eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°🍃 رَهْبَرے ❤️ دارمـ زِ جنسـ ِ آسـ🌙ـمانـْ، رَهْبَرے از جنسِ خوبانِ زَمـ⏰ـان؛ 😍 سلامتیشون صلوات ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
داستان "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) - دستاتو باز می کنم و ازت دور میشم، خودتم می دونی چقدر زنده تو برام با ارزشه و کمه کمش می تونم ده تا پیکر برادرامو باهاشون معامله کنم، ولی معتقدم انتحاری رو نباید معامله کرد، معامله یک انتحاری یعنی حماقت محض، دوست دارم به آرزوت برسی و بری بغل حوری هایی که بهتون وعده اش را داده اند، خنده تلخی زد و دستامو باز کرد، میشد از چهره اش و حتی خنده اش فهمید که دوست نداره کشته بشم، همه این رفتار ها گیجم می کرد. دو نفر آماده شلیک شدند تا اگر خواستم زودتر دست به ضامن ببرم تیراندازی کنند. دستام رو باز کرد و ایستاد بالای سرم مکثی کرد و گفت: وقتی صدای شلیک شنیدی ضامنو بکش و به آرزوت برس، همه چی معلوم میشه... اینو گفت و بازم چهره ناراحت و لبخند تصنعی و تلخ ، آهسته از من دور شد و رفت نشست تو ماشین داشتم گیج می شدم، ضامن رو اگر بکشم پرواز می کنم بدون اینکه توفیق کشتن حتی یه نفر از این رافضی ها را داشته باشم و این یعنی خسارت شدیدا توی دوراهی قرار گرفته بودم، آفتاب وسط ظهر عراق بی حالم کرده بود، تصمیم گیری برام سخت شده بود... هیچ چاره ای نداشتم این محموله به هر نحوی که شده باید منفجر میشد چه به دست خودم چه به وست اونا دستم رو بردم سمت ضامن و چشمامو بستم، دوست داشتم این چند ثانیه باقیمونده ذهنمو آزاد کنم و به فلاح و فوز ابدی فکر کنم. عرق از سر و صورتم می ریخت و بدنم داغ بود، چرا ماشه رو نمی چکاند، داشتن زجر کشم می کردن با صدای شلیک کلاش قلبم از جا کنده شد، انگار همون عثمان گرگ کش نبودم، ترسیده بودم برای اولین بار ترسیده بودم، ولی راه حل دیگه ای به ذهنم نمی رسید جز کشیدن ضامن، دیر یا زود باید این کارو می کردم چه بهتر که همین الان... حلقه ضامن رو گرفتم دستم صدای ضربان قلبم رو به وضوح می شنیدم، ضامن نارنجک یه خلاصی داره و تقه ی دومش نقطه انفجاره چشمام رو بسته بودم و می کشیدم منتظر خلاصی اول بودم، با صدای خلاصی دلم لرزید و پاهامو جمع کردم بالا و بغلشون کردم. با سرعت نور ذهنم رفت به جایی از خاطراتم که خیلی وقت بود یادآوری نکرده بودمش (کسی که علم کشی نکرده باشه فشار علم رو روی دوش نمی فهمه و من با اینکه پانزده سال بیشتر نداشتم ولی علم می کشیدم دوست داشتم کمک ها دستاشونو سبک کنن و فشار بیشتری روی دوشم بیوفته... جلوی آینه... جای علم... رنگ کبود روی شونه ها... چیزی که متعلق به یه سنی بود) نمی دونم چرا لحظات آخر این افکار سراغم اومده بود ... از لحظه شنیدن صدای شلیک تا الان دو دقیقه گذشته بود و این یعنی قصد کشیدن ضامنو نداشتم. تو همین افکار بودم که دستی نشست روی دستم - می خوای کمکت کنم باهم بکشیم. سریع دستمو رهاکردم و هولش دادم عقب - هرلحظه ممکنه منفجر بشه خلاصیشو گرفتم دور شو از اینجا خندید و گفت: - بمونم که بهتره، لااقل مفت شهید نمیشی، یه کافر رو هم با خودت می بری اون دنیا و تو یه راست بغل حوری و من یه راست ته جهنم. داشت اعتقادمو به سخره می گرفت و تحریکم می کرد ضامنو بکشم، ولی این اینجا چیکار می کرد به نیروهاش چشم دوختم چشمم سیاهی می رفت هیچکدوم کاری نمی کردند و تو همون حالت قبلیشون مونده بودند - داعش با داشتن نیروی شجاعی مثل تو چه غمی داره؟ چرا نمی کشی و خلاص نمی کنی؟ یه جای کار می لنگید و من از همه چی بی خبر بودم، من از مردن نمی ترسیدم ولی هیچ چیز طبیعی پیش نرفته بود، چرا روی من با این حالم عملیات روانی پیاده می کردند... تردید و تعحب رو قشنگ می تونست از چشام بفهمه دستشو گذاشت رو ضامن نارنجکم و فشار آورد -باشه نکش، خودم می کشم... (بچه ها گروه استشهادی می گفتن انفجار آسان ترین در عین حال سخت ترین نوع عملیاته، آسان از این جهت که هیچ دردی رو نمی فهمی و یک دفعه تموم می کنی و سخت از این جهت که کشیدن ضامن دل و جرات می خواست...) این افسر ایرانی چرا باید این کارو می کرد؟ قدرت تفکر ازم سلب شده بود تا اینکه بالاخره ضامنو تا ته کشید. آره کشید... ولی نه خبری از انفجار بود و نه خبری از پودر شدن و نه خبری از شهادت و حوری و ... چشم هام رو به آرومی باز کردم، بلافاصله محموله رو از دور کمرم باز کرد و انداخت رو زمین - خدا شماها رو چرا اینقدر احمق آفریده؟ - بفرما اینم از محموله انفجاری، اونی که اینو دور کمرت بسته مست بوده یادش رفته سیم رابط مرکزی رو وصل کنه، اینطور می خوایید برید به ملاقات حوری؟ ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حالا که داره تصاویر حضور زنان در جنگ اوکراین پخش میشه جالبه که بدونید «آمنه وهاب زاده» امدادگر، آر پی چی زن و همرزم شهید همت و شهید چمران وقتی دید، جانبازی که درحال درمانش هست ماسک ندارد؛ماسک خود را به او داد و خود شیمیایی شد ‌
"بیداری مــردم "
🌷شهیدی که بخاطر لوندادن عملیات سرش را بریدن🌷 حسنعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود،سال 60 به 6 زبان خارجی تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد گفت مادر برم جبهه؟ مادرش گفت نه ،گفت مادر امام دستور داده مادرش گفت برو پسرم اومد جبهه همه میشناختنش گفتن بذارینش پرسنلی یا جایی که بی خطر باشه براش اتفاقی نیوفته اما خودش گفت اسم منو بنویسین میخام برم گردان تخریب فکر میکردن نمیدونست تخریب کجاست بهش گفتند عباس تخریب حساس ترین نقطه جبهه هست کوچیک ترین اشتباه بزرگترین اشتباهه...بالاخره عباس رفت تخریب و چند وقتی اونجا موند یه روز شهید خرازی گفت چند نفرو میخوام برن پل چهل دهنه روی رودخانه دیروویج منفجر کنن پل کلیو مترها پشت سر عراقیا بود 5نفر دواطلب شدن عباسعلی اولین نفربود موقع رفتن حاج خرازی گفت حق ندارین با عراقی ها درگیر بشین اگرهم درگیر شدین حق اسیر شدن ندارین چون عملیات لو میره تخریبچی ها رفتن ماموریتشونو انجام دادند موقع برگشت خوردند ب کمین عراقی ها سه نفرشون جان سالم بدر بردند اما عباس تیر ب پایش اصابت کرد و اسیر شد فرماندها میگفتن عباس زیر شکنجه طاقت نمیاره و عملیات لو میره پسری عموی عباس اومد گفت درسته سن عباس کمه انا مرده سرش بره زمونش باز نمیشه عملیات فتح المبینو کردیم و پیروز هم شدیم و رسیدیم ب پل دیروویج یه جنازه دیدم که نه سر داشت نه پلاک پسر عموی عباس امد گفت این عباس گفتم که سرش بره زبونش باز نمیشه عراقیها دیده بوده حرف نمیزنه سرشو بریده بودن جنازه رو بردن اصفهان تحویل مادرش دادن گفتن ب مادرش نگین سر نداره موقع تشیع مادرش گفت یکیدونه منه تا نبینمش نمیذارم دفنش کنید گفتن مادر بیخیال نمیشه مادرش گفت نه گفتن اخه...یهو مادر گفت نکنه سرنداره؟گفتن عراقی ها موقع شکنجه سرشو بریدن مادرش گفت بس میخام عباسمو ببینم ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
از ڪنار پوتیـن های بے پا ڪہ پاهایشان بدن ها را بردند تا تـو قـدم برداری ... 😔 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️شهیدی که شفای مادرش را از امام حسین (ع) گرفت 🔹باندها را باز کرد و شال سبز را به دور مچ پایم را بست و گفت مادر! به زیرزمین برو و دیگ‌های مراسم امام حسین (ع) را بشور. 🔹از خواب برخاستم، دیدم آنچه در خواب دیدم، در واقعیت نیز رخ داده است. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
➕"نمی شه....به هیچکس انتقالی نمی دیم.😊 اگه شما از اینجا برید پس کی باید خمپاره و کاتیوشا بریزه روی سر دشمن؟"😕 ⭐️به همین خاطر انتقالی از تیپ ذوالفقار شده بود آرزو.☹️ 🌿یک روز که در طبقه پنجم ساختمان شهید ناهیدی بودیم ، یکی از بچه‌ها سطل آب کثیفی را از پنجره ریخت پایین.😟 ⭐️که بر حسب اتفاق حاج عباس برقی آنجا بود و پاشیده شد روی او..🤢😆🤭 🌿حاجی هم تا نگاهی به بالا انداخت، فهمید این گند کاری کار کی بوده، همان روز اخراجی او را از تیپ ذوالفقار داد.😎😑 ⭐️با این اتفاق فکر تازه‌ای به ذهن مون رسید تا از آنجا یا انتقالی یا اخراجی بگیریم...😉😅 🌿یک قالب سنگین یخ را به هر طریقی که بود تا طبقه پنجم بردیم و از آن بالا انداختیم جلوی پنجره فرماندهی تیپ.🧊😝 ⭐️ولی خبری نشد هر چه دم دست بود از آن بالا انداختیم.😕😁 🌿 که دست آخر حاج عباس از همان پائین داد زد:🗣 "اگه خودتون رو هم از اون بالا بندازید پائین، اون اشتباهی رو که کردم و رفیق تون رو اخراج کردم دیگه مرتکب نمیشم...😌😂 ⭐️نشد که نشد..🙁 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
✨تمام روزها چشمم به پنجره‌ست، عطرت می‌پیچد اما خودت نمیایی! عیبی ندارد هنوز چشم دارم، هنوز پنجره هست، نور هست، امید هست، خدا هست، من از پا نمی‌افتم تا نفس دارم، منتظرت می مانم... ✨مولا جانم بیا تا جوانم‌ بده‌ رخ‌ نشانم ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼"اگہ‌یہ‌روزخواستےتعریفےبراے شهیدپیداڪنے، بگو شهیـد♥ یعنے باران.🌧 حُسْنِ‌باران🌧این‌است ڪه‌زمینےست،ولــے آسمانےشدھ‌است؛🌈 وبہ‌امداد‌زمین‌مےآید..."☔ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🍃❣ 💕سلام شــ‌هــــید من ... ادعــایی در تـــو نمیبینم و تمــام هویتـــ تو ... خلاصہ شده در ؛ همیــن بی ادعــــایی ... مـــرا دریابــ ... ای مَــرد بی ادعـا ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌹درخواست شهید مدافع حرم از حاج قاسم سلیمانی ✍از فرماندهان خواهش میکنم که اگر خداوند توفیق شهادت را نصیبم کرد، اگر جنازه ام دست دشمنان اسلام افتاد، به هیچ وجه حتی اندکی از پول بیت المال را خرج گرفتن بنده‌ی حقیر نکنند. از فرمانده‌ی محترم این عملیات و یا «حاج قاسم» در خواست دارم فرصت دیدار با امام و سیدمان را برای خانواده‌ی این حقیر ایجاد نمایند، تا شاید این کار باعث شود زحماتشان را تا حدی جبران کرده باشم. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
بزرگراه همت حاضر... سمینار همت حاضر... ورزشگاه همت حاضر... هدف همت غایب... غیرت همت غایب... آرمان همت غایب... کلاس تعطیل❌ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فطرس: اخوی عطر بزن شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟ بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود... بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند.. در باغ شهادت باز باز است مردن که گریه نداره ! بعد از ظهر بود . گردان آماده می شد که شب عملیات کند.فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت، می گفت:خوب دیشب نگذاشتی ما بخوابیم، پسر مردن که دیگر این همه گریه و زاری ندارد. به خودم گفته بودی تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم. چیزی که اینجا فراوان است مرگ. بعد دستش را زد پشتش و گفت:بیا بیا برویم ببینم چه کار می توانم برایت بکنم. روبوسی روبوسی شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ها تفاوت می‌داشت. کسی چه می‌دانست، شاید آن لحظه، همه‌ی دنیا و عمر باقیمانده‌ی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت می‌افتاد. چیزی بیش از بوسیدن، ‌بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه می‌بردند. بعضی‌ها برای این‌که این‌جو را به ‌هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، می‌گفتند: «پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حق‌النسا است، حوری‌ها را بیش از این منتظر نگذارید». همه برن سجده..!!! شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند! برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت. راوی:آقای شالباف اخوی شفاعت یادت نره مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریمف نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارو و ناوارد می ریزند توی آب و باهل وتاکن و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش ذبازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی شفاعت یادت نره! 😁😀 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌷شهیدی که در راه کربلا مُرد و در حرم اقا زنده شد🌷 محمدابراهیم در شکمم بود که با همسرم تصمیم گرفتیم بریم کربلا خیلی ها مرا از سفر منع کردند ما من به خدا توکل کردم و راهی شدم.راه بسیار سخت و طاقت فرسایی بود جاده خاکی و ماشین قراضه هوا بسیار گرم بود و راهم پر از دست انداز از طرفی گرد و غباری در داخل ماشین نیز میپیچید کم کم حالم دگرگون شد پیش از غروب رسیدیم کربلا چشم هایم سیاهی میرفت و حالم به کلی بد شده بود با زحمت مرا پیش دکتر بردن دکتر پس از معاینه گفت بچه از بین رفته و تلف شده مقداری قرص داد و گفت اگر با این بچه سقط نشد حتما بیایید عمل کنم خیلی ناراحت بودم علی اکبر یک خانه نزدیک حرم اجاره کرد من 15 روز تمام کنج خانه بودم و لب به قرص ها نزدم و تصمیم گرفتم برم زیارت علی اکبر نمیگذاشت میگفت حالت بده اما من رفتم.تا نیمه های شب حرم موندم اقا را بادلی شکسته صدا زدم حسابی با انام حسین(ع) درد و دل کردم و گفتم اقا من شفامو از شما میخام بعد با گریه به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و انجاهم گریه کردم حسابی سبک شدم برگشتم منزل که از شدت خستگی خوابم برد در خواب خانومی رادیدم که لباس عربی بر تن داشت و بچه ای در دستش بود آن را داد به من گفت به هیچکس نده بذار لای چادرت و برو من از خواب پریدم و گریه امانم نداد و خواب را برای علی اکبرگفتم او گفت این یه نوشونس سریع رفتیم پیش دکتر،دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت این امکان نداره بچه سالمه شما پیش کدوم طبیب رفتین تا حالا مادرو بچه باید تلف میشدن یا حداقل بچه از بین میرفت علی اکبر گفت رفتیم پیش دکتر اصلی اقام حسین دکتر وقتی شنید پول ویزیت مارو نگرفت و مقداری هم داروی تقویتی بهم داد ماهم اسم بچه رو به همین خاطر گذاشتم محمد ابراهیم سردارشهیدسرلشکرمحمدابراهیم همت❤️ 📚راوی:مادرشهید ‌ "شهــ گمنام
📌آیه‌ای که حاج قاسم هنگام تلاوت آن به‌شدت می‌گریست ✍عبدالصمد مرزوقی، قاری و فعال قرآنی و از سربازان شهید سلیمانی در دهه ۷۰:طی دو سالی که سرباز ایشان بودم، هرساله در دهه فاطمیه یک روضه معروف در منزلشان برگزار می‌کردند و همیشه دم در می‌ایستادند. گاهی که من آنجا می‌رفتم و قرآن می‌خواندم، وقتی به یک سری از آیات خاص قرآن مانند: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی» که می‌رسیدم، بلند بلند گریه می‌کردند و با همان حال از مردم استقبال می‌کردند. همین طور که می‌خواندم صدای گریه ایشان در کل فضا می‌پیچید. ایشان زمان‌هایی هم به لشکر می‌آمد و چند روز می‌ماند و به خانه نمی‌رفت؛ این درحالی بود که تا مرکز شهر چهل دقیقه راه بیشتر نبود، اما اینقدر کار روی سرشان ریخته بود که می‌ماند تا آن‌ها را انجام دهد و در زمان نماز مغرب و جلسه قرآن در داخل مسجد می‌آمدند و در گوشه‌ای می‌نشستند و با رفقای خود و فرماندهان دیگر حرف می‌زدند ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
‍ 🌼ابتکار شهید سلیمانی در جذب سربازان به قرآن ✍عبدالصمد مرزوقی، قاری و فعال قرآنی و از سربازان شهید سلیمانی در دهه 70:حاج قاسم هرچند وقت یک‌بار یک طرح قرآنی را ارائه می‌دادند؛ یکی از کار‌های خیلی خوب و اثرگذاری که خبر آن در کل پادگان‌های کرمان پیچید این بود که دستور دادند هر سربازی که جزء 30 قرآن را حفظ کند 20 روز مرخصی تشویقی به او تعلق یافته و مرخصی رفتنش هم در صورتی نافذ می‌شد که ابتدا امضای من و سپس امضای سردار زیر برگه‌اش باشد. چون آنجا لشکر خیلی بزرگی بود و مراکز زیر مجموعه در کنارش بودند، این قضیه سر و صدای زیادی به پا کرد و اثرات زیادی داشت، لذا موضوع حفظ جز 30 قرآن و مرخصی 20 روزه را مطرح کردند و من را هم مأمور کردند که این طرح را اجرا کنم. من هم تلاشم را کردم تا به نحوه احسن آن‌ را اجرا کنیم‌. در آن سال تعداد بسیار زیادی از سربازان به هوای همان 20 روز مرخصی با قرآن بیشتر آشنا شدند. بعد‌ها فهمیدیم که خیلی از آن‌ها به‌خاطر همان حرکت در ظاهر کم، زندگی‌شان تغییر کرده و مسیرشان قرآنی شده است. خیلی‌ها می‌گفتند که ما تنها به عشق 20 روز تشویقی آمده‌ایم، اما حالا قرآن را می‌خوانیم و ادامه می‌دهیم. در این حد این افراد عوض شدند ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ازفطرس‌مَلک‌به‌همه‌پرشکسته‌ها..؛ حی‌علی‌کرامتِ‌گهواره‌ی‌حسین'ع'..💛 -حسین‌‌جانم- ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
مداحی_آنلاین_حرم_رؤیاییتو_دوست_دارم_جواد_مقدم.mp3
4.86M
✨ حرم‌رویاییتو‌دوست‌دارم..؛ مجنونم‌لیلاییتو‌دوست‌دارم..♥️🌸 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
شهید زنده ی من دارو هایت را بشمارم... یا نفسهایت را...!!! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) محموله رو برداشت و با قدرت تمام پرتاب کرد و داد زد: آتش دو نفری که اسلحه به دست آماده شلیک بودن شروع کردن به تیر اندازی کردن و محموله رو تو هوا زدن، خودش بلافاصله خیز رفت و منو هم موج حاصل از انفجار پرت کرد ته گودال... باورم نمیشد این محموله دور کمر من بود و قرار بود منفجر بشه، بلندم کرد، خاک از سر و صورتم داشت می ریخت سریع سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. بین راه هیچ حرفی رد و بدل نشد فقط فهمیدم که چشمام سنگینی می کنه و بعد از اون همه فشار و استرش شدیدا نیاز به خواب داشتم. دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی چشمامو باز کردم خودمو تو یه اتاق تاریکی دیدم، تاریک و خنک کل بدنم درد می کرد از شدت سرما داشتم می لرزیدم، خودمو جمع کردم و زانوهامو بغل گرفتم، با اینکه اهل شمالغرب کشور بودم ولی ده سال بود تو گرمای پاکستان طبیعت و مزاجم تغییر کرده بود و به سرما حساس شده بودم. (یاد سرمای زمستان سال 86 افتادم، برای محرم اون سال کم و کسر زیاد داشتیم و فردا هم نهم محرم بود. پدرم تو حیاط دستشو رو دستش گذاشته بود و راه می رفت می دونستم داره به چی فکر می کنه، اون سال به خاطر خشکسالی و بارندگی خیلی کم نتونسته بود پول پس انداز کنه وضعیت فجیع مالی اهالی هم طوری نبود که بشه ازشون پول جمع کرد شاید بیست باری با نگرانی سر تا ته حیاط خونه رو رفت و برگشت. نشست روی پله -عثمان -بله - حاضر شو بریم - کجا؟ - دارم میرم شهر ده تا قوچ بیارم - ولی با کدوم پول؟! - سند ماشینو گرو میذارم چاره ای ندارم - گلبهار چی؟ داره وقتش می رسه مادر می گفت دردش شروع شده - ببین چی میگم عثمان، الان دیگه تقریبا آخرای شبه دیر برسم میدون بسته میشه، گلبهارم چیزیش نمیشه توکل به خدا، پس تو بمون و مواظب اوضاع باش رفت و درد گلبهار شدت گرفت توی اون برف و بوران غیر از نیسان پدرم هیچ ماشینی نمی تونست از جاش حرکت کنه، چه برسه اینکه یه زن باردارو بخواد ببره شهر. مادرم نگران داشت بی هدف اتاق های خونه رو یکی یکی می رفت و خارج می شد. - عثمان برو خاله حبیبه رو صداش کن بیاد، زود باش حال گلبهار خوب نیست از شانس ما هم شوهر گلبهار چند روزی رفته بود تهران و مرد خونه من بودم. - کیه این وقت شب - خاله حبیبه حال گلبهار خیلی بده، مادرم فرستاد بیام دنبالت - صبر کن اومدم تو اون برف و سرما بدون شال و کلاه خودمونو رسوندیم خونه و مادرمو دیدم داره از پهنای صورت اشک می ریزه - حبیبه بیا گلبهار داره از دست میره - خواهر خودت که می دونی چیز زیادی حالیم نیست، چرا نمی برید شهر؟ شوهرت کو؟ - رفته شهر هنوز برنگشته، رفته قربانی های فردا رو بخره بیاره - ای پسر زهرا خودت کمکش کن تا اینو گفت دلم شکست و بی اختیار اشکم سرازیر شد ولی بنا نبود حسین هم کاری کنه، اصلا شاید هیچ کاری از دست مرده ساخته نبود و به جای اینکه به درگاه خدا التماس کنیم ... دوست نداشتم این افکارو پی بگیرم، نه اینکه گیج باشم، به یقین رسیده بودم ولی هنوز ابهت حسین ته دلم سنگینی می کرد، اصلا همین ته مونده اون احساس ها مانع شده بود ضامنو بکشم، ضامنی که نکشیدم ولی اگر می کشیدم هم منفجر نمی شدم. گلبهار نتونسته بود دوام بیاره و هم خودش و هم بچش همون شب از دنیا رفت و نشستیم به خاک سیاه - پدرم با ده تا قوچ برگشت و تا چشمش به چهره زرد گلبهار افتاد زانوهاش لرزید و افتاد زمین... اینا چیزی نبود که تو عقیده پدرم تاثیری بذاره فردا تاسوعا سریع مراسم کفن و دفن گلبهارو تموم کرد و چسبید به کار هر سال خودش، به همه گفته بود مراسم ختم گلبهار همون مراسم تاسوعا و عاشوراست محرم اون سال تموم شد و دوباره گروه های تبلیغی طلبه ها راه افتاده بودن روستاها رو گشتن، گروهی که تا به اون روز سه بار به روستای ما اومده بودن و اون سال هم اومدن، با اومدنشون موجی از امید تو چشمای اهالی موج می زد. دفعه پیش اومدن و مدرسه ساختن و پول ساختن مسجد رو هم که نزدیک به صد میلیون میشد داده بودن و رفته بودن، اون سال با اکیپی کامل تر اومده بودند. دوتا دکتر، یکی مرد و یکی زن، چند تا کارشناس کشاورزی و دو نفر مبلغ دین و ده پانزده نفر معمار و عمله. قرار شده بود یک ماهی که اونجا مستقر میشن کار ساخت بهداری رو شروع کنن و اهالی رو از بزرگ تا کوچیک از زن و مرد چکاب کنن. مبلغ ها هم بیکار نبودن و هر روز جلسات و کلاس های متعددی برای مردان و زنان روستا می ذاشتن و به احکام و مسائل اعتقادی اهالی می رسیدن... اما اون چیزی که باعث تعجب بود این بود که چه عجب حکومت شیعه به فکر اهل سنت افتاده بود و براشون گروه تبلیغی هم مذهب خودشون ارسال می کرد! ادامه دارد... ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉شوخی استاد رائفی پور با سردارِ شهید قاسم سلیمانی....😅😂😍 🎈پيامبر خدا (صلى اللَّه عليه و آله) : 🎊مؤمن، شوخ و شنگ است و منافق، اخمو و عصبانى.🎊 📚تحف العقول صفحه 49 🎙رائفی پور ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
➕"نمی شه....به هیچکس انتقالی نمی دیم.😊 اگه شما از اینجا برید پس کی باید خمپاره و کاتیوشا بریزه روی سر دشمن؟"😕 ⭐️به همین خاطر انتقالی از تیپ ذوالفقار شده بود آرزو.☹️ 🌿یک روز که در طبقه پنجم ساختمان شهید ناهیدی بودیم ، یکی از بچه‌ها سطل آب کثیفی را از پنجره ریخت پایین.😟 ⭐️که بر حسب اتفاق حاج عباس برقی آنجا بود و پاشیده شد روی او..🤢😆🤭 🌿حاجی هم تا نگاهی به بالا انداخت، فهمید این گند کاری کار کی بوده، همان روز اخراجی او را از تیپ ذوالفقار داد.😎😑 ⭐️با این اتفاق فکر تازه‌ای به ذهن مون رسید تا از آنجا یا انتقالی یا اخراجی بگیریم...😉😅 🌿یک قالب سنگین یخ را به هر طریقی که بود تا طبقه پنجم بردیم و از آن بالا انداختیم جلوی پنجره فرماندهی تیپ.🧊😝 ⭐️ولی خبری نشد هر چه دم دست بود از آن بالا انداختیم.😕😁 🌿 که دست آخر حاج عباس از همان پائین داد زد:🗣 "اگه خودتون رو هم از اون بالا بندازید پائین، اون اشتباهی رو که کردم و رفیق تون رو اخراج کردم دیگه مرتکب نمیشم...😌😂 ⭐️نشد که نشد..🙁 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"