(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
به صندلی تکیه دادم و به آقای مرادی و سلام احوال پرسی هایش با چند مرد میانسال نگریستم. صدای خانم جوانی پشت سرم گفت:« ببخشید. شما مهمان افتخاری آقای مرادی هستید؟»
چشمانم قدم های آقای مرادی را میشمرد و دهانم پاسخ خانم جوان را میداد:« بله.»
+میشود نام تان را بپرسم؟
-چرا؟
+باید نام مهمانان حاضر را علامت بزنم.
چشم از هنرمند شگفتانگیز(آقای مرادی) برداشتم و از روی صندلی بلند شدم. خانم جوان، تخته ی زیر دستش را روی میز گذاشت و گفت:« اسم شریفتان؟»
دست روی شماره ی یک جدول گذاشتم و گفتم:« همراه این خانم هستم. طهورا سپاسی...»
نگاهی به خاله کرد. شاید قبلاً تعریف خاله را شنیده و یا آثارش را دیده بود. و شاید تصویری دیگر از خاله در ذهن داشت. شاید فردی را در نام و نشان خاله میدید که باوقار و باجذبه بود و از سخنانش لطافت و زیبایی تراوش میشد. حال که با چیزی متفاوت از تصوراتش مواجه شده بود با چشمانی گرد و صورتی بشاش و گفت:« ایشون؟ خانم سپاسی هستند؟» با سر تایید کردم.
در پوست خود نمیگنجید. اما جرات نمیکرد خاله را خطاب قرار دهد. بینوا فکر میکرد خاله، ذوق سرشارش را میشنود و بی تفاوت به افق خیره شده. بیخبر از اینکه خاله حتی مرا هم در آن حالت نمیشناخت!
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
خانم جوان همچنان دو دل بود خاله را صدا کند یا نه؟ حوصله ی دیدن دل دل کردن هایش را نداشتم. گذاشتم با تردید هایش خوش باشد. تخته اسامی را برداشتم و به نام ها نگاه کردم. پنج نام بیشتر در فهرست نبود که از این پنج نام چهار نفر آخر علامت ورود خورده بودند. نام هیچ یک به گوشم آشنا نبود. تخته از دستم آرام لغزید. نگاهم همسو با جهت حرکت تخته رفت تا به دست خاله رسید. انگار خانم جوان کار خودش را کرده بود. نمیدانم نخ بادبادک بلند پرواز خاله را چگونه گرفته بود؟
تخته را رها کردم و به دستان خاله سپردم. خاله که با گرفتن تخته حس کرد مچم را هنگام ارتکاب جرم گرفته گفت:«فکر نمیکنی دست زدن به تخته ی مسئولین نمایشگاه کار شایسته ای نباشد؟»
من اینطور فکر نمیکردم. اما خاله پاسخ میخواست. من هم با سکوت چشمانم پاسخی دادم که نه پشیمانی ام را میرساند نه گستاخی ام را. سکوت، خنثی ترین جواب ممکن بود. سکوت را اگر حواله ی پاسخ سوالی بکنی، پرسش کننده آنرا هرچه بخواهد تفسیر میکند. در اصل تو هم پاسخ دقیقی ندادی.
تخته را به دستان سرشار از شوق خانم جوان سپرد و او را چنین نصیحت کرد:« مواظب وسایلت باش.» حرفی که بار ها و بار ها به تختهِ هدفِ کار های من شلیک میشد. مواظب باش...کلا خاله مواظب همه چیز هست و همینطور مواظب بودن را از سایرین میطلبد.
خانم جوان مستعد شروع گفت و گویی طولانی با خاله بود گفت:«بله... حتما...این بار بیشتر مراقبت میکنم.»
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
هدایت شده از بی نهایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهش همین؟! 😒
میشه بهجای مردابموندن، قد کشید تا بینهایت! 🤩
این یعنی رهبر انقلاب هم بینهایتی عه!🤭
♾ @binahayat_ir
«ارزش موفقیت»
قرار بود به سازه ای که فشار بیشتری را تحمل کند جایزه ی نفیسی داده شود. گروه ها از رده سنی های مختلف تشکیل شده بودند. توی گروه ستارگان نقره ای از سن ده سال تا هفده سال کنار هم نشسته و مشغول مشورت بودند. اعضای گروه کنار دیوار تقریبا توی یک رده سنی خاص بودند. معلوم بود که از قبل باهم معاشرت داشتند و دوست های نزدیکی بودند. هرچه مسئول ها اسرار کردند که اعضای گروهشان در بین سایر گروه ها پخش شوند قبول نمیکردند. اصرار عجیبی روی باهم بودن داشتند. میگفتند چون هم را میشناسند میخواهند توی یک گروه بمانند.
بالاخره مسابقه شروع شد و گروه ها با دقت و ظرافت خاصی سازه ی ماکارانی خودشان را می ساختند. گاهاً عضوی بلند میخندید و گاه فریاد شادی و موفقیت میکشیدند. همه چیز در گروه ها خوب و رشد مهارت گروهی کارجویان رو به افزایش بود به جز گروه دوستانه ی کنار دیوار.
صدای بلند بحث و عدم تعامل گروهی شروع شده بود و هر چند دقیقه به اوج میرسید. مربی که برای ترمیم روابط بین آنها میرفت گوش بدهکاری نمیافت و دست از پا دراز تر بر میگشت.
یکی میگفت:«ستون سمت راست کج است! صافش کن.»
دیگری میگفت:« چسب را بیشتر بزن! کم بزنی نمیچسبد.»
صدایی در آن میان میگفت:«تند تر! زمان نداریم! بجنبید!»
مسئول چسب که از این حجم از فشار، ستون های اعصابش در هم شکست چسب را زمین گذاشت و گفت:« بفرمایید! اصلا خودتان انجام دهید. من دیگر نیستم» و دست به سینه نشست.
بغل دستی اش چسب را برداشت و گفت:« خودم میزنم.»
و دوباره صدای اظهار نظر همگروهی ها بلند شد. حتی بلند تر از سابق.
مدتی چند گذشت. بحث گروه داشت به مجادله و درگیری ختم میشد. زمان رو به اتمام بود و گروه ها کار های زیبا و با ظرافت شان را تحویل میدادند که عضوی از گروه کنار دیوار برخواست و با عصبانیت بیرون رفت. پشت سر او نفر دیگری برخواست و آن هم بیرون رفت. نفر بعد هم با تغییر حالت نشستن خود، خروج از گروه را اعلام کرد. حالا دو نفر مانده بودند و سازه ی نیمه کاره و خرابی که به هیچ دردی نمیخورد!
به تفاهم نرسیده بودند. هر کسی فکر میکرد بهتر میداند. کارش درست تر است و تجربه بهتری دارد! همین بی هماهنگی ها باعث شد سازه تقارن نداشته باشد. خراب و کج بماند روی دست دو نفر. آن دو نفر باقی مانده نه کاری بلد بودند و نه وقتی برای جبران خطای دیگر اعضای گروه داشتند. سازه ای را که دو دیوار خالی، ستون هایی خمیده و از نظر مهندسی غیر قابل قبول بود را تحویل دادند.
لب هایشان برچیده بود. به دست و جیغ و هورای سایر گروه هایی نگاه میکردند که سازه شان فشار حاصل از وزن یک باند صوتی را تحمل کرده بود.
آیا موفقیت فردی همیشه به کار گروهی ارجحیت دارد؟
اگر کمی بیشتر به عمق این واقعه نگاه کنیم چه چیز در میابیم؟
ارزشش را داشت؟
@biekaran
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
خانم جوان درحالی که به خاله نگاه مشتاقانه ای داشت با ذوق سرشارش گفت:«خانم سپاسی! اجازه دارم درمورد چند مسئله نظر شما را بدانم؟»
فکر میکنم خاله هم درست به اندازه ی من از این رفتار او متعجب شده بود. به قامت خانم جوان نگاهی انداخت. هرچه سعی کرد در نوار حافظه اش کسی را شبیه او بیابد بی فایده بود. پرسید:«افتخار هم کلام شدن با چه کسی را دارم؟»
خانم جوان سر و وضعش را مرتب کرد و تخته را به سینه اش فشرد و با وسواس خاصی گفت:« بخاطر جسارتم پوزش میخواهم. از دیدن شما بسیار شگفت زده شدم. محبوبه محبی هستم. هنرجویی که به آثار شما علاقه دارد. میتوان گفت طرفدار طلایی آثارتان هستم.»
امیدوارم خانم محبی بتواند اطلاعات مفید خاله را در حافظه بگنجاند. حال و روز آخرین نفری که اینقدر صادقانه اظهار کرد آثار خاله را دنبال میکند دیدنی بود. بعد از گذشت نیم ساعت وسط صحبت های خاله از او خواهش کرد چند دقیقه صبر کند. رفت و با کاغذ و قلم برگشت و نکاتی که خاله میگفت را مو به مو یادداشت میکرد. اگر قرار بود خاله را به یک شئ تشبیه کنم قطعا شمع را انتخاب می کردم. زیرا خاله مثل یک شمع در حال کمک به دیگران بود بدون انکه متوجه باشد. کسی را با تجربه اش، شخص دیگری را با حمایت هایش و شاید حتی کسی چون من را با نصیحت هایش کمک میکرد.
لبخندی روی صورت آورد و گفت:« به به! بسیار از دیدارتان خوش وقتم! چه کمکی از دستم بر می آید؟»
خانم محبی مِن مِن کنان و با رو در وایسی گفت:« حقیقتا... من... دوست داشتم استادی مثل شما طرح هایم را ببیند. نظراتان بسیار ارزشمند است. امیدوارم با این خواسته شمارا در مضیقه قرار نداده باشم.»
و شاید همین جسارتش عاملی برای موفقیتش خواهد بود.
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
«گوشواره هایی از جنس عشقِ میهن»
غرفه ها از هیاهو آکنده شده بودند. جای جای حیاط، در کنار غرفه ها، دانش آموزان مشغول بازدید و خرید وسایل و خوراکی ها بودند. در همین هنگام، از غرفه ای بازدید میکردم که بسیار ساده و بی ریا بود. غرفه دار آشنایم بود و از من کم سن و سال تر. قلبش برای میهنش میتپید و جسمش در اینجا بود. بچه ای با مرام از خطه ی افغانستان بود.
نگاهم به دهانش مانده بود. منتظر پاسخ بودم.
+بنظرت چندتا گوشواره میفروشی؟
برای سوالم پاسخی نداشت. میان آن همه گوشواره، دستی روی بهترینشان کشید. برخلاف چند دقیقه ی قبل که در صدایش موج هیجان میخروشید، اکنون با لحنی آرام گفت:«بعید میدونم کسی گوشواره هام رو بخره.»
دست روی یگانه گوشواره اش کشیدم و گفتم:«خب کاری نداره که. من اولین نفر! همین گوشواره رو میخوام. چند میفروشی؟»
غرفه دار میز کناری، خنده ی بلندی کرد. خنده اش دوستانه بنظر میآمد اما هرچه بود خنده ی دلنوازی نبود. گوشواره اش رنگ بخصوصی داشت. مانند بقیه نبود. تفاوتش چیزی فراتر رنگ آن بود و انگار داستان دور و درازی داشت. غرفه دار میز کناری همین طور که داشت کیک هایش را روی میز قرار میداد گفت:« نه...فروشی نیست. این گوشواره رو نمیفروشه.»
به چهره ی دخترک نمی آمد این حرف هایی که چاشنی کنایه داشت را برای اولین بار شنیده باشد. موهایش را که کمی از مقنعه بیرون آمده بود مرتب کرد. به گوشواره ای نگاه کردم که دخترک با عشق پرچم کشورش(افغانستان) را روی آن هنرمندانه بافته بود. آن گوشواره به قدری ارزشمند بود که نمیشد برای آن قیمت گذاشت اما شاید بخاطر حرف مردم از عشق به میهن اش خجالت میکشید. با اندکی تامل خواست حرف دوستش را تکرار کند که گفتم:« کار خوبی میکنه... آدم کشور خودشو برای فروش نمیزاره.»
با این حرف در دل دخترک چشمه ی امید جوشید. چشمانش برقی زد و سرش را بالا گرفت. بالاخره کسی پیدا شد که حرف دلش را بلند و بدون ترس فریاد بزند. آری! او میهن اش را دوست داشت.
خندهی دوستانه ام را ضمیمه ی امیدش کردم و گفتم:« به عنوان اولین فروش امروزت این گوشواره رو چند میدی؟»
مکثی کرد و ناباورانه گفت:« واقعا میخوای بخری؟»
باورش نمیشد که همین اول کار مشتری دست به نقد بخواهد گوشواره بخرد.
+آره. مگه چه عیبی داره؟ میخوای نخرم؟
- نه نه...فقط..
+خواهرم زود باش. دل تو دلم نیست صاحب یکی از اینا باشم.
- قابل نداره...پانزده تومن.
از کیف پولم پانزده هزار تومان نقد برداشتم و با ذکر صلوات اولین خریدار گوشواره هایی شدم که پرچم سه رنگ میهنم بر آن نقش بسته بود.
+بیکران″
۱۴۰۱.۱۲.۲۱
@biekaran