#دلنوشته
🌷كم نظير بلكه بينظير بود....
🌷تكامل يافته مكتب خمينى عزيز بود
🌷همه افتخارات دنيوى و اخروى را به شايستگى درو كرد
انسان بود. مرد بود.داغش تا ابد در سينه همه دلدادگان و بازمانده گان روزهاى سخت و طوفانى اين سرزمين خواهد ماند او برند يه بچه شيعه ايرانى بود. حاج قاسم عزيز با رفتنش براى دومين بار بچه هاى شهدا را يتيم كرد. ملت ايران فرزند عزيزتر از جان خود را از دست داد
ياد گرامى
نامش پر رهرو
راهش مستدام باد
"شهــ گمنام ــیـد"
دستم نميرسدبہ بلنداے چيدنت
بايدبسنده کردبہ روياے ديدنت
من جَلدِبام خانہ ی خودماندهام وتو
هفت آسمان كم است براے پریدنت
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹لحظه شهادت شهید حمید باکری از زبان سردار شهید احمد کاظمی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
اشپز وکمک اشپز👱🏻🍴
آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا . آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها 🍽 رو چيد جلوي بچه ها .رفت نون بياره 🍞كه عليرضا بلند شد و گفت : (( بچه ها ! يادتون نره ! )) آشپزاومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت .🍞 بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون . كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد . تعجب كرد . 😯تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت ورفت . بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود .🍞 آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها . زل زدند به سفره . 😳بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگي 😩 ما گشنمونه ياالله ! )) . كه حاجي داخل سنگر شد و گفت: چه خبره ؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت : حاجي ! اينها ديگه كيند ! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي ؟!!😟 . فرمانده با خنده پرسيد چي شده ؟😄 آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند !!😋 👨🏿آشپز داشت بلبل زبوني ميكرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره . حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! 🍛آشپز نگاه سفره كرد . كمي چشماشو باز وبسته كرد .👁 با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت : جل الخالق !؟ اينها ديونه اند يا اجنه ؟! 😒و بعد رفت تو آشپزخونه ..هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند ...😂
#طنز_جبهه
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتهایی از شب عملیات والفجر هشت
✍حاج قاسم: روی پای خودم بند نمیشدم، احساس میکردم در تب ۶۰ درجه هستم، وقتی به آب نگاه کردم مضطرب شدم، به یکباره دیدم همه رویای ما بر باد رفت...
"شهــ گمنام ــیـد"
🌼خاطره بی بی سکینه، مادر شهید علی شفیعی از سردار دلها حاج قاسم سلیمانی:
✍میگفتن ساعت دو نصفه شب تلفن منزل زنگ خورد، با ناراحتی گفتم کیه این وقت شب تماس گرفته، گفت: منم قاسم، دلم تنگ شده بود برایت از کربلا تماس گرفتم، نایب الزیاره ،،،سوغاتی چی برایت بیاورم.. اشک میریخت و تعریف میکرد.. انگار علی پسرم پشت خط بود...
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای خوابی که دختر شهید دید و هدیهای که چند روز بعد از طرف پدر برای دختر آمد...
🕊شادی روح شهید مدافع حرم #محسن_الهی #صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
دعوتی 👆
#لاک_جیغ تا #خدا سرچ کنید هرشب یک قسمت
#داستان_تحول_دوستی سرچ کنید هرشب یک قسمت
داستان واقعی ( #داعشی_که_شیعه_شد )
https://eitaa.com/shahideegomnam/26623
#صوت_شهید
https://eitaa.com/shahideegomnam/28181
دنبال کنبد 👆🌸❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تذکری از جاویدالاثر
حاج احمد متوسلیان
فرمانده لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله)
"شهــ گمنام ــیـد"
🔸 " در محضـر شهیـــد "...
اگر عاشقانہ با ڪار پیش بیایے،
بہ طور قطع بریدن و عمل زدگے و
خستگے برایت مفهومے پیدا نمیڪند.
#شهید_محمدابراهیم_همت
❤️" شهـــ گمنام ــــید "❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه
🎙ماشاءالله شاهمرادی
🎊ماجرای دعای کمیل خوانی شهید تورجی زاده...😍
🎊دعای کمیلی که سر از دعای توسل در آورد....🤨😅
#با_هم_بخندیم😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم...😖
یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»🤔
تو که چیزیت نشده بابا!😐
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی؟!🙄😶
تو فقط یک پایت قطع شده!ببین بغل دستیت سر نداره ، هیچی هم نمیگه.🤐
برای سلامتیش صلوات. 💙
این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد 👀 به بنده خدایی که شهید شده بود!🌷
بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد کلی خندیدم وبا خودم گفتم: عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.😑😂
(به نقل از وبلاگ امدادگر شهید مجید رضایی)
#خاطرات_شهدا 🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
☺️ لبخند بزن رزمنده ☺️
#خـــــر_روشــــــــــــــن_شــــــــد
سال 1359 دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می ڪردیم.
روزی برای انجام ماموریت با یڪ ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد.
شهید شاهمراد به بیسیمچی ڪه تازه ڪار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو!
بیسیمچی گفت: نمیدانم چه بگویم!! شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته ڪمی یواش تر...😐 ڪمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیمچی گفت حالا تو اطلاع بده!
بیسیمچی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد...... 😂😂😂
#یادشــــان_گـرامــــــی
🌷🌷🌷 شهید محمد علی شاهمرادی
#خاطرات_طنز_جبهه
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
🦋داستان تحول خودم در نگاهی کوتاه وکوچیک وگذرا 🦋
خوب از بچگی روسری وچادر رو دوست داشتم وچون اطرافم کسی نبود منم سرم نمیکردم چادر
وقتی به سن تکلیف رسیدم روسریمو خیلی محکم میبستم تا گلوم دیده نشه ولی موهام بیرون بود 😂
نماز نه نمی خوندم از همون اول
ولی عاشق روزه گرفتن بودم وقتی مامانم سحری بیدار نمیکرد کلی گریه میکردم یا بدون سحری روزه میگرفتم
تنها میشدم با خدا خیلی حرف میزدم عشق به امام زمان هم از همون اول تو دلم بود من یک بار بیشتر جمکران نرفتم و همون موقعی بود ه به سن تکلیف رسیده بودم من یادم نیست ولی ماامانم میگفت همش میگفتی بریم پیش امام زمان ...
خلاصه طبق طاهر اطرافیانم تیپ میزدم مانتویی بودم
وتابالا زانوم بود موهامم بیرون میریختم ییکم از جلو
وعاشق ارایش بودم کلاس پنجم که شدم دوستامم هم مثل خودم انتخاب کردم ولی به مرور اون ها تغییر میکردن وبد تر میشدن هر روز ارایش هاشون غلیظ تر لباس های لختی تر وموهای پریشون تر
منم برای اینکه جلو اون ها کم نیارم ارایش میکردم ولی پوشش تغییری نمیکرد
روسریم شل تر شده بود ولی هیچ وقت لباس هام باز تر نشد
تا اینکه کلاس ششم شدم واون ها از خیلی از مرز ها گزشتن و دوست پسر داشتن
ولی من دوست نداشتم سمت پسری برم ولی هم ظاهرم وهم انتخاب دوستام فکر میکردن منم مثل اون هام
ومنو به یک دید دیگه نگاه میکردن
با اینکه من فقط ظاهرم خوب نبود وسمت هیچ پسری نرفتم
کلاس هفتم که شدم از اون دوستام جدا شدم ومدرسم تغییر کرد وبیرون مدرسه مگر هرچند ماه همو میدیدم
من همش دنبال امنیت بودم دوست داشتم واون روزا خیلی میشنیدم که میگفتتن چادر باعث امنیت میشه ولی تردید داشتم تو پوشیدنش چون هیچ کس چادری نبود اطرافم
یک معلم داشتم کلاس هفتم خیلی دوسش داشتم واون چادری بود وبه خاطر اون چادر پوشیدم
وواقعا اون امنیت با چادر داشتم
از چادر فقط امنتیتشو دوست داشتم
مگر نه باهاش لاک میزدم ارایشمم میکردم
ولی از یک جایی به بعد به چادرم عادت کرده بودم وابسته چادر شده بودم
خیلی کنایه ها میشنیدم خیلی مسخرم میکردن ولی من چون اون معلم واون امنیت دوست داشتم مهم نبود برام
تااینکه با رمان همتا من اشنا شدم و از اونجا به بعد عاشق چادرم شدم
وسعی کردم حرمت هاشو رعایت کنم
وبه مرور 2تا خانوم بسیجی اومدن وارد مدرسه ما شدن با کلی برنامه های هیجان انگیز ئشاد ومنم جذب کاراشون شدم وباهاشون خیلی حرف میزدم وکمکشون میکردم
تااینکه تو روز 22بهمن مایک نمایش داشتیم وتمرین نداشتیم زیاد وشنبه هم اجرا داشتیم واون روز هم چهارشنبه بود
وما به ناچار رفتیم مسجد نزدیک مدرسه برای تمرین
اونجا بچه ها حلقه صالحین داشتن ومنم خوشم اومد واسم نوشتم تو حلقه وشرکت کردم وبه مرور به کمک مربیم وکتاب ها داستان ها وکانال ها اطلاعات زیادب به دست اوردم
کلاس هشتم هم دبیر ریاضیم خیلی عاشق امام زمان بود ومن این عشقشو درک نمیکردم خیلی دوست داشتمک دلیل این همه محبت وعشقشو بدونم تا اینکه ازش پرسدم
بهم کتاب های ایت الله بهجت معرفی کردن و خودشونم بهم چیز های کلی گفتن
چیزی که خیلی منو تحت تاثیر قرار داد این بود که برای گناه های ما گریه میکنن وبه جای ما توبه میکنن واین شد که عاشق امام زمان شدم
من اول عاشق چادر وبعد امام زمان وبعد امام وحسین وحضرت رقیه وهمسایمون امام رضا شدم
وجذب دین شدم ودر نهایت اهل بیت شدن وجودم
وخواستم همه رو به این عشق دعوت کنم
از بس این عشق برام شیرین بود که خواستم این عشق رو با همه سهیم بشم واین شد این کانالو زدم وخیلی کار هارو کردم ....
اینم از داستان تحول بچه های کانال شماهم بفرستید 😍👇
@Masomiiii
منتظر داستان تحول شمام هستم 👆
دوستون دارم❤️
°🍃
رَهْبَرے ❤️
دارمـ زِ جنسـ ِ آسـ🌙ـمانـْ،
رَهْبَرے از جنسِ
خوبانِ زَمـ⏰ـان؛
#به_به😍
سلامتیشون صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
داستان "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
- دستاتو باز می کنم و ازت دور میشم، خودتم می دونی چقدر زنده تو برام با ارزشه و کمه کمش می تونم ده تا پیکر برادرامو باهاشون معامله کنم، ولی معتقدم انتحاری رو نباید معامله کرد، معامله یک انتحاری یعنی حماقت محض، دوست دارم به آرزوت برسی و بری بغل حوری هایی که بهتون وعده اش را داده اند، خنده تلخی زد و دستامو باز کرد، میشد از چهره اش و حتی خنده اش فهمید که دوست نداره کشته بشم، همه این رفتار ها گیجم می کرد.
دو نفر آماده شلیک شدند تا اگر خواستم زودتر دست به ضامن ببرم تیراندازی کنند.
دستام رو باز کرد و ایستاد بالای سرم مکثی کرد و گفت: وقتی صدای شلیک شنیدی ضامنو بکش و به آرزوت برس، همه چی معلوم میشه...
اینو گفت و بازم چهره ناراحت و لبخند تصنعی و تلخ ، آهسته از من دور شد و رفت نشست تو ماشین
داشتم گیج می شدم، ضامن رو اگر بکشم پرواز می کنم بدون اینکه توفیق کشتن حتی یه نفر از این رافضی ها را داشته باشم و این یعنی خسارت
شدیدا توی دوراهی قرار گرفته بودم، آفتاب وسط ظهر عراق بی حالم کرده بود، تصمیم گیری برام سخت شده بود...
هیچ چاره ای نداشتم این محموله به هر نحوی که شده باید منفجر میشد چه به دست خودم چه به وست اونا
دستم رو بردم سمت ضامن و چشمامو بستم، دوست داشتم این چند ثانیه باقیمونده ذهنمو آزاد کنم و به فلاح و فوز ابدی فکر کنم.
عرق از سر و صورتم می ریخت و بدنم داغ بود،
چرا ماشه رو نمی چکاند، داشتن زجر کشم می کردن
با صدای شلیک کلاش قلبم از جا کنده شد، انگار همون عثمان گرگ کش نبودم، ترسیده بودم
برای اولین بار ترسیده بودم، ولی راه حل دیگه ای به ذهنم نمی رسید جز کشیدن ضامن، دیر یا زود باید این کارو می کردم چه بهتر که همین الان...
حلقه ضامن رو گرفتم دستم
صدای ضربان قلبم رو به وضوح می شنیدم، ضامن نارنجک یه خلاصی داره و تقه ی دومش نقطه انفجاره چشمام رو بسته بودم و می کشیدم
منتظر خلاصی اول بودم، با صدای خلاصی دلم لرزید و پاهامو جمع کردم بالا و بغلشون کردم.
با سرعت نور ذهنم رفت به جایی از خاطراتم که خیلی وقت بود یادآوری نکرده بودمش
(کسی که علم کشی نکرده باشه فشار علم رو روی دوش نمی فهمه و من با اینکه پانزده سال بیشتر نداشتم ولی علم می کشیدم دوست داشتم کمک ها دستاشونو سبک کنن و فشار بیشتری روی دوشم بیوفته...
جلوی آینه... جای علم... رنگ کبود روی شونه ها... چیزی که متعلق به یه سنی بود)
نمی دونم چرا لحظات آخر این افکار سراغم اومده بود ...
از لحظه شنیدن صدای شلیک تا الان دو دقیقه گذشته بود و این یعنی قصد کشیدن ضامنو نداشتم.
تو همین افکار بودم که دستی نشست روی دستم
- می خوای کمکت کنم باهم بکشیم.
سریع دستمو رهاکردم و هولش دادم عقب
- هرلحظه ممکنه منفجر بشه خلاصیشو گرفتم دور شو از اینجا
خندید و گفت:
- بمونم که بهتره، لااقل مفت شهید نمیشی، یه کافر رو هم با خودت می بری اون دنیا و تو یه راست بغل حوری و من یه راست ته جهنم.
داشت اعتقادمو به سخره می گرفت و تحریکم می کرد ضامنو بکشم، ولی این اینجا چیکار می کرد به نیروهاش چشم دوختم چشمم سیاهی می رفت هیچکدوم کاری نمی کردند و تو همون حالت قبلیشون مونده بودند
- داعش با داشتن نیروی شجاعی مثل تو چه غمی داره؟ چرا نمی کشی و خلاص نمی کنی؟
یه جای کار می لنگید و من از همه چی بی خبر بودم، من از مردن نمی ترسیدم ولی هیچ چیز طبیعی پیش نرفته بود، چرا روی من با این حالم عملیات روانی پیاده می کردند...
تردید و تعحب رو قشنگ می تونست از چشام بفهمه دستشو گذاشت رو ضامن نارنجکم و فشار آورد
-باشه نکش، خودم می کشم...
(بچه ها گروه استشهادی می گفتن انفجار آسان ترین در عین حال سخت ترین نوع عملیاته، آسان از این جهت که هیچ دردی رو نمی فهمی و یک دفعه تموم می کنی و سخت از این جهت که کشیدن ضامن دل و جرات می خواست...)
این افسر ایرانی چرا باید این کارو می کرد؟ قدرت تفکر ازم سلب شده بود تا اینکه بالاخره ضامنو تا ته کشید.
آره کشید...
ولی نه خبری از انفجار بود و نه خبری از پودر شدن و نه خبری از شهادت و حوری و ...
چشم هام رو به آرومی باز کردم، بلافاصله محموله رو از دور کمرم باز کرد و انداخت رو زمین
- خدا شماها رو چرا اینقدر احمق آفریده؟
- بفرما اینم از محموله انفجاری، اونی که اینو دور کمرت بسته مست بوده یادش رفته سیم رابط مرکزی رو وصل کنه، اینطور می خوایید برید به ملاقات حوری؟
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#هرروزیک_معجزه
🌷شهیدی که بخاطر لوندادن عملیات سرش را بریدن🌷
حسنعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود،سال 60 به 6 زبان خارجی تسلط داشت
تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد گفت مادر برم جبهه؟ مادرش گفت نه ،گفت مادر امام دستور داده مادرش گفت برو پسرم
اومد جبهه همه میشناختنش گفتن بذارینش پرسنلی یا جایی که بی خطر باشه براش اتفاقی نیوفته اما خودش گفت اسم منو بنویسین میخام برم گردان تخریب فکر میکردن نمیدونست تخریب کجاست بهش گفتند عباس تخریب حساس ترین نقطه جبهه هست کوچیک ترین اشتباه بزرگترین اشتباهه...بالاخره عباس رفت تخریب و چند وقتی اونجا موند یه روز شهید خرازی گفت چند نفرو میخوام برن پل چهل دهنه روی رودخانه دیروویج منفجر کنن پل کلیو مترها پشت سر عراقیا بود 5نفر دواطلب شدن عباسعلی اولین نفربود
موقع رفتن حاج خرازی گفت حق ندارین با عراقی ها درگیر بشین اگرهم درگیر شدین حق اسیر شدن ندارین چون عملیات لو میره
تخریبچی ها رفتن
ماموریتشونو انجام دادند موقع برگشت خوردند ب کمین عراقی ها سه نفرشون جان سالم بدر بردند اما عباس تیر ب پایش اصابت کرد و اسیر شد
فرماندها میگفتن عباس زیر شکنجه طاقت نمیاره و عملیات لو میره پسری عموی عباس اومد گفت درسته سن عباس کمه انا مرده سرش بره زمونش باز نمیشه
عملیات فتح المبینو کردیم و پیروز هم شدیم و رسیدیم ب پل دیروویج یه جنازه دیدم که نه سر داشت نه پلاک پسر عموی عباس امد گفت این عباس گفتم که سرش بره زبونش باز نمیشه
عراقیها دیده بوده حرف نمیزنه سرشو بریده بودن
جنازه رو بردن اصفهان تحویل مادرش دادن گفتن ب مادرش نگین سر نداره
موقع تشیع مادرش گفت یکیدونه منه تا نبینمش نمیذارم دفنش کنید گفتن مادر بیخیال نمیشه مادرش گفت نه گفتن اخه...یهو مادر گفت نکنه سرنداره؟گفتن عراقی ها موقع شکنجه سرشو بریدن مادرش گفت بس میخام عباسمو ببینم
#شهیدعباسعلےفتاحی
#یادش_باصلوات
"شهــ گمنام ــیـد"