به یاد سیزدهم فروردین سال 1358 افتادم که برای ماه عسل به قزوین، منزل یکی از دوستان رفته بودیم.
آن روز به جاده قزوین- رشت رفتیم و من در کنار #همسرم عکسی به یادگار گرفتم. عکس بسیار #زیبایی بود و من تا زمانی که در ایران بودم گاهگاهی سری به آلبوم میزدم و خاطره آن روز را برای خودم زنده میکردم.
با مقایسه خودم و همسرم از نظر قد، متوجه شدم حدس من در مورد قد پسرم غلط بوده؛
او حتی از من هم بلندتر شده است.
پشت عکسها را خواندم، پسرم نوشته بود تقدیم به پدری که سالها از او بیخبر بودم.
این عکس را برای یادگاری و برای خوشحالی شما میفرستم و همیشه به یاد شما هستم.
همسرم ١٨ کبوتر به یادبود سالهای اسارتم تهیه کرده بود، تا آن را آزاد کنم.
من سر آن پرنده سفید را بوسیدم و در آسمان ایران اسلامی به یاد رهایی خودم آزاد کردم.
🔹مردم تا جلوی پلههای منزل، مرا روی دوش داشتند.
مادرم جلوی پله ایستاده بود.
دست و صورت او را بوسیدم و لحظاتی تن ضعیف او را در آغوش گرفتم.
خستگی سالهای اسارت از تنم درآمد.
#کتاب_روزهای_بی_آینه
#سیدالاسرای_ایران_شهید_حسین_لشگری
#اولین_اسیر_و_آخرین_آزاده
#ادامه_دارد.....
@bisimchi10
🚨 فروش زیور آلات برای خرید زغال
✍ به یاد دارم از جمله مواردی که (همسرم) #زیورآلات خود را فروخت، زمانی بود که سالی در مشهد، زمستان نزدیک شد و سرما شدت یافت و مردم برای گرم کردن خانههای خود، به خرید مواد سوختی که در آن زمان #زغال بود، روی آوردند. در چنین مواقعی تعدادی از مومنین به من مراجعه میکردند و پولی در اختیار من میگذاشتند تا با آن زغال بخرم و بین نیازمندان توزیع کنم. معمولاً زغال را از زغال فروشی میخریدم بعد به کسانی که نیاز داشتند حواله میدادم تا زغال را از زغال فروشی بگیرند. در آن سال پولدارها به من مراجعه نکردند بلکه فقرایی مراجعه کردند که معمولاً در چنین ایامی برای گرفتن زغال، درِ خانه علما را میزنند اما آن سال، این افراد از خانه من ناامید باز میگشتند و این امر مرا بسیار اندوهگین میساخت. #همسرم که این حال را دید به من پیشنهاد کرد، #دستبندی را که برادرش به مناسبت تولد یکی از فرزندان به او هدیه کرده بود، بفروشم. من مخالفت کردم، ولی او اصرار ورزید. #دستبند را گرفتم و خواستم آن را به قیمت هر چه بیشتر بفروشم. اتفاقاً یکی از همسایگان و دوستان به خانه ما آمد. من جریان را برایش تعریف کردم تا تشویق شود که دستبند را به قیمت هر چه بیشتر بفروشد. او رفت و آن را به هزار و چند صد تومان فروخت و گفت من هم به اندازه همین پول، روی آن میگذارم. لذا مبلغ خوبی فراهم شد و با آن زغال خریدم و نگرانی همسرم هم برطرف گردید.
📚خون دلی که لعل شد، فصل۱۰، ص۱۶۰
@bicimchi1