هدایت شده از بیکران
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
بی معطلی سراغ اولین تابلو رفتیم. گلبرگ های گل ابرنگی، شره کرده بودند و رنگ لطیفِ سرخ شان صورتی شده بود. خاله با دیدن گل پر پر شده شده اش آهی کشید و تابلو را بلند کرد. گفت:« تا من این گل های آب پاشی شده را کنار میگذارم تو این تابلو های کوچک را پایین ببر. این ها اسیب چندانی ندیدند. ان بوم های سفید هم همینطور.»
در مجموع شش تابلوی کوچک در اتاق بود. سه تابلوی سالم را روی هم گذاشتم و از در خارج شدم. تابلو هارا پشت پیشخوان(اوپن) آشپز خانه قرار دادم. داشتم به اتاق برمیگشتم که صدای لرزش تلفن همراه خاله توجه ام را جلب کرد. تلفن درحال زنگ خوردن بود. نگاهی به صفحه ی تلفن انداختم. اقای مرادی بود. گفتم چند دقیقه که بگذرد خسته میشود و با خود میگوید حالا بعدا زنگ میزنم. چند لحظه بعد که تماس به صورت خودکار قطع شد دیدم نه! این مرد دست بردار نیست. تا ان لحظه پنج تماس بی پاسخ به جا گذاشته بود. این شد که دانستم دوباره زنگ میزند. تلفن را برداشتم به اتاق بازگشتم.
خاله بوم سنگینی را بلند کرده بود و میخواست به گوشه ی اتاق ببرد. از دهانم حرفی بیرون نپریده بود که تلفن دوباره زنگ خورد.
- خاله. تلفنت زنگ میخورد
+ چه کسی پشت خط است؟
- اقای مرادی
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
هدایت شده از نگاشته
در زندان تن،
پوسیدهایم...
در پِی،
یک حکم عفو!
✍️#محمدجوادمحمودی
@negashteh | نگاشته