به دستمان رسیده بود! حالا باید فوری میکشیدم و میدادم دستش! در جوابم گفت : «ناراحت نشو خودم الان میام کمکت » رفتیم توی اتاق خودش، یک راپید گرفت دستش. نشست ان طرف کالک. گفت: «من اینطرف رو میکشم تو اونطرف رو» یک نفر دیگه هم امد کمکمان. با همان دست مجروحش تند تند کالک میکشید و می‌آمد جلو! خیلی کم روی اطلاعات نگاه میکرد. برعکس ما که هی باید سراغ اطلاعات میرفتیم و بعد پیاده میکردیم روی کالک. بیست و سه دقیقه بعد کالک کامل عملیاتی جلویمان بود . حاج قاسم نگاهی به من انداخت و گفت :«خسته نباشی» نگاه کردم و دیدم مثلا قرار بود من بکشم! اما بیشتر زحمتش را حاجی کشیده بود. از بس شناسایی رفته بود و همه را به چشم دیده بود! 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز شهــ گمنام ــیـد"
4_435778295364059481.pdf
860K
📚 دانلود کتاب ” در ره منزل لیلی ” 👆👆👆 نویسنده: رقیه کریمی خاطراتی خواندنی از رزمندگان دفاع مقدس شهــ گمنام ــیـد"
🍃◾️🍃 ▪سلام بر شاهد عاشورا ▪سلام بر امام محمد باقر_ع غـــــروب قافله یادت نمی رفت.. صدای هلهــــله یادت نمــی رفت.. گلو و قلب وچشمت ‌سوخت عمـــری.. سه تیرحــــرمله یادت نمی‌ رفت.. 🥀 الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْباقِرُ بِعِلْمِ اللّهِ 🥀الَسَّـلامُ عَلَیْکَ وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَکاتُهُ ▪شهادت تسلیت باد شهــ گمنام ــیـد"
گفتگوی امام باقر و حضرت رقیه: ما دست در دستان هم از ناقه افتادیم… - Haj Meysam Motiee.mp3
5.65M
▪ما دست در دستان هم از ناقه افتادیم (گفتگوی امام باقر و حضرت رقیه) ▪حاج میثم مطیعی شهــ گمنام ــیـد"
CQACAgQAAx0CWVT4VAACEkNg9ELFOJ-02UtikhJt1l8RLIWmTQAChAEAAlUjGFEEm17s3UFjhCAE.mp3
2.83M
▪غربت میباره از نگاش... ▪شهادت امام باقر(ع) تسلیت ▪حاج مهدی رسولی ‌شهــ گمنام ــیـد"
هر روز یک داستان از زندگی شهید برونسی😍 لطفا همراه ما باشید 😎✋ (قسمت_دوم) شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
💠ویلاي جناب سرهنگ سید کاظم حسینی یک بار خاطره اي برام تعریف کرد از دوران سربازي اش. خاطره اي تلخ
آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطوراز اتاق زدم بیرون. پوتین ها را پام کردم. نبدها را بسته نبسته، گونی را برداشتم. «آهاي بزمجه کجا داري می ري؟ بر گرد!» گوشم بدهکار هار و پورت زن بی حجاب نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادري پریده بود. زیاد به اش توجهی نکردم و رفتم توي حیاط. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: «خانم داره صدات می زنه.» «اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!» گفت:«اگر نري، می کشنت ها!» عصبی گفتم:«به جهنم!» من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریباً داشت می دوید. دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد.ازش پرسیدم: «پادگان صفر-چهار کدوم طرفه؟» حیران و بهت زده گفت:« براي چی می خواهی؟» گفتم: «می خوام از این جهنم- دره فرار کنم.» «به جوانی ات رحم کن پسر جان، این کارها چیه؟ اینجا بهت بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو می دن، کیف می کنی.» «نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.» وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توي خیابان، خیابانی که خلوت بود و پرنده پرنمی زد. فقط گاهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد. آن روز هر طور بود پادگان را پیدا کردم و رفتم تو. از چیزهایی که تو پادگان دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آنجا حکم گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود! به هر حال، دو سه روزي دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی اصلاً وابداً حریف من نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: «این پدرسوخته روتنبیهش کنید تا بفهمه ارتش خونه ننه- بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه. » هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر براي یک نوبت، نوبت بعدي باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم. یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم، گرماگرم کار بودم که سرگرد آمد سروقتم. خنده غرض داري کرد و به تمسخر گفت: « ها، بچه دهاتی! سرعقل اومده یا نه؟» جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندي توي چشماش نگاه می کردم. کفري تر از قبل ادامه داد: «قدر اون ناز ونعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی، نه؟» برّ و بر نگاهش می کردم. باز گفت: «انگار دوست داري برگردي همون جا، نه؟» عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان ( سلام االله علیه) کمکم می کردند که خودم را نمی باختم.خاطر جمع و مطمئن گفتم: « این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدي دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردي تو بشکه، ببر بریز تو بیابون، و تا آخر سربازي هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.» عصبانی گفت: «حرف همین؟» گفتم: «اگر بکشیدم اونجا نمی رم.» ... حدود بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند.وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات " 2." 🖊پاورقی 1 -پادگان آموزشی ارتش؛ همان طور که شهید برونسی می گوید، این پادگان در جنوب استان خراسان، در شهرستان بیرجند واقع شده است 2 -شروع سربازي شهید برونسی، در تاریخ 1341/6/13بوده است. شهــ گمنام ــیـد"
تو خندیدے و چشمانت ز یادم بُرد رفتن را من از لبخندت آموختم ز این دنیا گذشتن را ... شهــ گمنام ــیـد"
نقل خاطره از و 😂 یه روز طبق معمول رفتم فرودگاه سپهر دیدم مسعود جلوی آشیانه ایستاده بود (تو اون دوران مسعود دوران خلبانی شو تموم کرده بود و داشت به اصطلاح خلبانا ساعت پرواز پر می کرد تا به استادی برسه) بعد از سلام و احوال پرسی دیدم مسعود هی میخنده و یهو جدی میشه . متوجه شدم هروقت استاد قنبری از دفترش که کنار اتاق دیسپچ(برج مراقبت) بود میومد بیرون مسعود خندش قطع میشه🙄🙄🙄 ... پرسیدم چی شده؟ گفت مثل هر روز با استاد قنبری یه پرواز دوتایی رفتیم که بعدش پرواز سولویی(تنهایی) انجام بدم که ساعت پرواز پر کنم. تیک آف کردیم رفتیم بالا ، همه چی اوکی بود اومدیم نشستیم استاد به من گفت خیلی خوب بود خودت تنها پرواز کن، منم تنهایی تیک آف کردم ، تازه داشتم ارتفاع می گرفتم یهو😵 یه صدای بوم💥🗯💥 شنیدم . هی به اینور اونور نگاه کردم گفتم شاید صدای موتور بوده به اینسترومنت ها (گییج، عقربه ها) نگاه کردم دیدم همه چی نورماله، همش دنبال دلیلش بودم....نگو بالشی که استاد قنبری همیشه تو پرواز ازش استفاده میکردیادش رفته بود برداره تو پرواز باد زده رفته تو موتور😂😂😂😂 هی میخندید نمیتونست تعریف کنه😂😂😂 باخنده میگفت : حسین بالشه پوووووودر شد😂😂😂 منم گفتم چیزی نشد!!؟😳 موتور نرفت!!؟ بازم با خنده گفت : نه بابا 😂اومدم نشستم تازه فهمیدم بالشه استاد قنبری بوده که رفته تو موتور، تو همین حین استاد قنبری دوباره اومد بره آشیانه با مسعود چشم تو چشم شدن استاد قنبری با پرستیژ خاص خودش از چند متری ما به مسعود گفت : مقصر تویی که وقتی میخوای بری پرواز وسیلتو (پرنده) چک نمی کنی😡 مسعود با مظلومیت و یه لبخند خیلی ریز گفت:😔😳☺️ استاد من چیکار کنم!!؟ ، شما بالشو جا گذاشتی... یکم باهم بحث کردن و تقصیر همدیگه انداختن تا استاد قنبری رفت تو اتاقش منو مسعود شروع کردیم به خندیدن و مسعود دوباره تعریف می کرد و می خندیدیم ... خوشبحال هردوشون که الآن پیش اربابشون امام حسین علیه السلام خندون هستن... ان شاءالله شفیع ما باشن... شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات به نقل از دوست شهیدمسعود آقاامیر شهــ گمنام ــیـد"
هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍 لطفا همراه ما باشید 😎✋ (قسمت یک) شهــ گمنام ــیـد"
💠فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب همسر شهید برونسی سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود. روزهاي اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هرچند بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با اخلاقیات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده: پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است. آن وقتها توي روستا کشاورزي می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش براي این و آن کار می کرد.به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله هاي دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛ عکس خود امام روي جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت. پدرم چند تایی از کتابهاي امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند.کارهاي دیگري هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود براي عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهاي دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد. خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. براي این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستاي ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب،عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاك خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش را همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاك گیج شده بودم.پیش خودم می گفتم: «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!» کنجکاوي ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟» اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!» بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو مسجد آبادي.» خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت توصندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.» چشام گرد شده بود. «بگم نیستی؟!» «آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.» این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!» جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم «نیست.» رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر هاي ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.» «هرچه می پرسیدند کجاست؟می گفتم نمی دونم.» تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهاي روستا هم آمدند که:«دو ساعت ملک " 1." به اسمت در اومده بیا و بگیر.» می گفت:«نمی خوام.» «اگه نگیري، تا عمر داري باید رعیت باشی ها.» «عیبی نداره...» هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می گفتند:«شما چکار داري به ما؟ شما اختیار خودت رو داري.» آخرین نفري که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.گفت:«عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.» تو جوابش گفت:«شما خودت خبر داري که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاري کرد.» کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:«چیزي رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزي رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.» وقتی هم که تنها شدیم، باغیظ می گفت:«خدا لعنتش کنه " 2." با همین کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره!» آبها که از آسیاب افتاد،خیلی هابه قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین شهــ گمنام ــیـد"
ها را زد بالا و رفت کشاورزي براي این و آن.حسن،فرزند اولم، هفت ماهش بود.اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: «از امروز باید خیلی مواظب باشی.» گفتم:« مواظب چی» گفت: «اولاً که خودت خونه بابام چیزي نخوري، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن.» با صداي تعجب زده ام گفتم: «مگر می شود؟!» به حسن اشاره کردم و ادامه دادم:«ناسلامتی بچه شونه.» «نه اصلاً من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه.» لحنش محکم بود و قاطع.همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی.چیزهایی را که به من می گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزي نخورد. کم کم پائیز از راه رسید.یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد براي زیارت.برعکس دفعه هاي قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده، پانزده روزي گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روزنامه اي ازش رسید ومن نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته شده بود.نامه را باز کرد. هرچه بیشتر می خواند، شکفته تر می شد.دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد خیره ام شد و گفت: «نوشته من دیگه روستا بر نمی گردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد.اگر هم دوست ندارین، هرچی من تو خونه و زندگی ام دارم همه اش مال شما، هر چی می خواین بفروشین؛ فقط بچه ام رو بفرستین شهر.» نامه را بست.آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند. گفت:«با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله.» به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: «شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شا االله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم؛ این ده دیگه جاي موندن مثل ماها نیست.» از همان روز دست به کار شدیم.بعضی از وسایلمان را فروختیم و دادیم به طلبکارها. باقی وسایل را، که چیزي هم نمی شد، جمع و جور کردم.حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشویم.با خدابیامرز پدرش راهی شدیم. آدرس تو احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سؤال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده. بالاخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد.جاي خوب و دست و پا بازي بود. با خودش که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد تو مشهد ماندگار شود، برده بودش تو همان خانه. گفته بود: «این خونه مال شما.» قبول نکرده بود.صاحب زمینها گفته بود: «پس تا براي خودت کاري دست و پا کنی،همین جا مجانی بشین.» ازش پرسیدم:«حالا کار پیدا کردي؟» خندید و گفت: «آره.» زود پرسیدم:«کارت چیه؟» گفت :«سر همین کوچه یک سبزي فروشی هست، فعلاًاون جا مشغول شدم.» پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید را شروع کردیم. عادت کردن به اش سخت بود.ولی بالاخره باید می ساختیم. نزدیک دو ماه توي سبزي فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد گفت: «این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.» پرسیدم:«چرا؟» «با زنهاي بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزي فروشه هم آدمی درستی نیست،سبزي ها رو میریزه تو آب که سنگین تر بشه.» آهی کشید و ادامه داد:«از فردا دیگه نمیرم.» گفتم: «اگه نخواي بري اون جا،چکار می کنی؟» گفت:«ناراحت نباش، خداکریمه.»... فردا صبح باز رفت دنبال کار.ظهر که آمد، تو یک لبنیاتی مشغول شده بود. بهش گفتم:«اینجا روزي چقدر میدن؟» گفت:« از سبزي فروشی بهتره، روزي 10تومن می ده.» ده، پانزده روزي رفت لبنیاتی.یک روز بعد ازظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد،پیدایش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توي دستش: یک بیل بود و یک کلنگ! «اینا رو براي چی گرفتی؟» «به یاري خدا وچهارده معصوم میخوام از فردا بلند شم و برم سرگذر.» چیزهایی از کارگري «سرگذر» شنیده بودم. می دانستم کارشان خیلی سخت است. به اش گفتم:«این لبنیاتیه که کارش خوب بود، مزد هم زیاد میداد که!» سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: «این یکی باز از او سبزي فروشه بدتره.» «چطور؟» «کم فروشی می کنه، تو کارش غش داره، جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالاتر می فروشه، تازه همینم سبکتر می کشه؛ از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم!» باغیظ ادامه داد: « این نونش از اون بدتره!» از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سرگذر. سه، چهار روز بعد،آخر شب از سر کار برگشت، گفت: «الحمدالله یک بنا پیدا شده که منو باخودش ببره سرکار.» گفتم: «روزي چقدر میده؟» «ده تومن.» کارش جان کندن داشت.باکار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم به اش گفتم.گفت:«هیچ طوري نیست، نون زحمتکشی، نون پاك و حلالیه، خیلی بهتراز کار اوناست.».. ادامه دارد
بخیر مے شود این             روزهاے دلتنگی ببین کہ روشنم از           یاد خوب لبخندت، شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌹هر روز با یک خاطره از شهدای تفحص🌹 🌹این قسمت: #میروم_تاانتقام_سیلی_زهرابگیرم🌹 💪😍 سال 72 در محور ف
🌹هر روز با یک خاطره از شهدای تفحص🌹 🌹این قسمت: 🌹 داشتيم مى رفتيم به طرف ميدان مين براى شناسايى راه كار. مى خواستيم از آنجا كار را شروع كنيم تا به جايى كه احتمال مى داديم تعدادى شهيد افتاده باشند برسيم. همراه بچه ها، در منطقه 112 فكه، نرسيده به ميدان مين، متوجه سفيدى روى زمين شدم كه به چشم مى زد. هر چيزى مى توانست باشد. منطقه را سكوت محض گرفته بود. فقط باد بود كه ميان سيم هاى خاردار گذر مى كرد. به نزديكش كه رسيدم، از تعجب خشكم زد، پيكر شهيدى بود كه اول ميدان مين روى زمين دراز كشيده بود. اول احتمال داديم شهيدى است كه تير يا تركش خورده و افتاده اولميدان مين. بالاى سرش كه رسيدم، متوجه يك رديف مين منور شدم; دنبال آن را كه گرفتم، ديدم جايى كه او دراز كشيده است، درست محل انفجار يكى از مين هاى منور است. مين منور شعله بسيار زيادى دارد. به حدى كه مى گويند كلاه آهنى را ذوب مى كند. حرارتى كه رد نزديكى آن نمى توان گرمايش را تحمل كرد. خوب كه نگاه كردم ديدم آثار سوختگى به خوبى بر روى استخوان هاى اين شهيد پيدااست. در همان وهله اول فهميدم كه چه شده است! او نوجوانى تخريبچى بوده كه شب عمليات در حال باز كردن راه كار و زدن معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شوند، ولى مين منورى جلويش منفجر شده و او براى اينكه عمليات و محور نيروها لو نرود، بلافاصله خودش را بر روى مين منور سوزان انداخته تا شعله هاى آن منطقه را روشن نكند و نيروها به عمليات خود ادامه دهند. پيكر مطهر سوخته او را كه جمع كرديم، از همان معبرى كه او سر فصلش بود، وارد ميدان مين شديم. داخل ميدان، ده پانزده شهيد در راه كار، پشت سر يكديگر دراز كشيده و خفته بودند. پلاك آن شهيد اولى ذوب شده بود ولى شهدايى كه در ميدان مين بودند پلاك و كارت شناسايى بعضى شان سالم بود و شناسايى شدند كه فهميديم از نيروهاى دلاور لشكر 31 عاشورا بوده اند و يكسرى هم از نيروى ارتش لشكر 81 زرهى خرم آباد. " شهـــ گمنام ــــید "
پسر اولش گفت:مادر برم؟ رفت و شهید شد💔 پسر دومش هم رفت وشهید شد. وبعد پسر سوم... ۹نفر از محارمش شهید شدند..😳😨 و خودش در شهید شد...❣🌹 شهــ گمنام ــیـد"
در دفتر خاطراتتان بنویسید: ما هر چه داریم ازشـــهدا🌹داریم آیا می دانستید حدود پانزده هزار شهید در ماه مبارک رمضان شربت شهادت نوشیده اند؟ شهــ گمنام ــیـد"
‍ 🖤 اولین مدافع حرمی بود که تو سوریه برا بی بی سر داد ....💔 یکی از بچه‌ها گیر کرده بود رضا هم طاقت نداشت ببینه یکی رو غریب گیر آوردن .... رفت به هوای اون که گرفتنش ..... 😞 دشمن به‌خاطر اینکه روحیه بچه‌ها رو تضعیف کنه شاسی بی‌سیم رو گرفته بود و به رضا می‌گفتن به بی بی جسارت کنه ..... 💔😭 با مشت و لگد می‌زدنش ....👊 اما فقط ذکر «یا علــــ💔ـــی» بود که از زبانش جاری می‌شد ..... 😞 با شنیدن این نام مقدس دشمن عصبانی‌تر می‌شد و بدتر جسارت می‌کرد .....💔😭 تا آخرش مثل اربابش سر از بدنش جدا کردن ....🌹🖤 همه این صداها پشت بی‌سیم می‌آمد ....😭💔 و بچه‌ها ضجه می‌زدن .... بال بال میزدن و هیچ کاری نمی‌تونستن بکنن ....🖤 اما امان از «تل زینبیه»، که بی بی فقط می‌تونستن نگاه کنن .... 😭💔 امان از همون صاحب نام مقدس، که فقط دیدن چه کردن با همسرشون ..... 🖤💔😭 .... ... شهــ گمنام ــیـد"
خیلی ها می پرسن: "کی گفته محجبه ها فرشته اند؟؟! امیرالمومنین علی علیه السلام : ◄ همانا عفیف و پاکدامن،فرشته ای ازفرشته هاست. *حکمت 476 نهج البلاغه
شبـ جمعہ ها شهدا مهمانـ حسینن .... شهــ گمنام ــیـد"
CQACAgQAAx0CWVT4VAACEllg-aOq8lOESqctH8ING63oJ9iD_QACIg4AAgkdyFNUnkp4Gq6BWyAE.mp3
3.15M
🖤دل محزونه 🖤داره می‌خونه 🎙کربلایی نریمان پناهی شهــ گمنام ــیـد"
CQACAgQAAx0CWVT4VAACElpg-aOqoiMjqhA87WownMF8-KQT3wACixUAAvgY0VOsermReqOYtSAE.mp3
4.07M
🖤آقای مارو از قفا با دشنه کشتند 🖤آقای مارو با لبای تشنه کشتند 🎙کربلایی نریمان پناهی ‌شهــ گمنام ــیـد"