eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ظهر يعنے بہ نفس هاے توپيوند شدن يعنے پراز خداوندشدن يعنے ڪه پس از شامِ سيہ مي‌آيے ای خوشا سربه سر زلف تو دلبند شدن 🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 گویا می خواست رای شورای امنیت «. من به این وضع اعتراض می کنم » : حدی دارد. با
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 هومن بلند شد و به سمت یخچال کوچک داخل اتاق رفت، درش را گشود. خب خدا را شکر یکی دو بطری آب معدنی داخل آن بود. یکی را برداشت و داخل لیوان یک بار مصرف روی میز ریخت و به دست طاها داد. چه قدر با اشتها می نوشید! یک ضرب، مثل مادرش، بی توجه به آبی که از لبش در حال چکیدن بود! | تقه ای به در خورد. پس خانم معترض برگشتند! نفسی تازه کرد و از جا برخاست، در سوییت را گشود. نیازی به تفحص بیشتر نبود، نرفته می دانست نتیجه چه خواهد بود! آقای کمالی پخته شده این کار بود، اگر نمی توانست مسافران را با کلامش راضی نگه دارد که نمی توانست سی ولی «!؟ اعتراضتون رو کردید » : سال رییس کاروان باشد. خوب بلد بود چگونه حرف بزند، چگونه راضی کند! اما خیلی دلش می خواست بگوید نگفت، فعلا وقت این کارها نبود! این بچه، البته منظورش ملیکا بود نه طاها، خودش به اندازه کافی سرش به سنگ خورده بود نیازی به متلک بیشتر نداشت. کنار کشید و گفت: بفرمایید؟ ملیکا کلافه و بی حوصله به نظر می رسید. اگر راه داشت اصلا وارد نمی شد. ولی در نهایت که چه؟! بی هیچ کلامی وارد شد. بدون این که نیم نگاهی به سمت آن مرد بیندازد. فعلا مغزش کار نمی کرد، می بایست سر فرصت و گفت: بیشتر فکر می کرد ببیند چه کاری باید انجام دهد؟! خب مرحله اول، ساک ها که در ورودی نبودند. نگاهی به اتاق اول کرد، ساکش آن جا بود اما طاها نبود. به طرف هومن برگشت، هومن بدون این که او سوال کند جواب داد: -طاها اتاق منه. اتاق من ؟! به به پس تقسیم بندی هم انجام شده بود! آن هم بدون حضور او! سعی کرد به این فکر کند اتاق با اتاق که فرقی ندارد اما نمی شد، از ندید گرفتن حضورش و نظرش خوشش نمی آمد. ولی خب چاره چه بود؟! نمی شد که هر دقیقه عین مرغ و خروس به هم بپرند که، می شد؟! | مسلما نه! مرغ و خروس، چه تمثیلی! بامسما هم بود! هومن وارد اتاقش شد. طاها روی مبل بپر بپر می کرد. ملیکا از همان دم در گفت: -طاها پاشو بیا. طاها سر حال بود، گفت: نمیام! ملیکا کمی تند گفت: - یعنی چی؟ گفتم بیا، زود باش! بچه لبانش را غنچه کرد و گفت: - آخه کفشام این جا نیست! هومن دخالت کرد: بذار باشه. داره بازی می کنه. این قدر بدش می آمد از آدم های فضول! یکی نبود به او بگوید آخر تو سر پیازی، ته پیازی؟! برو تو کوچه خودتان بازی کن! چه کار به کار من داری؟ وارد اتاق شد، طاها را بغل کرد و از اتاق خارج شد. هومن سری تکان داد و خنده آرامی کرد. از همان روز اول فهمیده بود زیاد سر به راه نیست! البته نه که سر به راه نباشد، به نظر می رسید که حرف گوش کن نیست و یا در کل نظر خودش مهم تر از دیگران است و یا نه اصلا شاید با او مشکل داشت، شاید هم با همه مردها مشکل داشت. زیاد نمی شناختش! اما از یک چیز مطمئن بود، خودش را لوس نمی کرد، شل نبود. شاید دعوا داشت، ولی هومن خوب می دانست که برای دفاع از حریم خودش تندی می کند و همین موجب می شد ناخود آگاه حسی آمیخته به احترام نسبت به او داشته باشد. ملیکا وارد اتاقش شد و در را بست و قفل کرد. صدای کلیک چرخیدن کلید به گوش هومن هم رسید، اگر غیر از این بود تعجب می کرد. طاها | را روی مبلی گذاشت، کیف دستی اش را باز کرد و کیکی بیرون کشید و دسترا روی مبلی گذاشت، کیف دستی اش را باز کرد و کیکی بیرون کشید و دست پسرش داد. طاها گفت: -مامان گشنه نیستم! ملیکا سعی کرد بی توجه به روحیه کنونی اش با پسرش مهربان باشد، دستی به سرش کشید و گفت: -مامانی اگه بخوری اشتهات وا می شه، از ظهر چیزی نخوردی! طاها حق به جانب گفت: -خوردم، عمو بهم داد! پسته، بادام و امم، از اون یکی همون که سفیده کمی هم درازه یه کم هم كجه ! عمو ؟! قانون نانوشته ای بین بچه ها مرسوم هست که هر زن مهربانی می شود خاله و هر مرد مهربانی می شود عمو. خب طاها هم از این قانون تبعیت کرد. ملیکا هم تعجب کرد و هم خنده اش گرفت، عجب آدرسی هم می داد! سفیده، درازه، کجه! با لبخندی گفت: چی می گی تو؟! | طاها زود از جا جست و گفت: -برم بیارم ببینی؟ -نه لازم نیست. همین کارش مانده بود که دوباره طاها را بفرستد پیش آن مرد! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو خندیدے و چشمانت ز یادم بُرد رفتن را من از لبخندت آموختم ز این دنیا گذشتن را ... شهــ گمنام ــیـد"
‍ 🌷شهیدی که امام حسین را در عملیات والفجر دید....🌷 دقایقے قبل از عملیات والفجر ۸ ، علےاصغر چهره‌اے متفڪرانہ بہ خـود گرفتہ بود. وقتے قایق ‌ها بہ سمت فاو حرڪت ڪردند، در میان تلاطم خروشان ارونـد، علےاصغر ناگهان از جا برخاست و گفت : « بچه‌ها !بہ خدا سوگند من کربلا را مے‌بینم... آقا اباعبـدالله را مے‌بینم... بچه‌ها بلنـد شوید ڪربلا را ببینید » از حرف‌هایش بهت‌ مان زده بود. سخنانش کہ تمـام شد، گلولـہ‌اے آمد و درست نشست روی پیشانے‌اش ،آرام وسط قایق زانو زد، خشڪ‌مان زده بود. بہ صورتش خیره شدم، چون قرص ماه مے‌درخشید و خون، موهایش را خضاب کرده بود و با مو و محاسنے خضاب شده رهسپار دیدار معبود و اربابش سیدالشهدا (ع) شد. ✍ راوی : سید حبیب حسینی ( همرزم شهـید) 🔻ولادت : ۱۳۴۱ قائمشهر 🔻شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۰ 🔺عملیات والفجر ۸ 🔻فرمانده گردان امام محمدباقر(ع) 🔺لشکر ویژه ۲۵ ڪربلا شهــ گمنام ــیـد"
"خاطرا‌ت‌طنزجبهہ"🙃 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✾🌸✾═┅┄ مثل آنها زندگی کنیم ‌ شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از ‌تبلیغات 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨‍⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 🤚🏼 نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰 👨‍⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 76 به سامانه 50009120 ضمنا برای کسایی که تا جمعه 8 بهمن ماه پیامک ارسال کنند یک سورپرایز خیلیییی ویژه داریم 🙈
مثل عکس رخ مهتاب ڪھ افتاده در اب... در دلم هستی و بین من و تو فاصلـــ....ـــه‌هاست... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 هومن بلند شد و به سمت یخچال کوچک داخل اتاق رفت، درش را گشود. خب خدا را شکر یکی
🌸🍃 طاها دوباره با ذوق گفت: مامان پاهام هم درد می کرد عمو کفش هام رو در آورد، پاهام رو شست و زیر آب نازشون کرد، خوب شد؟ اوه، پس برای همین کفش به پای بچه نبود! در آن لحظه به قدری عصبی بود که اصلا فکر نکرد چرا کفش های طاها نیست ؟! ابروهایش را بالا انداخت. پاهایش را شسته بود، برایش آجیل داده بود! ساکش را گشود. چند ملحفه بیرون کشید. هرگز روی ملحفه های هتل ها نمی خوابید. پتوهای روی تخت را کلا کنار گذاشت، هوا گرم بود و احتیاجی به آن ها نداشت. ملحفه های سفید با گل های صورتی خود را روی ملحفه های یک دست سفید روی تخت پهن کرد، حتی برای بالش هاهم روکش آورده بود. طاها هنوز شلوغ می کرد، از روی این مبل به روی آن مبل و دوباره بر عکس. او را به آغوش گرفت و بوسید و روی تخت گذاشت. -طاها جان می خوای یه کم بخوابی؟ کدام بچه ای را دیدید که از خوابیدن خوشش بیاید، تا طاها هم دومیش باشد؟! | طاها که جای جدید برای بالا پایین پریدن پیدا کرده بود در حال پرش گفت: -نه مامان خوابم نمیاد. ملیکا لبخندی زد. می دانست جوابش همین است ولی همیشه هم امیدوارانه سوالش را می پرسید. می بایست سریع دست به کار می شد، قبل از این که تمام فنرهای تشک ها بیرون نزده! نگاهی به داخل ساک کرد و بسته کوچکی برداشت، پازل بود. آن را روی تخت گذاشت و گفت: طاها فکر می کنی بتونی این پازل رو به تنهایی درست کنی؟ غرور کوچولویش را نشانه رفته بود. مادر بود و می دانست چگونه او را وادار به کاری کند. طاها بلافاصله روی تخت شیرجه رفت. نمی تونم . حراست می گی؟! پس زود درست کن ببینم! | طاها مشغول شد، می دانست که مدتی سرش گرم می شود. همیشه فکر همه جا را می کرد. به سلیقه بیش از هر چیزی اهمیت می داد. یک بسته سفره یک بار مصرف مجلسی با خود آورده بود و نوار چسب. روی میز را خالی کرد و سفره یک بار مصرف را روی آن انداخت. ضخیم و بادوام بود. گوشه های آن را به آرامی تا کرد و چسب زد، مرتب و تمیز شد. همین عمل را با روی پاتختی کنار تخت هم انجام داد. حتی داخل کشوهای پاتختی هم از همان سفره یک بار مصرف انداخت. خلاصه هر جایی که به نظرش نیاز بود. حالا با خیال راحت می توانست وسایلش را بیرون آورد. به هر حال قرار بود چند روزی آن جا زندگی کنند! خیالش از اتاق راحت شد، انگار کمی جابه جا شده بود. گیره را از روی موهایش باز کرد، از صبح زیر روسری و چادر حسابی به هم ریخته بود. موی بلند داشتن این دردسرها را هم داشت. مقابل آینه ایستاد، می خواست موهایش را شانه کند. تصویر داخل آینه برایش دهن کجی می کرد. بلوز بنفش رنگش بدجوری در چشمش بود. آهی کشید. باید مقاوم تر از این حرف ها می بود. سعی کرد افکارش را پس بزند و فقط به شانه کردن موهایش بپردازد. کارش با موهایش تمام شده بود. دوباره خود را نگریست، ابروان پر شده اش صورتش را دخترانه کرده بود هر چند حالا دیگر صورت دخترها هم این گونه نبود! حوصله نداشت زیاد به خود برسد، حتى وجود خودش نیز برایش بی اهمیت شده بود. خوبی اش این بود که هم زیاد پر مو نبود و هم موهایش رنگ زیتونی روشن داشت و همین باعث می شد زیاد نامرتب به نظر نرسد. در بحر چشمان غمگینش غرق بود که صدای طاها به خودش آورد: -مامان سر خر گوشه نیست. تبسمی کرد و به سمت پسرش بر گشت. تمام پازل درست شده بود و سر خرگوش ناقص بود. پس از این که به داد کوچولو رسید برگشت و به در اتاق نگاه کرد. نمی شد که خود را داخل اتاق حبس کند. اگر سرویس بهداشتی مشترک نبود، قابل تحمل تر بود. این هم شد هتل ؟! کمی فکرکرد، انگار چاره ای نبود. قفل در را به آرامی چرخاند. چادری به سرش کرد، به رنگ قهوه ای تیره با گل های درشت صورتی. به صورت سفیدش می آمد. بیرون رفت، نیم نگاهی به در سمت چپش انداخت. در نه باز بود و نه بسته. تقریبا بسته بود ولی چفت نشده بود. کمی تعلل کرد، ولی آخرش چه؟ چاره ای نبود. طبق معمول هر مسافرت كل سرویس بهداشتی را آب گرفت، از دستگیره در گرفته تا روشویی، خلاصه همه جا. نمی شد به این کارگرهای هتل اعتماد کرد آن هم غیر هموطن. دست و رویش را با آب خنک شست، البته اگر به آن آب می شد گفت خنک! لیوان یک بار مصرفی برداشت و ته آن را با سنجاقش سوراخ سوراخ کرد و آن را داخل جا مسواکی قرار داد تا خمیر دندان و مسواک هایشان را داخل آن قرار دهند. خب بالاخره راضی شد! انگار کارش تمام شده بود. و این در حالی بود که همسایه اش از همان ثانیه اول روی تخت ولو شده بود، تنها کار مفیدش این بود که کفش هایش را از پا کنده بود آن هم فقط به این علت که پاهایش استراحتی کرده باشد؟ 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 ازَش‌پرسیدم:« حرفی براےگفتن دارے؟!» گفت: «به‌آقاے‌خامنه‌اے‌بگیدکه‌ما‌پاے‌انقلاب ایستادیم.» ❤️😍 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"