🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#نود_دو🍂
محمد: رفتم سمت سایت هنوز باورم نمیشه یادم که میاد دیوونه میشم تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد
جانم
ریحان: سلام داداش
محمد: سلام جانم
ریحان: کی میایی خونه عطیه خونه هست
محمد: وای یادم رفته بود چشم میام شب
ریحان: چیزی شده ؟ صدات یک جوری هست
محمد: نه چیزی نیست میام
ریحان: باش مراقب باش خدافظ
رفتم سایت و اول رفتم اتاق آقای عبدی تق...تق.
عبدی: بفرمایید
محمد: سلام آقا
عبدی: سلام داوود کجاست
محمد: هنوز بیمارستان
عبدی: باورم نمیشه محمد 😢
محمد: من بدترم 😢😔
دلم به حال رسول میسوزه
عبدی: الان کجاست
محمد: نمیدونم غیب شد یهو یکم تنها باشه خوبه
عبدی: اره محمد پرونده تموم شده فقط بچه ها جمع کن
محمد: چشم اقا😔
عبدی: به خانواده اش گفتید؟
محمد: نه هنوز میگم داوود خودش بگه
عبدی: باشه 🙂
_______
فرشید: خودم داوطلب شدم که به خانواده اش بگم داوود حالش بده این جور بدتر هم میشه رفتم جلویی در خونشون نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باش زنگ در زدم بعد از چند دقیقه اومدن جلویی در
حسین: سلام بفرماید
فرشید: سلام آقای تهرانی من همکار پسرتون هستم
حسین: اها😍خوشبختم چیزی شده
فرشید: نه راستش کمی داوود پاش درد میکنه بیمارستان هست
حسین: یا خداا😳الان خوبه چی شده
فرشید: آروم باشین چیزی نشده پاش شکسته همین فقط
حسین: کدوم بیمارستان 😢
فرشید: میخواید بیاید با من بریم
حسین: نه مزاحم نمیشم
فرشید: این چه حرفی هست منتظرم
حسین: باش پسرم 🙂
فرشید: رفت داخل به دیوار تیکه دادم آخرش هم نشد بگم 😔💔
____
رسول: حوصله ی جّو بیمارستان نداشتم از بیمارستان زدم بیرون نمیدونستم کجا دارم میرم فقط میدونم باید برم 💔😔
از وقتی اون جور شد صدبار ماجرا با خودم مرور کردم چرا نمیفهمم رفته چرا باور ندارم خدااااا😔💔
توی افکارم بودم که صدای دادی بلند شد
ناشناس: آقا حواست کجاست همه چیز بهم ریختی
رسول: گیج به جایی که مرد اشاره میکرد نگاه کردم اوه اوه همین دست فروش ها هست و منم با پا رفتم وسط همه چیز 😬😢
ببخشید اقا اصلا حواسم نبود شرمنده ام
ناشناس: خوب حواست نیست چرا میایی بیرون
رسول: آقا معذرتخواهی کردم که ببخشید😢💔
__
فرشید: رفتیم بیمارستان مادر داوود بی تاب بود هی بیچاره اگر بفهمه دخترش ......
رفتیم به سالنی که داوود بود رسیدیم داوود سرش بین دستاش گرفته بود و گریه میکرد بابا تا دید گفت
حسین: این که داوود هست مگه نگفتی پاش شکسته
فرشید: بیاید متوجه میشید🙂😔
............
داوود : چشمام میسوخت حس میکردم دارم دیگه کور میشم که صدای بابا شنیدم اول حس کردم خیالاتی شدم ولی دستی روی شونم گذاشت
حسین: داوود؟
داوود: س...سلام
حسین: سلام چی شده 😳
داوود: ببخشید...شرمنده ام😭😭
حسین: چرا گریه میکنی چه شده بگو خب
زهرا: داوود جون به لب شدم حرف بزن دیگه 😢
داوود: ر....روژان 😭چ...چیز شده ....یعنی ....
حسین: حرف بزن دیگه 😬
روژان چی روژان کجاست
داوود: ببخشید اصلا نتونستم مراقبش باشم😭
زهرا: روژان کو داوود میخوام ببینمش
داوود: دیگه تاقت نداشتم : روژان ........روژان تیر خورد 😭💔
الان هم ..... س...سرد
ادامه ی حرفم نشد بگم بی تاقت رفتم بغل بابا 😭💔
پ.ن: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
وطن فروشا!
جیره خوره کدوم حکومتایین؟
کلیپ سلبریتی سوز با صدای شبزده
این کلیــپ رو انقد پخش کنین
تا برسه دست همه مردم ایران
تا حـق و باطل و بهتر بشناسن!
#سلبریتی_دوزاری
🔻 @seyyedoona
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#نود_سه🍂
محمد : دو روز از اون اتفاق میگذره رسول که انگار روح شده یهو غیب میشه داوود وخانواده اش هم درگیر کارایی ختم و ......
سرم گذاشتم روی میزم همیشه سخت ترین قسمت کارم همین جا بود که یک نفر از بینمون بره ...💔😔
همیشه همینجا بود که ساعت آروم میگذشت به سختی 😢💔
نفس عمیقی کشیدم و آماده شدم برای جلسه ...
____
جلسه:
عبدی: بچه ها داوود کجاست
فرشید: آقا هر کار کردم گفت نمیاد میگه حالش بده دیگه نمیتونه کار کنه
عبدی: تا چند وقت دیگه؟
فرشید: نه آقا...گفت ...ب..به شما بگم میخواد استعفا بده
همه: چیییی😳
محمد: بهش حق بدین به هرحال خواهرش از دست داده هر کس جایی اون باشه همین حس داره
عبدی: تنهاش نزارین مراقبش باشین
فرشید: چشم
عبدی: با دستگیری ایکان پرونده تموم شد🙂....
____
خونه ی محمد
محمد: شب ساعت ۱۱ بود که رسیدم سعی کردم کمی حالم بهتر نشون بدم که صدای دنیا بلند شد
دنیا: باباااااااااااا😍
محمد: سلام قشنگم😍🙂
دنیا: بابا کجا بودی ☹️😢
محمد: سر کار بودم مامان کجاست
دنیا: بالا کنار عمه دارن حرف میزنن
محمد: برو بازی کن🙂😘
رفتم سمت بالا عطیه و ریحان یک گوشه نشسته بودن و حرف میزدن که عطیه اول من دید
عطیه: سلامم😍
محمد: سلامم عزیزم
ریحان: داداش بشین کلی حرف دارم نمیدونی چی شد که عطیه حافظه اش درست شد😉😁
محمد: بگو 😍🙂
_
داوود: لباس مشکی پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون مامان از وقتی شنیده جز گریه کردن کار دیگه ای نداره بابا هم که...😔💔
روژان ...آخه تو چرا ...😭
خدایا چرا من جایی اون نمردم ؟💔
چراا😔💔
محمد: فردا ظهر بود از خونه رفتم بیرون امروز ختم روژان خانم هست تو راه چند بار به رسول زنگ زدم اما جواب نمیده 😬
تا رسیدم آقای عبدی هم رسیده بود
سلام آقا
عبدی: سلام 🙂بریم
محمد: بریم
رفتم کنار داوود
تسلیت میگم 🖤
داوود: م...ممنون 😭💔
محمد: لبخند بی جونی زدم که اومد بغلم و آروم گفت
داوود: آقا دیدی بدبخت شدم😭😭
محمد: هیسس آروم باش آروم باش 😔💔🖤
داوود: 😭😭😭
______
رسول: آقا محمد از صبح صدبار زنگ زده گوشیم خاموش کردم و به راهم ادامه دادم کنار خیابون قدم میزدم و پاهام روی برگ های خشک درختا میگذاشتم صداش آرامش بخش بود🍂
متنفرم...از وقتی که روژان دیدم و باهاش حرف زدم چی شد اصلا ؟ 😭💔به خیابون نگاه کردم ماشین های که با سرعت میرفتن یعنی میشه یکی از ماشین ها به منم بزنه💔😅
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمد واقعی دیدین 😳😅
#سرباز امام زمان (عج)
کپی ممنوع❌❌❌❌❌❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چایی تو بخور 😂😂😂
#سرباز امام زمان (عج)
کپی ممنوع❌❌❌❌❌❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳😳😳
#سرباز امام زمان (عج)
کپی ممنوع❌❌❌❌❌❌❌❌