"بیداری مــردم "
🌸🍃 طاها دوباره با ذوق گفت: مامان پاهام هم درد می کرد عمو کفش هام رو در آورد، پاهام رو شست و زیر آب
🌸🍃🌸🍃
ملیکا لحظه ای در ورودی ایستاد و به در اتاق هومن خیره شد. آقای کمالی در الفافه به او فهمانده بود که در این سفر گوش به فرمان این آقا باشد! با حرص لبش را گاز گرفت، این دیگر غیر قابل تحمل بود و بدین مفهوم بود که دیگر نمی شود شکایت این مرد را پیش آقای کمالی برد! البته زیاد هم در لفافه نگفته بود، خیلی واضح گفته بود که آقای رستگار حالا شوهر تو هست، چه موقت چه غیر موقت! پس نه تنها شرایط اتاق ها ناجور نیست بلکه باید روی حرف هایش هم حساب ویژه باز کند. و این یعنی که احتمالا مجبور می شد برود سراغ همان راه حل های خوبی که ساعتی پیش درباره او در ذهن داشت! وارد اتاقش شد. طاها با دیدنش دستانش را از هم گشود، هوس آغوش مادرش را کرده بود. هنوز از بوس و بغل فارغ نشده بودند که، ضربه آرامی به در اتاق خورد. ملیکا برخاست و چادرش را روی سرش انداخت، کمی مکث کرد. انگشتی به چانه اش کشید. نمی شد که جواب ندهد! | ناراضی قفل در را چرخاند، در را باز کرد.
هومن یک دستش را به دیوار گرفته بود و به آن تکیه داده بود و منتظر بود تا ببیند کی ملیکا رضایت می دهد و در را باز می کند. با باز شدن در راست ایستاد.
ملیکا گفت:
-بله؟
می خواستم بگم ساعت شام هشت تا ده هست. حاج آقا رضایی هم گفتند ساعت ده و نیم همه پایین باشند. به سر می ریم مسجد النبي. چهره ملیکا حالت سوالی به خود گرفت و گفت: -مگه شبا مسجد النبي بازه؟ منه، فقط می ریم به زیارت نامه بخونیم و سلامی به حضرت عرض کنیم. -یعنی فقط به محوطه مسجد می ریم؟ | - آره. عمدا این زمان رو انتخاب کردند، محوطه خلوت هست و می شه درها و نواحی مختلف مسجد رو نشون مسافرا بدند. ملیکا به ملایمت سری تکان داد و گفت:
ممنون اطلاع دادید.
هومن نگاهی به ساعتش کرد و گفت: |
دیگه وقت شامه، آماده بشید، بریم پایین! حرفش زیادی آمرانه نبود؟ ملیکا اخم کم رنگی به پیشانی آورد و گفت:
شما بفرمایید، ما هم کمی بعد می آییم. هومن خیلی راحت گفت:
منتظر می مونم، هر وقت آماده شدید صدام کنید.
"عجب. خب برو دیگه چی کار به کار ما داری؟"!
گفتم که شما بفرمایید. منه عجله ای نیست با هم می ریم! داشت کم کم عصبانی می شد، سعی کرد آرام صحبت کند:
غذا خوری در زیر زمینه و باور کنید راه رو بلدم. نگاهی به هومن کرد که هنوز ایستاده بود! اصلا مگه غذا خوری آقایون و خانوم ها با همه؟
خب پس برید غذاتون رو بخورید دیگه!
هومن لبخندی زد و با حرکت مختصری گفت: -باشه. خوب کنف شدی آقا هومن! حالا برو برای خودت سوت بلبلی بزن! با »: همین که به سالن رسید، لبخندش تبدیل به خنده شد. با خود فکر کرد !»نه منتظر می مونم » : و کلام خودش را به تمسخر تکرار کرد «! اون قد فسقلیش راست می گه خب ملیکا در را بست از برخورد خود راضی بود، می دانست به مرد جماعت نباید رو داد و حرف یکی از فامیل هایشان را به یاد آورد که می گفت، به سه موجود نباید رو داد؛ مرد، بچه، گربه. البته منظورش از مرد همان شوهر بود.
ملیکا هم حرف گوش کن، اطاعت امر نموده بود! | شام را صرف کرده و حالا پشت در اتاق قدم رو می رفت. در زدن فایده نداشت. خب معلوم بود باز نمی کنند. حتما مشغول صرف شام بودند. !»من می گم بیا با هم بریم برای همین چیزا می گم، حرف گوش نمی ده که » : کلافه زیر لب زمزمه کرد
🌸🍃🌸🍃
12.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴📹 ماجرای مسلمان شدن یک آتئیست(کافر) استرالیایی با معجزه قرآن!
حتما ببینید👌
شهــ گمنام ــیـد"
"خاطراتطنزجبهہ"🙃
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح
#طنز_جبهه
شهــ گمنام ــیـد"
#شهید
نام آوران بی نشان ما، بی نامست
از شهد شراب عشق، شیرین کامست
بر تارک او نوشته با خطی خوش
این دسته گل محمدی،"گمنامست"
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #قصه_تحول_دوستی 🌸
راستش من قبلا قرآن نمیخوندم...😞
با اینکه حجابم تقریبا خوب بود چادری نبودم...😔
نمازام اول وقت نبود و همیشه نمازم قضا میشد تازه بعضی وقتا حوصله نماز خوندن نداشتم...😣
قبلا از ته دل واسه ظهور امام زمان (عج) دعا نمیکردم...😞
اما از وقتی که وارد این کانال شدم خیلی تغییر کردم😍
الان بیشتر وقتا قرآن میخونم تازه به مامانم گفتم واسم چادر بخره و چادری شدم نمازامو اول وقت میخونم حتی به مامانم میگم منو واسه نماز صبح بیدار کنه☺
تازه همیشه سر نماز از ته دلم واسه ظهور آقامون دعا میکنم واقعا از ته دلم میخواد آقامون بیاد خیلی دوست دارم دیگه هیچکش گناه نکنه تا آقامون واسه گناه های ما گریه نکنه😞💔
منی که در برابر گناه های مردم بی تفاوت بودم الان وقتی میبینم کسی گناه میکنه حالم بد میشه و قلبم میشکنه منی که خیلی سخت گریه میکردم وقتی میبینم کسی واسه اومدن آقا دعا نمیکنه و راحت گناه میکنه گریهام میگیره...💔
من الان خیلی تغییر کردم و فقط و فقط به خاطر شماست☺
واقعا کانالتون عالیه امیدوارم همیشه موفق باشید❤
"شهــ گمنام ــیـد"
25.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍فرازی از سخنان حاج قاسم سلیمانی:
دعای همه بسیجیهای مظلوم و همه پابرهنهها و همه مستضعفین جبههها و همه گردن کجها در پیشگاه خدا این بود: خدایا نیاور اون روزی رو که ببینیم مِلتِمون سرافکنده است....
صبحتون شهدایی🌺
#شهیدگمنام✨
#حاج_قاسم_سلیمانی🥀
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃 ملیکا لحظه ای در ورودی ایستاد و به در اتاق هومن خیره شد. آقای کمالی در الفافه به او فهمانده
🌸🍃
احتمالا نیم ساعتی معطلی داشت. سوار آسانسور شد و به لابی رفت، به هر حال بهتر از ایستادن در سالن بود. می خواست بنشیند که با نگاهی به پذیرش فکر کرد ای کاش کلید را تحویل پذیرش داده باشد. هر چند تصور نمی کرد این قدر دور اندیش باشد. در هر صورت به امتحانش می ارزید. جلوتر رفت و کلید اتاق را خواست، مسئول پذیرش با نگاه مختصری به بورد، کلید را دستش داد! ابروهایش را بالا داد، نه بابا مثل این که زیاد هم بی فکر نیست! حدود ساعت ده و بیست دقیقه از اتاق خارج شد و به طبقه همکف رفت. در پایین منتظر بودن بهتر از کنف شدن بود! اکثر مسافران آن جا جمع شده بودند و در انتظار حرکت بودند. اما آن دو هنوز نیامده بودند. نگاهی به ساعت کرد. ساعت ده و بیست و نه دقیقه را نشان می داد. چشمش به آسانسور بود. شاید قصد نداشتند بیایند! دوباره پا به پا شد. تقریبا همه آمده بودند. در ست ساعت ده و نیم بود که بالاخره چشمش به جمال آنها روشن گردید. سریع نگاهش را بر گرفت. با چند دقیقه تاخیر راه افتادند.
هتلشان به مسجد النبی نزدیک بود. حدود هفت هشت دقیقه ای که پیاده می رفتند به محوطه مسجد می رسیدند. اما عجیب بود که همان چند قدم را هم غم غربت فرا گرفته بود. غربتی سینه شکن، غربتی که هیچ بغض جانسوزی بازش نمی کند. غربتی غریب . شهر پیامبر. شهری که رسولمان اولین بار حکومت اسلامی تشکیل داد. شهری که علی در آن قدم زد و فاطمه تنها انسانی که اجازه یافت در
منزلش به داخل مسجد باز شود. درهای دیگر را ببندید، در خانه فاطمه برای این مكان بس است. درهای دیگر تقدس این جا را ندارند. ولی اکنون، اکنون چه؟! سرزمینی که روزی وحی آن را سیراب می کرد و بوسه بر قدم علی و فاطمه می زد، اکنون به ماتم نشسته. شیر زنی که روزی | فقط در خانه او مجوز باز شدن به مسجد را داشت، اکنون بردن نامش نیز جایز نیست. هر جا اسمی از اوست باید بسته بماند، دورش را حصار
| بکشید، درش را ببندید، مبادا کسی نامی از دختر رسولمان ببرد. مبادا کسی بپرسد او که بود؟! مبادا کسی بفهمد او چگونه زیست؟!
چرا مسافران همیشه این چند قدم را به جای لبخند با اشک می آیند؟! چرا این همه سکوت؟! به چه می اندیشند؟! چرا اشک مهمان صورتشان می گردد و غم مهمان دلشان؟! این گنبد سبز رنگ مرقد مطهر آقایمان است، پیامبر مان. زیر آن انسانی که از ازل تا به ابد عزیز ترین : ایستادند. حاج آقا رضایی توضیح می داد
.» بوده آرمیده است در محوطه آرام شب در مقابل گنبد سبز رنگ، با دل هایی پر شور ایستادند. حاج آقا شروع به خواندن زیارت نامه کردن « | سلام بر تو ای رسول خدا سلام بر تو ای پیغمبر خدا سلام بر تو ای محمد فرزند عبدا...
سلام بر تو ای خاتم پیمبران گواهی دهم که تو رسالت را رساندی و نماز را برپا داشتی و زکات دادی و امر کردی به معروف و نهی کردی از کار بد و عبادت کردی خدا را از روی اخلاص تا مرگ به سراغت آمد پس درودهای خدا بر تو باد و رحمتش »و بر خاندان پاکیزه ات !»نایستید، حرکت کنید، جمع نشوید، دعا نخوانید »: در نیمه های دعا بودند که ماموری سر رسید
خدایا این ها از چه می ترسند؟! چرا جمعی ساده اینان را چنین آشفته می سازد؟! چاره ای نداشتند، قرار بر سازش بود. حرکت کردند، زیارت نامه را نیز در حین حرکت می خواندند. توقفی کوتاه و دوباره حرکت. | خانه وحی، خانه ای که فرشتگان بی اجازه صاحب خانه وارد نمی شدند، چگونه است که حالا حضور پلید و گستاخ عده ای جاهلان ناپاک را به تجربه نشسته است؟! هومن نیم نگاهی به سمت ملیکا انداخت. با هر سلام، با هر درود، با هر حرف، با هر دعا، اشکی به صورتش روان بود. مگر می توانست نگرید؟ دل بهانه گریه داشت و چه مکانی بهتر از این جا برای خالی شدن؟ اگر خالی شدنی در کار بود! نمی دانست غربت مدینه دلش را چنین ریش می کند یا غربت و تنهایی خویش؟ چگونه می توانست گریه نکند؟ وقتی این راه را قبل از این با مردش پیموده بود. نبودش سنگین بود، سنگین ترین بغض ممكن! مگر نه این است که حال می بایست دست فرزندش در دست پدرش می
بود؟!
کنار دیوارهای بقیع بودند. خلوت بود و سکوت بود و یک دنیا حرف. پشت این دیوارها کجاست؟ چه کسی در این خلوت، در این غربت آرمیده است؟ زهرا این جاست؟ کسی چه می داند! زهرا جان! آیا می شود باور کرد؟ تو که زنده ترین زنده ها بودی و تو که تمام آن چه که در حیات می گنجد، به پاس وجود تو هستی گرفته اند،
🌸🍃
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹
🔸این آخوند است!🔸
عکس آقا شیخ فضل الله نوری درحالیکه بر سر دار است را نگه دار و به خودت بگو: این آخوند است!
اگر میخواهی آخوند بشوی مثل این بشو.
اگر نمیخواهی مثل آشیخ فضل الله بشوی، طلبه نشو.
#شهیدگمنام✨
"شهــ گمنام ــیـد"