eitaa logo
شـب آبـٰی ‌
10.2هزار دنبال‌کننده
56 عکس
4 ویدیو
0 فایل
﷽ سرآغاز { 1401/7/10 } سرگشته و حیران در میان کوچه‌ها به دنبال تو می‌گردم؛ فقط می‌خواهم مثل آن شب‌آبی در آغوش تو آرام گیرم! ‌ • کپی؟ به جز #آیهان_نویس مانعی نیست☕️ • تبادل و تبلیغات🌱 @tb_bluenight
مشاهده در ایتا
دانلود
. برای بچه‌هاتون رفیق باشید نه بازجو و زندان‌بان؛ اینجوری پیش شما احساس امنیت می‌کنن، باهاتون حرف دل‌شون‌و می‌زنن، از آدمای ناامن طلب محبت نمی‌کنن... 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
. آدمایی که نمی‌تونن عذرخواهی کنن، آدمای محرومی هستن؛ خودشون رو از عزیزاشون و خیلی چیزهای دیگه که می‌تونن داشته باشن و لیاقتش رو دارن محروم می‌کنن. آدمایی که نمی‌تونن عذرخواهی کنن، آدمای محرومی هستن. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
. دلتنگی یکی از حس‌های عجیب دنیاست؛ انقدری که حقشو کلمه ادا نمی‌کنه. فکر کن. انگار درست یه چیزی از وسط سینه‌ت شروع می‌کنه به بلعیدن تمام وجودت. و تو فقط می‌گی دلتنگم. همین! دلتنگم... 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
. کاش می‌شد دوباره زیر این باران پاییزی با تو قدم برداشت! فارغ از از اینکه امروز بر من چه سختی‌ها گذشت، لبخندت را با چشمانم نوازش می‌کردم. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
معمولا به کسی اجازه نمی‌دهم اما تو بیا. با دست‌هایت زبری دیوارهای چوبی را حس می‌کنی؟ خزه‌های سبز، اینجا را مفروش کرده‌اند؛ به نرمی قدم بردار. این قفسه‌های پر از کتاب را می‌بینی؟ من صفحه به صفحه‌ی آن‌ها را دقیق به یاد دارم؛ با این حال گاهی هرکدام را بیرون می‌کشم، بو می‌کنم و دوباره با جزئیات می‌خوانم. چای تازه دم دارم. شیرین نیست اما بوی زندگی می‌دهد. پنجره‌ها آنقدر بزرگ هستند که اینجا را همیشه روشن نگه دارند. با همه‌ی اینها گاهی آسمان ابری می‌شود و تندباد، این مهمان ناخوانده‌ از پنجره‌ خودش را داخل می‌اندازد و از لای اوراق، بدترین خاطره‌ی مرا بیرون می‌کشد و جلوی پایم به زمین می‌اندازد. چایم را سرد می‌کند. فضا را از غبار اندوه آکنده می‌کند و می‌رود. من می‌مانم و آشفته بازار دلم... سخت است تنهایی کنار آمدن با این وضعیت. حالا که آمدی، کنارم می‌مانی؟! 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
. غم، نه به وجود می‌آید و نه از بین می‌رود بلکه از شکلی به شکل دیگر تغییر می‌کند. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
امروز هم چشمانم را که باز کردم در نگاه اولم او را دیدم. چشمان‌ش غمگین. تبسم‌ش غمگین. دستان‌ش غمگین... ایستاد و در این وطن غارت شده به رقص مرگ پرداخت. گویی با دستانش قصد نوازش پروانه‌های سوخته را داشت و گویی هر طره‌ی زلفش با خاکستر و عود عجین شده بود. ترکیب وهم انگیز امید و غم. دریغ از یک خداحافظی رفتی و وطن‌ت را گلوله باران کردی. دردی که به من دادی را دوست دارم؛ بدون حرف و کلمه اما پر از مفهوم دلتنگی! این غم دوری و دلتنگی تو هر روز مانند یک کودک بزرگ‌تر و زیبا‌تر می‌شود؛ و چه کسی می‌فهمد عمق غم این بی سر و پا را؟! 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
روز درونگرا رو به همه‌ی درونگراهایی که همه‌چیزشون توی دنیای درونی خودشون اتفاق میوفته و به ندرت کسی ازشون خبر دار می‌شه تبریک می‌گم :) به اونایی که وقتی کسی رو دوست دارن از درون اکلیلی می‌شن و فقط توی ظاهر لبخند می‌زنن؛ به اونایی که وقتی کادوی تولد می‌گیرن پروانه می‌شن ولی فقط می‌تونن بگن ممنونم؛ به اونایی که وقتی می‌رن توی جمع شلوغ خسته می‌شن و اونایی که غم دلشون فقط برای خودشونه...
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
حس عجیبی داره؛ شاید بشه گفت یه جورایی مثل سقوط آزاده ولی سنگینش. چشمامو باز نگه داشتم. تلالو نور از بین موج‌های زیر آب واقعا تماشایی بود. حباب‌ها! حباب‌ها دستامو نوازش می‌کردن و به سطح آب می‌رفتن، جوری که انگار می‌خواستن بقیه رو برای نجات من خبر کنن. اون لحظه همه چیز از همیشه‌ی خودش قشنگ‌تر بود! شاید باورت نشه، بعد مدت‌ها چهره‌تو دوباره دیدم که بهم لبخند زدی؛ صداتو شنیدم که بهم می‌گفتی: "دوست دارم شاد زندگی کنی." واقعا همیشه همینو می‌خواستی؟! هرچی که بود اون لحظه منو وادار کرد گره‌ی طنابی که یک سرش رو به سنگ و سر دیگه‌شو به پاهام بسته بودم باز کنم. هنوزم نمی‌تونم دقیق بگم چه‌طور تصمیم به انجامش گرفتم و چی باعث شد ادامه‌ش ندم اما مطمئنم تو توی اول و آخرش نقش پررنگی داشتی. بگذریم... یادمه گل مریم دوست داشتی... 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
باران را دوست دارم! طبیعت نفس تازه می‌کند. بوی خاک نم خورده و تنه‌ی خیس خورده‌ی درخت بلوط، فضا را عطرآگین کرده. چه نرم و آهسته به پنجره می‌کوبند قطرات باران؛ درست مثل اشکی که پشت پلک‌هایم آهسته در می‌زنند. بخار فنجان قهوه‌ام در هوا می‌رقصد؛ درست مثل یاد تو در خیال من، که هم زیباست و هم تلخ. در گوشه‌ی شیروانی، جوجه گنجشک‌ها زیر باران بی‌پناه‌اند؛ درست مثل دل من، که بعد از تو بی‌پناه ماند. کافه در همهمه‌ی مشتریانش غرق شده؛ درست مثل ذهن غرق شده در افکار من. امروز کیک‌شکلاتی مخصوص، کم شیرین است، شاید تلخی شکلات به آن غالب شده؛ درست مثل زندگی من در نبود تو، شاید غم به آن غالب شده! از آن بالا نگاه کن. همه چیز آرام و معمول است مگر نه؟ اما هیچ چیز آرام و معمول نیست. عزیزم! می‌شنوی؟ 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
. وقتی یه نفر تشنج می‌کنه، باید دورش‌و خلوت کنید، سعی نکنید جلوی لرزش‌ش رو بگیرید، بذارید دوره‌ش بگذره. درک کنید که من الان تشنج روحی دارم؛ انقدر نپرسید چی‌شده؛ سعی نکنید کمک‌م کنید. فقط بذارید بگذره! 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
باد خودش را به در و پنجره می‌کوبید. آنقدر کوبید و کوبید، که بالاخره به داخل آمد. دستانش را جلوی آتش شومینه گرفت و گرما از کلبه‌ی کوچکم رفت. کلبه‌ای که زمانی سبز و دل‌انگیز در مرکز جنگل بود، اما حالا به مانند غاری سنگی در دل کوه. سرما و دانه‌های برف مهمانم شدند. در و پنجره‌ها را به رویش چفت و قفل کردم. اما دست بردار نبود. این‌بار آنقدر خودش را کوبید که شیشه‌های بخار گرفته‌ی پنجره را شکست و زمین را نُقل بلور شیشه زینت بخشید. خسته بودم و درمانده. گلایه نکردم. در عوض روی مبل تک نفره‌ی رنگ و رو رفته‌ام مچاله شدم. پلک‌هایم سنگینی می‌کردند. لحظه‌ای همه جا تاریک بود و لحظه‌ای دیگر داخل کلبه هم مانند بیرون سفید پوش شده بود. لحظه‌ای تاریک بود و لحظه‌ای دیگر جز سفیدی چیزی نبود. گمانم همان طور بر روی مبل، زیر برف‌ها مدفون شده بودم، و متروک... پس زَمهریر اینگونه‌ است! می‌سوزی. نه با آتش، از سرما می‌سوزی. اما هنوز می‌دیدم. زمان از من روی گردانده بود. آمدی، از دور. در عجب بودم از لبخندی که به لب داشتی؛ گویی با وجود پاهای برهنه‌‌ات سرما را حس نمی‌کردی. قدم به داخل گذاشتی. گوشه‌ای از رد پایت قرمز بود. هرچه بیشتر نزدیک می‌شدی رد پاهایت قرمزتر می‌شدند. آهسته از درون خود را ملامت کردم. کاش حداقل شیشه خرده‌ها را جمع می‌کردم! لحظه‌ای تاریک بود، لحظه‌ای دیگر تو نبودی و من شاهد جریان خون‌ تو در رگ‌های زندگی‌ام بودم. شومینه دوباره سرخ بود و زبانه‌های آتش ترانه می‌خواندند. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
. امشب هم که بگذرد، تمام شب‌های سال من به دلتنگی برای تو گذشته. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
دریا بود یا اشک نهنگ‌های غمگین؟ کسی نمی‌داند. تخته‌ای بر امواج آن شناور بود. یکی دست در دست دیگری، گویی تمام دنیا را داشت. آن یکی به انعکاس‌ش در آب خیره بود. یکی در کنار دیگری آینده را امید داشتند؛ با هم و برای هم. دریا آن یکی را در آغوش کشید؛ در حالی که به آفتاب چنگ می‌زد تا چشمی او را دریابد. اما... در تماشای آن دو، جزئی از دریا شد. حباب‌ها روی آب جان می‌دادند. یکی پرسید: غرق شد؟ دیگری گفت: غرق شد. دریا همچنان مواج بود. یکی دست در دست دیگری، گویی تمام دنیا را داشت. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
هر لحظه خود را به سخره‌ها می‌کوبند. می‌دانم تو را می‌خواهند! از بیچارگی‌ست این کوبیدن امواج بر سخره‌های سنگی دلم. در طول روز هیچ‌کس صدایشان را نمی‌شنود؛ راستش هرگز کسی صدایشان را نمی‌شنود. گاهی در همهمه و شلوغی، برای من هم مبهم است نجوای غم‌انگیزشان. اما امان از شب و سکوت و تنهایی... دگر نیستی. عزیز دل، دگر کنارم نیستی. ماه که بالا می‌آید، انگار هوای تو بیشتر به سرشان می‌زند. آرام‌‌آرام بالا می‌آیند و تمام وجودم را لبریز می‌کنند. و تو هر شب در دریای اشکی چشمانم غرق می‌شوی. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
ساکت است. چند وقتی می‌شود که دیگر صدای خنده‌های معصوم کودکانه و گام‌های پر شورش در این خانه نمی‌پیچد. گوشه‌ای کز می‌کند، زانوهایش را بغل می‌گیرد و به گوشه‌ای خیره می‌شود؛ گاهی مثل پیرمردها غرولند می‌کند که بگوید وجود دارد و هنوز نفس می‌کشد. اما دیگر هیاهوی کودکی ندارد. چرا؟ چه چیزی حال خوبش، خنده‌هایش، اشتیاقش را هیولاوار بلعیده بود؟! از دیروز حتی غرولند هم نمی‌کند... رو به روی پنجره نشسته و به افقی نامعلوم خیره شده. نتوانستم تحمل کنم. کنارش روی کف چوبی اتاق که سرما ازش نفوذ می‌کرد نشستم. با تکانی خودش را اندک از من فاصله داد. چرا؟ پرسیدم: با من قهری؟ سرش را رو به من چرخاند. چشمان کوچک تیله‌ایش از تجمع اشک برق می‌زد. لب‌های کوچک غنچه‌ایش که انگار همیشه آن‌ها را بر هم می‌فشرد، حالا به لرزش افتاده بود. چرا؟ تنها چیزی که می‌دانم این است که کسی او را نفهمیده، دگر مأمن امنی برای حرف‌های دل خود نمی‌یابد. دلم می‌خواهد دوباره بخندد. دلم می‌خواهد دوباره کبوترانه پرواز کند، و برای من نوید باشد که در این خانه‌ی درونی هنوز زندگی و امید جریان دارد. گر چه گاهی غمگین می‌شود و از دنیا و مردمانش زده، کودک درونم را شاد نگه خواهم داشت. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
سلام عزیز دلم. حالت چطور است؟ دلم برایت خیلی تنگ شده! و حال‌و‌هوای این شهر مرا دلتنگ‌تر می‌کند. می‌پرسی چگونه است؟ باید بگویم شهر به خودی خود ایرادی ندارد. هوایش نسبتا پاک است. زمین و باغچه‌هایش سبز است. خورشیدش ملایم می‌تابد. چیزی که مرا آزار می‌دهد مردمانش هستند. مردم این شهر همه تنها به فکر خود هستند و بویی از انسانیت نبرده‌اند، حتی می‌توان گفت از حیوان پست‌ترند. مال یکدیگر را دزدیده و می‌خوردند؛ اگر چشم‌هایت را بیشتر باز کنی می‌توانی چرک و خون را ببینی که از دور دهان‌شان چکه می‌کند. گاها می‌توانی کنار کوچه و خیابان ببینی که چند نفری بر سر لاشه‌ی هم‌نوع خود جمع شده‌اند. وقتی با آن‌ها رودر‌رو شدی باید تمام حواست را جمع کنی تا به چشم‌هایشان نگاه نکنی، فقط یک نگاه کافی‌ست تا آن حفره‌های تو خالی تو را وارد دره‌ی دوزخی خود کنند، و کم‌کم با آتش حسادت‌شان چیزی جز خاکستر از زندگی‌ات باقی نماند. با چنگ‌ و ناخن‌های بلندشان به قصد در آغوش کشیدن، سینه‌ات را می‌شکافند و قلبت را چنان گوشت به سیخ کشیده می‌سوزانند. آری عزیز من... مردم این شهر کر و احمق هستند؛ صدای ناله‌های خود را نمی‌شنوند و نمی‌دانند که خود نیز از این منوال خسته شده‌اند. دیگر وارد جزئیات بیشتر نمی‌شوم. مردم این شهر همه جوره دلگیر و دلگیرکننده‌اند. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
. می‌گفت: احساسات محو می‌شن. اما به نظر من احساسات محو نمی‌شن، اونا تبدیل می‌شن؛ جاشون رو می‌دن به یه حس دیگه. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
تا به حال غرق شده‌ای؟ بگذار برایت تعریف کنم که چه بی‌پناه در آن دریای سیاه، بر روی امواج بالا و پایین می‌شدم. به نظرم تنها دریایی بود که در عین تلاطم، آرامش عمیقی در خود داشت. با چشمان بسته، خود را رها کردم. آرام مرا در آغوش گرفت؛ مانند طفلِ در گهواره مرا تاب می‌داد. به چند ثانیه نکشید که چشمم را باز کردم و شاهد فرو رفتن خود در گردابی سیاه‌تر از خود دریا شدم. به قدری آرام بود که متوجه نزدیک شدن به گرداب نشده بودم. هرچه تلاش کردم و دست‌و‌پا زدم، بی‌فایده بود. بعد از گرداب، تاریکی بود و خلأ مطلق‌. انگار بین زمین و هوا معلق باشی. اولین حسی که در من جان گرفت، ترس بود. بعد زمزمه‌های نامفهوم دریا، حس گناه را بر سرم آوار کرد. ترکیب حس‌هایم زاینده‌ی پوچی شد. وجودم دیگر گرمای قبل را نداشت. بی‌رنگ شده بودم. همین‌ها کافی بود تا برای دریا بهایی نداشته باشم. زیر پاهایم سنگینی کرد و فهمیدم آب دارد فضا را پر می‌کند؛ بالا و بالاتر، تا جایی که گرداب برعکس شد و من همراه امواج به ساحل رسیدم. با وجود گذر زمان، هنوز سرما و رنگ‌پریدگی‌ام کاملا از بین نرفته. اما دروغ چرا؟! گاهی دلم برای آن چشمان سیاه دریا تنگ می‌شود... 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
نفس‌هایم جان می‌کندند تا از سینه خارج شوند. ترس از اینکه مبادا از قبرهایشان به قصد انتقام برخيزند، مرا وادار می‌کرد از باد هم سریع‌تر بدوم. به ترتیب هرکدام را داخل گور انداخته بودم. و هر دفعه هرکدام با چهره‌ای متفاوت به من التماس می‌کرد که رویش خاک نریزم. یکی لبخند روزهای شیرین را بر لبانش جاری می‌کرد، یکی محبتِ محبوب را با حالت دستانش نشانم می‌داد، دیگری اشکِ معصوم کودکانه می‌ریخت، آن دیگری... به یاد دارم آن شب آخرین آن‌ها را با بی‌رحمیِ تمام، کنار دیگران دفن کردم. فکر می‌کردم با اتمام این قضایا روح شعله‌ورم آرام می‌شود، اما... اشتباه می‌کردم! زمان زیادی گذشته. آن‌ها به یکباره سراغم نیامدند؛ ذره ذره مرا کشتند، درست مثل زمانی که روی زمین بودند. هر شب مرا وادار می‌کنند بر سر قبرشان بروم و نبش قبر کنم. خاک‌ را کنار که می‌زنم، آرام نگاهم می‌کنند. هنوز مثل روز اول سالم هستند فقط رنگ‌شان مات شده، درست مثل روح شعله‌ورم که حالا آتش زیر خاکستر است. معصومانه لبخند می‌زنند. دیگر التماسم نمی‌کنند. حقیقتا من و آن‌ها از یکدیگر جدا نشدنی هستیم. این دفعه همه‌شان دورم حلقه می‌زنند. بوی روزهای شادِ غم‌آلود می‌دهند، بوی خوشبختیِ ماتم‌زده... بوی محبوب از دست رفته... هرکدام برایم آغوش باز می‌کنند و من چون هسته‌‌ای درخشان در مرکز این توپ تاریک و مات می‌مانم. خاک زیر پایم سست می‌شود و در یک حرکت همه‌ی ما را به درون خود می‌کشد، یک جور گور دسته جمعی. گذشته و خاطرات انسان جز این نیستند؛ حتی اگر آن‌ها را زیر خاک بگذاری و راه نفس‌شان را ببندی، بازهم با اتصالی نامرئی همواره همراه تو می‌مانند. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
دلم برات تنگ شده. شنیدی می‌گن ما با قلب‌مون دوست داشتن رو تجربه نمی‌کنیم و این اتفاق توی مغزمونه که می‌افته؟ اما به نظر من منظور قلب نیست، روحه. این روحه که ارتباط می‌گیره و مغزو کنترل می‌کنه. و جایگاه روح، درست کنار دل، وسط سینه‌ست. من مغز، قلب و روحم برات تنگ شده! 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
نگاهم که از پنجره به درختای خواب‌آلود و رخت نارنجی‌شون می‌افته، عجیب جلوی چشمام ظاهر می‌شی! مثل همیشه که روی تاب، زیر درخت توت، می‌سشتی و باد موج موهاتو بالا و پایین می‌کرد. بهت می‌گفتم: وقتی ژاکت قرمز می‌پوشی، می‌شی ملکه‌ی پاییز. یادته؟ وسط حیاط وامیستادی. اول سرتو می‌گرفتی بالا بعد یه لبخند، آروم آروم میومد رو لبات. همونجور که سرت بالا بود چشماتو می‌بستی، دستاتو می‌آوردی بالا و شروع می‌کردی به چرخیدن. یه جوری سبک می‌چرخیدی که انگار می‌خوای پرواز کنی. نمی‌دونم چشم زخم بود یا حسادت؛ ابرای خاکستری دورتو گرفتن. کم‌کم رنگ و روت مات شد. لبخندت محو شد. نگاهات سرد شد. و من هرچقدر سعی می‌کردم اونارو کنار بزنم، هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد. آخرش هم با اون ابرای خاکستری از پیشم رفتی. یعنی بردنت؟! حالا تموم حرفایی که می‌خواستم بهت بزنم مونده تو ذهنم؛ که احتمالا چند وقت دیگه سرم درست مثل این انار شکسته‌ی روی درخت می‌شه. بعد می‌تونی از بین ترک‌ها یه بخشی از حرفامو ببینی. آره پاییز خیلی شبیه زندگی منه. آسمون خاکستری. درختا خواب‌آلود. برگا خشک و مرده. انارا ترک خورده. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
جاده‌های بارونی و بوی پرتقال. صبح زود پاییز و کیک شکلاتی. هوای سرد پشت پنجره و بخار کتری. از همه مهم‌تر حضور تو، وقتی همه جوره کنارمی. همه باعث می‌شه احساس سبکی کنم، مثل پرواز دونه‌های کاج برای یه شروع تازه. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉