بعضی کتابها جان میکَنند تا به داستان اصلی برسند. پر از تکرار و حواشی بیهوده هستند. هی پیش میروی و هی میگویی خب! خب! اصل داستان را بگو. بالاخره داستان اصلی کتاب شروع میشود. خوب است. جذاب است. خیلی زود و جمع و جور هم تمام میشود.
کتاب که تمام میشود، میگویی رمان خوبی نبود. اما عجب داستان کوتاهی میشد، اگر داستان کوتاه بود!
گتسبی بزرگ یکی از همینهاست.
پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳
#گتسبی_بزرگ
#بیستوشش_از_بیست
@biiiiinam
بی نام
تجربه جدی خواندنِ احمد محمود را نداشتم. انتظار داشتم با کتابی مواجه بشوم سختخوان و قلمی پیچیده و سن
بریم که به احمد محمود نزدیکتر بشیم.
داستانهای تاریخی را دوست دارم و دوست ندارم. دوست دارمشان چون داستان را و تاریخ را دوست دارم. دوست ندارمشان چون مرز داستان و واقعیت توی آنها معلوم نیست. من با نیمکرهی چپ مغزم سراغ تاریخ میروم. وقتی فرمان را میدهم دست نیمکرهی چپ، دیگر تحمل حدس و خیال را ندارم. من میخواهم بدانم فلان اتفاقی که توی کتاب افتاده کجایش زاییده رفتار آدمهاست و کجایش لازمهی درام. دوست دارم بدانم فلان حرفی که شخصیتها میزنند، واقعا از دهانشان خارج شده یا نویسنده توی دهانشان گذاشته. دوست دارم بدانم روحاللهی که نادر نشانم میدهد، روحالله خمینی است یا روحالله ابراهیمی.
اما فارغ از سوژه، سه دیدار را کتاب پرقدرتی از لحاظ داستان پردازی ندیدم. بخشهای مربوط به دورهی کودکی و نوجوانی روحالله سرشار از تکرار و زیادهگویی است. و دوران اجتهاد و مبارزهاش ملغمهای است از مبارزهی مدرس و آیتالله کاشانی و روحالله خمینی.
توصیه میکنم اگر جنس قلم نادر و فلسفهبافیها و شاعرانگیاش را دوست دارید، خواندن آثارش را از آتش بدون دود شروع نکنید. آتش بدون دود قلهی آثار نادر است و بعد از رسیدن به قله، تماشای دامنه و کوهپایه لطفی ندارد. اگر هم نادرخوان نیستید، کمی دندان روی جگر بگذارید و حداقل آتش بدون دود را بخوانید.
جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳
#سهدیدار
#بیستوهفتوبیستوهشت_از_بیست
@biiiiinam
بی نام
محمدحسن شهسواری در کتاب حرکت در مه، میگوید از دههی هشتاد و با انتشار "رمان چراغها را من خاموش میکنم"، اقبال عجیبی به خلق رمانها و داستانهایی شکل گرفت که قهرمانانشان، زنان متاهلی هستند با ویژگیهای شخصیتی پرسفون-دیمیتر یا پرسفون-هرا. زنانی که از زندگی خانوادگی خود راضی نیستند. شهسواری نام این دسته آثار را "مصائب زن میانسال" میگذارد.
"پرندهی من" به وضوح توی این دسته جا میگیرد. این کتاب، داستان زن خانهداری است که از دوران کودکی خود دچار خلأها و عقدههای روانی شده. زن قربانی و آسیبدیدهای که بچههایش وبالش هستند و رابطهاش با همسرش از عشق خالی شده. زن یکجانشینی که دست و پایش را برای حرکت و برای پرواز بستهاند و حتی اگر بخواهد هم، نمیتواند از دنیای کوچک خودش بیرون بیاید.
این اولین اثری است که از فریبا وفی خواندهام. او در این کتاب، نسخهی دیگری است از زویا پیرزاد. نسخهای ضعیفتر از پیرزادِ "من چراغها را خاموش میکنم"؛ و قویتر از پیرزادِ "عادت میکنیم" و "مثل همهی عصرها". حتی جنس رابطهی شخصیت اصلی با مادر و خواهرهایش و تفاوتهایشان من را یاد رابطهی کلاریس با مادر و خواهرش انداخت. اما مسالهی آزاردهنده این است که وقتی کتاب تمام میشود، صفی از سوالهای بیجواب روی دستت میماند. نویسنده بنا به ذهن آشفته و مضطرب شخصیت داستانش، تکههای پازل داستان را در هم ریخته و روایت کرده. اما بدِ ماجرا آنجاست که به خواننده کمک نکرده که بتواند هر کدام از تکهها را سر جای درستش بگذارد و حتی بعد از پایان کتاب هم، تصویر کلی همچنان در هم و مبهم باقی میماند.
حالا بیش از بیست سال است که از شروع جریانی که شهسواری میگوید، میگذرد. اما آثار موسوم به مصائب زن میانسال، هنوز هم خوانده و فهميده میشود؛ و هنوز هم بیانگر مسالهی خیلی از زنهای جامعهی ما هستند. برای همین توصیه میکنم پرندهی من را بخوانید و صدای زنهایی را که کمتر توی جامعه شنیده میشود، بشنوید.
دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳
#پرندهی_من
#بیستونه_از_بیست
@biiiiinam
بی نام
اسم این احساس را چه بگذارم؟
محمد جوان الماسی روایتی به نام «برادر مرگ» برای «مدام» نوشته و از مواجههاش با سفر گفته. الماسی میگوید در پی هر سفر و جابجایی، در اولین شب حضورش در مکان جدید، احساس خفهکنندهای از دلتنگی و سردرگمی یقهاش را میگیرد و گلویش را فشار میدهد. این احساس صبح روز بعد، به طرز عجیبی ناپدید میشود و جای خود را به احساس انس و راحتی میدهد. او اسم این حس را گذاشته «سندرم شب اول».
حالا من دارم به این احساس فکر میکنم. به اینکه من کی و کجا دچار این سندرم شدهام و اصلا شدهام؟! مغزم تجربهی سفرهایم را میریزد روی میز و زیر و رویشان میکند. چیزی پیدا نمیکند. توی سفرهای من یا ذوق و هیجان پیدا میشود یا نهایتا احساس نارضایتی از محل اقامتم. اما خبری از دلتنگی و میل به بازگشت زودهنگام، آن هم در اولین شب سفر نیست. مغزم دارد کم کم به این نتیجه میرسد، که تا به حال، چنین سندرمی را تجربه نکرده، که یکهو یک گوشه از زمین پهناورش، یک چراغ چشمکزن میبیند. هان! انگار که حالا نه دقیقا چنین سندرمی، اما چیزی از جنس آن، پیدا شده. میروم سراغ قسمت چشمکزن مغزم و نگاهش میکنم. میبینم که این بخش از مغزم، بعد از ازدواجم فعال شده و مربوط میشود به معدود شبهایی که من توی خانهی خودم و کنار همسرم نبودهام.
به ندرت شبهایی پیش میآید که با چند نفر از رفقا جمع میشویم خانهی یکی از جمعمان. برنامهی این شبها از پیش معلوم است. تا نیمههای شب بیدار میمانیم. خانه را نیمهتاریک میکنیم و از هر دری حرف میزنیم. از خودمان، از کارهایمان، از حال دلمان، از آدمها، از زندگیهای عجیبی که شنیدهایم یا دیدهایم. و میخندیم. زیاد میخندیم. این شبها به همهمان خیلی خوش میگذرد و اصلا هرازگاهی دلمان لک میزند که یک شب تا صبح را بنشینیم ور دل هم. هله هوله بخوریم. حرف بزنیم و بخندیم. بعد بخوابیم و فردا صبح هر کداممان برگردیم به قالب همیشگیمان و نخود نخود هر که رود پی کار خود. اما بد ماجرا اینجاست که در چنین شبهایی دمدمهای سحر، وقتی از ترس خواب ماندن برای نماز صبح و قضا شدنش، زور میزنیم که بیدار بمانیم، چیزی در دل من خیلی نرم شروع میکند به عوض شدن. این وقتها احساس کسی را دارم که کنار سفره نشسته. غذا به مذاقش خوش آمده، اما حالا تا خرخره خورده و دلش میخواهد از پای سفره بلند شود و برود یک گوشه لم بدهد. در آرامش برود توی نشئگی لذتی که زیر زبانش مزه کرده و چرت بزند.
نقطهی اوج ماجرا وقتی است که نماز خواندهایم و دیگر هر کدام خزیدهایم توی رختخواب خودمان. چراغها که خاموش میشود و تاریکی میریزد توی خانه، من با همهی وجودم دلم میخواهد توی خانهی خودم، روی تخت خودم و کنار همسرم باشم. از ته دلم آرزو میکنم که ای کاش میشد چشمهایم را ببندم و باز کنم، و بعد خودم را توی تختم ببینم و صدای نفسهای گرم همسرم را بشنوم. دلم میخواهد پرواز کنم سمت خانه. از سکوت و تکان نخوردن دوستانم میفهمم که همه زیر پتوهایشان بیهوش شدهاند. اما من با این فکر که ای کاش الان خانهی خودم بودم، هنوز بیدارم و دلم خواب راحت و بیحسرت آنها را میخواهد. توی این مبارزهی کوچک، دست آخر خواب برنده میشود. چشمهایم ول میشوند پایین و مژههایم میرسد به هم. چند ساعت بعد که روشنایی به همه جای خانه سرک کشیده، لای چشمهایم را باز میکنم. ساعت را نگاه میکنم و دلم نمیخواهد بلند شوم، بروم خانه. دوست دارم بمانم توی همان رختخوابی که چند ساعت پیش برایم غریبه بود، و بخوابم!
اسم این احساس را چه بگذارم؟ «سندرمِ خوابِ بیرون از خانه» خوب است؟
جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳
@biiiiinam
بی نام
کجا از من مانده که هنوز تصرف نکردهای؟
دستم را آزاد نمیگذاری. میگیری میگذاری روی دکمهی جارو شارژی که روشنش کنم و تو لب و چانهات را کش بدهی و با تعجب نگاهش کنی. این چند روز کل خانه را با جارو شارژی جارو زدهایم. چون تو بند کردهای به آن و شده سرگرمیات. دستم را میگیری میگذاری روی جا مسواکی مسافرتی که برایت بازش کنم. تق صدا کند و تو بخندی و دو تا دندان صاف و سفیدت را نشانم بدهی. دستم را میگیری میگذاری روی دکمههای ماشین لباسشویی تا چراغهای آبیاش صدا کند و روشن شود و تو هی پا بلندی کنی که دست خودت هم برسد به دکمهها.
چشمم را نمیتوانم از تو بردارم. هر لحظه دست گرفتهای به چیزی و بلند شدهای. هی لق میزنی و من باید نقش مأمور محافظ را ایفا کنم. دهان کوچکت راه ارتباطیات با دنیا است. هر چیزی را که میخواهی بشناسی، میگذاری تو دهانت و با زبان و آن دو تا دندان کوچک لمسش میکنی. من باید حواسم باشد که چی دستت گرفتهای و دهانت میگذاری. خیلی وقتها آن چیزی که به دهان میگیری تن من است. دستم، پایم، صورتم حتی. دندانهای نو و تیزت، و لثههایت را که همیشه خارش دارند، میگذاری روی تن من و فشار میدهی. من خودم را کنار میکشم و هر بار میگویم: "گاز نگیر مامان جان! درد داره". تو میخندی و آب دهانت سرریز میکند بیرون. لابد با خودت فکر میکنی چه بازی بامزهای با مامان میکنم!
از گوشم هم نگذشتهای. چند روزی هست که هر وقت هندزفری سفیدم را میکنم توی گوشم و میروم توی نوار و دکمهی پخش "مدار صفر درجه" را فشار میدهم، هی دست میاندازی که از گوشم درش بیاوری. دست آخر بیخیال باران و نوذر و خاور میشوم، تا تو هم بیخیال گوش و هندزفری شوی. اینها را که چند شب پیش برای بابا گفتم، بعدش هم گفتم: "آخه استثمار تا کجا؟!"
و واقعا هم کجا از من مانده که هنوز تصرف نکردهای؟ مغزم را؟ آن را که همان ۲۴ اردیبهشتی که دو تا خط قرمز افتاد روی یک کیت سفید فتح کردی. قلبم را اما آرام آرام گرفتی. هر روز و هر هفته و هر ماه که از آن ۲۴ اردیبهشت میگذشت، نرم و بیصدا پیشروی میکردی. عاقبت ۱۹ دی بود که خوابیدم روی یک تخت چرخدار. هلم دادند توی یک اتاق و در را پشت سر بستند. گفتند به پهلو بخوابم و پاهایم را جمع کنم توی شکمم که اندازه یک بقچهی بزرگ شده بود. آمپول بیحسی را زدند توی کمرم. درد نداشت یا اکسی توسینی که داشت بیوقفه توی بدنم پمپاژ میشد، نگذاشت دردش را بفهمم؟ آمپول را زدند که من تیغ خوردن شکمم و آمدن تو را احساس نکنم. اما انفجار احساس توی قلبم بود. تو داشتی در آخرین دقایق، با سرعتی باورنکردنی هر چه زمین آزاد توی قلبم مانده بود، میگرفتی. تپ تپ دویدنت توی قلبم، نفسم را تنگ کرده بود، یا فشار دست دکتر که گذاشته بود زیر سینهام و تو را میکشید بیرون؟
آن وقتی که تو را پیچیده در حولهای سفید، آوردند گذاشتند کنار صورتم و تو با دستهای کوچکت من را جستجو کردی و من تند تند به انگشتهای نرم و نورسیدهات بوسه زدم و گفتم: "خوش اومدی مامان!" باید میفهمیدم که تو همان فاتح زیادهخواه کوچولویی هستی که آمدهای همهی من را از خودم بگیری. قاصد کوچک اما پرقدرتی که از آسمان آمده تا تمرینم بدهد. تمرین بدهد که یاد بگیرم همهی وجودم را دو دستی تقدیم کسی کنم که باید.
شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳
@biiiiinam
زنهای داستانهای فریبا وفی همین زنهای دور و بر ما هستند که مثلشان زیاد میبینیم. مادر، خواهر، دوست و همسایه. اما مردهایش، پدر و برادر و همسر ما نیستند. همه آدمهایی غريبه هستند. مردهای مشکلزایی که انگار همیشه دور هستند. "دور بودن" بهترین توصیفی است که پیدا کردم برای مردهایی که فریبا وفی نشانمان میدهد.
داستانهای در راه ویلا، چاله چوله زیاد دارند، هم توی فرم و هم محتوا. همان طور که انتظار میرود، موضوع همهشان مشکلات خانوادگی زنان است.
پیشنهادش میکنم یا نه؟ اگر میخواهید فریبا وفی را بعنوان یکی از نویسندههای زنِ قابل اعتنا بشناسید و قلمش را ارزیابی کنید، در راه ویلا را بخوانید، و اگر نه، نه!
سهشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳
#در_راه_ویلا
#سی_از_بیست
@biiiiinam
خنکای شب شاخهی نخلها را تکان میدهد. مردی در تاریکی غرق شده. مچاله شده زیر نخل و با انگشتهاش خاک را چنگ میزند. گاه گاهی سر برمیگرداند و روشنی خانه را نگاه میکند. تندتر چنگ میزند. تا بچهها خوابند، تا همسرش پیگیر نبودنش توی خانه نشده، باید کار را تمام کند. بفهمند، بیتاب میشوند.
باز چنگ میزند، مرد خاکها را و غم دل مرد را. حالا زمین به قدر کفایت گود شده. مگر یک جنین هشت ماهه چقدر جا میخواهد؟
چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳
مصادف با شبِ بیمادری
@biiiiinam
دارم به حال مردی فکر میکنم که معلوم نیست کجاست. به آن لحظهای که شاید توی دفتر کارش بعد از یک جلسه سخت و پرفشار با مشاورهایش، ولو شده روی کاناپهی چرمی. گره کراوات را شل کرده. پا انداخته روی میز و رفته توی فکر. قهوهی تلخ توی دستش سرد شده اما مرد از فکر بیرون نیامده.
یا شاید زیر دوش آب، وقتی کل حمام را بخار برداشته خودش را نگاه کرده توی آینهی روبرویش. زل زده به دو تا دایرهی آبی غبارگرفتهی زیر ابروهایش و ترس را توی آنها دیده و رفته توی فکر.
فکر کرده به سالهایی که پشت سر گذاشته. به سختیها، اضطرابها، نگرانیها. به آنهایی که پشتش را خالی کرده بودند. آنهایی که گُر و گُر اسلحه میدادند دست دشمنهایش. به شبهایی که خواب دیده مردهایی با لباسهای سیاه و ریشهای بلند او را نشاندهاند جلوی دوربین و سر تفنگهایشان را فشار دادهاند روی پیشانی و سینه و گردنش. به روزهایی که مردهایی با لباسهای سبز و لبخندهای گرم دستش را فشردهاند و بهش اطمینان دادهاند که کمکش میکنند و فقط او باید جا نزند!
همین هم شد. جا نزد و کمکش کردند. مرد برایش مهم نبود که آنها نه بخاطر خودش، که بخاطر مردم و آزادگی کمکش کردند. تا آنجا که از لبهی پرتگاه رسید به زمینی امن و پهناور و دوباره باد به غبغب انداخت و گره کراواتش را سفت کرد و شاید یادش رفت برگردد و از آن مردهای سبزپوش که خیلیهایشان دیگر نبودند، قدردانی کند.
مرد روی کاناپه یا زیر دوش یا هر جای دیگری پشت کرده به گذشته و به آینده فکر کرده. ترسی که از کشته شدن هنیه و نصرالله و سنوار توی دلش افتاده بود، بال و پر گرفته. وعدههایی که این مدت اخیر توی گوشش خواندهاند و در باغ سبزی که نشانش دادهاند، لبخند ابلهانهای روی صورتش نشانده. اما شاید تصویر پیرمردی با ریش سفید و عمامهی سیاه راحتش نمیگذاشته. پیرمردی که نشسته روی یک مبل ساده، توی اتاقی که کفپوشش موکت است و جز یک پرچمِ سرخ و سفید و سبز و یک قاب عکس روی دیوار، هیچ زینتی ندارد. پیرمرد یک دستش را روی پا گذاشته و دست دیگرش را حین حرف زدن تکان میداده.
مرد فکر کرده به آخرين باری که پیرمرد را دیده. به اینکه چیزی توی چشمهای پیرمرد تغییر کرده بوده. مثل همیشه آرامش و امید و صلابت بوده، اما چیزی مثل هشدار هم بوده.
مرد به همهی اینها فکر کرده و رسیده به لحظهی تصمیم، به آنِ انتخاب. به دوراهی بزرگی که دو تا جادهاش تا آخر دنیا از هم جدا هستند و هیچ کجا به هم نمیرسند.
مرد، که نه مرد است و نه بشار است و نه اسد، عاقبت انتخابش را کرده. حالا دیگر موشصفتیاش را به یک دنیا نشان داده و به طمع گندم ری فلنگ را بسته. رفته که لابد به خیال خودش یک گوشه از دنیا، بدون ترس از بمب و موشک بخورد و بخوابد و تَن پروار کند، و خبرهای سرزمین و مردمش را توی خبرگزاریها دنبال کند.
اصلا این مرد را بیخیال! خود من، آنِ انتخابم کجاست؟ کی میرسد؟ وقتی برسد، چکار میکنم؟ پشت پا میزنم به شعارهای دهنپرکنی که یک عمر دادهام؟ گربهی بیچشم و رویی میشوم و پا میگذارم روی آن همه خونی که ریخته شده تا من بمانم و یک گوشه از پرچمِ انسانِ آزاده بودن را دست بگیرم؟ رو میکنم به راحتی و امنیت خیالی و گند میزنم به همهی آن چه که تا حالا گذراندهام؟ حالا لابد به همهی این سوالها میگویم نه، اما وقتِ وقتش چکار میکنم؟
چه دلهرهآور است فکر کردن به آنِ انتخاب!
دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳
@biiiiinam
ان شاءالله قراره از اول دی ماه، با جمعی از دوستان شروع کنیم به همخوانی "کلیدر".
اگر میخواید همراه ما باشید، کتابهاتونو آماده کنید و بیاید پیش ما:
https://eitaa.com/joinchat/160432731Cc80358919b
تعریف نسخهی صوتی کتابو هم خیلی شنیدم. اگر اهلش هستيد فیدیبو تخفیف زده.
بی نام
این خشم را کجا ببرم؟
چیزی توی سرم صدا میکند. گوشهایم داغ شده. سرعت حرکت انگشتهایم روی کیبورد تند شده و عصبی. تحمل لباسِ روی تنم را ندارم.
از ساعت ۹ هی سایتها را نگاه کردهام. ساعت سخنرانی رهبری اعلام نشده. تلویزیون را چند بار روشن کردهام. شبکهی یک، خبر، افق. خبری نیست!
این حجم از سانسور را باور نمیکنم. امروز همهی کشورها چشم و گوششان جمع حسینیهی امام خمینی است. حرفها و مواضع رهبر ایران دربارهی تحولات منطقه آن هم در شرایطی که همه جا زیر و رو شده، مگر کم چیزی است؟
خبرها می گوید که آقا وارد حسینیه شدهاند. این یعنی دقایقی دیگر سخنرانی شروع میشود. اما شبکههای صدا و سیمای جمهوری اسلامی دارند مستند و سریال پخش میکنند. دارند همایش یاوران نماز، حامیان اقتدار را زنده پخش میکنند. مگر نه که مخاطب صحبتهای امروز آقا، اقشار مختلف "مردم" هستند؟ پس کی و چرا تشخیص داده که حرفها تمام و کمال به گوش من و تویِ مردم نرسد؟
حس خفقان دارم، حس آدم حساب نشدن. انگار کسی بهم گفته باشد تو را چه به کار سران مملکت. تو برو بازیات را بکن. فقط حواست باشد هروقت سوت زدیم بیا رأی بده. بیا پول بده برای کمک به جبهه مقاومت. اگر جنگ شد، بیا برو از کشورت دفاع کن.
ما مردم همیشه حیران و سرگردانیم. مایی که هیچ وقت کسی چیزی را برایمان توضیح نمیدهد. اما باید به وقتش بصیرت داشته باشیم. مایی که همیشه به دلایل امنیتی، نمیفهمیم قضیه چیست و فلان ماجرا به کجا رسید. اما باید دروغهای رسانههای خارجی را هم باور نکنیم. مایی که برایمان تصمیم میگیرند چی بفهمیم، چی بدانیم، چی ندانیم. این "چی" میخواهد محتوای اینستاگرام و توییتر باشد، میخواهد حرفهای رهبر مملکت باشد. فرقی نمیکند. همیشه همه چیز باید از فیلتر صلاحدید آقایان رد شود و اطمینان حاصل شود که به قبای هیچ کدامشان برنمیخورد، بعد به ما برسد.
این خشم را، این احساس توهین را، این حس نادیده گرفته شدن را کجا ببرم؟!
چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳
@biiiiinam
بی نام
بریم که به احمد محمود نزدیکتر بشیم.
چه استخوانی خرد کرده احمد محمود، تا از سمت راستی به سمت چپی رسیده!
اما این مسیر رو توی سی و خردهای سال طی کرده.
پس ناامید نباشیم. صبور باشیم. میشه که بشه.
آسمان را لب عطشان تو گریانده و شمر
پیش تو آب زمین ریخته خندیده چرا؟
#یکجرعهروضه
#شب_جمعه
جوانی آنقدر طولانی است که میتوانید هر کاری تویش بکنید، تغییر جهت بدهید، اشتباه بکنید، همهی زندگیِ تا حالا کرده را برگردید.
📚 ویرانههای من
✍ محمد طلوعی
از نوشتن شانه خالی نکنید...
اگر دوشنبه ننویسید، سهشنبه کمتر حس میکنید که نویسندهاید. چهارشنبه ممکن است چنان احساس گناه کنید که لپتاپ را زیر پتو قایم کنید تا چشمتان به آن نیفتد. پنجشنبه که بشود، شکی برایتان نمانده که بهتر است به جای اینکه وانمود کنید نویسندهاید، ماشين قراضهتان را به تعمیرگاه ببرید.
📚 رها و ناهشیار مینویسم
✍️ ادر لارا
بی نام
اول:
توی ماشین که نشستم، هنوز چند خیابان از خانه دور نشده بودم که دوربین گوشی را گرفتم جلوی صورتم. لبهایم را از هم باز کردم و دکمهی شاتر را فشار دادم. عکس را فرستادم توی گروه خانوادگی و پایینش نوشتم: بعد از مدتها بدون بچه.
تنها نشسته بودم روی صندلی عقب ماشین و دستهایم را توی هم گره کرده بودم. سبک بودم. به جای یک کولهی باد کرده و سنگین، کیف دوشی کوچکی روی پایم بود. تمام راه توی گروههای مجازیام پرسه زدم، به جای اینکه هی روسری کج و کولهام را صاف کنم و بگویم: الان میرسیم مامان. خسته شدی قربونت برم؟ بیا... بیا با این بازی کن پسرم.
دوم:
توی یک سالن تاریک چهارزانو نشسته بودم روی یک تشکچه. دور و برم زنها و دخترهایی بودند، همه محجبه. یک گوشه از سالن، چند مرد شانه به شانهی هم نشسته بودند. مردی با عمامهی سفید روبرویمان ایستاده بود. عبا را از تن درآورده و انداخته بود روی صندلی کنار دستش. داشت برایمان حرف میزد. ما سر جایمان وول میخوردیم. گاهی کمر صاف میکردیم و حواسمان به حرفهای مرد بود. این صحنه اگر عکس بود، بیش از هر چیزی به مجلس وعظ و روضه شبیه بود. تاریکی، زنهای محجبه و مردهایی با صورتهای نتراشیده و یک عمامه به سر مشغول صحبت.
این صحنه اما اگر فیلم بود میدیدی که مرد موعظه نمیکند. روضه نمیخواند. دارد دربارهی هنر حرف میزند، دربارهی ادبیات، دربارهی قلم.
سوم:
نور کمجانی که از پاسیو میآمد، داشت بار قطعی برق را به دوش میکشید. من نشسته بودم ردیف اول صندلیهای طبقاتی، بین آدمهایی که تا حالا ندیده بودمشان. جز اسمها و عکسهایی که حتی نمیتوانستم درست با خودشان تطبیقشان بدهم، چیزی ازشان نمیدانستم. آدمهای غریبهای که هر روز با هم حرف میزنیم. با هم کتاب میخوانیم. نوشتههایمان را برای هم میفرستیم و شلنگ نقد را میگیریم روی هم. نویسنده و نوشتهاش را یکجا میشوییم و تازه از هم تشکر هم میکنیم.
نخ تسبیح ما همان مرد عمامه سفیدی است که وسط سالن ایستاده بود. گاهی راه میرفت. دستهایش را توی هوا بالا و پایین میکرد و حرف میزد.
این مرد اصلا کارش این است که برود یک گوشه بایستد دست چند نفر را بگیرد و دور خودش نگه دارد. بعد هی آن جمع را چاقتر و تنومندتر کند تا آن جا که دیگر بودن خودش آن وسط ضروری نباشد. نرم بکشد کنار و بزرگ شدن و قد کشیدن آدمهای آن جمع را ببیند.
حالا آمده بود تهران. توی هوایی که چشم را میسوزاند و گلو را خشک میکرد، وسط معرکهی بیبرقی ایستاده بود توی یک سالن در طبقهی همکف یک ساختمان ناشناخته، حوالی مرکز شهر. به هر ضرب و زوری که بود ما آدمهای از هم جدا افتاده را دور خودش جمع کرده بود و داشت همهی زورش را میزد که گرمای امید و انگیزهای را که همیشه ازش سرریز میکرد، بریزد توی جان ما. داشت هلمان میداد که راه بیفتیم و بعد خودش برود یک جای دیگر و توی یک جمع دیگر و پی یک کار دیگر.
چهارم:
حرفهای مرد تمام شده بود و حالا شده بود گوش و حرفهای ما را میشنید.
نق نقهای تکراریمان را از نمیتوانم و وقت ندارم و از چی بنویسم، شنید و نگفت جواب این حرفها را که هزار بار دادهام! حوصله کرد و دوباره برایمان از ضرورتِ همیشه نوشتن گفت و راه جلوی پایمان گذاشت.
گفت که حل مشکل نوشتن، هیچ راهی به جز نوشتن ندارد!
گفت بنویسید. بد بنویسید. افتضاح بنویسید. اما بنویسید!
گفت اصلا همین حالا هم بنویسید. همین حالا همه باید بنویسید!
پنجم:
آرام گرفته بودیم سر جایمان و هیچکس حرفی نمیزد، جز بچهها که یک گوشه از سالن با یک صندلی چرخدار برای خودشان شهربازی کوچکی علم کرده بودند. توی آن تاریکیِ دمِ غروب، صورتهایمان با نور گوشیهای توی دستمان روشن شده بود. داشتیم مینوشتیم، بیوقفه و بدون آمادگی قبلی. مرد عمامه سفید، مثل شعبدهبازی که همیشه چیزی برای بیرون کشیدن از کلاهش دارد، همیشه برای سوالهای ما جواب تازهای دارد. این بار هم داشت دوباره بهمان ثابت میکرد که اگر بخواهیم، میتوانیم! سرش را از صفحه گوشی بلند کرد و گفت: خب ۱۵ دقیقه تموم شد. حالا ببینید چند کلمه نوشتید؟
چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۳
@biiiiinam
رامبد خانلری روایتی نوشته برای شمارهی جنگِ مجلهی مدام و گفته که جنگ بیش از هر چیزی برایش، نقش یک توجیهکننده را دارد. سنگری که پشتش پنهان میشود تا از ترکشهایی که آدمها بخاطر شکستهایشان میخورند، در امان باشد. خانلری میگوید که چون بچهی جنگ است و کودکیاش را زیر سایهی جنگ گذرانده، در همهی زندگی، به خودش حق داده که شکست بخورد، به جایی نرسد و هیچی نشود.
این حرفها را که خواندم گشتم ببینم توی زندگی من، چه چیزی نقش توجیهکنندهی شکستها و به جایی نرسیدنها را دارد. هر جای زندگی، چیزی نشدم و عقب ماندم خودم را با چی دلداری دادم؟ بخاطر چه چیزی توی زندگیام به خودم حق دادم که شکست بخورم؟
به نظرم همهی آدمها توی زندگیشان سنگری دارند که پشتش پنهان شوند تا تیر و ترکش سرزنش درونی و ملامت اطرافیان بخاطر شکستهایشان بهشان نخورد. محل تولد، خانواده، شرایط جسمانی، شرایط مالی و خیلی چیزهای دیگر میتوانند توجیهگیرهای خوبی توی زندگیمان باشند. همان چیزی که توی زندگی هميشه به خاطرش از زمین و زمان شاکی بودهایم، لطف بزرگی در حق ما کرده. شده سپر بلا و بار همهی شکستهای باربط و بیربط ما را به جان خریده. هی توی سرش زدهایم و برای حضورش توی زندگیمان بد و بیراه بارش کردهایم. اما همان چیزِ منفور زندگیمان، علیرغم ظاهر وحشی و مکندهاش که همهی زندگی ما را توی چنگ گرفته، باطن مهربانی دارد که ما را از شر فشارهای روحی و خیلی از افسردگیهای ناشی از هیچی نشدن، نجات داده.
آن چیز منفورِ مهربانِ زندگی شما چیست؟
پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳
@biiiiinam
اما یک شبی هم بر بشر گذشته که زمین داغ، آسمان پرستاره، آبِ روانِ شط، بوتههای خار، نخلهای رشیدِ به بار نشسته، همه التماس میکردند که
ای شب، کاش یلدا باشی!
و زیر لب میخواندند
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
مکن ای صبح طلوع
مکن ای صبح طلوع
.
صلّی الله علیک یا اباعبدالله
.
@biiiiinam
"بی باد، بی پارو" مجموعه داستان کوتاهی است از فریبا وفی. داستانهای این مجموعه به نسبت "در راه ویلا" قوت بیشتری دارند، اما من همچنان بعد از پایان عمدهی داستانها با سوال اساسی و تعیینکنندهی "خب که چی؟" روبرو میشدم!
شنبه ۱ دی ۱۴۰۳
#بیباد_بیپارو
#سیویک_از_بیست
@biiiiinam
نیم ساعته که دارم مینویسم.
هی مینویسم. هی پاک میکنم.
هی میگم نه اینو ولش کن، بذار این یکی رو بگم.
هی فکر میکنم از کجا شروع کنم.
آخرش هم هیچی!
چقدر نوشتن از مادر سخته!
فقط یه چیزی رو با اطمینان میتونم بگم. اونم اینه که:
مامان دوستت دارم، خیلی زیاد!
روزت مبارک.
نشسته بودی روی زمین، کنار پایهی میز. همان طوری که خیلی وقتها مینشینی و من تازگی فهمیدهام که مثل بابا مینشینی. خودت را ول میکنی که راحت باشی و کمرت قوس میافتد. بابا سیب زرد را که دوست داری، پوست گرفته بود و ورقه ورقه میکرد، میگذاشت جلویت. ورقههای سیب را برمیداشتی. گاز میزدی و میگذاشتی دهانت. بابا گفت: "قربونت برم که قشنگ گاز میزنی". من از پای سینک نگاهت کردم. پشتت به من بود و گاز زدنت را نمیدیدم. اما شیرینی قندی که توی دل بابا از تماشای تو آب شده بود، دل من را هم شیرین کرد. سیبها را تند تند توی دهانت میچپاندی و امان نمیدادی دهانت خالی شود. گفتم: "فکر میکنه خوردن فقط گاز زدنه. نمیدونه جویدن و قورت دادنم هست" و خندیدیم. بابا گفت: "پسرم باید اول اونا که تو دهنت داری بخوری. دهنت خالی بشه. بعد دوباره بذاری توش". اما تو بیاعتنا به ما و حرفهایمان چشمت به ورقههای سیب، توی بشقاب بود و کار خودت را میکردی.
حالا اینها را نوشتم برای یک روزی که مینشینی سر سفره و غذایت را خودت میخوری، تمیز و مودب. آن روز یادم بیاید که من و بابا قربان صدقهی سیب خوردنت میرفتیم و یادت میدادیم که چطوری بخوری. یادم بیاید که وقتی داشتم ماهیتابهی تفلون را آب میکشیدم، فکر کردم به معجزهی خدا و محبتی که توی دل پدر و مادر میکارد. محبتی آنقدر زیاد، که حتی وقتی بچه، خوردن، این غریزیترین کار بشر را یاد میگیرد هم، عشق توی رگهای آدم قُل میخورد.
نیمهشب سهشنبه ۴ دی ۱۴۰۳
@biiiiinam