عشق؛
جز برای پرواز آدمی نیست...
مانند کبوتر سفیدی
که تا عرش خدا
بالا میرود
عشق؛
جوجه کبوتری ست
که با شیره ی جان
باید او را به دامن پرورید
عشق؛
نیاز به مراقبت دارد
نیاز به خوراک پاکیزه دارد
نیاز به تمرین برای پریدن دارد
عشق؛
برای زمین نیست
که بالش را ببندی
و آن را در کنج قفس دنیا اسیر سازی
عشق؛
برای آسمان است...
لاجرم چند روزی مهمان زمین است
عشق ؛
زمینی که شد.
مثل کبوتر بیماری ست
که عاقبت
خوراک کلاغ ها میشود.
عشق؛
هنوز در دلت جاریست؟
چقدر مراقبش بودی؟
+بیکران″
@biekaran
بیکران″
بخوان؛ برای عاشق بودن باید معشوق را شناخت معشوقی که کور کورانه عاشقش باشی میشود حسین(ع) و ما میشوی
چی بخونیم؟
۱.در انتظار کدام منجی؟
۲.استراتژی منجی
۳. حاء مشدد(رمان طوری هست)
کتاب های که درباره ی مهدویت خوندم و به معنای واقعی کلمه روشن شدم😄🌿
پیشنهاد میکنم حتما بخونید
البته همین دو کتاب کافی نیست.
اگر کتاب خوبی خوندید راجع به مهدویت (یا موضوعات نزدیک به مهدویت) حتما بگید
https://harfeto.timefriend.net/16644690367614
May 11
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
آقای مرادی صدایش را صاف کرد و بر قامت خود وقار لحظات اول دیدار را جاری کرد.
+اهم...تا شما پذیرایی میشوید من به استقبال دیگر مهمانان بروم. اگر مسئله ای بود مرا در جریان قرار دهید.
خاله تشکر کرد. شیرینی دیگری برداشت و در دهان گذاشت. چای را بدون قند سر کشیدم و منتظر حرکت بعدی خاله بودم اما انگار خاله، حالا حالا ها قصد بازدید از نمایشگاه را نداشت. هیچ کس نداند، من خوب میدانم که اکنون فقط جسم خاله در مکان حاضر است. اما روحش نه کیلومتر ها؛ بلکه سال ها دور تر در حال سیر و سلوک است. این را از روی لبخند و سبکی نگاهش میشد دریافت. همیشه میگوید:«کهکشان خاطره ها، تنها یک گذرگاه دارد آن هم یادآوری ست.» بنظر می آید خاله گذشته، حال و آینده را همزمان و باهم دوست دارد. زیرا با هر نشانه ای در خلع کهکشانی اش غوطه ور میشود و از ما زمینیان فاصله میگیرد.
نمیشد او را از دنیای خودش بیرون کشید. مثل فرد در کما رفته ای می ماند که هرچه صدایش میکردی باز هم بیدار نمیشد. حتی چند بار شده بود که نفس کشیدن را هنگام سیر در این دنیای خیال انگیز را فراموش کرده بود. با صورتی سرخ و سرفه های پی در پی بالاجبار بیرون آمده بود. پس سکوت اختیار کردم تا با خیال راحت در لابهلایه سحابی های ذهنش، شنا کند و هر وقت بیرون آمد ادامه ی زندگی را از سر بگیریم.
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
هدایت شده از استاد عابدینی
رؤیت جان.pdf
1.53M
🔸کتابچه رؤیت جان👆
🔻 نگاهی نو به مسأله #غیبت امام زمان(عج) برگرفته از مباحث #استاد_عابدینی
✅ مرکزتنظیمونشرآثاراستادعابدینی
🌐 TAMHIS.IR | @Abedini
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
به صندلی تکیه دادم و به آقای مرادی و سلام احوال پرسی هایش با چند مرد میانسال نگریستم. صدای خانم جوانی پشت سرم گفت:« ببخشید. شما مهمان افتخاری آقای مرادی هستید؟»
چشمانم قدم های آقای مرادی را میشمرد و دهانم پاسخ خانم جوان را میداد:« بله.»
+میشود نام تان را بپرسم؟
-چرا؟
+باید نام مهمانان حاضر را علامت بزنم.
چشم از هنرمند شگفتانگیز(آقای مرادی) برداشتم و از روی صندلی بلند شدم. خانم جوان، تخته ی زیر دستش را روی میز گذاشت و گفت:« اسم شریفتان؟»
دست روی شماره ی یک جدول گذاشتم و گفتم:« همراه این خانم هستم. طهورا سپاسی...»
نگاهی به خاله کرد. شاید قبلاً تعریف خاله را شنیده و یا آثارش را دیده بود. و شاید تصویری دیگر از خاله در ذهن داشت. شاید فردی را در نام و نشان خاله میدید که باوقار و باجذبه بود و از سخنانش لطافت و زیبایی تراوش میشد. حال که با چیزی متفاوت از تصوراتش مواجه شده بود با چشمانی گرد و صورتی بشاش و گفت:« ایشون؟ خانم سپاسی هستند؟» با سر تایید کردم.
در پوست خود نمیگنجید. اما جرات نمیکرد خاله را خطاب قرار دهد. بینوا فکر میکرد خاله، ذوق سرشارش را میشنود و بی تفاوت به افق خیره شده. بیخبر از اینکه خاله حتی مرا هم در آن حالت نمیشناخت!
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
خانم جوان همچنان دو دل بود خاله را صدا کند یا نه؟ حوصله ی دیدن دل دل کردن هایش را نداشتم. گذاشتم با تردید هایش خوش باشد. تخته اسامی را برداشتم و به نام ها نگاه کردم. پنج نام بیشتر در فهرست نبود که از این پنج نام چهار نفر آخر علامت ورود خورده بودند. نام هیچ یک به گوشم آشنا نبود. تخته از دستم آرام لغزید. نگاهم همسو با جهت حرکت تخته رفت تا به دست خاله رسید. انگار خانم جوان کار خودش را کرده بود. نمیدانم نخ بادبادک بلند پرواز خاله را چگونه گرفته بود؟
تخته را رها کردم و به دستان خاله سپردم. خاله که با گرفتن تخته حس کرد مچم را هنگام ارتکاب جرم گرفته گفت:«فکر نمیکنی دست زدن به تخته ی مسئولین نمایشگاه کار شایسته ای نباشد؟»
من اینطور فکر نمیکردم. اما خاله پاسخ میخواست. من هم با سکوت چشمانم پاسخی دادم که نه پشیمانی ام را میرساند نه گستاخی ام را. سکوت، خنثی ترین جواب ممکن بود. سکوت را اگر حواله ی پاسخ سوالی بکنی، پرسش کننده آنرا هرچه بخواهد تفسیر میکند. در اصل تو هم پاسخ دقیقی ندادی.
تخته را به دستان سرشار از شوق خانم جوان سپرد و او را چنین نصیحت کرد:« مواظب وسایلت باش.» حرفی که بار ها و بار ها به تختهِ هدفِ کار های من شلیک میشد. مواظب باش...کلا خاله مواظب همه چیز هست و همینطور مواظب بودن را از سایرین میطلبد.
خانم جوان مستعد شروع گفت و گویی طولانی با خاله بود گفت:«بله... حتما...این بار بیشتر مراقبت میکنم.»
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
هدایت شده از بی نهایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهش همین؟! 😒
میشه بهجای مردابموندن، قد کشید تا بینهایت! 🤩
این یعنی رهبر انقلاب هم بینهایتی عه!🤭
♾ @binahayat_ir
«ارزش موفقیت»
قرار بود به سازه ای که فشار بیشتری را تحمل کند جایزه ی نفیسی داده شود. گروه ها از رده سنی های مختلف تشکیل شده بودند. توی گروه ستارگان نقره ای از سن ده سال تا هفده سال کنار هم نشسته و مشغول مشورت بودند. اعضای گروه کنار دیوار تقریبا توی یک رده سنی خاص بودند. معلوم بود که از قبل باهم معاشرت داشتند و دوست های نزدیکی بودند. هرچه مسئول ها اسرار کردند که اعضای گروهشان در بین سایر گروه ها پخش شوند قبول نمیکردند. اصرار عجیبی روی باهم بودن داشتند. میگفتند چون هم را میشناسند میخواهند توی یک گروه بمانند.
بالاخره مسابقه شروع شد و گروه ها با دقت و ظرافت خاصی سازه ی ماکارانی خودشان را می ساختند. گاهاً عضوی بلند میخندید و گاه فریاد شادی و موفقیت میکشیدند. همه چیز در گروه ها خوب و رشد مهارت گروهی کارجویان رو به افزایش بود به جز گروه دوستانه ی کنار دیوار.
صدای بلند بحث و عدم تعامل گروهی شروع شده بود و هر چند دقیقه به اوج میرسید. مربی که برای ترمیم روابط بین آنها میرفت گوش بدهکاری نمیافت و دست از پا دراز تر بر میگشت.
یکی میگفت:«ستون سمت راست کج است! صافش کن.»
دیگری میگفت:« چسب را بیشتر بزن! کم بزنی نمیچسبد.»
صدایی در آن میان میگفت:«تند تر! زمان نداریم! بجنبید!»
مسئول چسب که از این حجم از فشار، ستون های اعصابش در هم شکست چسب را زمین گذاشت و گفت:« بفرمایید! اصلا خودتان انجام دهید. من دیگر نیستم» و دست به سینه نشست.
بغل دستی اش چسب را برداشت و گفت:« خودم میزنم.»
و دوباره صدای اظهار نظر همگروهی ها بلند شد. حتی بلند تر از سابق.
مدتی چند گذشت. بحث گروه داشت به مجادله و درگیری ختم میشد. زمان رو به اتمام بود و گروه ها کار های زیبا و با ظرافت شان را تحویل میدادند که عضوی از گروه کنار دیوار برخواست و با عصبانیت بیرون رفت. پشت سر او نفر دیگری برخواست و آن هم بیرون رفت. نفر بعد هم با تغییر حالت نشستن خود، خروج از گروه را اعلام کرد. حالا دو نفر مانده بودند و سازه ی نیمه کاره و خرابی که به هیچ دردی نمیخورد!
به تفاهم نرسیده بودند. هر کسی فکر میکرد بهتر میداند. کارش درست تر است و تجربه بهتری دارد! همین بی هماهنگی ها باعث شد سازه تقارن نداشته باشد. خراب و کج بماند روی دست دو نفر. آن دو نفر باقی مانده نه کاری بلد بودند و نه وقتی برای جبران خطای دیگر اعضای گروه داشتند. سازه ای را که دو دیوار خالی، ستون هایی خمیده و از نظر مهندسی غیر قابل قبول بود را تحویل دادند.
لب هایشان برچیده بود. به دست و جیغ و هورای سایر گروه هایی نگاه میکردند که سازه شان فشار حاصل از وزن یک باند صوتی را تحمل کرده بود.
آیا موفقیت فردی همیشه به کار گروهی ارجحیت دارد؟
اگر کمی بیشتر به عمق این واقعه نگاه کنیم چه چیز در میابیم؟
ارزشش را داشت؟
@biekaran