eitaa logo
بیکران″
39 دنبال‌کننده
211 عکس
67 ویدیو
6 فایل
درحال درس خواندن.... لطفا شکیبا باشید ارتباط با من: @beekaran
مشاهده در ایتا
دانلود
ای رفته کم‌کم از دل و جان، ناگهان بیا مثل به یاد ستمدیدگان بیا قصد من از حیات، تماشای چشم توست ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا +فاضل نظری @biekaran
چنین که یخ زده تقویم ها هر روز هزار بار بیاید بهار کافی نیست خودت بخواه که این روزگار سر برسد دعای این همه چشم انتظار کافی نیست فاضل نظری @biekarab
اشعار آقای نظری رو باید بوسید(:
عشق؛ جز برای پرواز آدمی نیست... مانند کبوتر سفیدی که تا عرش خدا بالا می‌رود عشق؛ جوجه کبوتری ست که با شیره ی جان باید او را به دامن پرورید عشق؛ نیاز به مراقبت دارد نیاز به خوراک پاکیزه دارد نیاز به تمرین برای پریدن دارد عشق؛ برای زمین نیست که بالش را ببندی و آن را در کنج قفس دنیا اسیر سازی عشق؛ برای آسمان است... لاجرم چند روزی مهمان زمین است عشق ؛ زمینی که شد. مثل کبوتر بیماری ست که عاقبت خوراک کلاغ ها میشود. عشق؛ هنوز در دلت جاریست؟ چقدر مراقبش بودی؟ +بیکران″ @biekaran
آسمان فرصت پرواز بلندي است. قصه اين است چه اندازه کبوتر باشي! (: @biekaran
بخوان؛ برای عاشق بودن باید معشوق را شناخت معشوقی که کور کورانه عاشقش باشی می‌شود حسین(ع) و ما می‌شویم اهل کوفه! مهدی(عج) سربازِ آگاهِ عاشق می‌خواهد +بیکران″ نیمه ی شعبان سال ۱۴۰۱ @biekaran
چی بخونیم؟ ۱.در انتظار کدام منجی؟ ۲.استراتژی منجی ۳. حاء مشدد(رمان طوری هست) کتاب های که درباره ی مهدویت خوندم و به معنای واقعی کلمه روشن شدم😄🌿 پیشنهاد میکنم حتما بخونید
البته همین دو کتاب کافی نیست. اگر کتاب خوبی خوندید راجع به مهدویت (یا موضوعات نزدیک به مهدویت) حتما بگید https://harfeto.timefriend.net/16644690367614
(🌙✨) «وقتی ماه همنشین شب های من شد» آقای مرادی صدایش را صاف کرد و بر قامت خود وقار لحظات اول دیدار را جاری کرد. +اهم...تا شما پذیرایی می‌شوید من به استقبال دیگر مهمانان بروم. اگر مسئله ای بود مرا در جریان قرار دهید. خاله تشکر کرد. شیرینی دیگری برداشت و در دهان گذاشت. چای را بدون قند سر کشیدم و منتظر حرکت بعدی خاله بودم‌ اما انگار خاله، حالا حالا ها قصد بازدید از نمایشگاه را نداشت. هیچ کس نداند، من خوب میدانم که اکنون فقط جسم خاله در مکان حاضر است. اما روحش نه کیلومتر ها؛ بلکه سال ها دور تر در حال سیر و سلوک است. این را از روی لبخند و سبکی نگاهش میشد دریافت‌. همیشه میگوید:«کهکشان خاطره ها، تنها یک گذرگاه دارد آن هم یادآوری ست.» بنظر می آید خاله گذشته، حال و آینده را همزمان و باهم دوست دارد‌. زیرا با هر نشانه ای در خلع کهکشانی اش غوطه ور میشود و از ما زمینیان فاصله می‌گیرد‌. نمی‌شد او را از دنیای خودش بیرون کشید. مثل فرد در کما رفته ای می ماند که هرچه صدایش میکردی باز هم بیدار نمیشد. حتی چند بار شده بود که نفس کشیدن را هنگام سیر در این دنیای خیال انگیز را فراموش کرده بود. با صورتی سرخ و سرفه های پی در پی بالاجبار بیرون آمده بود‌. پس سکوت اختیار کردم تا با خیال راحت در لابه‌لایه سحابی های ذهنش، شنا کند و هر وقت بیرون آمد ادامه ی زندگی را از سر بگیریم. +بیکران @biekaran
هدایت شده از استاد عابدینی
رؤیت جان.pdf
1.53M
🔸کتابچه رؤیت جان👆 🔻 نگاهی نو به مسأله امام زمان(عج) برگرفته از مباحث ✅ مرکزتنظیم‌ونشرآثاراستادعابدینی 🌐 TAMHIS.IR | @Abedini
لعلِ سیرابِ به خون تشنه، لبِ یار من است وز پی دیدن او دادنِ جان، کار من است حافظ @biekaran
(🌙✨) «وقتی ماه همنشین شب های من شد» به صندلی تکیه دادم و به آقای مرادی و سلام احوال پرسی هایش با چند مرد میانسال نگریستم. صدای خانم جوانی پشت سرم گفت:« ببخشید. شما مهمان افتخاری آقای مرادی هستید؟» چشمانم قدم های آقای مرادی را می‌شمرد و دهانم پاسخ خانم جوان را میداد:« بله.» +میشود نام تان را بپرسم؟ -چرا؟ +باید نام مهمانان حاضر را علامت بزنم. چشم از هنرمند شگفت‌انگیز(آقای مرادی) برداشتم و از روی صندلی بلند شدم. خانم جوان، تخته ی زیر دستش را روی میز گذاشت و گفت:« اسم شریفتان؟» دست روی شماره ی یک جدول گذاشتم و گفتم:« همراه این خانم هستم. طهورا سپاسی...» نگاهی به خاله کرد. شاید قبلاً تعریف خاله را شنیده و یا آثارش را دیده بود. و شاید تصویری دیگر از خاله در ذهن داشت‌. شاید فردی را در نام و نشان خاله میدید که با‌وقار و با‌جذبه بود و از سخنانش لطافت و زیبایی تراوش میشد. حال که با چیزی متفاوت از تصوراتش مواجه شده بود با چشمانی گرد و صورتی بشاش و گفت:« ایشون؟ خانم سپاسی هستند؟» با سر تایید کردم. در پوست خود نمی‌گنجید. اما جرات نمیکرد خاله را خطاب قرار دهد. بی‌نوا فکر میکرد خاله، ذوق سرشارش را می‌شنود و بی تفاوت به افق خیره شده. بی‌خبر از اینکه خاله حتی مرا هم در آن حالت نمی‌شناخت! +بیکران @biekaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پشت تریبون دلم عشق چنین گفت: «معشوق تو زیباست، قشنگ است، ملیح است» اعضای وجودم همه فریاد کشیدند احسنت صحیح است صحیح است صحیح است @biekaran
بریم بین صفحات کتاب؟🙂🌿
در سکوت دل من باز غمی...! قاصدکی قصه ای از غم شیرین می‌گفت سخن از نرگس و آلاله و نسرین می‌گفت @biekaran
گفتم ای قاصدک ناز و لطیف از کجا آمده ای؟! واله ای و سرمستی..! بر لب جوی دلم خنده کنان باز چرا بنشستی؟ @biekaran
گفت من قاصدکم...خوش خبرم میدانی! هرکه را هست چو من قسمت او در همه عمر بی سر و بی سامانی.. دارمَش از سر کوی آن یار سخنی، مژده وصلی این بار که بسر میشود این شام سیاه می‌دمد در دل و جان نور اِلاه @biekaran
+حسین طهماسب کاظمی کتاب«بوی باغ احساس» @biekaran
(🌙✨) «وقتی ماه همنشین شب های من شد» خانم جوان همچنان دو دل بود خاله را صدا کند یا نه؟ حوصله ی دیدن دل دل کردن هایش را نداشتم. گذاشتم با تردید هایش خوش باشد. تخته اسامی را برداشتم و به نام ها نگاه کردم. پنج نام بیشتر در فهرست نبود که از این پنج نام چهار نفر آخر علامت ورود خورده بودند. نام هیچ یک به گوشم آشنا نبود‌. تخته از دستم آرام لغزید. نگاهم همسو با جهت حرکت تخته رفت تا به دست خاله رسید. انگار خانم جوان کار خودش را کرده بود. نمیدانم نخ بادبادک بلند پرواز خاله را چگونه گرفته بود؟ تخته را رها کردم و به دستان خاله سپردم. خاله که با گرفتن تخته حس کرد مچم را هنگام ارتکاب جرم گرفته گفت:«فکر نمیکنی دست زدن به تخته ی مسئولین نمایشگاه کار شایسته ای نباشد؟» من اینطور فکر نمی‌کردم. اما خاله پاسخ میخواست. من هم با سکوت چشمانم پاسخی دادم که نه پشیمانی ام را میرساند نه گستاخی ام را. سکوت، خنثی ترین جواب ممکن بود. سکوت را اگر حواله ی پاسخ سوالی بکنی، پرسش کننده آنرا هرچه بخواهد تفسیر میکند. در اصل تو هم پاسخ دقیقی ندادی. تخته را به دستان سرشار از شوق خانم جوان سپرد و او را چنین نصیحت کرد:« مواظب وسایلت باش.» حرفی که بار ها و بار ها به تختهِ هدفِ کار های من شلیک میشد. مواظب باش...کلا خاله مواظب همه چیز هست و همینطور مواظب بودن را از سایرین میطلبد. خانم جوان مستعد شروع گفت و گویی طولانی با خاله بود گفت:«بله... حتما...این بار بیشتر مراقبت میکنم.» +بیکران @biekaran