من میترسم.
من این روزها برای آینده کشورم خیلی میترسم.
آدمی که ما روز جمعه انتخابش میکنیم، احتمالا ۸ سال مینشیند روی صندلی، آن بالا.
وقتی از روی صندلی بلند شود، من و همسرم وارد دهه پنجم زندگیمان شدهایم. آن وقت دیگر خیلی از فرصتهای طلایی زندگیمان را پشت سر گذاشتهایم. آن وقت ما توانستهایم زیر سقفی زندگی کنیم که مال خودمان باشد؟ ما ارزشهایی توی زندگی داریم، که باعث شده هنوز به مهاجرت، جدی فکر نکنیم. اما ۸ سال بعد هم هنوز دوام آوردهایم؟ همسرم توانسته رشد و شکوفایی حرفهایش را توی کشور خودمان داشته باشد یا دارد توی یک بازار کارِ خالی از آدم حسابیها صبح تا شب با غیرحرفهایها سر و کله میزند؟ من هنوز با حال خوب، درگیر خواندن و نوشتن هستم یا از اینکه قیدِ کار کردن در زمینه تحصیلیام و کمک خرجِ زندگی شدن را زدهام، پشیمانم؟
پسر من چند روز دیگر شش ماهش میشود. آدمی که ما جمعه انتخاب میکنیم، وقتی کارش تمام شود، پسرم ۸ ساله شده. مدرسه میرود. کدام مدرسه؟ دولتی یا غیرانتفاعی؟ آن موقع حتما پسرم کم کم دارد میفهمد مردی که هر روز توی تلویزیون میبیند، کیست. طرز صحبت کردنش را میبیند، ادبش را. گردن افراشته یا افتاده من و پدرش، وقتی رئیس جمهورمان کنار خارجیها ایستاده را میبیند. وقتی پولهایش را توی قلّک میریزد، حرفهای ما را میشنود که داریم برای پولهای توی قلّکش تشویقش میکنیم یا داریم سربسته بهش میفهمانیم که قیمتها خیلی سریعتر از پولهای توی قلّک بالا میروند. وقتی شبها توی گوشش داستان شجاعتِ قهرمان فرودگاه بغداد را میگویم، روزها، ترس از شروع شدن جنگ یا آرامش خاطر را در آدم بزرگها میبیند.
من برای انتخابِ روز جمعهمان نگرانم. لجبازی را کنار بگذاریم. شایعهها و حرفهای موهوم را بریزیم دور. چپ و راست را هم. کف زدنها و هو کردنها را نشنویم. انصاف و عقلمان را بگیریم توی دستمان و بنشینیم پای حرفهای دو کاندیدا. همین دو مناظرهشان را نگاه کنیم. سر خودمان را با وعدهها و شعارهایی که سالهای پیش هم شنیدهایم و نتیجه نگرفتهایم، شیره نمالیم. دنبال حرف حساب باشیم، حرف منطقی. دقت کنیم. به کم راضی نشویم. مقایسه کنیم. بعد انتخاب کنیم.
چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۳
@biiiiinam
هدایت شده از گاه گدار
این دقیقهها، این نگرانیها، این ابهام درباره آینده، این تلاشهای همه جوره آدمهایی با نگاههای متفاوت، این رای پایینتر آقای جلیلی در دور اول، این رای خیلی پایینتر آقای قالیباف در دور اول، این ستادهای مردمی، این تماسهای بیستکالی، این سفرهای خودجوش تبلیغی، این تکاپوی رجال سیاسی، این بیانیههای پر تعداد شخصی، این استوریهای پر ماجرا، این رقیبهراسیها، این آمارهای بالا از تماشای مناظرهها، این عکسهای پشت شیشه ماشینها، این میتینگها، این سفرهای استانی همه کاندیداها، این پیامکهای نامزدها، این حضور سیاسی مداحها، این سخنرانیهای انتخاباتی سخنرانان معروف، این پول خرج کردنهای زیاد ستاد نامزدها، این اعلام رایها، این دعوتهای مردمی به مشارکت بیشتر، همه و همه یک معنای روشن دارند: «فرایند انتخابات در ایران سالم و واقعی است»، «رای مردم است که انتخاب میکند نه هیچ چیز دیگر» و «نظام امانتدار رای مردم است».
من از دل شلوغی استوریها و غبار انتخابات، این را میبینم. این وجهه روشن این انتخابات برای ماست، فارغ از اینکه چه کسی رییسجمهور میشود.
«اینها» را یادمان نرود.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
یا مَوْلاتى یا فاطِمَهُ اَغیثینى
یا مَوْلاتى یا فاطِمَهُ اَغیثینى
یا مَوْلاتى یا فاطِمَهُ اَغیثینى
فردا روز سرنوشتسازی است، برای همهمان.
مثل همه وقتهایی که دست و پاهایمان را زدهایم و یک قدم مانده به آن نقطهای که معلوم شود مستقیم میرویم یا چپ و راست میافتیم، با اضطراب مادر را صدا بزنیم و آرام بگیریم.
پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۳
@biiiiinam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از مدتها پیش، حتی از قبلِ تولدش برای این روزها و این شبها دل ما غَنج رفته. اشک توی چشمهایمان جوانه زده. قلبمان از شوق رسیدن به این روزها و شبها توی سینه تاپ تاپ کرده.
حالا وقتش رسیده و انتظار تمام شده.
وقتش رسیده که لباس مشکی تنش کنیم. دستش را بگیریم. راه بیفتیم. اضطراب بيفتد توی جانمان. عرق بنشیند روی پیشانیمان. دهانمان خشک شود. ساق پاهایمان بلرزد.
بچسبانیمش به سینهمان و توی گوشش بخوانیم که داریم کجا میرویم. برایش بگوییم که داریم به دیدن چه کسی میرویم، داریم برای چه کاری میرویم:
پسرم
این جایی که داریم میرویم، جای خیلی مهمی است برایمان. به دعوت آدمی میرویم که همه دار و نَدارمان را، حتی تو را که عزیزترین هستی برایمان، از او داریم.
داریم میرویم که بهش بگوییم تا همیشه دوستش داریم و تا همیشه ازش ممنونیم و تا همیشه آمادهایم جان فدایش کنیم.
پسرم این جایی که داریم میرویم جای مقدسی است. اینجا قلبها شکسته است. دلها رقیق شده. اینجا باید آرام قدم برداریم و باادب. آرام صحبت کنیم و مهربان. اما بلند بلند گریه کنیم.
پسرم داریم میرویم خیمه ارباب. داریم میرویم به دیدار مولایمان، حسین.
شنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۳
مصادف با شب اول محرم
@biiiiinam
ما استاد افراط کردنیم. استاد گلدرشت کردن همه چیز. استاد از زمین و آسمان و در و دیوار آویزان کردن یک حرفِ خوب. استاد به هم زدن حال همه از یک چیز قشنگ. استاد استدلال نکردن و عاطفه برنیانگیختن، و عوضش شعار دادن و فشار آوردن. استاد زدن بنرهای غیرهنری توی سطح شهر و ادارات. استاد ساختن برنامههای تلویزیونی تکراری و لوثکننده. استاد الکی گنده کردن آدمهای قابلبحث و تو چشمِ همه کردنشان بعنوان الگو. استاد مقدمات و زمینه و تسهیلات فراهم نکردن، عوضش اصرار و پافشاری کردن روی هدف و نتیجه. استاد بیارزش کردن ارزشها.
استاد جاانداختن بعضی نگاهها و بالا بردن بعضی چیزها در جامعه، به اسم فرهنگسازی و به قیمت نادیده گرفتن یک قشر و شکستن دل بعضی از آدمهای همین جامعه.
دلم میخواهد این جملههای نادر ابراهیمی را فریاد بزنم سر آنهایی که باید.
آنهایی که به اسم جهاد، دارند از سر کجفهمی همه هویت آدمها(بخوان زنها) را مشروط میکنند به بچهدار شدن و تعدادشان. اگر زنِ تحصیلکردهی شاغلِ فعال اجتماعیسیاسی باشی و توی بیوی پیجت نوشته باشی مامانِ اکبر و اصغر و صغری و کبری، یعنی خیلی زنِ خفنی هستی. الگویی. قهرمانی و جایت توی برنامههای تلویزیونی و همایشهای زنان و ... است. و اگر نباشی(فرقی نمیکند نخواهی یا نتوانی؛ که در بعضی نخواستنها هم حق هست، چه رسد به نتوانستنها) جایت هیچجا نیست. حتی توی گروههای مجازی مامانهای آگاه، و مادرهای محلهی فلان و چه و چه.
و دلم میخواهد این جملههای نادر ابراهیمی را آرام زمزمه کنم در گوشِ آنهایی که باید.
آن قهرمانهایی که سالهای قشنگ عمرشان را توی اتاق انتظار مطبهای زنان گذراندهاند. "شامل بیمه نمیشه" را بارها شنیدهاند. حرفهایشان را توی جمعهای زنانه خوردهاند و در سکوت و با لبخند به "پسرم خوب غذا نمیخوره" و "دخترم خوابش خیلی کمه" دیگران گوش دادهاند. جسم و روح و عمر و مالشان را گذاشتهاند برای "آوردن فرزند"، اما تا به نتیجه نرسند، توی جهاد "فرزندآوری" تقدیرشان نمیکنند. اصلا بازیشان نمیدهند.
سهشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳
@biiiiinam
من اینجا گاهی از وجهِ مادر بودنم هم مینویسم. مادر بودن یک وجه از من است. اما وجهی است که به فراخور طبیعتش، بر سایر وجوه هم سایه میاندازد(حداقل تا پایان دوره کودکی فرزندان).
من اما ابا دارم از اینکه من را فقط به مادر بودنم بشناسند. دوست داشتم در کنار از مادری نوشتن این حرفها را هم اینجا بگویم، که نادرخانِ ابراهیمی بهانه را دستم داد.
دَمَت گرم نادر ابراهیمی که از عشق و نفرت و مبارزه و دین و فقر و تولد و مرگ و ... مینویسی. اما ورای همه اینها از انسان مینویسی، بِما هُو انسان.
#نادر_ابراهیمی
#آتش_بدون_دود
#فرزندآوری
فقط روزهایی که مینویسم پنج جستار از آرتور کریستال است درباره دنیای نویسندگی و کتابخوانی.
کتاب کمحجمی که نه فقط برای نویسندگان و هنرجویان، بلکه برای هرکسی که سرک کشیدن در دنیای نویسندهها را دوست دارد، میتواند جالب باشد.
خوشبختانه جستار اول کتاب(سخنگوی تنبلها)، این جسارت را به من داده که اعتراف کنم، من یک آدم تنبلم. برای همین با جستار اول، بیش از همه احساس نزدیکی کردم. اما جستار آخر(دیگر کتاب نمیخوانم) علاوه بر اینکه کمی حس غم نشاند روی دلم، بیش از همه از حال حاضرِ من دور بود.
متاسفانه باید بگویم که، فکر نمیکنم گذر زمان تأثیری روی حس نزديکیام با جستار اول بگذارد. اما اینکه در آینده به جستار آخر نزدیکتر میشوم یا نه را، حدس هم نمیتوانم بزنم.
چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۳
#فقط_روزهایی_که_مینویسم
#شش_از_بیست
@biiiiinam
.
.
میخوام تو خیمهت باشم.
تنها نه.
با بچهم، با خانوادم، با دوست و رفیقام، با همه...
میشه آقا؟ میشه؟
.
.
.
.
تو گوش پسرم گفتم میخوایم بریم پیش مهربونترین آقا.
گفتم دست رد به سینهمون نمیزنه، حالا ببین...
میشه آبرومو پیش پسرم بخری آقا؟ میشه؟
.
.
.
.
امسال این بچه رو بهونه کردم که با همه روسیاهیم، باز روم بشه بیام در خونهتو بزنم.
اومدم نشونش بدم بهت.
اومدم بسپارمش به خودت.
میشه درو باز کنی آقا؟ میشه؟
.
.
روضهخوان روضه نخوان.
برای مادرها روضه نخوان.
روضهخوان از گلوی نرم و تیزی تیر نگو.
از دست و پا زدن پسر، از حیران ماندن پدر نگو.
از خونِ بر آسمان رفته، از گهوارهی خالی مانده نگو.
روضهخوان برای مادرها دو جمله بس است.
روضهخوان برای مادرها همین دو جمله کار روضهی باز میکند:
علی شیر میخواست. رُباب شير نداشت.
شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۳
مصادف با هفتم محرم
@biiiiinam
ده مرتبه یاالله یاالله...
مجلس دارد تمام میشود. چراغهای مسجد رنگ میگیرند. زنها و لابد مردها هم، ازدحام کردهاند جلوی در. مورچهای جلو میروند.
من اما دوست ندارم بروم. حالا که محمدهادی خوابیده، دلم میخواهد باز هم بنشینم پای روضه. دلم میخواهد بیشتر بمانم. اصلا بلند شوم کجا بروم؟ بروم خانه؟ جنگ که هنوز تمام نشده. آقای ما هنوز دارد زیر تیغ آفتاب شمشیر میزند، با لبهای چاک چاک و دهان خشک. بچهها هنوز از جلوی خیمهها دارند گرد و خاک میدان را نگاه میکنند، مضطرب و هراسان. عمهجانمان هنوز دست عبداللهِ خردسال را توی دست گرفته، محکم و بافشار.
نمیشود ملائکه ما عزادارهای حسین را اینقدر زود از مجلس روضه بدرقه نکنند؟ نمیشود یک کم دیگر بمانیم؟ شاید بتوانیم کاری کنیم. شاید بتوانیم جلوی آن نامردها را بگیریم که نرسند به آن گودیِ زمینِ کربلا. ای وای! زهرا دارد میآید؟ ما چطور رویمان میشود توی چشمهایش نگاه کنیم وقتی برای پسرش کاری نکردهایم؟
به زهرا بگویید یک کم دیگر صبر کند. نیاید. شاید ما دست و پایی بزنیم. شاید ما هم بالاخره کاری بکنیم.
پانوشت: این محرم، حسرت یک روضه و اشک حسابی به دلم ماند. دو، سه روز است که توی ذهنم میخوانم:
یه عالمه گریه به روضه بدهکارم...
۲۶ تیر ۱۴۰۳
مصادف با عاشورای اباعبدالله
@biiiiinam
هفتههای اولی که محمدهادی به دنیا آمده بود، حال خوبی نداشتم. همه زنها توی اين روزها یک چیزی را میکنند بهانه، که غم عالم خانه کند توی دلشان. بهانهی بدحالیهای من شده بود اینکه "شیرم کمه"، "اگه گشنه بمونه چی"، "چرا هرچی میخورم درست نمیشه".
محمدهادی حالش خوب بود. بهانه نمیگرفت. گریه نمیکرد. و اینها یعنی چیزی کم و کسر نداشت. اما من وِلکُن نبودم. بعضی روزها میشد که وقت شیر خوردنش، غم دلم را فشار میداد که نکند پسرم گرسنه بماند. و همان روزها وقت خوابیدنش، غصه میخوردم که کاش محمدهادی بیدار بود. بیدار بود و شیر میخورد، حالا که زیاد شیر دارم.
حالا این چیزها را امشب نمیدانم چرا، اما فکر کردن به حال رباب یادم آورده. حالِ امشبش که آب خورده و میگوید کاش علی اصغرم زنده بود. زنده بود و شیر میخورد، حالا که شیر دارم.
پانوشت: من توی آن روزهای سخت، یک چیزی یاد گرفته بودم که سختیها را برایم آسان میکرد. هروقت گیر میفتادم توی چاه غم و مشکلات بچهداری، یک یس هدیه میکردم به خانم رباب و یکی هم به شش ماههاش. برای آن روزها و آن سختیهایی که آسان شد تا همیشه ممنونِ این مادر و پسرم.
سهشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۳
مصادف با شام غریبان
#روضههای_متنِ_زندگی
#سیرهی_امام_سجاد
@biiiiinam