🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#پنجاه_یکم🍂
عطیه : صبح بیدار شدم محمد نبود حتما رفته سرکار با یادآوری اینکه دنیا پیشم هست رفتم از اتاق بیرون در اتاق دنیا باز بود رفتم داخل محمد کنارش روی تخت نشسته بود
سلام صبح بخیر 😴❤️
محمد: سلام عزیزم 💗
عطیه: فکر کردم رفتی سرکار
محمد: نه الان میخوام برم🙂کاری نداری
عطیه : نه مراقب خودت باش
محمد: چشم 😍
سر دنیا بوسیدم و رفتم بیرون از اتاق
عطیه: خدافظ❤️
محمد: خدافظ عزیزم 😘❤️
عطیه: محمد رفت تا از در رفت بیرون دنیا بیدار شد
سلااااااااااام قشنگم 😍
دنیا: سلام مامان😍
___________
ارشام: راستی ساینا گفتی میخوای قضیه ی روژان برام درست کنی چی شد
ساینا: یک دختره فرسادم که بره سمت رسول، روژان ببینه رسول با یک دختره ارتباط داره ولش میکنه
ارشام: اما این جور که
ساینا: چی 🤨
ارشام: ه..هیچی
از کجا شروع کنم برای عملیات X
ساینا: اول با یک تحلیل سياسي دربارهی آسیا سرشون گرم میکنیم و بعد سراغ اصل ماجرا میریم
ارشام: این تحلیل فوقش سه بار از شبکه ی خبر نشون بده فایده ی برای ما نداره
ساینا: خوب کار تو از همین جا شروع میشه تو باید اون تحلیل رو تویی تمامی شبکه ها پخش کنی و به اشتراک بزاری
ارشام: خوب 🤔
ساینا: و ما هم از استاد میخواییم تا از شبکه هایی خارجی پخش بشه
ارشام: خوبه 🤔فکر خوبی بود😍
ساینا:😌😌
_____
رسول: صبح رفتم سرکار اول از همه روژان خانم دیدم
س..سلام
روژان: سلام
رسول: سریع نگاهم ازش گرفتم و به زمین نگاه کردم
با اجازه من میرم سرکارم 🙂
روژان: بفرماید
رسول: از کنارش رد شدم رفتم درد بیشترم این هست که هر روز سرکار میبینمش و داغ دلم تازه تر میشه💔 باید همه چیز فراموش کنم😏💔
اینم زندگی من عاشق شدم حالا باید قلبم نابود بشه😭💔خدایا آخه............
علی: نشسته بودم و مشغول بودم تا گوشی ارشام هک کنم که دست یک نفر جلویی چشمم گرفت .....
رسول: سلام اقا علی
علی: با لبخند برگشتم سمتش سلام استاد رسول
رسول: شما هنوز نفهمیدی نباید سر میز کسی بشینی ؟🤨
علی: رسول شروع نکن😬 آقا محمد دستور داد😁
رسول: پاشو پاشو خودم انجام میدم
علی: رسول جان به میز دل نبند 😂
رسول: بروو وقت دنیا نگیر 😂
علی: چشم استاد رسوللل😁
رسول: 😂😘
به کامپیوتر نگاه کردم خوب پس میخواست گوشی ارشام هک کنه 🤔خیلیم عالی 😅
________
میشل: یاد حرف استاد افتادم که میگفت باید میخ داد دست کاپیتان تا کشتی سوراخ کنه من هیچ وقت به این حرف ها اهمیت نمیدادم و این شد عاقبتم💔نباید جلو روی میکردم 😬
__________
رسول: ایوللللللللللللللللللللللللل 😍
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16603822581320
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت:#پنجاه_دو🍂
محمد: کنار میز داوود بودم و باهاش صحبت میکردم یهو صدای ایول رسول کل سایت پیچید
میدونستم چند روزه حالش بده دلم نیومد بزنم تویی ذوقش برای همین گفتم
رسول به چی رسیدی
رسول: آقا پیداش کردم مهره ی اصلی پیدا کردم 😍😍ایولللل💪🏻
محمد: مهره ی اصلی 🤨🤔یعنی چی
رسول: آقا تلفن ارشام شنود کردم و از طریق تلفنش به شماره ی ساینا رسیدم
داوود: عقل کل ما شماره ی ساینا داشتیم
رسول: به مولا اگر حرف نزنی کسی نمیگه لالی ها😬
داوود: خوب راست میگم
محمد: داوود ساکت شو ببینم چی میگه تو ادامه بده رسول
رسول: ساینا تویی این هفته فقط یک تلفن از شماره ی ناشناس داشته اونم ( میلاد کاظمی متولد 1370 شهر کرد به دنیا اومده از 8 سالگی تهران بوده پنج سال پیش رفته آلمان و الان هم تهران هست )
محمد: خوب؟
رسول: هیچی دیگه اها راستی هنوز نمیدونم خرس پیر کیه 😬😂😂
داوود: خرس پیر ؟
رسول: تویی یکی از تماس ها ساینا از دست یک شخص به اسم خرس پیر شاکی بوده مطمئنم اون از همه مهم تر هست
محمد: از کلمات رمزی متنفر هستم 😬
رسول: آقا من تلفن میلاد هک میکنم مطمئنم به چیزایی مهمی میرسیم 😍
محمد: هر جور شده باید به خرس پیر نزدیک بشیم برام مهمه🤔
رسول جان تو تمامی تماس ها چک کن هر شماره ی لازم بود شنود کن
رسول: چشم 🙂
محمد: داوود از امروز ت.م ساینا هستی کوچک ترین قرار هاش چک کن
داوود: چشم🙂
محمد: خوبه 😉
داوود و روژان خانم رفتن رفتم کنار رسول
آقا رسول
رسول: جانم
محمد: تویی فکر اون قضیه نرو خودم حلش میکنم
رسول: چ..چشم
محمد:☺️😍
______________
(داخل سریال یادتون هست که یهو میرفت یک کشور دیگه الان ما هم قراره از سوژه هایی که لندن هستن بگیم😂)
#لندن 🏛
(تمامی صحبت هاشون به زبان انگلیسی هست ولی برای اینکه شما راحت باشید فارسی تایپ میکنم 😉)
استاد: چخبر از ایران
کارن : باهاشون در ارتباط هستم میشل گیر افتاده دیگه نمیشه باهاش کار کرد
استاد: لعنتی 😤
ساینا و میلاد چی
کارن : اونا سفید هستن
استاد: خوبع محموله کی میره ؟
کارن: روز سه شنبه ساعت 5 صبح میفرسم امارات
استاد: چرا اونجا😡🤨
کارن: آقا چون امارات با ایران صادرات داره به نظرم امن تر هست میشه راحت تر به اسم کالایی صادراتی ارسال کرد
استاد: اها خوبه کارت تمیز انجام بده
کارن: چشم🙂
پ.ن¹:محموله چیه به نظرتون؟
پ.ن²: بلاخره یک بار محمد رسول ضایع نکرد 😁😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16604758353419
1 من که کاری نکردم چرا 😐😂😂مظلوم گیر آوردی
2 بلاخره رسول ضایع نشد😂
3 یک بار ضایع نشد بچه 😂
4 پارت نیست کاری داری به من بگو😂
5باش همین امروز درست میکنم یادم رفته بود 😁
6 خاهش😁
7نه بابا مواد کجا بوده 😂
8برای من خیلی راحت هستا ولی متاسفانه نمیشه تایپ کرد چون درگیر ......
8فداااات❤️
9سلامت باشی ☺️
10 افرین بشین تویی ناشناس من با خدا راز و نیاز کن😂
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#پنجاه_سه🍂
محمد: رفتم اتاق آقای عبدی تق....تق
عبدی : بیا داخل
محمد: ببخشید مزاحم شدم
عبدی : نه چی شده
محمد: خرس پیر
عبدی : چی گفتی 😳
محمد : از یک تماس متوجه شدیم که تمام دستور ها از شخصی به نام خرس پیر میگیرن
عبدی: خرس پیر قطعا اسم یک شخص هست به نظرت کی میتونه باشه
محمد: خیلی روی این موضوع فکر کردم ولی 🤷♀اصلا نمیتونم بفهمم کی میتونه باشه
عبدی: به نظر تو میشل خبر داره خرس پیر کیه
محمد: حتما خبر داره اگر اجازه بدید من برن دیدنش
عبدی : دیدن میشل؟
محمد: بله
عبدی : اصلا برای پرونده ی مایکل اون چهرهی تو دید و شد اون ماجرا ها نمیتونم اجازه بدم دوباره تکرار بشه
محمد : اما آقا میشل منو دیده و کامل چهره ی من شناسایی کرده 😐
عبدی : اصلا یادم نبود باشه برو
محمد: ممنون 🙂
_________________
دریا: چند روز هیچ خبری از میشل و کلارا نیست حتما سر من کلاه گذاشتن 🤔
بهشون نشون میدم😌
گوشیم برداشتم و زنگ همون پسره زدم بعد از چند تا بوق قطع کرد😬دوباره بهش زنگ زدم بازم رد کرد 😬
بهش پیام دادم ( متن پیام : میخوام دربارهی میشل حرف بزنم جواب بده میدونم که میشناسیش )
پیام دادم و روی تخت خوابیدم
____________
رسول: داشتم کار هام انجام میدادم که بازم زنگ زد رد کردم و دوباره مشغول شدم روژان خانم هم برای برسی شماره ها اومد کمکم فکر کنم اونم از اینکه همش تلفنم زنگ میخورد عصبی بود😬🤦♀
روژان: میشه گوشیتون جواب بدید 😬
رسول: بیخیال اون شما این دوتا برسی کنید من الان میام
روژان: بله چشم
آقا رسول رفت منم داشتم شماره ها برسی میکردم که بازم پیام اومد دیگه واقعا تاقت نداشتم بازم همون حس فضولی اومد سراغم گوشیش برداشتم و پیام باز کردم
میخوام دربارهی میشل صحبت کنم 🤔🤔
یعنی چی آقا رسول چکار به میشل داره
این دختره چه ربطی به میشل داره اخه😬
________
محمد: رفتم اتاق بازجویی میشل سرش روی میز بود پاهاش تند تند به زمین میزد استرس داشت دوربین روشن کردم و گذاشتم روی میز
میشل: از صدای در و صدای برخورد یک جسم به میز متوجه شدم یک نفر داخل هست سرم بلند کردم محمد بود
میشل:چرا منو اوردید اینجا😡
محمد: اینجا فقط من سوال میپرسم پس با دقت به سوالات جواب بده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16605707563309