«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
جاده، زیر بارش باران تیره شده بود. باران را از خطوط سفید کف جاده میزدود. هوای آسمان ابری بود. مثل پرده ی سینما. پرده ای که تخیلاتم روی آن اکران میشد. این بار سرزمین تخیلاتم با همان تابلوی ماه و حوضچه آبی رنگ و گل های شمعدانی بود. به اینکه چه شد او ماه را روزنه ی نور خدا دید؟ شاید ماه، مدتی هم برای او قصه گفته باشد. مینشسته اند لب پنجره، داخل ایوان یا کنار حوضچه ی فیروزه ای رنگ و پاسی از شب را به شنیدن قصه میگذراندند. شاید ماهی های قرمز حوضچه، دور انعکاس ماه در آب جمع میشدند و بر صورت نورانی اش بوسه میزدند. ماه دستش را در آب میکرد و ماهیان برای عرض دست بوسی خدمت میرسیدند. شاید ماه آقای مرادی را هم وقتی در بین صد ها سوال شناور میشد رها میکرد. ماه میرفت و میگذاشت آقای مرادی با خودش خلوت کند. فکر کند و تصمیم بگیرد و نقاشی بکشد و خودش را رها کند...از بند غم ها، از غل و زنجیر اندوه ها و جایی فرا تر از میله های قفسِ گذشته اش...
ماشین ترمز کرد. از ماشین پیاده شدیم. خاله عجله داشت. دلیل این عجله را نمیدانستم. فوق فوقش نهایت آسیبی که به خانه وارد شده باشد، خرابی سقف و کمی هم خیس شدن فرش است. مطمئنا چیزی فراتر از این ها نیست.
خاله کلید را در فقل در انداخت و وارد شد. باید حرفم را پس میگرفتم. نگرانی بجا بود. تمام فرش خانه از آب اشباع شدع بود. سر منشا آب، طبقه ی بالا بود. از راهرو مانند سرسره های آبی، آب با شدت روان شده بود.
خاله دست به کمر زد و در حالی که عینک ظریفش را از صورتش بر میداشت گفت:«گاومان این بار چهار قلو زاییده!»
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
هر قدمی که روی فرش میگذاشتم شپ شپ صدا میداد. مثل کسی که بغض در گلویش ترکیده باشد و هق هق گریه کند. از همان اول هم به فرش ها ظلم میشد. بس که مردم پا روی دل نرمش می گذاشتند. به هر حال از پله های بالا رفتم تا به اتاقم رسیدم. اتاقی که دور از دست خیس باران خشک و بکر مانده بود. نگاهی اجمالی به اتاق انداختم. خیالم از بابت ماه کمی آسوده شد. اگر می امد متوجه ویرانی خانه نمیشد.
صدای خاله از طبقه ی پایین به گوش میرسید.
+اها...بله. پس منتظر باشم بعد باران بیایید؟ تقریبا تعمیر سقف چند وقت طول میکشد؟ نه... چکه نمیکند. سقف کاملا تخریب شده... باشد. دوباره با شما تماس میگیرم.
از طبقه بالا نگاهش کردم. شانه بالا انداخت و گفت:« نمیدانم!»
منظورش از نمیدانم، خیلی ندانستن ها بود. نمیدانست شب را چگونه با این همه خرابی بگذرانیم، نمیدانست با تابلو هایش که نم برداشته و خیس و خراب شدند چه کند و نمیدانست چگونه جواب پیامک اقای مرادی را بدهد. البته شکر خدا که میشد در اتاق دیگر خوابید و تابلو هارا دوباره کشید اما پاسخ دادن به پیامک اقای مرادی مسئله ی مهم تری بود. خاله نگاه سَرسَری به پیامک اقای مرادی انداخت و گفت:« فعلا بیا تصور کنیم پیام هایمان را ندیدیم.»
ابتدا با همتی بلند، نایلونی روی سوراخ سقف کشیدیدم تا بیش از این خانه را تخریب نکند. بعد از ان فرش های خیش شده را لوله کردیم و کف سالن را طی کشیدیم. قرار نبود این روز دلنگیز با خستگی به اتمام برسد. خاله خودش را روی مبل انداخت تا اندکی خستگی دَر کند. تا او استراحت میکرد دَرِ اتاق نقاشی اش را بعد از مدت ها گشودم. اتاق زیبایی بود. زیبا تر از اخرین باری که ان را دیده بودم. البته زیبا تر بود قبل از انکه باران، تابلو هایش را خراب کند و تمام ظرف رنگ هایش را بشوید. با صدای بلند گفتم:« با تابلو هایت چه میکنی؟»
+فعلا مشکلات بزرگ تری دارم. بعدا فکری برایشان میکنم
-چند تایی تابلوی سالم داری.
+ دست تنها کاری از من بر نمی آید.
سرم را از اتاق بیرون اوردم و گفتم:«اگر دو نفر باشی چه؟» زیر لب حرفم را زمزمه کرد تا ان را بفهمد. لب پیچاند و گفت:«بد نیست!»
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11