#روضه
#حضرت_فاطمه_س
سالها پیش در این شهر، درختی بودم
یادگار کهن از دورهی سختی بودم
هرگز از همهمهی باد نمیلرزیدم
سایهپرودِ چه اقبال و چه بختی بودم
به برومندیِ من بود درختی کمتر
رشد میکردم و میشد تنهام محکمتر
من به آیندهی خود روشن و خوشبین بودم
باغ را آینهای سبز بهآیین بودم
روزها تشنهی همصحبتیِ با خورشید
همهشب همنفسِ زهره و پروین بودم
ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک
برگهایم گلِ تسبیح به لب، مثل ملَک
ناگهان پیک خزان آمد و باد سردی
باغ شد صحنهی طوفان بیابانگردی
در همان حال که احساس خطر میکردم
نرم و آهسته ولی با تبر آمد مردی
تا به خود آمدم، از ریشه جدا کرد مرا
ضربههایش متوجّه به خدا کرد مرا
حالتی رفت که صد بار خدایا کردم
از خدا عاقبت خیر تمنّا کردم
گر چه از زخمِ تبر روی زمین افتادم
آسمانسِیر شدم، مرتبه پیدا کردم
از من سوختهدل بال و پری ساخته شد
کمکم از چوب من، آنروز دری ساخته شد
تا نگهبان سراپردهی ماهم کردند،
هر چه «در» بود در آن کوچه، نگاهم کردند
از همان روز که سیمای علی را دیدم
همهشب تا به سحر چشم بهراهم کردند
مثل خود تشنهی سیراب نمیدیدم من
این سعادت را در خواب نمیدیدم من
بارها شاهد رُخسار پیمبر بودم
مَحرم روز و شبِ ساقی کوثر بودم
تا علی پنجه به این حلقه در میافکند
بهخدا از همه پنجرهها سر بودم
دستهای دو جگرگوشه که نازم میکرد
غرق در زمزمه و راز و نیازم میکرد
به سرافرازی من نیست «در»ی روی زمین
متبرّک شدم از بال و پَر روحالامین
سایهی وحی و نبوت بهسرم بوده مدام
بهخدا عاقبت خیر، همین است همین
هر زمانی که روی پاشنه میچرخیدم
جلوهی روشنی از نور خدا میدیدم
از کنار در، اگر فاطمه میکرد عبور
موج میزد به دلم آینه در آینه، نور
سبزپوشان فلَک، پشت سرش میگفتند
«قُل هوَالله اَحد»، چشم بد از روی تو دور
سورهی کوثری و جلوهی طاها داری
"آن چه خوبان همه دارند، تو تنها داری"
دیدم از روزنِ در، جلوهی احساسش را
دست پَرآبله و گردش دستاسش را
دیدهام در چمن سبز ولایت، هرروز
عطر اَنفاس بهشتی و گل یاسش را
زیر آن سقف گِلین، عرش فرود آمده بود
روح، همراه ملائک به درود آمده بود
هر گرفتار غمی، حلقه بر این در میزد
هر که از پای میافتاد به من سر میزد
آیه روشن تطهیر در این کوچه، مدام
شانه در شانۀ جبریلِ امین پَر میزد
یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم
یک طرف محو شکوفاییِ ایمان بودم
من ندانستم از اوّل، که خطر در راه است
عمر این دلخوشی زودگذر کوتاه است
دارد این روز مبارک، شب هجران در پی
شب تنهایی ریحان رسولالله است
مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت؟
یا پس از هجرت خورشید، چرا ماه گرفت؟
رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته
مانده از باغ نبوت، گُلِ پرپرگشته
مَهبط وحی جدا گرید و، جبریل جدا
مسجد و منبر و محراب و حرم، سرگشته
هست در آینه باغ خزاندیده، ملال
نیست هنگام اذان، صوت دلانگیز بلال
همه حیرتزده، افروختنم را دیدند
دیده بر صحن حرم دوختنم را دیدند
بیوفایان همه، آنروز تماشا کردند
از خدا بیخبران سوختنم را دیدند
سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد
چشمزخمی به جگر گوشهی یاسین نرسد
هیچ آتش به جهان این همه جانسوز نشد
شعله اینقدر، فراگیر و جهانسوز نشد
جگرم سوخت، ولی در عجبم از شهری
که دلافسرده از این داغ توانسوز نشد
آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز
داغ این باغ، فراموش نگردد هرگز
سوخت در آتشِ بیداد رگ و ریشه و پوست
پشت در این علی است و همهی هستی اوست
یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم؛
حیف آن روز به نجّار نگفتم، ای دوست:
تو که در قامت من صبر و رضا را دیدی
بر سر و سینهی من میخ چرا کوبیدی؟
همه رفتند و به جا ماند درِ سوختهای
دفتری خاطره از آتشِ افروختهای
سالها طی شد از آن واقعه تلخ و، هنوز
هست در کوچهی ما چشمِ به در دوختهای
تا بگویند در این خانه کسی میآید
"مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید"
شاعر: آقای #محمدجواد_غفورزاده (شفق)
[شب ۰۱ فاطمیۀ دوم ۱۴۰۰]
کانالمتناشعارمداحیهای #حاج_ابوذر_بیوکافی
@Biukafi_Matn
#مدح
#امام_حسن_ع
میرسد باز به گوش دل ما این آواز
چه نشستید که درهای عنایت شد باز
جاری از طور ولایت شده سرچشمهی نور
چشم دل خیره شد از دیدن این چشمانداز
تا که از چرخ چهارم شنود «روحالله»
سخنی روحافزا، زان دو لب روحنواز
گفت «یا محسن» و از وجه «حسن» پرده گرفت
زهره گردید همآغوش جگر گوشهی ناز
به صفای قدمش ماهِ خدا گشت دو نیم؟!
یا نبی آمد و شقالقمر است این اعجاز؟!
مکه در زمزمهی آیهی «فَاخلَع نَعلَیک»
وادی قدس شد از جلوهی خورشید حجاز
ای که از طلعت تو صبح سعادت سر زد
ای حقیقت که بوَد تحت شعاع تو مَجاز
به خدا آینهی حُسنِ رسول اللهی
ای ظهور ازلی، ای ابدیّتپرواز
به جمال ملکوتی تو هر کس نِگریست
آفرین خواند بر آن صورت و صورتپرداز
جز تو ای سید و سالار جوانان بهشت
در سراپردهی عصمت که شود مَحرم راز؟!
کَرمت نامتناهی بوَد، ای چشمهی فیض
تو سراپا همه نازی، دگران دست نیاز
از همان روز که شد شاهدِ محراب، علی
رهبری یافت به بالای بلندِ تو طراز
همهی سعی تو آن بود که کوتاه شود
دست نامحرم از این مکتب محرومنواز
آه و افسوس که همراه سپاه تو نبود
یک وفاپیشه و یک جانبهکف و یک سرباز
اُمت از دایرهی عشق تو بیرون رفتند
ای وجود تو به تشریف امامت ممتاز
عرقِ شرم به پیشانی سجاده نشست
چون عدو کرد به تاراج حرم دست دراز
مصلحت بود که کارِ تو به صلح انجامد
راز هر مصلحتی را نتوان کرد ابراز
ارزش صلح تو را گر نشناسند، چه باک؟!
خلق در شیب نشیباند و تو در اوج فراز
غربت قبر تو تصویرگرِ صبر تو شد
ای که هم جان مناجاتی و هم روح نماز
تا مگر باز کند عقدهی دل را به بقیع
هر گفتار غمی، سوی تو میآید باز
شب که تاریک شود صحن و سرای تو، بوَد
عوض شمع دل فاطمه در سوز و گداز
آرزوی «شفق» این است که گاهی او را
به طواف حرم پاک تو بخشند جواز
شاعر: آقای #محمدجواد_غفورزاده (شفق)
[ولادت امام حسن (ع) ۱۴۰۳.۰۱.۰۶]
کانالمتناشعارمداحیهای #حاج_ابوذر_بیوکافی
@Biukafi_Matn