#تجربه_من ۱۰۳۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#همراهی_همسر
#قسمت_اول
من متولد۷۷ هستم، دوتا فرشته دارم. یکی ۵ساله و یکی هم ۱ ساله، من یه دوست صمیمی دارم که دخترعموی همسرم هستن، سال ۹۵ که دبیرستانی بودیم، امتحان های نهایی داشتیم یه روز دوستم گفت بیا با عموم بریم مدرسه امتحان بدیم فردارو با سرویس نرو، منم که از همه جا بی خبر😂😂
نگو دوستم منو به پسرعمو و زن عموشون معرفی کردن خلاصه فردا شدو اومدن دنبالم، دیدم عموشون که نیست،یه خانوم و یه آقا پسر جلو نشستن و دوستم پشت نشسته بود که پیاده شد و گفت عموم یه کاری براش پیش اومد، پسرعموم ومادرش میخواستن برن جایی گفتن مارو میرسونن، منم اصلا شک نکردم سوار شدیم.
مادر همسرم خیلی از من خوششون اومد، اما بنده خدا همسرم اصلا نتوانسته بود منو نگاه کنه از خجالت، فقط یادمه موقع پیاده شدن گفت موفق باشید.
دوسه روز بعد دوستم گفت میخوایم واسه پسرعموم بیایم خواستگاری. منم مونده بودم چی بگم!!! آخه یه بار همین دوستم اومد مدرسه دیدم ناراحته گفتم چی شده راضیه ؟ گفت یکی از پسرعموهام که مثل داداشم دوسش دارم، رفته سوریه برای جنگ، خیلی نگرانشیم.دعا کن سالم برگرده، منم گفتم چشم دعاش میکنم.
گفت پسرعموم پاسداره، منم خیلی دوست داشتم همسرم نظامی باشه، نمیدونم چرا اما اون لحظه دعا کردم که خدا یکی مثل این آقا پسر نصیبم کنه. حالا باورم نمیشد همون پسر میخواد بیاد خواستگاریم.
اینم بگم من دوتا نامزدی ناموفق داشتم. البته عقد نکرده بودیم اما خوب همه فهمیده بودن و خیلی پشت سرم حرف میزدن و از این بابت تحت فشار بودم، خلاصه به دوستم گفتم بهشون بگو حتما اینو، همه چیو سپردم به خدا و حضرت زینب، قبل خواستگاریم خیلی دعا کردم، شب قدر بود. خیلی گریه کردم که خدایا یا حضرت زینب اگه پسرخوبیه، جور بشه اگر که نه، من تحمل حرف مردم رو ندارم، خودت خوب میدونی چقدر اذیت شدم تهمت زدن...
خلاصه چند جلسه خواستگاریمون طول کشید، همسرم تو خواستگاری گفتن هرچیزی که خدا میگه رو دوست دارم انجام بدیم نه کمتر نه بیشتر، احترام پدرومادر هم رو حفظ کنیم، من اصلا ازشون نپرسیدم که خونه دارید، ماشین دارید؟؟ اصلا فقط برام نماز خوندنشون و مودب بودن و خوش اخلاق بودنشون مهم بود، همین برام کافی بود که زحمت میکشند و پول حلال درمیاره، شاید باورتون نشه هنوز هم ازشون نپرسیدم چقدر حقوق میگیرید.
بعد یک ماه سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا عقد کردیم، قبل عقد اسم چند امام رو داخل برگه های کوچیک نوشتم و نیت کردیم قبل عقد هرکدوممون یکی رو انتخاب کنیم و از اون امام اجازه بگیریم، من از حضرت زینب اجازه گرفتم. باورم نمیشد از خانومی اجازه گرفتم که قبل خواستگاری ازشون خواستم ضامن مدافع حرمشون باشه و همسرم از امام رضا، از امامی که قبل عقد ازشون خواسته بودن که همسر خوب وچادری نصیبشون کنه
روزی که میخواستیم عقد کنیم، وقتی تو ماشین نشستم کنارش، بهم گفت سحرخانوم ببخشید نمیتونم که دستتو بگیرم، آخه ما نامحرمیم بعد عقدمون دستتو میگیرم، عاشق این حیا پاکی و نجابتش شدم.
خاطرات شیرین وسخت عقد بعد یکسال و نیم تموم شد و ما عروسی گرفتیم،اصلا من دوست نداشتم بچه دار بشیم اصلا،اما همسرم دوست داشتن.
چهارماه بعد عروسی در حالیکه من تازه شروع به خوندن درس هام کرده بودم که کنکور بدم، متوجه شدم باردارم. هم خوشحال بودم هم ناراحت، من سال اولی که کنکور دادم تو دوران عقدمون بود ومن دانشگاه خوارزمی رشته تاریخ قبول شدم اما اصلا دوست نداشتم انصراف دادم و دوسال محروم شدم از کنکور دادن، به خاطر این انصراف دادم چون عاشق معلمی بودم
از موقعی که متوجه شدم باردارم. هر روز گریه میکردم، هر روز به امام حسین میگفتم من نمیخوام از من بگیرش😭داشتم به آقا میگفتم جون یک انسان رو بگیر😭 (چقدر الان که به این حرف ها فکر می کنم، خجالت می کشم). افتادم تو فکر اینکه سقط کنم، همش به همسرم میگفتم، همسرم میگفت سحرم بخدا گناهه، من کمکت میکنم نمیذارم سختت بشه تو درسات کمکت میکنم، اما من تصمیم رو گرفته بودم.
حتی همسرم گفت بیا زنگ بزنیم دفتر آقا که گفتن حرامه، اما من اصلا گوشم بدهکار نبود،گفتم باید برام قرص بگیری، یه روز که امیرم از سرکار اومدن دیدم برام قرص گرفته یه قرص زرد،یه صورتی یه سفید،و یه کاغذ هم داشت که نوشته بود ممکنه تپش قلب بگیرید و حال خودتون هم بد بشه و...
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۳۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#همراهی_همسر
#قسمت_دوم
اون روزی که قرص هارو خوردم، قبلش کلی گریه کردم. به همسرم زنگ زدم گفتم من میترسم عزیزم بیا خونه، همسرم از فرماندشون اجازه گرفت و اومد، گفتم من قرص ها رو خوردم، دیدم همسرم منو بغل کرد و گفت سحرم من اصلا دوست ندارم همسرم گناه کنه، دوست ندارم کسی که خیلی دوسش دارم قاتل باشه، گناه کنه و افسرده شه،چون میشناسمت که اگر این کارو بکنی تا آخر عمرت خودتو نمیبخشی، منم توسرکارم سه تا قرص سرماخوردگی ومسکن رو، با ماژیک رنگ کردم و یه برگه هم تایپ کردم که ممکنه حالت بد بشه و....
گفتم پس قرص سقط جنین الکی بود؟ گفت بله الکی بود، تو بغل هم تا چند دقیقه گریه کردیم. خداروشکر کردم که انتخابم درست بوده همسرمو حضرت زینب بهم داده بود، کمکم کرد گناه نکنم خدا کنه خدا به همه یه همسری مثل همسر من هدیه بده😍🥺
اون روز رفتیم دکتر، خدا رو شکر بچم حالش خوب بود، موقع برگشت رفتیم مسجد نماز بخونیم، دیدم مسجد مراسمه و ما اصلا نمیدونستم شهادت حضرت زهراست، همونجا چقدر برای حضرت زهرا گریه کردیم و ازش خواستیم عشقمون رو زیاد کنه و به شهادت برسونه، از حضرت زهرا خواستم که بهم دختر بده و من معلم بشم.
دوران بارداری خیلی خوبی داشتم، پیاز سرخ کرده حالم رو بهم میزد، همسرم نصفه شب پیاز برام سرخ میکرد و خودم فرداش غذام رو میذاشتم، باهم نماز میخوندیم ما از دوران عقد تا به الان نماز جماعت میخونیم و بعد نماز باهم حرف میزنیم، من براشون لقمه درست میکردم و با آیه الکرسی بدرقشون می کردم ما همیشه برا هم آیه الکرسی میخونیم، منم شروع میکردم از ساعت۷تا۱۲ درس میخوندم و بعدش غذا درست میکردم، همسرم که برمیگشتن ازم تست میگرفتن و بعد میرفتیم با پای پیاده میچرخیدیم. ما بیشتر جاها رو پیاده رفتیم خیلی هم خوش گذشته بهمون اصلا غر نزدیم دست همو میگرفتیم و میچرخیدیم، مسیرهای طولانی میرفتیم، برامون مهم بود که حالمون خوب باشه کنارهم، ماه چهارم بارداریم بود همسرم زنگ زدن گفتن سحرخانومم مژده بده اسممون برای مشهد دراومده، رفتیم پابوس آقا، باورم نمیشد، هوا خیلی سرد بود، همسرم یه شال بافتنی بلند دارن که مادرم براشون بافته، اونو دور شکمم میبستن ومی رفتیم زیارت،یه شب که رفتیم حرم جلو در حرم حالم بد شد شکم درد گرفتم،یکی از خادم ها به همسرم گفتن آقا این خانوم شماست؟ مثل اینکه حالشون خوب نیست همسرم هول کردن ترسیدن با آقای خادم رفتن ویلچر آوردن و همسرم منو برد تا دارالشفا، بهم سرم وصل کردن،گوشیمو با خودم نبرده بودم، همسرم خیلی نگران بودن، گوشیمو به یکی از پرستارها دادن و آوردن دادن بهم، میگفت نمیدونی چه حالی شدم که ازت بی خبر بودم حالت خوبه عزیزم؟؟؟
بعد دکتر گفت برید بیمارستان سونو بگیرید که بچه سالم باشه رفتیم خداروشکر بچه سالم بود، دکتر گفت از استخون هاش تشخیص میدم که دختره، خیلی خوشحال بودم به همسرم که گفتم جلو حرم گفت یعنی من دارم دختر دار میشم؟
همسرم قبل از بچه هم، تو کارهای خونه بهم میکردن و الان هم همینطور، همه غذاها رو بدن درست میکنن حتی بهتر از من، مادر همسرم، پسرهاشون رو طوری تربیت کردن که همه جوره به همسراشون کمک کنن.
۱۶خرداد دردام شروع شد، رو رفتیم بیمارستان چهارساعت بعد دخترم به دنیا اومد، من ودخترم باهم اومدیم بیرون، همسرم اومدن سمت من، منو بوسیدن، بعد رفت پیش دخترمون فاطمه الینا🥲🥺😍
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۳۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#همراهی_همسر
#قسمت_سوم
من بعد زایمان همچنان تست میزدم، شب کنکور همسرم از بچه مراقبت کرد تا من استراحت بکنم. بعد از چند وقت جواب ها اومد بله من معلم شدم و معلم شدنم رو مدیون همسرم هستم، یه همراه یه رفیق بود برام خدا برام نگهش داره...
دخترم رو پیش خواهرم میذاشتم و بهش شیر میدادن، بعد از چند ماه کرونا شد و دانشگاه مجازی شد و خودم کنار دخترم بودم.
بعد از دوسالگی دخترم دیسک کمر گرفتم، سیاتیک هم داشتم خیلی درد میکشیدم، همسرم خیلی منو دکتر بردن، بعد از دوسال خوب شدم، دوست همسرم میگفتن بچه بیارید آقا گفتن، همسرم بهشون گفته بودن من خانومم مشکل دارن، دیسک دارن فعلا نمیشه من حاضر نیستم به خاطر بچه، همسرم اذیت شه، که ما بعد از ۴سال دوباره تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم یعنی سال۱۴۰۲، خیلی خوشحال بودیم باز همسرم بیشتر از پیش کمکم می کرد، این بارداریم خیلی سخت بود از ماه اول شیاف میذاشتم، بعد حالم بد شد. سونو دادم، دکتر گفتن، شما دوقلو بارداری.
من و همسرم خیلی ذوق کردیم اما متاسفانه یکی از قل ها،رشدنکرد و پسرم هم خیلی ضعیف بود خلاصه من همش بیمارستان بود و بستری، همسرم زمانیکه بیمارستان بودم یک بار هم نرفتن خونه، چون میگفت خونه ایی که صدای تو توش نپیچه، موندن نداره من زمانی میرم خونه که تو هم باشی،
تقریبا ماه هشتم بودم که بخاطر فشارم دوباره بستری شدم و بعد از چند روز قرار بود مرخص بشم که یه پرستار اشتباه تشخیص دادن و گفت إن اس تی شما خوب نیست و بچه حرکت نداره تا اینو گفت فشارم رفت بالا و نیومد پایین، با اینکه بچه حالش خوب بود اما اشتباه اون پرستار منو تا دم مرگ برد، به همسرم زنگ زدم که من حالم بده توروخدا بیا، همسرم وخواهر شبونه اومدن،
مجبور شدن به من آمپول فشار بزنن، و صبح ساعت ۱۱ دردم گفت و بعد ۵ ساعت آقا محمد ایلیای من دنیا اومد، همسرم شیرینی گرفتن پخش کردن اومد منو ببینه آبجیم گفتن آقا امیر بچه! امیر من گفت نه اول سحرمو ببینم، بعد پسرمونو دید.
همسرم تو بچه داری خیلی کمکم میکنه،
تازگیا دلمون میخواد بعد از دوسالگی پسرم دوباره اقدام کنیم ومنم هنوز۲۶سالم نشده و الان مدرسه هم میرم.
همسرم با اینکه خودش خیلی کار داره ماموریت میره اما کمکم میکنه تا خسته نشم، خدا مادرامونو برامون حفظ کنه که نگه میدارن بچهامونو که من تدریس کنم و به آرزوم که خیلی براش تلاش کردم برسم. از همینجا دست همسرم که خیلی بهم کمک میکنه، میبوسم.
از خدا میخوام که به همه دخترا، یه عشقی مثل همسر من بده که راهِ رسیدن به آرزوهاشون رو قشنگ کنه.
ازتون تمنا دارم برای سلامتی مریض ها و شفای پدرم و مادربزرگم و سلامتی همه پدرمادرا یه آیه الکرسی و سه مرتبه سوره توحید رو تلاوت بکنید.
دعا کنید دوباره بچه دار بشیم.
اجرتون با امام حسین التماس دعا
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۹۰
#سختیهای_زندگی
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#همراهی_همسر
#قسمت_اول
من متولد ۷۸ هستم و با همسرم الحمدلله زندگی خوبی داریم اما من بیشتر دوست دارم تجربه ام رو از دوران سخت مجردیم بگم...
یادمه کلاس اول که بودم اواسط مدارس پدرم به خاطر شغلش تصمیم گرفت که مارو به یک شهر تقریبا دور افتاده ببره، شهری که اصلا هیچ هم زبونی توش نداشتیم و همه اونجا همدیگه رو میشناختن یا فامیل بودن و ما مثل گاو پیشونی سفید بودیم که همه ما رو با انگشت بهم نشون میدادن 😅
از دوران سخت مدارس نمیگم که چقدر تو سن کم توسط دوستام اذیت شدم و تنهای تنها بودم، بچه ی آخر خانواده، تک دختر هم بودم، هیچ هم زبون و رفیقی هم نداشتم حتی هم مدرسه ای هام هم فارس زبان نبودن که حداقل متوجه صحبت هاشون بشم.
مادرم با اون سن و سال خودشو مثل یه بچه هم سن من میکرد، باهام بازی میکرد و تمام تلاششو میکرد که افسردگی نگیرم ولی خب خیلی دوران سختی بود.
دوتا برادر بزرگ تر از خودم داشتم که فاصله سنیمون کم بود و متاسفانه به شدت زورگو بودن و اذیتم میکردن...
یعنی من هم تو خونه اذیت بودم و هم تو مدرسه، تنها دلخوشیم مادرم بود. الحمدلله اون دوران گذشت و ما به شهر خودمون برگشتیم.
اما بخاطر دوران بدی که گذراندم، دختری شده بودم با اعتماد به نفس صفر که هیچ وقت حتی تا الان نتونست یه رفیق و دوست صمیمی تو زندگیش داشته باشه
خداروشکر بعد از اثاث کشی به محله ی جدید فعالیت های مذهبی و مسجدیم زیاد شد. اینم بگم خانواده مادریم مذهبی بودن اما پدری نه ولی با تربیت مادرم خداروشکر منم چادری بودم و تو سن کم هیچ وقت نماز امام زمان و قرآن رو ترک نمیکردم. همیشه دعا های مختلف رو میخوندم و برنامه سمت خدا می دیدم و احساس میکنم همین ها در آینده منو نجات داد.
خلاصه با اومدن به شهر بزرگ و رفتن به دبیرستان چیزهایی میدیدم که اصلا تو اون شهر کوچیک مرسوم نبود.
کم کم کمبود های زندگیم مثل یه عقده خودشونو نشون دادن نداشتن یه هم زبون و رفیق، نیاز به دیده شدن و... خلاصه این مسائل و اون محیط و زندگی خودم دست به دست هم داد تا من خطاهای زندگیم رو بکنم و چندسال احساساتمو با کسی که هیچ ربطی به من نداره گره بزنم، سال به سال هم تو چاهی که خودم میکنم بیشتر فرو میرفتم.
کم کم دیدم حرمت چادرم داره لکه دار میشه به جای اینکه راهمو عوض کنم، چادر رو گذاشتم کنار، اما تو همه ی این مراحل عذاب وجدانی گریبان گیرم بود که ناشی از فطرتی میشد که هنوز پاکی می طلبید هی توبه کردم و شکستم.
تا اینکه مامانم من رو به اصرار برد نماز جمعه اصلا دلم نمیخواست برم ولی همون یبار رفتن چنان پاگیرم کرد که حتی زبون روزه تو گرمای تابستون هم میرفتم مصلی کم کم وارد محیط مذهبی شدم و از اون فضای دانشگاه و مدرسه ای که گناه توش عادی بود دل کندم.
آخر سر هم مادرشوهرم من رو تو مصلی دیدن و پسندیدن و شماره با مادر رد و بدل کردن اما من هنوز دل در گرو کسی دیگه داشتم😔
تا اینکه رفتم مشاوره و شرایط طرف مقابل رو گفتم و مشاوره گفت بنا به این مسائلی که گفتی این آقا اصلا نمیتونه همسر مناسبی برای شما باشه و من برای اولین بار تو زندگیم تصمیمم رو با عقل گرفتم و صدای قلبمو خفه کردم و توبه کردم و رابطه ام رو با اون شخص تمام کردم. ۵ سال عمرم به باد رفت به خاطر حرف دلم ولی تهش چیزی جز یه مشت خاطره و دلشکستگی برام نموند.
همسرم و مادرش اومدن خواستگاری
الحمدلله جلسه اول که صحبت کردیم به یک تفاهم نسبی رسیدیم و چون همسرم محل کارشون تو شهر ما نبود مابقی صحبت ها تلفنی انجام شد و خودم نفهمیدم چطور بله گفتم و نامزد شدیم
این خواستگاری درست یک هفته بعد از توبه ی من اتفاق افتاد.
و من هم سربسته جلسه اول به همسرم گفتم اینی که الان جلوتون میبینید من واقعی نیست من تازه یک هفته اس تصمیم به پوشیدن چادر کردم و گذشتمو گذاشتم کنار اگر میتونید توی این مسیر کمکم کنید ثابت قدم بشم باهم بیشتر صحبت کنیم که همسرم قول دادن اگر بنا بود ازدواج کنیم حتما تو این مسیر تنهام نمی ذارم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۹۰
#سختیهای_زندگی
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#همراهی_همسر
#قسمت_دوم
خدارو هزاران بار شکر میکنم تو ازدواج و جهیزیه اصلا سخت نگرفتم با اینکه اصلا در مورد این مسائل دید مذهبی نداشتم.
در مورد مهریه هم بین من و پدرم بحث بود من میگفتم ۱۴، پدرم میگفتن اینها غریبه ان ۱۱۴ تا مثل عروس هامون که خیالم راحت باشه.
که زنداداشم مداخله کرد گفت ۳۰ تا به نیت ۳۰ جز قرآن که من و پدرم قبول کردیم.
برای خرید های عقد و عروسی هم هر آنچه که برای عقد خریده بودم تمیز و بدون استفاده نگه داشتم و شب حنا بندون به عنوان خرید عروسی توی طبق گذاشتیم،
جهیزیه هم به مامانم سپردم و وسائل اضافه رو حذف کردیم.
چون من فوبیای زایمان داشتم همسرم با اینکه بشدت دلشون بچه میخواست صبوری کردن و به خانوادش گفتن هیچ وقت در مورد بچه به خانمم چیزی نگید ما تفاهم کردیم فعلا بچه نیاریم.
در مسیری هم که گفتم باید همراهیم کنن واقعا همراهی کردن، مشوق من بودن برای رفتن به حوزه تمام شرایط رو محیا میکردن برای رفت و آمد من یا درس خوندنم توی خونه خیلی رعایت میکردن که من با تمرکز درس بخونم
بعد از دو سال و نیم تصمیم گرفتم به ترسم غلبه کنم و خداروشکر خدا خیلی منتظرمون نذاشت و یه دختر ناز و خوشگل رو مهمون مون کرد که نور چشم همه ی ما شد.
تقریبا زایمان سختی داشتم. ۲۵ ساعت طول کشید و بعد از کلی درد کشیدن با افت ضربان قلب جنین من رو راهی اتاق عمل کردن و سزارین شدم.
خداروشکر دخترم کولیکی نبود اذیت ها و بیداری های بچه هارو داشت ولی شدید نبود الحمدالله
قبل از دو سالگی دخترم عضو کانال دوتا کافی نیست شدم و تجربه هارو خوندم تصمیم گرفتم من هم دو سالگی دخترم اقدام کنم برای بارداری که خب دکتر گفت کیست داری ولی من جلوگیریم رو قطع نکردم.
دوره های نامنظمی داشتم که خب دکتر میگفت طبیعیه و مربوط به کیست هست بعد از اینکه دوماه دوره ام عقب افتاد به دکتر مراجعه کردم و گفت کیست نیست و تنبلی هست و قرص دادن که عادت بشم اما باز هم نشدم وقتی خواستم برم مجددا دکتر همسرمو صدا زدم و گفتم بیا نذر کنیم ۱۲ پرس غذا روز نیمه شعبان بدیم به نیازمندا اگر الان رفتیم دکتر سونو بکنه و بگه بارداری
چله زیارت عاشورا به نیت شهید صفری هم برداشته بودم و دقیقا همین اتفاق افتاد سونو انجام داد گفت ۷ هفته باردار هستی و ضربان قلب هم داره و حالا که دخترم ۲ سال و سه ماهه هست من هم وارد سه ماهگی شدم.
خداروشکر میکنم بابت اینکه با توجه به گناه هایی که کردم، دستمو رها نکرد و لطفشو شامل حالم کرد بهم هدیه ای داد که تا آخر عمر شکرگزارم (همسرم) و از عزیزان میخوام خیلی برای من دعا کنن که بتونم حق طلبگیمو ادا کنم و طلبه واقعی باشم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۹۰
#سختیهای_زندگی
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#همراهی_همسر
#قسمت_اول
من متولد ۷۸ هستم و با همسرم الحمدلله زندگی خوبی داریم اما من بیشتر دوست دارم تجربه ام رو از دوران سخت مجردیم بگم...
یادمه کلاس اول که بودم اواسط مدارس پدرم به خاطر شغلش تصمیم گرفت که مارو به یک شهر تقریبا دور افتاده ببره، شهری که اصلا هیچ هم زبونی توش نداشتیم و همه اونجا همدیگه رو میشناختن یا فامیل بودن و ما مثل گاو پیشونی سفید بودیم که همه ما رو با انگشت بهم نشون میدادن 😅
از دوران سخت مدارس نمیگم که چقدر تو سن کم توسط دوستام اذیت شدم و تنهای تنها بودم، بچه ی آخر خانواده، تک دختر هم بودم، هیچ هم زبون و رفیقی هم نداشتم حتی هم مدرسه ای هام هم فارس زبان نبودن که حداقل متوجه صحبت هاشون بشم.
مادرم با اون سن و سال خودشو مثل یه بچه هم سن من میکرد، باهام بازی میکرد و تمام تلاششو میکرد که افسردگی نگیرم ولی خب خیلی دوران سختی بود.
دوتا برادر بزرگ تر از خودم داشتم که فاصله سنیمون کم بود و متاسفانه به شدت زورگو بودن و اذیتم میکردن...
یعنی من هم تو خونه اذیت بودم و هم تو مدرسه، تنها دلخوشیم مادرم بود. الحمدلله اون دوران گذشت و ما به شهر خودمون برگشتیم.
اما بخاطر دوران بدی که گذراندم، دختری شده بودم با اعتماد به نفس صفر که هیچ وقت حتی تا الان نتونست یه رفیق و دوست صمیمی تو زندگیش داشته باشه
خداروشکر بعد از اثاث کشی به محله ی جدید فعالیت های مذهبی و مسجدیم زیاد شد. اینم بگم خانواده مادریم مذهبی بودن اما پدری نه ولی با تربیت مادرم خداروشکر منم چادری بودم و تو سن کم هیچ وقت نماز امام زمان و قرآن رو ترک نمیکردم. همیشه دعا های مختلف رو میخوندم و برنامه سمت خدا می دیدم و احساس میکنم همین ها در آینده منو نجات داد.
خلاصه با اومدن به شهر بزرگ و رفتن به دبیرستان چیزهایی میدیدم که اصلا تو اون شهر کوچیک مرسوم نبود.
کم کم کمبود های زندگیم مثل یه عقده خودشونو نشون دادن نداشتن یه هم زبون و رفیق، نیاز به دیده شدن و... خلاصه این مسائل و اون محیط و زندگی خودم دست به دست هم داد تا من خطاهای زندگیم رو بکنم و چندسال احساساتمو با کسی که هیچ ربطی به من نداره گره بزنم، سال به سال هم تو چاهی که خودم میکنم بیشتر فرو میرفتم.
کم کم دیدم حرمت چادرم داره لکه دار میشه به جای اینکه راهمو عوض کنم، چادر رو گذاشتم کنار، اما تو همه ی این مراحل عذاب وجدانی گریبان گیرم بود که ناشی از فطرتی میشد که هنوز پاکی می طلبید هی توبه کردم و شکستم.
تا اینکه مامانم من رو به اصرار برد نماز جمعه اصلا دلم نمیخواست برم ولی همون یبار رفتن چنان پاگیرم کرد که حتی زبون روزه تو گرمای تابستون هم میرفتم مصلی کم کم وارد محیط مذهبی شدم و از اون فضای دانشگاه و مدرسه ای که گناه توش عادی بود دل کندم.
آخر سر هم مادرشوهرم من رو تو مصلی دیدن و پسندیدن و شماره با مادر رد و بدل کردن اما من هنوز دل در گرو کسی دیگه داشتم😔
تا اینکه رفتم مشاوره و شرایط طرف مقابل رو گفتم و مشاوره گفت بنا به این مسائلی که گفتی این آقا اصلا نمیتونه همسر مناسبی برای شما باشه و من برای اولین بار تو زندگیم تصمیمم رو با عقل گرفتم و صدای قلبمو خفه کردم و توبه کردم و رابطه ام رو با اون شخص تمام کردم. ۵ سال عمرم به باد رفت به خاطر حرف دلم ولی تهش چیزی جز یه مشت خاطره و دلشکستگی برام نموند.
همسرم و مادرش اومدن خواستگاری
الحمدلله جلسه اول که صحبت کردیم به یک تفاهم نسبی رسیدیم و چون همسرم محل کارشون تو شهر ما نبود مابقی صحبت ها تلفنی انجام شد و خودم نفهمیدم چطور بله گفتم و نامزد شدیم
این خواستگاری درست یک هفته بعد از توبه ی من اتفاق افتاد.
و من هم سربسته جلسه اول به همسرم گفتم اینی که الان جلوتون میبینید من واقعی نیست من تازه یک هفته اس تصمیم به پوشیدن چادر کردم و گذشتمو گذاشتم کنار اگر میتونید توی این مسیر کمکم کنید ثابت قدم بشم باهم بیشتر صحبت کنیم که همسرم قول دادن اگر بنا بود ازدواج کنیم حتما تو این مسیر تنهام نمی ذارم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۹۰
#سختیهای_زندگی
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#همراهی_همسر
#قسمت_دوم
خدارو هزاران بار شکر میکنم تو ازدواج و جهیزیه اصلا سخت نگرفتم با اینکه اصلا در مورد این مسائل دید مذهبی نداشتم.
در مورد مهریه هم بین من و پدرم بحث بود من میگفتم ۱۴، پدرم میگفتن اینها غریبه ان ۱۱۴ تا مثل عروس هامون که خیالم راحت باشه.
که زنداداشم مداخله کرد گفت ۳۰ تا به نیت ۳۰ جز قرآن که من و پدرم قبول کردیم.
برای خرید های عقد و عروسی هم هر آنچه که برای عقد خریده بودم تمیز و بدون استفاده نگه داشتم و شب حنا بندون به عنوان خرید عروسی توی طبق گذاشتیم،
جهیزیه هم به مامانم سپردم و وسائل اضافه رو حذف کردیم.
چون من فوبیای زایمان داشتم همسرم با اینکه بشدت دلشون بچه میخواست صبوری کردن و به خانوادش گفتن هیچ وقت در مورد بچه به خانمم چیزی نگید ما تفاهم کردیم فعلا بچه نیاریم.
در مسیری هم که گفتم باید همراهیم کنن واقعا همراهی کردن، مشوق من بودن برای رفتن به حوزه تمام شرایط رو محیا میکردن برای رفت و آمد من یا درس خوندنم توی خونه خیلی رعایت میکردن که من با تمرکز درس بخونم
بعد از دو سال و نیم تصمیم گرفتم به ترسم غلبه کنم و خداروشکر خدا خیلی منتظرمون نذاشت و یه دختر ناز و خوشگل رو مهمون مون کرد که نور چشم همه ی ما شد.
تقریبا زایمان سختی داشتم. ۲۵ ساعت طول کشید و بعد از کلی درد کشیدن با افت ضربان قلب جنین من رو راهی اتاق عمل کردن و سزارین شدم.
خداروشکر دخترم کولیکی نبود اذیت ها و بیداری های بچه هارو داشت ولی شدید نبود الحمدالله
قبل از دو سالگی دخترم عضو کانال دوتا کافی نیست شدم و تجربه هارو خوندم تصمیم گرفتم من هم دو سالگی دخترم اقدام کنم برای بارداری که خب دکتر گفت کیست داری ولی من جلوگیریم رو قطع نکردم.
دوره های نامنظمی داشتم که خب دکتر میگفت طبیعیه و مربوط به کیست هست بعد از اینکه دوماه دوره ام عقب افتاد به دکتر مراجعه کردم و گفت کیست نیست و تنبلی هست و قرص دادن که عادت بشم اما باز هم نشدم وقتی خواستم برم مجددا دکتر همسرمو صدا زدم و گفتم بیا نذر کنیم ۱۲ پرس غذا روز نیمه شعبان بدیم به نیازمندا اگر الان رفتیم دکتر سونو بکنه و بگه بارداری
چله زیارت عاشورا به نیت شهید صفری هم برداشته بودم و دقیقا همین اتفاق افتاد سونو انجام داد گفت ۷ هفته باردار هستی و ضربان قلب هم داره و حالا که دخترم ۲ سال و سه ماهه هست من هم وارد سه ماهگی شدم.
خداروشکر میکنم بابت اینکه با توجه به گناه هایی که کردم، دستمو رها نکرد و لطفشو شامل حالم کرد بهم هدیه ای داد که تا آخر عمر شکرگزارم (همسرم) و از عزیزان میخوام خیلی برای من دعا کنن که بتونم حق طلبگیمو ادا کنم و طلبه واقعی باشم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۲۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#تحصیل
#اشتغال
#همراهی_همسر
#قسمت_دوم
دخترم چهارساله بود که فرزند دوم باردار شدم، همچنان در حال تحصیل بودم. سال ۹۲ فرزند دوم بدنیا اومد. پسرم بیست روز داشت که با خودم میبردم برا امتحانات پایان ترم و مراقبها پسرم رو نگه میداشتن تا من امتحان بدم. تمام روزهای زایمان تا ۴۰ روزگی به امتحان گذشت😁
سن بچه ها برام مهم بود که هر بچه که از آب گل در بیاد بچه ای بعدی رو داشته باشم. دختر و پسرم خیلی بهم وابسته بودن، بچه های آرومی بودن، وقتی کنار هم بودن اصلا با من کاری نداشتن.
پسرم ۵ ساله بود که فرزند سوم باردار شدم. یه روز صبح که از خواب پا شدم
دیدم شرایطم اصلا مساعد نیست. بچه ها خواب بودن و همسرم رفته بود بیرون کار بانکی داشت.
خودمو به زحمت به تخت. رسوندم و دراز کشیدم. چون سابقه سقط داشتم توی اولین بارداریم، خاطرات اتاق عمل... همه برام زنده شده بود.
گوشی تلفنو کنارم گذاشتم. شروع
کردم زنگ زدن به مطب های
سونوگرافی یا جواب نمیدادن یا دکتر
اون ساعت نداشتن.
به همسرم زنگ زدم گفتم کی میایی
گفت هنوز کارم تموم نشده...
گفت: چیزی شده گفتم نه فقط بعد بانک
بیا خونه جایی دیگه نرو.
بلاخره بعد کلی تماس منشی یه مطب جواب داد گفت دکتر ساعت ۶ میاد.
گفتم وضعیتم به این شکل شده، می خوام خانم دکتر اورژانسی منو سونو کنه و اصلا توان نشستن توی مطب ندارم. گفت ۶ اینجا باش نمیذارم بشینی منتظر
کم کم بچه ها بیدار شدن مامان مامان گفتن هاشون شروع شد. حالا براشون سوال چرا از جام تکون نمیخورم. براشون توضیح دادم حالم خوب نیست باید بخوابم برید صبحانه بخورید تا بابا بیاد.
همسرم اومد خونه و شرایط رو براش توضیح دادم. با ناامیدی گفتم می دونم تا شب باید خودمون به یه بیمارستان برسونیم برا عمل کورتاژ، حالا اون بنده خدا دلداری میداد که هیچی نیست تو نترس خدا بخواد میمونه.
دیگه بنده خدا میرفت بچه هارو سرگرم می کرد میگفت بخواب آروم باش، هرچی هست خیره...
یادمه حسینم ۴ ساله بود انگار این بچه می دونست نباید مزاحمم بشه، دیدم اومد پیشم گفت مامان من برات دعا کردم خوب بشی منو میگی🥺
دیدم همسرم اومد گفت من یه نذری کردم گفتم چی؟ گفت این بچه نذر علی اصغر کردم. انشاالله رفتی سونو و مشکلی نبود، همین محرم که داره میاد روضه
علی اصغر توی خونه بگیریم و این روضه هر سال روز آخر محرم باشه و توی هیچ شرایطی تعطیل نکنیم. گفتم انشاالله
خلاصه ساعت ۶ شد من هرجور شد از طبقه بالا پایین اومدم خودمو به مطب رسوندم، منشی محترم خدا خیرش بده تا منو دید سریع پیش خانم دکتر فرستاد،
به خانم دکتر توضیح دادم چی شده و اینکه سابقه سقط دارم. خانم دکترم چشمهای خیلی درشتی داشت و همینجور به مانيتور نگاه می کرد.😳
منم از استرس قلبم داشت می اومد توی دهنم. دیگه همینجور که داشت اون دستگاه روی شکمم میچرخوند. گفتم خانم دکتر زنده است؟ نگام کرد بعد به صفحه مانیتور چشم دوخت.
خانم دکتر صدای قلب بچه رو اکو کرد. یهو دیدم یه صدای توی اتاق پیچید تلوپ تلوپ تلوپ...
وااای خدایا باورم نمیشد الان یادم میاد چشمام پر از اشک میشه. اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت. همش میگفتم خدایا شکرت، خدایا شکرت...
گفت برو پیش پزشکت دارو بگیر، سمت چپ کیسه آب بچه پر از لخته های خونه، استراحت کن تا بمونه، فعلا همه چیزش خوبه.
ماه پنجم بارداریم محرم شد به همسرم گفتم بذار بعد زایمان روضه باشه بچه سالم بدنیا بیاد بعد... گفت نه من نیت کردم باید برپا کنیم. تو دست به هیچی نزن..
دیگه با اون شرایط استراحت مطلقیم روضه برپا کردیم. چند ماه بعد پسرم توی سال ۹۷ صحیح و سالم بدنیا اومد و این روضه علی اصغر شد رسم هر ساله مون،طفلی که با دستان کوچکش گره های بزرگی را باز می کند.
توی بارداری به یکی از آرزوهای زندگیم رسیدم، همیشه آرزو داشتم با پدر و مادرم همسایه روبروی هم باشیم. دوتا تکه زمین روبروی هم خریدیم و شروع به ساخت خونه ای دو طبقه ویلایی کردیم...
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#تحصیل
#اشتغال
#همراهی_همسر
#قسمت_سوم
با اینکه دکتر بهم هشدار داده بود دیگه نباید باردار بشی بدنت توان نگهداری بچه رو نداره، ولی حرف گوش نکردم. دوست داشتم پسرم دوساله شد، باز اقدام کنم.
ولی اتفاقات عجیبی افتاد و ما درگیر اون اتفاقات شدیم. وسط اون ساخت و سازها اول کرونا که تازه پسرم ۸ ماه داشت مادرم دچار سرطان شد که روزهای سخت ما آغاز شد.
در کنار بیماری ترسناک کرونا، باید دنبال شیمی درمانی و معالجات مادرم می بودم. جوری شده بود که پدر مادرم پیش خودم آوردم تا بهتر به مادرم رسیدگی کنم. جوری شده بود که از بچه ها غافل شده بودم اگر همراهی همسرم نبود، مادرم رو از دست میدادیم.
یه سال بعد هر دو ساکن خونه هامون شدیم و دوسال طول کشید وضعیت مادر بهتر شده بود.
یه روز که توی اینستا چرخ میزدم و روزمرگی بلاگرهارو میدیم یه بار یکی از بلاگرها از دست فالورش که پیام گذاشته بود که شما خوب هر روز زندگیتون عوض می کنید خیلی ناراحت شده بود و گوشیش بالا گرفته بود گفت اگه این گوشی توی دست منه، توی دست تو هم هستش من باهاش پول در میارم، شما داری منو نگاه می کنی...
اینقدر این حرف برا من سنگین بود انگار این حرفو به من زده بود. خیلی ناراحت شدم که همه وقتم توی فضای مجازی داره میگذره و هیچ پولی ازش درنمیارم.
وقتی همسرم اومد، گفتم می خوام کار کنم توی فضای مجازی، خیلی فکر کردم چکار کنم. همه هنرهارو داشتم ولی نمی دونستم باید از کجا شروع کنم.
به پیشنهاد یکی از دوستانم قرار شد روسری بفروشم. صفحه فروش اینستا باز کردم. بعد گفتم من که خیاطم چرا اون روسری ها رو خودم دوخت نکنم؟ برای شروع با یه میلیون ده رنگ پارچه یک و نیم گرفتم و استرس این داشتم اگه کسی نخرید چی!
باز با دلداری دادن های همسرم که گفت فکر کن ده تا روسری برا خودت دوختی، فکر فروش نباش فعلا فقط به کار فکر کن
همینجور هفته به هفته پارچه سفارش میدادم و دوخت میزدم و توی صفحه ام به اشتراک میگذاشتم.
۶ ماه اول خیلی سخت گذشت ولی به لطف خدا از همون ماه اول فروشم شروع شد و طبقه بالا رو کارگاه کردیم و ماه به ماه از فروش مون تجهیزش می کردیم و خانواده رو وارد کار کردیم.
به همسرم برش کاری آموزش دادم و برش طاقه ها به عهده او شد. دخترم کارهای عکس برداری و اتوکاری برعهده داشت، پسر اولم بسته هارو میبرد و تحویل پست میداد و بابت همه اینها از من حقوق دریافت می کردند و تا الان بالای دو هزار پانصد روسری دوخته و فروخته شد.
یه سال بعد از شروع کارم باز فکر فرزند چهارم به سرم زد و گفتم اگه بخوام به فکر کار باشم، حالا حالا کار تموم نمیشه و برا بارداری اقدام کردم و بالای یه سال طول کشید تا باردار شدم.
باز با اون شرایط خیلی سخت و سخت تر از بارداری های قبلی با این تفاوت که باید کارم هم پیش میرفت و از اون مهم تر نباید صفحه و کانال های فضای مجازی رو از دست میدادم.
اول ماه ششم اورژانسی به اتاق عمل رفتم و سرکلاژ شدم تا دچار زایمان زودرس نشم با این حال از فعالیت دست نکشیدم و فالورهام رو با روزمرگی سرگرم می کردم،
روزهایی که خوب بودم دوخت میزدم و خداروشکر با همکاری همسر و بچه ها
و خواهرم کار نمی خوابید.
و بلاخره در سن ۴۱ سالگی بعد از ۹ ماه انتظار چند روز پیش فرزند چهارم که پسر بود، بسلامتی بدنیا اومد.
و اینبار دیگه خیلی جدی منع به بارداری شدم و دکتر هشدارهارو داد و مجبور به پذیرفتن شدم!
از من که گذشت ولی دوستانی که تازه ازدواج کردند اگه واقعا بچه میخواید بذارید توی اون سالهای طلایی اول زندگی باردار بشید. این به تاخیر انداختن ها فقط بنیه بندی شمارو ضعیف می کنه.
با ورود هر بچه به زندگی رزقی جدا همراه خودش میاره و به این باور رسیدم هیچ وقت از مشکلات مالی نباید ترسید. از زمانی که نطفه بسته میشه خیر و برکت توی زندگی جاری میشه...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۳۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#همراهی_همسر
من متولد ۸۲ هستم و همسرم ۸۰، اردیبهشت ۱۴۰۱ اومدن خواستگاری و الحمدلله تیرماه عقد کردیم، وقتی هزینه های عروسی و تالار گرفتن توی تهران رو شنیدم و فهمیدم چقدر هزینه زیادی باید داد، به همسرم گفتم من و تو با عشق اهل بیت زندگی مشترک مونو شروع کردیم و بهم دیگه بله گفتیم، بیا بجا عروسی گرفتن و خرج های زیادش، بریم کربلا و یه ولیمه ساده بعدش بدیم هم هزینه اش کمتره هم حال دل و روح مون بهتره و چه بسا اهل بیت هم راضی تر باشن...
البته خانوادم اولش مخالفت کردن و گفتن نه نمیشه و چرا میخواین این شبو از خودتون بگیرین و بعدا تو دلتون میمونه و این حرفا در نهایت فقط هزینه تالار از برنامه ها حذف شد😂 و لباس عروس و آتلیه پا برجا موند😂🥲و ۱۵ بهمن ماه مصادف با میلاد امام علی علی السلام من و همسرجان رفتیم سر خونه زندگی مون 😍😃 البته سه نفری🤩 خیلی خاص بود خیلی... اولین زوجی بودیم که ذهنیت غلط (نکنه تو عقد حامله بشی )رو توی خانواده شکسته بود.😎
از همون اول با همسرم نیت کردیم که هر زمان خدا خواست بهمون فرزندی بده، فقط فرزند نباشه،سرباز باشه🤲🥲خلاصه آقا مهدییار شهریور ۱۴۰۲ بدنیا اومد😍 یه پسر که تمام تو دل برو بودنش بخاطر جلسه تفسیر قرآن رفتن ها و هیئت رفتن ها بود🥲
بعد از تولد پسرم با همسرم صحبت کردیم که خیلی ها سالمن و جلوگیری ندارن اما خدا حکمتی میدونه که بهشون بچه نمیده و بعضی ها هم با همه جلوگیری ها ولی چون خیرشون در داشتن فرزند هست خدا بهشون فرزند میده. خلاصه که توکل کردیم و تو دلم به خدا گفتم خدایا من نمیدونم کی وقت اومدن فرزند دومه فقط اونی باشه که خودت دوست داری. سرباز امام زمان باشه🥲🥺
بعد ۶ماه فهمیدیم خدا دوباره بهمون لطف کرده و پسرمون داره داداش بزرگه میشه😍 هم خیلی خوشحال بودم، هم چالش جدیدی بود و البته که خدا توی تمام مراحل همیشه کنار آدمه🥺 از مسافرتی که قبل از دونستن بارداری رفتیم تا نبود ویار و اذیت هایی که سر مهدییار داشتم و سر دخترم خبری نبود ازشون🥲
البته سختی هایی هم بود. دوماهم بود که یه روز همسرم زنگ زد بهم و گفت زانوم تو بازی والیبال بدجوری درد گرفته و نمیتونم رو پام وایسم🥲همون ایام باید جابجا هم میشدیم😵💫 معلوم شد رباط صلیبی زانوشون پاره شده...
خونه ای که ما بودیم طبقه ۴بود و بدون آسانسور ولی بخاطر این اتفاق مجبور بودیم خونه ای پیدا کنیم که هم با بودجه مون جور باشه هم یا طبقه همکف باشه یا آسانسور داشته باشه. تقریبا نشدنی بود. نمیشد تمام اینارو باهم جمع کرد ... اما خونه ای که پیدا کردیم واقعا از برکت و رحمت دختری بود که منتظر اومدنش بودیم🥲هم آسانسور داشت هم نوساز بود 😍 هنوزم نمیدونم چطوری باید خداروشکر کنم بابت خونه ای که توش هستیم. الحمدلله
خلاصه که بارداریم هم با تمام تخفیف های خدا و چالش های جدیدش گذشت و تنها نگرانیم نچرخیدن بچه بود.
بچه اول رو طبیعی آورده بودم و راحتی بعد زایمان خیلی برام خوشایند بود، با وجود یه فسقلی ۱ ساله خیلی برام سخت بود اگه اجبار میشدم برا سزارین، نمیتونستم به بچه ۱ ساله بفهمونم که مامانت بعد زایمان استراحت لازم داره و اگه قرار بود سزارین بشم دیگه خیلی سخت میشد🥲🥲🥲
قربون خدا برم که همه جا کنار بنده هاشه
الحمدلله آبان امسال دخترم صحیح و سالم و طبیعی بدنیا اومد😍
یه نکته رو به نو عروس ها و نو مادر ها بگم سبک زندگی تونو و برنامه غذایی تون رو قبل از بچه دار شدن یا وقتی کوچیکن اصلاح کنین، هم اونا عادت میکنن و بدن سالم تری دارن هم به خودمون فشار کمتری میاد.
من بخاطر همین سبک زندگی و برنامه غذایی غلط، معدم تو بارداری خیلی درد میگرفت و ضعف عضلات و پشت هم بودن بارداری هام هم زایمانم رو یکم سخت کرد هم بعد زایمان، بدن درد بیشتری داشتم. خیلی دلم سوخت ولی ۱۰ روز که از تولد نرجسم گذشت دیدم دیگه شیر ندارم ... 🥲 و بچم شیرخشکی شد
الحمدلله تا الان مشکلات بوده اما خوشی ها و بعضا یه لبخند بچه ها چنان حال خوب کن بوده که فقط یه مادر میفهمه چی میگم🙃 الحمدلله
یه نکته دیگه
همراهی زوجین خیلی مهمه خیلی، اگر درک و همراهی زوجین نباشه خیلی سخت میشه... من و همسرم برای اینکه کم نیاریم بعضی اوقات بهم دیگه زنگ تفریح میدیم 😄بالاخره خودمون هم هنوز خیلی جوونیم😁😎 یه وقتایی ایشون بچه هارو نگه میداره و من یکی دوساعتی برا خودمم و یه وقتایی برعکس
بندرت پیش اومده اما وقت هایی بوده که نتونستم غذا رو حاضر کنم، بنده خدا هیچی نگفته 🥲
به قول مامانم خدا به دو نفر بچه میده،
هر دو نفر هم باید کنار هم بچه رو بزرگ کنن اگه تمااام مراحل رشد و مراقبت گردن یه نفر باشه، کار خیلی سخت میشه.
ان شاءالله خدا به همه زوج ها فرزندان و سربازان زیادی بده🤲🤲🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۴۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#همراهی_همسر
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
متولد ۷۶ هستم. فرزند دوم خانواده، از نوجوانی خواستگار داشتم اما اصلا خانوادم نمی ذاشتن من متوجه بشم. بعد از چند سال دیگه مادرم به من میگفت.
خانواده مذهبی ای داشتم و چون در خودم نیاز به ازدواج رو حس می کردم، بدم نمیومد بیان اما چون یه مریضی داشتم بعد از صحبت های اولیه وقتی به طرف مقابلم میگفتیم، قبول نمیکردن و میرفتن.
تا اینکه همسرم سال ۹۳ به صورت سنتی اومدن خاستگاری، طلبه بودن وقتی از مریضی بهشون گفتیم، همسرم گفتن لازم نمیدونم خانوادم در جریان باشن، منم مشکلی ندارم. این طور شد که جواب بله دادیم و بدون جشن عقد با یک دورهمی خانوادگی به هم محرم شدیم.
دوران عقد خیلی خوب بود. همسرم شهر دیگه ای بودن برای درس شون، هر دوهفته آخر هفته میومدن پیشم اما دیدیم خیلی اذیت میشن بدون وسیله به فکر افتادیم وسایل برای زندگی مهیا کنیم بریم سر خونه و زندگیمون، بعد از ۷ماه عروسی بدون گناه گرفتیم رفتیم شهر دیگه...
تنهایی بود هیچ کسی رو نداشتیم، تو اون شهر با همه بگو مگو ها و دعواهایی که داشتیم اول زندگی اما دلمون خوش بود که باهم هستیم تو خونه ۷۰ متری، اونم طبقه هم کف داخل پارکینگ.
همیشه خدا صدا پمپ های آب تو خونه مون بود، همسرم پول زیادی نداشتن برای رهن خونه برای همین باید با همون پولی که به عروس داماد هدیه دادن و یه مقدار پس انداز همسرم خونه میگرفتیم.
همسرم از اول گفتن زود بچه دار بشیم اما چون اطرافیان میگفتن نه بذارید یکسال بگذره بعد منم فکر میکردم باید صبر کنم، بعد از شش ماه از زندگیمون وقتی اقدام کردیم دیدیم خبری نیست، خیلی استرس گرفتم. با چند نفر صحبت کردم مي گفتن تا یکسال مشکلی نداره.
سال ۹۵ بود. ایام عید رفتیم عیدی خونه اقوام دختر عمو همسرم، آبله مرغان داشت چون کوچیک بود، همسرم رفت پیشش باهاش دست داد مادر شوهرم گفت کوچیک بوده گرفته دیگه نمیگیره ماهم خیالمون راحت بود. بعد از ایام عید ما برگشتیم خونه مون، بعد از دوهفته علائم آبله مرغان روی همسرم ظاهر شد و منم تو بچگی نگرفته بودم و چون کسی نبود بخواد کمک بکنه، خودم باید مریض داری مي کردم. بعد از یک هفته منم آبله مرغان گرفتم، خیلی سخت بود اما سخت تر از اون این بود که من باردار بودم.
خیلی خوش حال بودم اما وقتی رفتم پیش دکتر زنان بهم گفتن چون در سه ماهه اول آبله مرغان گرفتی، برای بچه خیلی بده احتمال داره مشکل داشته باشه و عقب مونده بشه، برید سقطش بکنید.
خیلی خیلی سخت بود برام، من دوماهه باردار بودم، سه شبانه روز نتونستم بخوابم از شدت خارش فقط گریه میکردم یه شب خیلی دلم شکست به خدا گفتم من نمیتونم بچه مو سقط کنم، خدایا اگه مشکل داره خودت ازم بگیرش.
من چندتا دکتر دیگه رفتم همه شون همین نظر رو داشتن، رفتیم پیش بهترین دکتر زنان شهرمون گفت باید برین از مایع دور جنین بردارن آزمایش کنن تا بفهمن مشکلی هست یا نه، من همسرم گفتیم خوبه چون ما مرکز استان نبودیم این امکانات نداشتن ماشینم نداشتیم بخوایم بریم صبر کردم تا دوهفته بعد خانواده همسرم اومدن پیش ما قرار شد با اونها بریم چون ما شهرهای شمالی زندگی میکردیم، خانواده همسرم گفتن بریم دوشب اسکان بگیریم وایستیم بعد از راه برگشت ماهم بریم دکتر برای آزمایشات...
شب دوم سفرمون من با همسرم لب ساحل بودیم تا نیمه شب بیرون بودیم، يکدفعه من یک درد شدید ی به دلم اومد هی میگرفت بعد چند ثانیه ول میکرد من شنیده بودم درد زایمان چه طوری چون از عصر همون روز لکه بینی داشتم گفتم حتما داره خودش سقط میشه پیاده روی میکردم.
تا درد اولم شروع شد به آقامون گفتم پاشو بریم خونه فاصله ساحل تا خونه هی می گرفت و هی ول میکرد، خیلی درد داشتم به محض اینکه رسیدم خونه درد داشتم به خودم میپیچیدم پیش خانواده شوهرم اصلا راحت نبودم، هم خجالت می کشیدم، هم درد شدید خیلی بد بود تا اینکه بلاخره خودش دفع شد. دیگه دردام رفت انگار نه انگار تا چند ثانیه قبل درد داشتم.
هم خوشحال بودم که خدا خودش ازم گرفتش، هم ناراحت، گذشت ما اومدیم رفتم سونو که مطمئن بشم کامل دفع شده، که خداروشکر مشکلی نبود. دکتر گفت تو انگار الان یه زایمان داشتی تا شش ماه نباید اقدام بکنی.
بعد از ۴ماه دوباره به فکر بچه افتادیم. شش ماه گذشت و خبری نشد. رفتم دکتر گفت کم کاری تیروئید داری، برای همین باردار نمیشی. یکی از دوستام یه داروی گیاهی معرفی کرد اون استفاده کردم، خدارو شکر بعد یک ماه مشکلم برطرف شد اما چون همش استرس داشتم، باردار نمی شدم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۴۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#همراهی_همسر
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
ماه مبارک سال ۹۵ بود، افطاری دوستای همسرم رو دعوت کرده بودیم. اون روز خیلی کمرم درد میکرد چون نزدیک دوره ام بود، گفتم از همونه اما در کمال ناامیدی گفتم بذار بی بی چک امتحان کنم شاید خبری باشه، بله حامله بودم.
خیلی خوشحال بودیم اما شرایط بارداری مناسب نبود. دکتر بهم استراحت مطلق داد رفتم سونو گفتن یک لخته خون همراه جنین هست اگه تا یک هفته دیگه دفع نشه خطرناکه، منم اومدم خونه استراحت مطلق بودم. آقام کارها رو انجام میداد. تنها بودم مادرم چون خواهر و برادر مدرسه ای داشتم نمیتونست بیاد پیشم.
خدارو شکر بعد از مدتی، وقتی رفتم سونو گفتن اون لخته ی خون دفع شده و خطری دیگه نداره.
روزها گذشت تا من اولین غربالگری رو دادم، وقتی جوابو به دکتر نشون دادم بهم گفت بچه تون مشکل داره احتمال داره پاش ناقص باشه راحت گفتن برو سقطش بکن و باز دوباره ناراحتی و گریه شروع شد
اما اصلا قبول نکردم بخوام سقطش کنیم. همسرمم گفتن توکل به خدا اگرم مشکل داشت نگهش میداریم.
دکتر بهم گفت نمیتونی طبیعی زایمان کنی ما من از اتاق عمل خیلی میترسیدم و پول برای سزارینم نداشتیم، قبول نکردم گفتم من همه تلاشم میکنم انشاالله میتونم
دوران پر استرسی سپری کردیم تا ۴۰ هفته تموم شد، هیچ دردی نداشتم. گفتن تا ۴۱ هفته صبر کن منم بعد یک هفته بدون درد رفتم آخرم با آمپول فشار ۱۲ ساعت درد شدید کشیدم، آخرم دکتر گفت اگر تا نیم ساعت دیگه زایمان نکنی باید اورژانسی بری سزارین...
از حضرت زهرا کمک خواستم که بتونم. خداروشکر نیمه شب بود بردنم اتاق زایمان و پسر گلم به دنیا اومد. اول از همه سرمو بالا اوردم پای بچه رو دیدم مطمئن بشم سالمه وقتی تن سالمش رو دیدم سرمو گذاشتم روی بالشت و گریه میکردم. فقط ۵ روز مادرم پیشم تونست بمونه بعد ۵ روزم مادرشوهرم بود چون نزدیک عید بود بعد ده روز اومدم شهرستان.
پسرم یکسال و نیمش شد. با همسرم تصمیم گرفتیم که یه خواهر یا برادر براش بیاریم اما برخلاف قبلی که نزدیک یکسال طول کشید تا باردار بشم این بار خیلی زود باردار شدم. اول استرس داشتم شاید نتونم اما خدا خیلی کمکم کرد، پسرم رو خیلی راحت از شیر گرفتم بدون هیچ اذیتی و بارداری خیلی خوبی داشتم.
خدارو شکر سر پسر دومم بارداری خوبی داشتم به سلامتی و با زایمان راحت تر به دنیا اومد.
ما طی این ۹ سال هرسال خونه مون عوض کردیم با وجود دوتا بچه و تنهایی گذروندیم اون روزهای سخت رو...
وقتی پسر دومم دوسال نیمه بود، دوباره اقدام کردیم برای سومی و باز الحمدلله خیلی زود باردار شدم اما این بارداری بر خلاف قبلی ها خیلی حالم بد بود با وجود دوتا بچه کوچیک و حالت تهوع و تنهایی سخت بود اما گذشت و دختر گلم به دنیا اومد و برکتی بود که به زندگی ما سرازیر شد.
سر بچه اولم تونستیم بعد از زایمانم ماشین نو بخریم و راحت بشیم از موتور اونم تو هوا شرجی شمال، سر پسر دومم بعد چند سال که خیلی دوست داشتیم بریم قم برای زندگی و چون اجاره خونه ها زیاد بود و نمیتونستیم جایی بگیرم قسمت نمیشد اما وقتی حامله بودم از طریق یکی از دوستان خونه ای پیدا کردیم نزدیک حرم مستقل با پایین ترین رهن و اجاره و تونستم پسر دومم در قم زایمان کنم.
اما دختر گلم از موقعی که زایمان کردم نعمتی بود که سرازیر شد. ما تونستیم بیایم شهر خودمون خونه ویلایی خوبی بخریم ماشین مون رو عوض کنیم، آقام یه کار خوب پیدا کرد خداروشکر ازهمه جا برامون نعمت اومد.
الان با وجود سه تا بچه سختی داریم اما میخوایم به امر رهبرم لبیک بگم تا موقعی که در توانم هست سرباز امام زمان بیارم.
خداروشکر همسرم همراهم بود در این سال ها واقعا از خدا ممنونم بابت داشتن چنین همسری...
برای لباس بچه ها هم من از لباس بچه خواهرم و اطرافیان استفاده میکنم یا از دیوار لباس تمیز و مناسب پیدا میکنم، خیلی کم پیش اومد بخوام نو بگیرم براشون، دست دوم بودن اما با نو فرقی نداشتن.
از لحاظ خورد و خوراک بیشتر وقت ها بهترین ها رو مهیا کردن همسرم معتقد بودن اگه الان هزینه کنیم از مواد غذایی سالم استفاده کنیم بهتره تا بعدا برای مریضی یا دوا ودرمون بخوایم خرج کنیم.
هر کسی تجربه ی منو خوند و شاید تونستم کمکی کنم بهش بکنم برام دعا کنه بتونم بچه های خوبی تربیت کنم و خدا بهم صبر بده چون دوتا پسر پشت سر هم یک دختر پر تحرک بالاخره با پسرا گشته دیگه خیلی سخت دعوا سروصدا و...😁
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist