#تجربه_من ۵۲۸
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#سختیها
#مدیریت_اقتصادی
#قسمت_اول
من متولد سال ۱۳۶۸ هستم، همسرم سال ۱۳۸۶ به صورت سنتی به خواستگاری اومدن و معرف همسرم، همکلاسی مدرسه من، دختر عموشون بودن که همسایه هم بودیم.
ما آبان سال ۱۳۸۷ در خانه پدر شوهرم زندگیمون رو شروع کردیم و دو سال بعد از ازدواجمون یعنی آبان سال ۱۳۸۹ خداوند یه پسر کوچولوی ناز بهمون هدیه داد.
هفت ماهگی محمد عارف تصمیم گرفتیم به یه خونه ی اجاره ای بریم و این جابجایی به دلیل کار همسرم اتفاق افتاد که میخواست کارش رو به صورت مستقل شروع کنه.
اسباب کشی کردیم و چیزی از رفتن مون نگذشته بود که دوباره خدا بهمون یه هدیه کوچولوی دیگه داد.
من باردار بودم و این خیلی ناباورانه اتفاق افتاده بود، همش گریه میکردم و با خودم میگفتم چجور میتونم با وجود محمد عارف، دوباره یه بارداری جدید رو تجربه کنم...
من قبل از اینکه حتی آزمایش بدم و از بارداریم مطمئن بشم، حدس می زدم که باردار باشم و همش تو ذهنم میچرخید که چی بخورم و چیکار کنم که اگه بارداری اتفاق افتاده از بین بره و یه موقعه تستم مثبت نشه اصلا تو ذهنم نمیگنجید که دوباره به این زودی بخوام بارداری جدید رو تجربه کنم.
بماند که چیزی که فکرش رو نمیکردم دیگه اتفاق افتاده بودو حدسم درست بود و فقط همسرم بود که این افکار منفی رو از ذهنم دور میکرد و دل گرمم میکرد و دلداریم میداد.
حالا من بودم و بی حالی ضعف و حالت تهوع و همچنان محمد عارف رو شیر میدادم، محمدی که دیگه یکسالش شده بود و نوپا بود
باید کم کم محمد عارف رو از شیر میگرفتم
محمد عارف به هیچ عنوان نه شیشه و نه پستونک نمیگرفت و توی یه پروسه خیلی سخت و طولانی از شیر گرفتمش....
از شانس خوب یا بد ما، صاحب خونه خونه رو فروخته بود و ما باید از خونه بلند میشدیم،
من باردار و با وجود محمد عارف اسباب کشی کردیم، تو خونه ی جدید دختر کوچولوی نازمون به دنیا اومد.
ده روز اول همش گریه میکردم و به سختی هاش فکر میکردم ولی خب شونه خالی نکردم
سعی میکردم بارم رو دوش هیچ کس نندازم
کمک مامان و مادر شوهرم رو انکار نمیکنم،
ولی با افتخار میگم که همه کارای بچه ها رو خودم انجام میدادم.
با اینکه دوتا بچه ی قد و نیم قد و شیطون بودن اما سعی میکردم از پسشون بربیام...
باز دوباره صاحب خونه خونه رو فروخت و ما باید بلند میشدیم، با هر سختی بود خونه پیدا کردیم و باز دوباره اسباب کشی کردیم...
یادمه یه دونه نَنی بسته بودم که دست خودمم بهش نمیرسید، وقتی عارفه میخوابید چهار پایه می ذاشتم و میرفتم بالا عارفه رو می ذاشتم توی نَنی که حداقل یکم بخوابه و بتونم به کارای خونه برسم.
اما خب عارفه هم طولی نمیکشید که با لنگه دمپایی که محمد عارف پرت میکرد تو نَنی بیدار میشد و شیطونیاشون از نو شروع میشد. 😢😅
روزای خیلی سختی بود
ولی ارزشش رو داشت
از برکت وجود بچه ها زمینی خریده بودیم و بعد از این همه اسباب کشی تصمیم گرفتیم که خونه رو هر جور شده بسازیم. با تلاش و همت شبانه روزی همسرم، زمین در حال ساخته شدن بود.
عارفه یکسالش بود که خداروشکر ما به خونه خودمون رفتیم، درسته که خونه رو کامل نکرده بودیم هنوز ولی همین که می دونستیم از خودمونه و قرار نیست که اسباب به دوش دنبال خونه بگردیم، خیلی خوشحال بودیم
خیلی خیلی خداروشکر میکردیم.
با هر سختی بود قسط و بدهی خونه رو تا چند سال کم کم پرداخت کردیم، اما خب منم تو این چند سال هر وقت خسته و درمونده میشدم به همسرم گله میکردم که تو بچه ی دوم میخواستی، درسته که از خستگی بود ولی غیر از ناسپاسی چیزی نبود.
بچه ها با هم فقط یکسال و هفت ماه تفاوت داشتن و هر چی وسیله خودشون داشتن و ما داشتیم از اسباب بازی بگیر تا وسایل خونه همه رو خراب کردن و دیگه همه چی از دستشون در عذاب بود.
اما خب بچه های باهوش و پر جنب و جوش و زرنگ و خلاق و همه فن حریفی هستن و این هم فقط به این دلیله که با هم بزرگ شدن و همبازی هم بودن...
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۳۳
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#سقط_جنین
من خودم تازه چندماهیه مادر شدم، تو این چندماه خیلی خودم رو کنترل کردم که مبادا رفتار ناشایست من سبب بشه دختر کوچولوی من دلش هوای عالم قبل تولدش رو بکنه...
اما تجربه من برمیگرده به خیلی سال قبل نزدیک ۲۰سال پیش"
من ته تغاری یک خانواده هفت نفرهِ شدیدا بچه دوست هستم، طوری که الان داداشای من هر کدوم سه بچه دارن و هم سن و سالاشون یکی یه دونه دارند. محبت ما به بچه هامون، از محبت پدرومادرمون به ماست.
یادمه وقتی ۸ سالم بود، داخل جمع خاله ها و زن دایی هام نشسته بودم که متوجه شدیم زنداییم که ۴ تا پسر و یک دونه دختر داره و عروس و داماد هم داشت، باردارن...
هیچ وقت رفتار خاله هامو با این بنده خدا یادم نمیره... ای بابا برا چی آوردی؟ بندازش خودت رو راحت کن و پناه بر خدا چیزهایی که نباید میگفتن رو گفتن، داماد داری، عروس داری، تازه میخوای بچه بگیری بغلت و...
یادمه مادرم با اون صبوری و ابهتش تو چشم زنداییم خیره شد و گفت: "اگر خدایی نکرده بلایی سرش بیاری منو دیگه نمیبینی، پامو خونه شما نمی ذارم، خودتو قاتل نکن این بچه جون داره"
خاله هام بلند بلند گفتن مگه دکتر یا مهندس میخواد پس بیوفته آخرش کارگره و.... مامانم گفت: "چه دکتر، چه مهندس، آدم باشه کافیه"
خیلی سال ازون موقع میگذره... گل پسر زنداییم به دنیا اومد، یادم نمیره تا بچه بود، میرفتیم خونه شون، پشتی میاورد و میذاشت پشت مادرم، گُل میوه ها رو جدا میکرد برا مادرم.... خیلی مامانمو تحویل میگیره، طوری صداش میکنه عمه جان انگار خودش هم میدونه نهیب مادرم نذاشت حرف های سرد بقیه تو دل مادرش اثر کنه...
بگم براتون که چقد باهوشه این پسر یکی از رتبه های برتر کنکور.... هرچی وسیله خراب میشه، سه سوته زنگ میزنیم فلانی میای درستش کنی.؟ از فناوری نگم که استاده... خلاصه که وجودش خیلی نعمته.
این رو گفتم که بدونیم اگر جلو تولد یک موجودی رو بگیریم، بدانیم به خودمان ظلم کردیم.
👈 مراقب رفتار و گفتارمون باشیم. به همین راحتی ممکنه به یک انسان زندگی ببخشیم و یا از نعمت حیات محرومش کنیم.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۳۸
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#ساده_زیستی
#قسمت_اول
دلم میخواد تجربه ی زندگی خودم رو متفاوت آغاز کنم، از امروز براتون بگم تا سال که ازدواج کردیم.
الان ۲۵ سالمه و سونوگرافی کامل حاملگی دادم و فهمیدم نی نی سوم خانواده ی ما توی راهه..
راستشو بخواهید منم مثل خیلی های دیگه وقتی جواب مثبت بیبی چک و عدد ۱۰۰۰ آزمایش بتا رو که دیدم، فقط گریه کردم و قلبم تند تند میزد. آخه بچه ی دومم تازه ۶ ماهش تموم شده...
اما الان خیلیییی حالم خوبه، چون میدونم که نعمتی که ما نخواستیم و از جانب خدا روزی مون شده واقعا فرق داره با نعمتی که براش در خونه خدا دعا کردیم.
این نعمت اینقدر برام شیرین بود که اصلا ویار و حالت تهوع اذیتم نمیکنه (نه که نداشته باشم، چرا دارم ) چون صبح به صبح یه کوچولوی ناز با قان و قون و خنده منو از خواب بیدار میکنه و کلی حرف به زبون نوزادیش میزنه تا من از خواب بلند بشم و ببرشم از اتاق بیرون...
شاید حکمت بارداری سوم این بود که شیرینی بچه ی دوم اصلا نذاره متوجه گذر زمان برای بارداری سدم بشم.
در سالگرد دومین سال عقدمون، اولین فرزندم به دنیا اومد و آغاز کرونا بود، دیگه خیلیییی زیاد پچ پچ بقیه پشت سرمون زیاد شده، هرجا ميريم، بعدش مادرشوهر و مادر زنگ میزنن میگن فلانی گفت: دختره ۱۹ سالگی ازدواج کرد، حالام دو تا بچه قد و نیم قد داره، پشت سر هم، یکی ۲ سال و نیمه، یکی هم هم ۶ ماهشه...
حتی چندین بار شده، مادرم اشکم رو در آورده با حرفای خاله زنکی دایی هام (بله مرد ها هم میتونن از این حرفا بزنن!!)
شاید جالب باشه براتون که بدونید من از خانواده ام جهاز نگرفتم و مادرم تک و توک اگر چیزی در دراز مدت خریده بودن، بهم دادن مادرشوهرمم همین طور....
و بقیه رو اول زندگی با دست دوم شروع کردیم مثل گاز و یخچال و ماشین لباسشویی بعدش آروم آروم نو خریدیم.
وسایل خونه پا قدم بچه اولم بود
و ماشین پاقدم بچه دوم
نزدیک بدنیا اومدن پسر دومم رفتیم توی یکی از خونه های پدرشوهرم که به شهر دور بود اما ویلایی و حیاط دار....
ما اول ازدواج عهد کردیم با اینکه خانواده هامون دارا هستند تا میشه روی پای خودمون بیاستیم و آجر آجر زندگیمون رو خودمون بسازیم.
برای همین هزینه های عروسی رو همسرم از پس انداز خودشون دادن و بعد از یه جشن عقد رفتیم سر خونه زندگی و بعد ۸ ماه از عروسیمون، توی یه سالن ولیمه عروسمون رو دادیم (درسته قبلش نیت مون رو خالص کردیم که فقط چون سنت حضرت رسول هست و توصیه شده انجام میدیم ولیییی توی این ۸ ماهههه هر کس ما رو میدید یه تیکه می انداخت که اره خوب در رفتید از زیر بار ولیمه😁)
بعد ازدواج ما انگار خط شکن شدیم تمام پسر دختر های هر دو فامیل به همین سبک ازدواج کردن و حتی همون جشن عقد و ولیمه رو هم نگرفتن و حتی یه سری رو خبر دارم که سر خرید جهاز خیلیییی کوتاه اومدن و این برای من بهترین ذخیره ی آخرت هست "الگویی برای ازدواج آسان"
الان کسی زندگیم رو ببینه هنوز همون سادگی موج میزنه، توی خونه مون چون ما طعم سادگی رو چشیدیم و دوست داریم حفظ ش کنیم.
من توی این ۵ سال زندگی، ۴ سالش رو مبل نداشتم، ۲ سال تلویزیون نداشتم، اوایل حتی لباسشویی نداشتم و با دست لباس می شستم.
شاید باورتون نشه در حالی اینجوری زندگی میکردم که پدرم توی خونه، دو دست مبلمان داشت و همسرم شب خواستگاری از سبک مبلمان سلطنتی خونه خوف کرده بود که اوه اوه با چه دختر ناز پرورده ای قراره صحبت کنم.
من فعال فرهنگی بودم و هستم همچنان در حال تحصیل در دو رشته و الحمدالله روابط عمومی ام را با دوستان و اقوام حفظ کردم
کسی جرات نمیکنه جلوی خودم حرفی بهم بزنه چون حاضر جوابم و به اندازه کافی برای خودم دلیل دارم هرچند که اجازه ی دخالت در زندگیم رو به کسی ندادم.
ولی اونایی هم که پشت سرم حرف میزنن یا تنگ نظرن یا حسادت دارن که فقط دعاشون میکنم...
چند وقت پیش دعا کردم خدایا نعمت های منو زیاد کن به اونایی هم که ندارن بیشترش رو بده البته من منظورم داشتن ماشین و خونه و اینا بود😅 ولی خدا مقدر کرد اول یه دست گل دیگه داشته باشم.
شاید پاقدم نی نی مون خیلیییی خوبه
من که به خدای بزرگ و مهربونم خیلیی خوشبینم.
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۴۳
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#جنسیت_فرزند
پرستارم و تو یه بیمارستان شلوغ مشغول کار... کرونا گرفتم، همون موقع هم از علامت تهوع دائمی شک کردم که باردارم، شبی که بیمارستان شیفت بودم، تب بالا و بدن درد شدید و سردرد شدید اومد سراغم چون شک به بارداری داشتم، رفتم زایشگاه بیمارستان گفتم احتمالا هم کرونا دارم، هم باردارم، سونو کردن و بهم گفتن ۵ هفته باردارم.
اول از همه با نگاه های سرزنش آمیز همکارام مواجه شدم، من دو تا بچه دارم و این بارداری سومم هست.
سه ماه تموم با ویار شدید تو خونه ی بابام استعلاجی بودم بیمارستان هم چند روزی بستری شدم، آزمایش ژنتیک دوازده هفته نشون داد دختره و خوشبختانه سالم ولی همسرم منتظر پسر بود.
پاشو تو یه کفش کرد که باید بندازی، من بچه سوم نمی خوام، دختر نمی خوام. خیلی مقاومت کردم اما بهونه گیری هاش امانم و برید و یه روز کم آوردم.
زنگ زدم به یکی از همکارام که می دونستم یک بار بچه شو سقط کرده بود، شماره دکتری که قرص مخصوص سقط جنین و داشت گرفتم، شماره شو با اکراه بهم داد.
زنگ زدم در حالی که بزور داشتم جلوی گریه م رو می گرفتم، این همه رنج بیماری که داشت بی ثمر میشد یک طرف، گناه قتل عمد طرف دیگه
زنگ زدم یه صدای سرد جواب داد و هماهنگ کردم که شوهرم بره قرص رو دونه ای ۱۲۰۰۰۰ تومن بخره
بعد درحالی که نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم به شوهرم گفتم زودتر برو بخر که تا آخر استعلاجیم عوارض سقط هم از بین بره و خوب بشم.
گفت اگه راضی هستی پس چرا گریه می کنی؟ بهش گفتم توجه نکن، من انگار دارم خودکشی می کنم. نمی خوام دیگه جنگ اعصابی بینمون باشه، من حوصله ی جر و بحث و حرف و حدیث ندارم. بعد رفتم تا جلوی چشمش نباشم
نشست یک ساعتی تو خودش فرورفت، بعد اومد گفت بچه م هست، زنده ست، نمی تونم بکشمش😭 من که قاتل نیستم. دیگه حرف پسردار شدن نمی زنم، خدا هر چی داده شکر 😭
من تا دو هفته بعدش حال روحیم بد بود بخاطر فشار عصبی که کشیده بودم، خدا رو شکر مریضی و ویارم هم بهتر شد با اینکه ۱۰ کیلو وزن کم کردم. الان ۲۱ هفته از بارداریم گذشته.
دیروز شوهرم با ذوق می گفت دوست دارم ببینم دختر سومم چه شکلیه😊 خدا رو شکر، الان همسرم هوامو داره و قوت قلبم هست.
از همه می خوام برای من و مادرهای شبیه من دعا کنن، خیلی محتاج دعام
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۴۵
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#عقیم_سازی
منو همسرم سال ۸۵ عقد کردیم، هر دو دانشجو بودیم، همسرم یه کار پاره وقت داشت، و حقوقش کم بود. از هم دور بودیم، حدود ۱۰۰۰ کيلومتر...
سه سال عقد بودیم خیلی دوران سختی بود، سال ۸۸ عروسی گرفتیم و به شهر محل سکونت همسرم رفتیم.
خیلی زندگی سختی داشتیم، به هزارتومان محتاج بودیم، طبقه بالای خونه پدرهمسرم زندگی میکردیم. کم وبیش کمک میکردن اما با منت زیاد، چقدر اشک میریختم.
سال ۸۹ خدا پسری زیبا به ما داد، همسرم هم سرکار میرفت،حقوقش خوب بود، محتاج کسی نبودیم. پدرشوهرم گفت دیگه بچه نیارین، همین یکی بسه، از سرتونم زیاده، اما من عاشق بچه بودم و هستم،
پسرم دوسال ونیم داشت، من دوباره باردار شدم ولی این بار زخم زبون هم از طرف خانواده خودم، هم پدرشوهرم ولی گوش من پر بود از این زخم زبونا...
پسر دومم زیباتر از اولی با چشمهای آبی متولد شد. من اسم زیبای علی را براش انتخاب کردم. دوتا بچه کوچک ولی خانواده همسرم کمک حالم نبودن. فقط تکه و طعنه میزدن، بارها قلبم شکست ولی گله نکردم،
پسر دومم یکسال و سه ماه داشت که من خداخواسته باردار شدم. ازهمه مخفی کردم تا ماه پنجم. وقتی خانواده همسرم فهمیدن همگی باهام قهرکردن، خانواده خودمم همش سرزنشم میکردن، من چندبا خواستم سقط کنم اما هرکار کردم نشد، با داروهای گیاهی،
خدا را هزاران مرتبه شکر که به من رحم کرد و بچه مشکلی براش پیش نیومد، دیگه واضح بهم فحش میدادن، اما من بازم تحمل می کردم.
خدا را شکر پسر سومم هم صحیح و سلامت بدنیا اومد اما خانواده همسرم کلی به من گفتن برو عمل نازایی انجام بده، گفتم من این کارو نمیکنم، سه بار سزارین شدم دیگه عمل نازایی هیچوقت انجام نمیدم. از خدا میترسیدم.
دور از چشم من، همسرم را بردن بیمارستان عمل وازکتومی انجام داد، وقتی فهمیدم آنقدر ناراحت شدم، هیچوقت نمی بخشمشون.
الان خوشحالم سه تا پسرسالم ، شاد، درسخون دارم، هرسه تا مدرسه میرن. هر روز از اینکه برا سه تا بچه شیعه غذا درست میکنم ، خدمت بهشون میکنم، تو درس کمکشون میکنم، خوشحالم درسته مستاجرم اما خدا بزرگه و روزی رسان. روزی بچه های منم، هم مادی هم معنوی میرسونه.
انشالله بچه هام، سرباز امام زمان و تربیت راه مهدی فاطمه س باشن
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۴۹
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#جنسیت_فرزند
#سختیها
خودم متولد ۷۰ و همسرم متولد ۶۵ هستن،۹ ساله ازدواج کردیم، زندگیمونو ساده شروع کردیم و به لطف خدا با سفر حج، خودش کمک کرد، کار خادمی مسجد برای همسرم جور شد و ما از همون اوایل عقد به لطف خدا، خونه داخل مسجد هم برامون جور شد.
تجربه کم و حرفهای دیگران آزار دهنده بود که می گفتن کار مسجد و این حقوق کم شما رو به جایی نمیرسونه ولی همسرم علاقه ی شدید به کار مسجد داشتن و دارن و روی علاقشون هم ایستادن به لطف خدا.
همون اوایل ازدواج نیتمون بر زود بچه دار شدن بود، دانشگاه هم درس میخوندم این وسط 😊 دوماه بعد باردار شدم با ویار خیلی بد، ولی بلاخره دخترم سالم دنیا اومد.
از لحاظ مالی هم سختیهای زیادی داشتیم ماشینی که با وام ازدواج گرفته بودیم، مجبور شدیم بخاطر قسط ها بفروشیم، ولی به لطف خدا میگذشت. دخترم ۴ سال و خوردی داشت که تو یه سفر اربعین که پیاده روی رفته بودیم همونجا فهمیدم باردارم😊،چه بارداری😢از همون وسط راه ویار شدید و حال بد😞 تا برگشتن به شهرمون، وقتی خانواده ها و اطرافیان فهمیدن، میگفتن هنوز زود بود.
دختر دومم با تمام سختیها و ویار شدید، بلاخره دنیا اومد. خلاصه شرایطمون از لحاظ مالی بهتر از قبل شده بود به لطف خدا، شرایط زندگی باخوب و بدش با سختیهاش و... میگذشت، تا اینکه تو شیردهی دختر دومم که ۱سال و دوماهش بود، متوجه شدم باردارم، داشتم سکته میکردم وقتی فهمیدم، آخه من قرص اورژانسی خورده بودم به این امید بودم که اون اثر میکنه برا جلوگیری، نگو من اون قرصو دیر خورده بودم😕 خلاصه با یه بچه کوچیک و آن سابقه ویار وحشتناک شب تا صبح تا ۴روز کابوس میدیدم😂
دکتر هم سر بارداری قبلی بهم گفته بود به خاطر ضعف جسمانی نباید حالا حالا ها باردار بشی😔 همسرمم که فهمید بنده خدا جا خورد. خلاصه گریه ها و ناله های منو که دید از ترس که اتفاقی برا من بیوفته، گفت هر کاری که خودت میخوای انجام بده، منم گفتم زنگ بزن به دوستت ببین چی بخورم که بچه سقط بشه، خلاصه رفت و داروها رو هم گرفت، اما دلم نیومد.
گفتم زنگ بزن حاج آقا شرایط رو براش بگو ببین چی میگه، بگو ضرر جانی داره، حاج آقا گفت ۱ روز هم که باشه، گناهه 😱 گفتم بگو شرایطم اینجوریه و باز گریه میکردم، خلاصه همسرم گفت تصمیم با خودته دیگه....
تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی نگهش دارم، حرف و حدیث اطرافیان هم بماند.😢 ۹ماه باویار شدید گذشت. ولی به لطف خدا بهتر از شرایط قبل بود چون همسرم رفت حکیم طب سنتی و داروهایی برام گرفت و با رژیم غذایی تونست تا حدودی حالم بهتر باشه.
خلاصه ماهای بالاتر که میرفتم یه استرس دیگه اومده بود سراغم، که شاید این یکی هم دختر باشه😐 کاری به خودم اصلا نداشتم و برام مهم نبود، حوصله حرف اطرافیان رو نداشتم، و اینو هم میدونستم همسرمم براش مهم نیست(هر دوتامون میگفتیم سالم باشن و عاقبت به خیر بشن) ولی من از حرف مردم خیلی بدم میومد....
خلاصه من رفتم سنوگرافی به نظرتون بچه چی بوووود؟؟
بچه سوم هم دختر بود. فقط یادمه از در مطب که زدم بیرون، یه طوری خودمو کنترل کردم که تو راه گریه نکنم😐 وقتی رسیدم خونه چنان زدم زیر گریه که شوهرم وقتی دیدم گفت حتما یه اتفاقی افتاده یا گفتن بچه سالم نیست😁 خلاصه نمیخواستم به همسرم حرفی بزنم که چرا گریه می کنم، با اصرار زیادش، گفتم بچه دختره...
وقتی شنید زد تو سر خودش گفت تو چطور آدم مذهبی هستی؟ تو چطور دینداری هستی؟ که برا این موضوع گریه میکنی؟ بگو هر چی خدا داد الهی شکر، سالم باشه و عاقبت به خیر بشه، خلاصه کلی منو نصیحت کرد و منم همه چیزو فراموش کردم و خلاصه توبه کردم...(دیگه شیطان هم بیکار نمیشینه و از فرصت سو استفاده میکنه)
با همه ی شرایط خوب و بدش، دخترم به لطف خدا صحیح و سالم دنیا اومد و الان ۱سالو نیمشه...
درسته پشت سر همن و قدو نیم قد، خیلی سختیها دارم خیلی، به نوشتن و گفتن راحته دختر اولم کلاس دومه، به اونم باید برسم، ولی به لطف خدا میگذره سعی میکنم رو خودم کار کنم، مادر صبور و مهربانی باشم احکام دین و حجاب رو بهشون یاد بدم در حد توانم.
به لطف خدا سه تا دختر دارم، نه خونه داریم نه زمین نه ماشین، همیشه هم میگم خدایا هر وقت صلاح دیدی بهمون بده....
درسته سختیهایی داریم ولی همیشه فقط از خدا آرامش و سلامتی خواستم، باورتون نمیشه آرامش خودش بزرگترین روزیه... و اینو هم بگم به خاطر رضای خدا و حرف رهبر عزیزم تصمیم دارم دختر سومم که بزرگتر شد باز برا بارداری اقدام کنم و همینکه این بچه ها در راهه رضای خدا قدمی بردارن و فدایی رهبرمون باشن و سرباز امام زمان برامون کافیه☺️😌
یاعلی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۸۲
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
من متولد ۷۴ هستم و همسرم ۷۳، بهمن سال ۹۳ عقد کردیم و دی ماه ۹۴ رفتیم خونه خودمون، من و همسرم بصورت کاملا سنتی با هم ازدواج کردیم و ناشناس هستن.
هردو خانواده کاملا مذهبی هستن، خودم دو برادر دارم و خواهر ندارم. همسرمم هم یک خواهر و دو برادر دارند، البته برادر شوهر کوچیکم ۷ سالش هست، موقع خواستگاری من، مادرشوهرم باردار بودن😊
یعنی مادرشوهرم در سن ۴۰ سالگی باردار بودن، اونم درحالی که یک نوه دختری ۳ ساله داشتن البته به اصرار خود بچه هاشون باردار شده بودن.
شوهر من و خواهر شوهرم از بس که گفته بودن خوب اونا هم دوست داشتن و یکی دیگه آوردن، خیلی دوست داشتن که دختر باشه اما قسمت نبود. خیلی خوبه الان خواهرزاده بزرگتر از دایی هست😁
البته اینم بگم که توی خانواده همسرم و خودم اصلا بد نمیدونن که کسی با سن بالا یا با داشتن عروس و داماد باردار بشه، شکر خدا اینم یک نعمتی هست🤲
پدرمادرهای ما در زمانی بودن که شعار "فرزند کمتر زندگی بهتر" بود، زندگی می کردند، برای همین هر کدوم ۳تا بچه دارن نهایتا اونم با فاصله الان خواهرشوهرم ۵ سال بزرگتر از همسرم هست و برادرشوهر بعدیم ۷ سال کوچیک تر از همسرم و این آخری هم که خیلی.
مادرشوهرم میگفتن وقتی من بچه دومم رو باردار شده بودم با فاصله ۵ سال، خیلی رفتار و حرفهای بد شنیدم.
در حالی که زمان پدرمادرِ، پدرمادرهامون، با اون شرایط سختِ اون موقع ها، کمش ۱۰ تا فرزند داشتن، الان مادرشوهرم اینا ۸ خواهر😍 و دو برادر هستند و مامان خودم ۵ خواهر 😍 و ۵ برادر هستن تازه یک چندتا هم سقط شدن و یکی بدنیا اومده و بعد چهل روز مرده 😢😩
خوب بگذریم از خودم غافل شدم، آخه من زمان قدیما رو خیلی دوست دارم☺️ خودم یک سال بعد یعنی سال ۹۵ اقدام کردیم برای بارداری و شش ماه بعدش باردار شدم.
سال ۹۶ خدا به ما یک پسر سالم خوشگل داد
و از اونجایی که من و همسرم خیلی بچه دوست داریم و عقیدمون این بود که نباید بین بچه ها فاصله زیاد باشه، برای بارداری بعد اقدام کردم درحالی که هنوز پسرم شیر میخورد و یک سالش نشده بود.
ما دوست داشتیم که پسرمون تنها نباشه و براش یک همبازی بیاریم. و مهر ۹۸ دخترم بدنیا اومد خدارشکر صحیح و سالم و من خیلی خوشحال بودم چون خودم خواهر ندارم، دوست دارم دختر زیاد داشته باشم 😅
خداروشکر من بارداری سخت و زایمان سخت ندارم و ازین بابت خدارو شکر میکنم🤲 همون ویار تا چهارماهگی رو دارم اونم نه خیلی شدید.
فقط بعد از زایمان هام، من بشدت ضربه روحی میخورم و افسردگی میگیرم. مخصوصا سر بچه سومم که خیلی خودم و همسرم اذیت شدیم.
بله درسته من دوباره باردار شدم اونم در حالی که دخترم هنوز شیر میخورد و هنوز یک سال نداشت...
خودم نمیدونستم و فکر نمیکردیم، آخه قصدش رو نداشتیم. اما خدا برای ما چیز دیگه ای رقم زده بود، بله من درحالی که دوتا بچه کوچیک و پوشکی داشتم، دوباره باردار بودم
دوماهم بود که متوجه شدم. خیلی حالم بد بود، رفتم تست دادم که تستم مثبت بود. نمیدونستم بخندم یا گریه کنم، من بچه دوست داشتم خیلی اما الان فکرش رو نمیکردم😁😭اما خدا خواسته باردار شده بودم .🤲
خیلی سخت بود، شروع کردم پسرم رو از پوشک گرفتن، آخه با بدنیا اومدن نی نی جدید میشدن سه تا بچه که باید پوشک بشن اونم با اون گرونی پوشک.
خداروشکر به لطف خودش گذشت، سخت بود اما خدا خودش کمک میکنه. تا اینکه پسرم تیر ۱۴۰۰ بدنیا اومد و الان یک سال و نیمش هست. خیلی خوشحالم ازین که سه فرزند دارم و خدا رو شکر میکنم.
راستش رو بخواین دوست داشتم یکی دیگه بازم خداخواسته بهم میداد، آخه آدم اگه به خودش باشه، هی میگه خونه نداریم، ماشین نداریم، وسع مالی مون نمیرسه، تربیتش رو چیکار کنم توی این زمانه و خیلی چیزای دیگه که خودتون میدونید......
خیلی خوب هست که فاصله بین بچه هام کم هست، خیلی با هم بازی میکنن و خوشحال هستن اینکه همدیگر رو دارن.
وقتی به پسرم که نزدیک ۵ سالش هست میگم دوست داری یک نی نی دیگه بیاریم میگه اره دوتا باشن😍😁
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۵۸۲
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
دخترمم که ۳ سالش هست میگه یک زهرا سادات بیاریم 😁 خیلی دوست دارم حداقل یک ۳ یا ۴تا دختر دیگه خدا بهم بده.
حتی پسر کوچیکمم که یک سالونیمش هست وقتی تلویزیون بچه کوچیک نشون میده، میگه نی نی😊
انشاالله قصد دارم که برای چهارمی و پنجمی اقدام کنم پشت سرهم به امید خدا🤲 آخه دخترم خیلی تنهاست و خیلی بچه دوست داره
وقتی من بچه شیر میدم اونم عروسکش رو میاره و شیر میده، وقتی من بچه می خوابونم اونم عروسکش رو می خوابونه، حتی وقتی پوشک داداشش رو عوض میکنم، اونم از پوشک های داداش برمی داره و عروسکش رو پوشک میکنه.
خلاصه نگم براتون که تو خونه ما رقابت خیلی زیاده، از غذا خوردن گرفته تا چیزای دیگه، خیلی خوب و شیرین هست من خیلی بچه دوست دارم.
اینم بگم که ما شهرستان زندگی میکنیم و از خانوادهامون دور هستیم، فقط سالی دوبار میریم مشهد ۱۳ روز فروردین و یک ماه تابستان و توی این شرایط من سه فرزند آوردم به لطف خدا🤲
خانواده هامون ما رو تشویق میکنن که بچه بیارید، مادرشوهرم میگن ما نیاوردیم، اشتباه کردیم شما بیارید و مامانم میگن که ما که نتونستیم بیاریم و نیاوردیم، شما بیارید، البته با فاصله مناسب ...
خیلی خوشحالم که با کانال شما آشنا شدم بیشتر انگیزه گرفتم برای بچه های بیشتر😉🤪
من خیلی دوست دارم همیشه میگم خدا توان بده چرا که نه، به همسرم میگم حیفت نمیاد بچه به این فهمیدگی و باهوشی کم داشته باشی، همسرم میگه اعتماد به نفست رو برم😆
من همیشه همه رو تشویق میکنم و وقتی ازم میپرسن که خودت دوست داشتی بچه پشت سرهم؟ میگم اره خودم خواستم😁
در ضمن من خانه دار هستم و تحصیلات عالی ندارم ولی همه هنر و کار بلدم، از خیاطی گرفته تا شیرینی پزی و دوخت پرده و بافتنی و قلاب بافی و کاردستی ................. و خیلی چیزای دیگه😅🤪
لطف خداست اینا همش مال اونه که به من داده تا بتونم از پس خودم و زندگیم بربیام🤲
ممنون از کانال خوبتون که به مادران ایران انگیزه میده تا فرزندان شیعه ی بیشتر داشته باشن.
به امید خدا انشاالله هر کس که در آرزوی فرزندی هست خدا بهش بده 🤲 ونسل همه ماها رو عاقبت بخیر و سربلند کنه🤲🤲🤲 الهی آمین.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۵۸۱
#مادری
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#سختیها
سرگذشت من جز شگفت انگیز ترین سرگذشتهای شنیده شده ی تاریخ معاصره ...
خیلی غصه دار میشم به خاطر خانواده هایی که به انتظار یه بچه مو سپید کردن و همچنان با وجود هزینه های گزاف درمان، چشم انتظار نتیجه مثبت تست بارداریشون هستن.
اما من به شخصه هر بار تستم مثبت بود کلی ضجه میزدم نه از فرط خوشی، نه از ناشکری، از سختی، از ویار سنگین، از دست تنهایی، از زایمانی که هر لحظه اش سخت میگذشت.
دروغ چرا عاشق بچم، از لحظه ای که یادم میاد، تونسته باشم دست و پام تکان بدم تو قنداق، عروسک بغل میکردم و مامان بازی. بقدری مامان بازی کردم ک تا ۱۱ سالگی از ۲۴ ساعت ۲۶ ساعت خاله بازی میکردم.
قربون قدرت خدا بشم که با مادری ازم امتحان گرفت.
من ۵ قلو دارم ولی اولی تا پنجمی ۹ سال طول کشيد تا قدم سرچشمم گذاشتن و منو مفتخر به مادری کردند. همه شیره به شیره، بخاطر فاصله کم و اخلاقهایی که دارن من میگم ۵ قلو.
اصلا هم گول تون نمیزنم بگم وای انقدر بچه زیاد شیرینه خواهرها، که نگید و نپرسید. صبح تا شب بازی و نشاطه و خودمم هر روز جوونتر از روز قبل...
اتفاقا از وقتی قل اول تشریف آوردن تا همین لحظه یادم نیست بجز انگشت شمار، من خواب کامل شب داشته باشم. به خاطر بارداری و شیردهی پی در پی...
دفعه چهارمی که رفتم دکتر و گفتم باردارم، طبق معمول خانم دکتر ده دقیقه ریسه میرفت، به زور جلو خنده اش رو گرفت، بعدم گفت ولش کن بیا بشین من اول حساب کنم چند سالته؟ این بارداریها بعد چقدر فاصله بوده؟
بعد که خنده اش تمام شد و هر چند ثانیه میگفت الحمدلله و فهمید من از اونهاییم که سنگ پای قزوین هم جلوم زانو زده، گفت خداروشکر، خیلی ها با یک دنیا هزینه و دوا و درمون آرزوی بارداری دارن...
یعنی من با جثه ای که داشتم، یکی هم معجزه بود، چه برسه به ۵تا، ولی از اونجایی که معجزه خدا توی هر عصری اتفاق میفته من شدم معجزه عصر حاضر...
بعد از هر بار زایمان میگفتم ایندفعه دیگه سه چهار سال حواسم هست بچهها بزرگ بشن بعدش بعدی، ولی از اونجایی که هر بار رو خودم خیلی حساب باز میکردم، زمان کوتاهی نگذشته بود که دوباره چشمم منور میشد به تست مثبت...
هر بار خدا بهم میگفت چی شد، مگه نمیخواستی صبر کنی، صبر کن ببینم ولی من با این عقل ناقصم، متوجه نمیشدم کار، خوبه خدا درست کنه. وقتی خدا میخواد بده، بنده چکارست.
دوست داره خدا یکیو تو لباس رزم ببینه، یکیو تو لباس علم، یکی تو لباس طبابت، یکی هم مادری، چرا انقدر میجنگی با خودت و سرنوشت...
بجای تشکرته؟ هر دفعه یه فرشته میذارن تو بغلت، ناز چی داری واسه خالقت؟
الان که دارم میگم یه جوجه روپام که لحظه ای اگه از بغلم تو روز بیاد پایین، همه تعجب میکنن کم کم به اعضای بدنم یه عضو جدید بنام آغوشی میخوام، پیوند بزنم.
قربونش برم یکی تو خونه مون که وقتی رگ نق زدنش بگیره ۳۶۰ درجه دهانش باز و بی وقفه مثل ناقوس کلیسا میزنه.
به ترتیب یکی شبها عق میزنه، یکی نق میزنه یکی جیغ میزنه، یکی تب میکنه، یکی انقدر شلوغ میکنه که آخرش من تب میکنم ولی قشنگی همش به اینکه، اونیکه آفریده، دوست داره اینجوری ببینه تو رو....
حالا کار ندارم روزی ده بار برگه امتحان تکراری میذاره جلوم، از شلوغ کاری این فرشته ها، و بجای صبوری طبق معمول مردود میشم ولی عجب شیرینه....
غیر از اینکه لقد خلقنا الانسان فی کبد
چه سختی ای شیرینتر از این که مهربانترین مهربانها اینو برام رقم زده
حالا هی نشستن و گفتن تو رو خدا دیگه بچه نیار، پیر میشی، زشت میشی، زمین گیر میشی، خونه ات کو؟ ماشینت کو؟ طفلی شوهرت، وای وای از پول پوشک، ته همش هم میگن برا خودت میگیم، وگرنه سختیش برا خودته...
آخرش چی شد، خدا همه شونو از رو برد، آیا ایمان نمی آورید؟
چند وقته پیش خدا یه فرشته دیگه بهمون داد حیف فقط یکبار تونستم صدای معصومانه قلبشو بشنوم، دو روز بعد ایست قلبی کرده بود و یک ماه بعد متوجه شدم.
اینم امتحان سختی بود ولی از درون له شدم هنوزم گریه ام میگیره هم از معصومیت طفل خودم، هم از اونهایی که چجوری دلشون میاد بی دلیل و با دلیل طفل های معصومشون رو نگم قلبم تیر میکشه... یاد آمار بی رحمانه سقط جنین افتادم.
بیشتر از همه یه حرف منو سوزوند که بهم گفت، خوب شد این یکی نموند آخه داشتی بچه شیر میدادی، به اون ظلم میشد. استغفرالله
تو هر لحظه تو جهان چند نوزاد بدنیا میاد یعنی خدایی که اونها رو میآفرینه توانایی روزی بخشی به همه رو نداره؟ یعنی جان یکیو میگیره تا یکی دیگه بمونه!!
فقط میتونم برای اونها و خودم دعا کنم تا خدا از جهل نجاتمون بده، خیلی خوشحال میشم برام دعا کنید تا بتونم با معرفت مادری کنم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ نور امید زندگی....
من یه مادر ۶۰ سالم. ۷ فرزند داشتم که یکیش در کودکی در حادثه ای بهشتی شد. خیلی مشکلات و سختی پشت سر گذاشتم که اینجا گفتنی نیست...
بعد از فرزند ششم که ۱ سالش بود. فهمیدم باردارم... خیلی برام رنج آور بود. چون کم مشکلات نداشتم. میخواستم آخرین فرزندم رو از بین ببرم. ولی اون کسی که ازش دارو خواستم گفت تو خواب دیدم دارن عذابم میدن و میگن تو میخواستی اون بچه رو بکشی، دیگه دست به همچین کاری نمیزنم.
منم سپردم بخدا و نگهش داشتم. فقط خدا عالمه که چه دوران سختی رو گذروندم.
خلاصه گل دخترم بدنیا اومد، شد شیرین ترین دختر خونه و البته خوش گل ترین
اون دختر بزرگ شد
و شد بهترین فرزندم
از لحاظ اخلاق ...ادب ...کمک
باعث شد دوباره درس بخونم، قرآن یاد بگیرم، منی که همیشه آرزو داشتم سواد داشته باشم و بتونم قرآن و زیارت عاشورا رو خودم بخونم و فکر نمیکردم با وجود این همه بچه و کار و مشکلات بتونم پیشرفتی داشته باشم.
اما اون بچه ی خداخواسته شد نور امید زندگیه من
مامانا شاید خیلی مشکلات باشه تو زندگی
ولی برای خدا صبر کنید
خودش جبران می کنه
شاید بچه های ما قراره خلیفه ی واقعی خداوند روی زمین باشند. شاید قراره نخبه بشن. شاید هم یک هنرمند یا ورزشکار با ارزش شاید....
خدا به هر کداممان نقشی داده روی این زمین، پس هیچ کس نعوذ بالله بیهوده آفریده نمیشه
خدا به همه اولاد سالم و صالح و زیاد عنایت کند🤲
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۵۹۱
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#جنایت_سقط_جنین
من بچه سومم ۴سالش بود که فهمیدم ناخواسته باردار شدم، انقد ناراحت شدم که شوهرم گفت اشکال نداره سقطش کن، منم اولش گفتم این چه حرفیه سقط یعنی چی! گناه کبیرس...
خلاصه اونم دید من خیلی ناراحتم گفت آخه چیزی نیست که الان هیچی نیست یه لخته خونه، اشکالی نداره، منم یکی دو روز فکر کردم، با خواهرام مشورت کردم، اونام موافق بودن بندازم.
تو نت زدم دیدم همه خانما پشیمونن از سقط .
دوباره پشیمون شدم ولی انگار که شیطان عزمشو جزم کرده بود منو وادار به سقط کنه، خودمم خیلی هول بودم، شب تا صبح خوابم نبرد. صبح به یکی سفارش قرص سقط جنین دادیم که الهی خدا لعنتش کنه.
قرصم رسید به دستم ولی، باز دودل بودم ولی نمیدونم چی شد که دیدم دارم بچه رو سقط میکنم، حتی موقعی که داشتیم اینکارو میکردیم، باشوهرم حرف زدیم جفتمونم پشیمون شدیم ولی دیگه کار از کار گذشته بود و دیگه هیچ راه برگشتی نداشتم. هر لحظه که میگذشت من بیشتر و بیشتر پشیمون میشدم.
بچه سقط شد، اینم بگم که خیلی حالم بد شد تا لب مرگ رفتم، گفتم خدایا اگه من مُردم منو نبر جهنم من توبه کردم. هزار بار توبه میکنم من غلط کردم.
خلاصه نگم از حال بدم که خیلی خرابم الانم حدودا که یکسال و نیم از اون اتفاق بد میگذره، تو زندگیم دیدم اصلا نمیتونم فراموش کنم، همش سنشو حساب میکنم میگم الان بود انقد بود.🥺
تو این مدتم، دختر بزرگم رفت دانشگاه یه شهر دیگه، انقد گریه کردم گفتم اگه اون بود انقد احساس دلتنگی نمیکردم.
من خودم زن معتقدی هستم طوریکه که به هر کی میگفتم میگفت از تو بعید بود اینکار ولی شیطان خیلی قویه دوستان.
خلاصه براتون بگم با شوهرم صحبت کردم گفتم میخوام بچه بیارم تعجب کرد. گفتم آخه حالم خیلی بده همش، بچه جلو چشممه و خدا رو شکر موافقت کرد.
پیامم به خانمای عزیز اینه خواهش میکنم اگه دهمین بچه رو هم ناخواسته حامله شدید به هیچ عنوان سقط نکنید.
البته اینم بگم من خیلیا رو دیدم که بعد از سقط عمدی خدا بدجور بلا سرشون آورده ولی من احساس میکنم انقد نماز توبه و استغفار کردم، ازون بلاها سرم نیومد ولی روح و روانم نابود شد.
فهمیدم که خدای مهربان ما انسان ها رو میشناخت که گفت فلان کار گناه کبیرس، ما خیلی کوته فکریم که نفهمیدیم خدا به خاطر خودمون گفته.
چند بارم قرآنو باز کردم برای اینکارم اومد به خودتون ستم کردید به ما ستم نکردید.
بعد اون ماجرا هرچی فکر میکنم میگم آخه این چه کاری بود من کردم، خدا نعمت به من داده بود، من حتی قادر نیستم یه ناخن بچه رو درست بکنم.
به هر بچه ای نگاه میکنم آه حسرتی میکشم ان شالله خدا بهم توفیق بده دوباره حامله بشم دیگه نذر کردم اگه خدا بهم هر بچه ای بده سرباز امام زمان باشه ان شالله.
دوستان خوبم شمام برای من دعا کنید که بتونم با موفقیت دوره بارداری و زایمان رو طی کنم. ممنون
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۵۹۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیها
#بارداری_خداخواسته
#دوتا_کافی_نیست
من ۲۱ سالمه، متولد سال ۱۳۸۰ هستم. خرداد، سال ۹۸ عقد کردیم و به مشهد رفتیم زندگی پر فراز و نشیبی داشتیم و من کم تجربه بودم.
اتفاقات پی در پی می افتاد و ما هر لحظه از کنار هم بودن ناامید می شیدیم تا در همین دوران عقد متوجه بارداریم شدم و یک بارداری فوق العاده سخت و تمام مدت بیمارستان...
متاسفانه مادر بزرگم و چند نفر از اقوام دور و نزدیک فوت شدند و عروسی عقب افتاد
وقتی ۴ماهم بود عروسی گرفتیم.
سر خونه زندگیمون رفتیم و یک بحران جدی پیش اومد که نزدیک به طلاق بودیم اما فقط بخاطر باردار بودن دختر نازنینم، باعث شد کنار هم بمونیم و بسازیم.
توی خونه نقلی کوچک زندگی مون رو شروع کردیم و ساختیم باهم دیگه و دخترم در اردیبهشت ماه ۹۹ به دنیا آمد.
از خیر و برکات وجود دخترم، رونق زیاد کسب و کار آقام و تعویض ماشین مون و خریدن یک زمین تو حاشیه شهر بود.
دخترم ۱۱ ماهه شده بود و خیلی شرایط زندگی، سخت شده بود تو اون فضای کوچک تصمیم به جا به جایی داشتیم که متوجه شدیم واحد بالا صاحب خونه خالی شده
به ایشون گفتیم گفت این خونه برای دخترم دارم آماده میکنم و از لطف خداوند ایشون دوماه آمدنش عقب افتاد و ما به واحد بالا اسباب کشی کردیم.
و فهمیدم که دوباره باردارم خدا خواسته، خیلییییی ناراحت بودم، خیلی زیاد حس میکردم تمام دنیام از بین رفته، چون داشتم برای کنکور سراسری میخوندم. ولی همسرم خوشحال بود و میگفت باهم بزرگ میشن.
روزگار سختی رو گذروندم و حاملگی زودرس به دلیل اینکه دخترم را همش بغل میکردم و در ۱۷ شهریور پسر عزیزم طاها به دنیا اومد و شده شیرین ترین فرزند...
و الان که در آذر ماه به سر میبریم من متوجه بارداری سوم شدم، همسرم اصرار به سقط داشت و من اصلاااا قبول نکردم و گفتم همچین گناهی نمیکنم، هرچقدر سخت باشه مقصر من هستم و سونو هم که رفتم قلب تشکیل شده بود و صدر صد مصمم شدم برای نگه داشتنش.
الان ۱۱ هفته هستم و خیلی هم خوشحالم از این بارداری چون الان هم باتجربه تر هستم و هم اینکه نعمت و فضل خدا بوده و حرف مردم اصلاااا برام مهم نیست
خدا گر ز حکمت ببند دری
ز رحمت گشاید در دیگری
الان دختر دوساله و نیمه ی من، مثل یه مادر از من و برادرش مراقبت میکنه، در صورتی که قبلاً همش حس حسادت و ناراحتی داشت ولی به لطف خدای متعال روابطش با داداشش عالی شده و به شدت مواظب من هست و با همون دستان کوچکش به من در کار خونه کمک میکنه.
من با خدا معامله کردم، گفتم خدایا من این بچه نگه میدارم شاید از یاران آقامون بشه شاید فرد مفیدی در جامعه بشه و میدونم خدا دست تنهام نمی ذاره...
هیچ وقت به نعمت خداوند پشت نکنید و همیشه سپاسگزار باشید، ان شاء الله که نوزادان سالم و صالح نصیب همه دوستان بشه
دوتا کافی نیست☺️😍😇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ بار امانت...
مهمان بی دعوت نبود او را فراخواندم
نُه ماهِ کامل جای گرم و نرم خواباندم
وقتی که مِهرش را خدا بر سینه ام تاباند
من نیز مِهرم را به قلبش خوب تاباندم
یک مُرده در من زنده شد، آیا خبر دارید؟
محشر به پا شد پس کجا بودید در آن دَم؟
از سَر نکردم باز، بارِ شیشه خود را
بار امانت بود و پای حُرمتش ماندم!
✍ وحیده احمدی
#مادری
#بارداری_خداخواسته
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۲۶
#فرزندآوری
#مخالفت_همسر
#بارداری_خداخواسته
#جنایت_سقط_جنین
#دوتا_کافی_نیست
من ۳۸ سالمه، در سن ۲۰ سالگی پسرم به دنیا اومد و خوشحال از این اتفاق با وجود اینکه هیچ تجربه ای نداشتم و پسرم دل درد های شدید داشت ولی روزها و شبهای بیاد ماندی برایم رقم خورد.
بعد از دو سال دوست داشتم دوباره باردار بشم ولی اون موقع همه ی اطرافیانم یک فرزند داشتن خدا بهم توجه ویژه داشت و داره. همسرم راضی نمی شد ولی خداخواسته باردار شدم خیلی اوایل ناراحت بود ولی بعد بدنیا اومدن دخترم، خوشحال شد ولی تاکید کرد که دیگه بچه نمیخوایم.
زندگی خوبی داشتیم، دخترم شش ماهش بود که باز خداخواسته باردار شدم باوجود اینکه جلوگیری هم داشتیم، وقتی شوهرم فهمید خیلی بهم ریخت و گفت باید سقط بشه، دوران بارداری من خیلی سخت و طاقت فرسایی بود.
از حرف مردم و اطرافیان خیلی میترسیدم چون همه هنوز یک فرزند داشتن و همه از من بزرگتر بودن، من هنوز ۲۳ سال داشتم و ۳تا بچه خیلی فاجعه بود براشون.
متاسفانه با این طرز فکر و بد اخلاقی های شوهرم با دلی ناراضی بچه در ۵ هفتگی سقط شد 😭 خیلی افسرده شدم و هیچ وقت خودم رو نمی بخشم و همیشه از درگاه خدا طلب عفو میکردم و میگفتم خدایا دوباره منو توی همچین موقعیتی قرار بده حتی بدتر که نشون بدم توبه کردم و به هیچ وجه اینکار تکرار نمیشه.
بعد از ۷ سال دوباره به شوهرم پیشنهاد دادم و با مخالفت شوهرم روبرو شدم ولی پافشاری کردم تا فقط یک بار دیگه اجازه دادن و دوباره پشیمان شدن و گفتن نمیخواد همین دوتا رو داریم بسه ولی الحمدلله خدا کمکم کرد و باردار شدم و یک پسرم خیلی ناز و خوشکل بدنیا آوردم که شد عشق پدرش و همه ی فامیل عاشقش شدن ولی این ناخواسته نبود من دنبال یه شرایطی بودم که خودم رو به خدا ثابت کنم.
من هنوز توی فکر اون بچه که سقط شد بودم و خودم رو نمی بخشیدم و از خدا میخواستم منو ببخشه و بار دیگه منو امتحان کنه که خدا صدام رو شنید در بدترین شرایط که شوهرم ورشکست شده بود و آه در بساط نداشتم و پسرم هنوز خیلی کوچیک بود و اطرافیانم هم به شدت مخالفت میکردن با بچه زیاد و شوهرم هم اصلا علاقه به بچه ی دیگه نداشت خداخواسته باردار شدم چه بارداری سختی بود ولی من از ته دل شاد بودم که دارم امتحان پس میدم.
اطرافیان دوست و آشنا که فهمیدن مسخره میکردن و میگفتن برو سقطش کن، شوهرم راضی نبود، خودم ضعیف بودم و شرایط از اون سالی که بچه قبلی رو سقط کردم به مراتب سختتر و بدتر بود، حتی دکترم هم رفتم گفت بیا سقط کن، راحت میشی، بچه ت کوچیکه، خودت هم وضع جالبی نداری، ۴تا میخوای چیکار، وضع مملکت خرابه ولی من خوشحال بودم از این وضعیت و جبران گناهم.
خیلی سخت گذشت ولی گذشت بارداری پر خطر، دندون دردهای طاقت فرسا و کمر دردهای خیلی بدی داشتم خدا رو شکر خدا بهم یه دختر داد، جنسم جور شد.
فکر میکنم این همون بچه سقط شده است که دوباره بهم خدا برگردونده. خیلی دوستش دارم، جنس دوست داشتنش فرق میکنه، نمیتونم یه لحظه ازش جدا بشم.
یکم وجدانم راحتتر شده احساس گناهم کمتر شده و الان خداروشکر میکنم که ۴تا فرزند دارم و از خدا میخوام که دیگه هیچ وقت در شرایط سخت قرارم نده و همیشه کنارم باشه،
همیشه فکر میکنم اون لحظه که این گناه رو انحام دادم، خدا کنارم نبود، تنهام گذاشته بودم، سنم کم بود، تنها بودم و بلد نبودم شرایط رو عوض کنم😔.
ان شالله بتونم فرزندان بیشتری تربیت کنم و دوتا دیگه هم به بچه شیعه ها اضافه کنم. تو رو خدا بخاطر حرف مردم بخاطر افکار الکی و سختی های زودگذر، بچه هاتون رو سقط نکنید که خیر دنیا و آخرت توی فرزندآوری و داشتن بچه ی زیاده.
من با وجود مخالفتهای زیاد همسرم ۴تا بچه دارم و الان همسرم میگه بچه ی زیاد خوبه کاش دوتا دیگه هم بیاریم و ۶تا بشن.
دیگه بزرگ شدم و اصلا حرف مردم روم تاثیر نمی گذاره، با بچه ها پخته شدم، صبور شدم و خودم رو به هر شرایطی وفق میدم.
امیدوارم از تجربه من استفاده کنید و هیچ وقت اشتباه منو انجام ندید و برای فرزند آوری اقدام کنید اگر شک دارید، بهش توجه نکنید، اشتباه نکنید که زمان میگذره و دیگه فرصت جبران نیست.
ان شالله خدا دامن همه ی مادران رو سبز کنه و با بچه ی زیاد خونه ها رو گرم و شاد.
امیدوارم فرزندانم سرباز ولایت و امام زمان باشن. یا علی مدد
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
💥کلید اسرار...
۲۳ بودم که ازدواج کردم، همسرم ۶ سال از من بزرگتر بود، تو دوران عقد، در اولین رابطمون خدا خواسته بادار شدم و با واکنش های تند و شدید همسرم، خانواده اش و مادرم مواجه شدم و تنها کسی که بعد از فهمیدن، پشتم بود برعکس تصورم، پدرم بود.
پدرشوهرم میگفت اگر سقطش نکنی، عروسی بی عروسی اما اگر سقط کنی عروسی میگیرم که همه شهر رو دعوت کنم. اگر سقط نکنی من هیچ حمایتی نمیکنم و بهم گفت اصلا این بچه مال پسر من نیست.
بخاطر بچه ام همه رو ترک کردم و رفتم مشهد، بچمو سپردم به امام رضا چهار روز همه ازم بی خبر بودن و خانواده دنبالم می گشتن، تا آخر به بابام گفتم کجام و گفت برگرد همه چی پای من، خودم مراقبتم، مراقب خودت و کوچولوت...
برگشتم و تا پنج ماه باردار بودم که رفتم خونه خودم، همه ی فامیل و آشنا ترکم کرده بودن اما برام مهم نبود، خانواده همسرم منو اصلا قبول نداشتن نه احترامی نه توجهی همه وسایل خونه رو بابام گرفتن و من تمام آرزوهامو پشت سر گذاشتم بخاطر اینکه که فقط دخترمو داشته باشم.
روزایی سختی بود همسرم برای آشتی پیش قدم شد تو ۶ ماهگی، رفتیم خونه خودمون پدرم گفت خودم عروسی میگیرم اما اونا گفتن نمیان و نمی ذارن همسرم هم بیاد، این شد که من از تمام آرزو هایی که برای عقد و عروسی و خرید داشتم، گذشتم. هیچی برام نگرفتن حتی یک حلقه طلا و من با یک دنیا آرزوی از دست رفته زندگیمو شروع کردم.
همسرم بی تفاوت، بی محبت و سخت گیر شده بود اما بازم من با دخترم حرف میزدم و میگفتم فقط به عشق تو تحمل میکنم.
کوچولوی من سال ۹۸ دنیا اومد اما خانواده شوهرم و فامیلاشون نیومدن دیدنم نه برای من نه برای بچم هدیه نگرفتن، باز هم مهم نبود.
اعتقاد اونا اینه که بچه کمش خوبه، همسر منم تو اون خانواده بزرگ شده بود و تفکرش همین بود، دخترمو تحقیر میکرد و هر وقت اذیت میکرد، دعواش میکرد. برای یک چایی ریختن رو فرش، کلی نفرینش می کرد و می گفت اگر قرار بچه های بعدیم مثل تو باشن من بچه نمیخوام.
یک بار تو دوسالگی دخترم، احتمال دادم باردار باشم، همسرم هی میگفت دارو بخور که اگر بچه است سقط شه و منو خیلی اذیت میکرد تا خود خدا خواست و بچه ای بهمون نداد اما من همون شب که بهم گفت تو دوست داری مثل گوسفند یک سره بزایی، رو به رو حرم وایستادم و نفرینش کردم که خدایا حسرت پدر شدن دوباره رو به دلش بذار...
و الان که دخترم ۳ سال و ۷ ماهشه یک سال و نیم هرچی اقدام میکنیم، خدا بهمون فرزندی نمیده، همسرم به طرز عجیبی دیگ نمیتونه بچه دار بشه و الان خودش و خانوادش پشیمونن از اینکه ناشکری کردن و هر چی نذر و نیاز و دکتر فایده نداره.
حتی این ناشکری باعث شد پدرشوهرم و مادرشوهرم از هم جدا بشن و زندگیشون بهم بریزه، بخاطر ظلمی که در حق منو و بچم کردن درضمن مثلا من تک عروس خانوادم و همسرم تک پسره.
و الان دختر من شده عزیز دلشون اما انگار دخترم اون روزا یادشه و با وجود تلاش من بازم نسبت به خانواده همسرم بی تفاوته حتی نسبت به همسرم چون هنوزم همسرم با دخترم رابطه خوبی نداره و یکسره دعواش می کنه با وجود اینکه همسرم دخترمو دوست داره و عاشقشه
آقایون شما را به خدا، با دقت تر رفتار کنید شاید برای شما خیلی چیزا شوخی باشه اما دل واقعا میشکنه و چوب خدا صدا نداره...
دخترم من یک تک فرزند شده که حسرت خواهر برادر به دلش موند و همش تو رویاهاش با داداش و آبجیش داره بازی میکنه و منم دل شکسته از اینکه دیگه نمیتونم مادر بشم.😭
ولی خداروشکر خداروشکر که اون موقع به حرفشون گوش نکردم و الان این دلبر طناز مامانی رو که همدم منه، دارم.
#بارداری_خداخواسته
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۲۷
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#حرف_مردم
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۷۰ هستم، سال ۹۱ ازدواج کردم، خیلی زود باردار شدم ولی دوماهگی سقط شد. سال ۹۳ اولین بچم به دنیا اومد، موافق بچه زیاد نبودم ولی دوتا رو لازم میدونستم، سال ۹۸ دوباره اقدام کردیم ولی نمیشد، همسرم چندبار به شوخی میگفت نکنه دیگه باردار نمیشی.🤔
خودمم یه کوچولو نگران شدم ولی اهمیتی ندادم تا اینکه پسرم مریض شد و تو بیمارستان بستری شد.😢
چند وقتی بود میزون نبودم تا اینکه وقتی پیش پسرم بودم گفتم یه سونو بدم ببینم باردارم یا نه.که خداروشکر دادم نوشته بود یه قلب میزنه.😍
خیلی خوشحال شدم بعد مرخصی پسرم، همسرم خیلی بد مریض شد، خودمم چون چند روز بیمارستان بودم خیلی داغون بودم اصلا حال جسمی خوبی نداشتیم یکی دو هفته طول کشید تا خوب شدیم.
بارداریم مصادف بود با اومدن کرونا واسه همین ترجیح دادم فقط برم درمانگاه محلمون راه دور نرم، چهارماهگی وقتی سونو دادم تازه متوجه شدم دوقلو باردارم.
وقتی دکتر گفت دوقلو نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت🤔 دوتا نوزاد با هم خارج از تصور آدمه و واقعا سخت.
جالبه وقتی به همسرم که بیرون مطب بود خبر دادم انقدر ذوق کرد که من تعجب کردم از خوشحالیش🙄 همونجا همسرم نذر کرد سالم باشن، قربونی برای حضرت ابوالفضل میبریم.
اینم بگم از وقتی باردار شدم روزی بچه هام پیشاپیش میومد، جوری که تو بارداریم یه تیکه زمین کشاورزی خریدیم. 😌
دوقلو داشتن سختیای خودشو داره، شب بیداری، خستگی زیاد، جوری خسته بودم که نشسته خوابم میبرد😂😂
۲۰ روز بعد زایمانم یه شب پهلوم درد خیلی فجیعی گرفتم، رفتیم دکتر و سونو دادیم معلوم شد کیسه صفرام پر شده و باید عمل بشه😞 بدترین خبری بود که شنیدم، فکرم پیش دوقلوهام بود که چیکارشون کنم😥
دو قلوهام موندن پیش مادرشوهرم و خواهرشوهرم و مادرمم پیش من تو بیمارستان، چله دوقلوهام مصادف شد با مرخصی من از بیمارستان😊
دوقلو ها ۸ ماهه بودن که احساس درد تو پهلوم داشتم، رفتم دکتر سونو دادم، دکتر گفت خانم اطلاع داری بارداری؟😢
دنیا دور سرم چرخید، اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم، انقده تو مطب گریه کردم واقعا حالم بد شد،نفهمیدم مسیر تا خونه رو چطوری اومدم.😔
من تفکر بچه زیاد تو سرم نبود و مثل خیلیا میگفتم دوتا کافیه، همسرم عاشق بچه زیاده ولی من میگفتم اینجا ایران شرایط سخته، تا شب که همسرم بیاد خونه با خدا دعوا داشتم که چرا بازم به من بچه دادی، میدادی به کسی که نداره، آخه تو که میبینی من از دست دوقلوها خسته شدم، جونی واسم نمونده از این جور حرفا😪😪 که دیگه شب تسلیم خدا شدم و گفتم صلاح دیدی، دادی😊
راستی وقتی دکتر گفت باردارم، بعد گریه هام بهش گفتم پهلوم ول کن، پس ببین چند وقته باردارم. در کمال ناباوری من، گفت سه ماهه باردارم ولی هیچی متوجه نشده بودم😇😇
شب وقتی برگه سونو رو به همسرم نشون دادم فکر کرد شوخی میکنم وقتی متوجه شد جدیه، فشارش افتاد🤣🤣 بهش یه لیوان آب قند دادم، بعد بهش گفتم من گریه هامو 😪کردم الان راحت دارم باهات حرف میزنم. در واقع من داشتم به همسرم دلداری میدادم.😂😂
این بچمم خیلی پرروزی بود، ولی خدا خیلی مهربونی کرد با من که انقده باهاش دعوا کردم نخواست تنبیه کنه منو😔😔
چه روزای سختی بود، وقتی از بیمارستان مرخص شدم، دوقلوهام ۱۸ ماهه بودن و همش میخواستن بیان تو بغلم بشینن🤪 منم درد داشتم فقط میخواستم بخوابم. تا اینکه خواهرشوهرم خدا خیرش بده الهی دوقلوها رو برد خونه شون تا ده روز نگه شون داشت.
پسر کوچیکم مهره مار داده، هرکی میبینه عاشق میشه و خدا واقعا خاصش کرده کلا یه چیزه دیگست🥰
از وقتی با کانال شما آشنا شدم، دیدم به بچه هام بهتر شده و میگم خدارو شکر ایشالله سرباز امام زمانشون بشن، تو راه درست قدم بردارن😌
درسته الان کوچولون سخته ولی دوسه سال دیگه واقعا لذت داره. پسربزرگم که ۸ سالشه با داشتن سه تا داداش که هیچکی تو فامیل یدونه بیشتر نداره مغرور شده😅 بعضی وقتا میگه مامان میشه بازم برام داداش بیاری😂
اما به عینه حضور خدا رو تو نگهداری بچه ها حس کردم و میکنم، احساس میکنم قوی شدم.
هر بچه روزیشو با خودش یا قبلش میاره و هر بچه ای واقعا یه شیرینی خاصی داره...
واقعا به بچه هاتون ظلم نکنید، بذارید لذت خواهروبرادر رو بچشن نگران روزیشون نباشین خدا رو دست کم نگیرید واقعا، باورش کنید که خدا روزی دهنده ست.
خدا ایشالا هرکسی که لیاقت این نعمت های بزرگ رو داره بهشون بده الهی آمین
از قدیم گفتن در دروازه رو میشه بست در دهن مردمو نه. پس بخاطر حرف مردم از شیرینی زندگیتون کم نکنید، کافی خدا رو باور کنید، من که مخالف بچه زیاد بودم الان نظرم عوض شده اگه لایق باشم و خدا دوباره بهم لطف کنه پنچمیشم میارم😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۳۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#طولانی_شدن_دوران_عقد
#بارداری_خداخواسته
من متولد ۷۸ام و همسرم ۷۷. همسرم سید و طلبه هستن و شدیدا عشق بچه. برعکس، من کسی بودم که وقتی سنم کمتر بود صدای بچه میشنیدم، عصبی میشدم.
عقد که کردیم(۳سال پیش) به همسرم گفتم همین الان بگم من حوصله و اعصاب بچه ندارم. نهایتش یکی دوتا(خانواده همسرم ۶ تا پسرن و ایشون اولی) خیلی باهام صحبت کرد تا قانع شم بچه زیادش خوبه. ولی گوشم بدهکار نبود.
چند ماه میشه عضو کانال تون شدم و کلا دیدم تغییر کرده. ازین بابت خیلی ممنونم ازتون. الان میگم تا جوونم و بنیه بدنیم اجازه بده، میخوام بچه بیارم. بعدش وقت برای باقی کارا هست.
به دلیل طولانی شدن دوران عقدمون، یه سری اختلافا بین خانواده هامون پیش اومد و همش ازدواج ما به تاخیر میفتاد (حتی همین الان هم🤦🏻♀️) هر چه عقدمون طولانی شد، مشکلات هم هر روز بیشتر شده. حرمت ها بیشتر شکستن. همه اعصابا داغون. همش مشکل... 😢😢
این وسط فقط من و شوهرم بودیم که باهم دعوا و بحث نداشتیم و تنها وقتی که آرامش داشتیم وقتایی بود که دوتایی کنار هم بودیم😢 هنوزم همینطوریه خداروشکر.
خب بگذریم برم سر اصل مطلب...
همیشه مراتب احتیاط رو کاملا رعایت کردم تا یه وقت در عقد باردار نشم ولی غافل ازینکه وقتی خدا بخواد منه انسان کاره ای نیستم😅
گذشت و گذشت و منم خیالم راحت که حواسمون به همه چی بوده و ان شاءالله بچه باشه بلافاصله بعد اینکه مراسم عروسی رو گرفتیم. ولی ....
اوایل آذر ماه حس کردم دوره ام عقب افتاده. میگفتم لابد کیست دارم(یه درصددددد ذهنم سمت چیزای دیگه نمیرفت) به شوهرم گفتم. گفت نکنه بچه؟؟؟ گفتم برو گمشووووو😂 امکان نداره. اگه باشه بدبخت میشم.
شب رفتیم دوتا بیبی چک گرفتیم. و صبح...بله مثبت شد. زدم زیر گریه. شوهرمو بیدار کردم(خیلی سنگین خوابه) دید دارم گریه میکنم گفت چیشده؟ گفتم پاشو دسته گلی که به آب دادی رو ببین. گفت چی؟ مثبته؟ گفتم بله. گفت خب خداروشکر. ان شاءالله که خیره. و گرفت خوابید😐🤦🏻♀️😂🤣
دیگه استرسای من شروع شد. اینکه چیکار کنم چیکار نکنم. اول میخواستم کار احمقانه ای بکنم. ولی یهو به خودم اومدم گفتم نه هرطور شده نگهش میدارم. مگه من کی ام که بخوام با تصمیمی که خدا برام گرفته مخالفت کنم.
یه چند روزی گذشت. شوهرم خیلی ذوق داشت و سعی میکنه سریعتر کارا رو جفت و جور کنه تا مراسم کوچیکی بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون.
فقط به مادر شوهرم با وجود همه مشکلاتی که بود گفتم ماجرا رو و خوشحال شد و گفت ان شاءالله سریعتر میرین سر زندگیتون مشکلی هم پیش نمیاد.
دیروز رفتم سونو و دکتر بهم گفت بچه ۹ هفته شه. صدای قشنگ قلب کوچولوشو شنیدم و بغضم گرفت. فیلم گرفتم و به شوهرم نشون دادم کلی ذوق کرد میگه چقدر کوچیکه😅
خدا رو صد هزار مرتبه شکر که شوهرم پشتمه و هوامو داره. از روزی که بهش گفتم باردارم رو همه چی خیلی بیشتر حساس شده. رو خورد و خوراکم، رو کارایی که انجام میدم. قبلا اینطوری نبود ولی الان وقتایی که میاد خونه ما خیلی کمک میکنه تو کارایی که انجام میدم. مامانم تعجب میکنه😅😂
هر روز زنگ میزنه که خانم چیزی نمیخوای بگیرم برات بیارم ؟؟ تقویتی چیزی لازم نداری؟؟ میگم وایسا فعلا که قد فندقه😂 نوبت به تقویتی هم میرسه🤣
همه اینا رو گفتم که چندتا مطلب کوچیک بگم...اول اینکه خانواده ها سعی کنن با جوونا راه بیان و تو مسیرشون سنگ نندازن. دوم اینکه اگه کسی تو شرایط من بود طوری رفتار نکنن که آدم فکر کنه چه گناه بزرگی کرده، حلال بوده خب😞💔 سوم اینکه از همه عزیزان کانال خواهش میکنم برامون دعا کنن که سریعتر بتونیم بریم سر خونه زندگیمون تا به خانوادم هم بگم که داره یه عضو کوچولو بهمون اضافه میشه. بلکه به برکت دعای دوستان گره های زندگی ما باز بشه و....
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴۲
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#بارداری_خداخواسته
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_اول
تا من یادم میاد، پدرم همیشه خارج از ایران بود که بعد از یک سال یا بیشتر برمیگشت و مادرم هم که ایرانی متولد خارج بود، ۱۵ سالش که بوده، بعد از انقلاب برمیگردن ایران...
من صبوری رو از مادرم یاد گرفتم چون که مادرم بشدت صبور بودن تا یادمه خدا رحمت کنه مادر بزرگم رو(مادر پدریم) تا زنده بود پیش ما زندگی میکرد، مادرم خیلی دوستش داشت با اینکه به خاطر سختی هایی که کشیده بود، خیلی کم حوصله بود، ولی مادرم جوری باهاش رفتار میکرد که انگار مادر خودشه...
شاید خیلی وقتها تو خونه چیزی برای خوردن نبود ولی مادرم هیچ وقت گلایه نمیکرد، به سختی چیزی جور میکرد. اون هم مادری که تو نازونعمت بزرگ شده بود.
پدرمم که نبودن بیشتر اوقات، و اگه کار میکردن و پولی میفرستادن، برای کل اهالی روستا میفرستادن، چون همه فامیل بودیم و درآمدی نداشتن.
کلاس پنجم که بودم خواهر بزرگترم که ۱۵ سالش بود عقد کردن، بعد از اینکه ۱۱سالم شد یه خواهر کوچولو خدا بهمون داد که همه روستا خیلی دوستش داشتیم، چونکه دیگه بچه ی کوچیک کم بود.
خواهرم دوساله شد که خانواده شوهرم اومدن خواستگاری، بابام هم نبود مادرم بهش زنگ زد قضیه رو گفت بابام قبول نکرد گفت دخترم کوچیکه و فقط ۱۳ سالشه ولی اونا اصرار کردن که الان که نمیخواد عقد کنند فقط اسمش باشه، بعد از دو سال عقد کنند با اصرار من، پدر ومادرم هم قبول کردن ...
یه روز که با دخترعموم داشتیم روزنامه دیواری درست میکردیم بمناسبت میلاد پیامبر ص، خانواده آقام اومدن و یه نشونه آوردن و ما نامزد شدیم. جالب اینکه با اینکه تو یه روستا بودیم و فامیل ولی همدیگه رو خوب نمی شناختیم.
همسرم بعد از راهنمایی، تو یه شهر دیگه درس میخوندن و دیر به دیر میومدن روستا، تو همون دوران بیشتر آشنا شدیم تا اینکه من سوم راهنمایی رو تموم کردم و پدرم هم از خارج برگشتن، من موافق دوسال نامزدی نبودم تا اینکه تصمیم گرفتیم تا پدرم برگشتن عقد کنیم. تقریبا ۱۴ سالم بود که عقد کردیم.
دوران عقد هر دو در حال درس خوندن بودیم همسرم تو یه شهر دیگه، منم تو روستا، تا اینکه بعد از یک سال و نیم پدرم باز برگشتن و بعد از یه ماه، برادر بزرگم که ۱۹ سالش بود فوت شدن😔 خیلی بهمون سخت گذشت، از بس برادرم مهربون بودن و همیشه کمک حال همه، پدرم دیگه نتونست کار کنه کل موهای سرش تو اون چند ماه سفید شد، مادرم هم خیلی بی تابی میکرد.
خواهرم کوچیکم چهار سالش بود، یک سال که از فوت برادرم گذشته بود، می فرستادمش پیش مامانم میگفتم بهش بگو برامون یه نی نی بیاره، مامانم هم بغلش میکرد و میبوسیدش.
بعد از یه سال و خوردی از فوت برادرم، مادرم که چهل سال داشت حامله شد الحمدلله، خداروشکر خدا یه برادر بهمون داد، منم اخرای بارداری مادرم عروسی کردم با سلام و صلوات راهی خونه مادر شوهر شدیم😀
یه خونه تو روستا ساخته بودیم، اما چون کامل نبود اول عروسی رفتیم یه مدت خونه مادرشوهرم تا اینکه خونه مون یه کم کامل شد ولی کامل کامل نه، رفتیم خونه خودم ...
چون هر دو بچه خیلی دوست داشتیم جلوگیری نکردیم و زود حامله شدم، سه ماهه بودم که رفتیم یه شهر دیگه، و چون پول پیش نداشتیم طلاهایی که تو عروسی بهم داده بودن، فروختم برا پول پیش خونه...
تازه وارد پیش دانشگاهی شده بودم که دو روز بعد از اومدن به شهر جدید، یه روز صبح که برا نماز بلند شدم، حالم بد شد. جایی هم بلد نبودیم، هر مطبی میرفتیم دکتر نبود و نمیگفتن که برو زایشگاه تا اینکه تا عصر درد کشیدم و سقط شد. تا چند وقت خیلی حالم بد بود تنها و غریب تو یه شهری دور از خانواده با وضع مالی خیلی بد...
بالاخره اون دوران سپری شد و منم درسم تموم شد، امتحان کنکور رو دادم و تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم. چند ماه بعدش حامله شدم، کار شوهرم هم تویه شهر دیگه افتاد و منم دانشگاه همون شهر زدم باهم رفتیم اونجا...
دوران حاملگیم با ویار سخت گذشت، میگفتم اولی بره مدرسه، بعدی رو میارم. بعد از تحمل درد زایمان، آخر سر بردنم اتاق عمل برای سزارین، میگفتم رضایت نمیدم، گفتن چاره ای نیست، سزارین نشی، بچت میمیره...
دخترم با روش سزارین بدنیا اومد و با خودش کلی برکت تو زندگیمون آورد. قبل از تولدش وام گرفتیم ماشین خریدیم.
👈ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴۲
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#بارداری_خداخواسته
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
خداروشکر بعد از اون همه سختی یه کم اوضاع بهتر شد، دخترم که پنج ماهش شد دوباره از اون خونه رفتیم یه خونه جدیدتر و بزرگتر، دخترم اروم بود، برا همین دوباره هوس بچه کردم، اینم بگم من عاشق بچه بودم و هستم دخترم هنوز یک سال ونیمش نشده بود که باردار شدم، ماه رمضان پسرم به دنیا اومد، دانشگاه هم میرفتم. اینبار دخترم رو هم میبردم.
شبها بچه ها رو می خوابوندم و بعد هم تا نیمه های شب، می نشستم درس میخوندم.
بعد از به دنیا اومدن پسرم، افسردگی گرفتم (اثرات آمپولهای ضد بارداری بود یا چیز دیگه نمیدونم) دیگه تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت از هیچ داروی ضد بارداری استفاده نکنم با این دو جوجه دانشگاهم تموم شد و تصمیم گرفتم برم کلاسهای خیاطی و گلدوزی و... همه رو میرفتم تا اینکه شوهرم گفت بیا یکی دیگه هم بیاریم.
اولش کمی ناز میکردم و قبول نمیکردم البته من خودم خیلی بچه دوست بودم، بلاخره تصمیم گرفتیم یکی دیگه هم به جمعمون اضافه کنیم، بازهم لطف خدا شامل حالمون شد و باردار شدم ولی بارداری بشدت سخت با ویارهای شدید خلاصه گذشت دخترم هم سال ۹۵ بدنیا اومد و کلی برکات معنوی و مادی بهمراه داشت.
دخترم خیلی ناآروم بود، وقتی دوساله شد تصمیم گرفتم برم حوزه درس بخونم، ثبت نام کردم. ترم اول رو که خوندم، عید نوروز شده بود و همزمان ماه رجب و اعتکاف. برگشتم روستا، همه رفتن اعتکاف منم با دخترها براشون غذا میپختیم.
چند روز گذشت برگشتیم خونه خیلی حالم بد بود، رفتم آزمایش، متوجه شدم خداخواسته باردارم تا به شوهرم گفتم کلی خوشحال شد و گفت هنوز تا جین کامل بشه، وقته😁 منم که مثل اون ولی این بار به کسی نگفتیم از ترس😄
ماه رمضون بود برگشتم روستا، سه ماه بود حامله بودم بد شانسی اون روزها هی منو تو آشپز خونه میفرستادن که آشپزی کن، منم که حالم بد بود بشدت تا چند روز هم روزه بودم هم کمکشون میکردم تا اینکه به مادرم گفتم.
مادرم از اینکه سزارینی بودم، نگران بود میترسید بلایی سرم بیاد، برا همین میگفت دیگه بسه فکر خودتم باش ولی من...
علی آقا هم چند ماه قبل از کرونا بدنیا اومد با یه دکتر بداخلاق که هی میگفت لوله هات رو ببندم، دیگه بیاری خودت میمیری،منم میگفتم شوهرم راضی نیست😅
پسرم که ده ماهش بود، رفتیم یه شهر دیگه که انجا هم دوبار اسباب کشی کردم، پسرم که یکسال ونیمش شد، دوباره خداخواسته باردار شدم تا پنج ماه به هیچکس جز خواهر کوچیکم نگفتم، هر دکتری که میرفتم، میگفتن ناخواسته بوده، منم محکم میگفتم خداخواسته بوده که یه دکتر چند بار برای خودش تکرار کرد خدا خواسته....
میگفتم کاش طبیعی بودم که میتونستم فرزندان بیشتری برای خدمت به اسلام میآوردم، ان شاءلله با سزارین هم ما میتوانیم 💪
دختر پنجمم ناآرام بودن و دختر سوم خیلی بهونه میگرفت، منم کوچولوم رو که میخوابوندم، میرفتم با دخترم خاله بازی کنم 😃 تا میرفتم خونه اش، میگفتم خاله من خوابم میاد میشه یه کم بخوابم خونه تون😂 کمی که میخوابیدم، میگفت خاله پاشو برات چایی آوردم، منم با چشمای خواب آلود سری سر میکشیدم دوباره خوابم میبرد، میگفت خاله بسه، چقد میخواب، پاشو... 😁
دختر کوچولوم که دو روز بود واکسن چهار ماهگی زدن که تصادف کردیم😞 که خدا رو هزار مرتبه شکر که بخیر گذشت ...
بعد از تصادف، بیشتر از قبل قدر همدیگر رو میدونستیم، قدر فرشته هایی که خداوند امانت در اختیارم گذاشته بود، هرچند که من هیچ وقت بابت اینکه خدا فرشته هاش رو بهم هدیه داده، ناشکری نکردم...
همیشه می گفتم خدایا چه یکی باشه، چه ده تا، فقط بتونم بخوبی تربیت کنم در راه دین و اسلام... من در کل هیچ وقت تو زندگیم سخت نگرفتم همیشه صبر کردم و توکلم به خدا بوده و هست.
اینهایی که نوشتم شاید بخش کوچکی از سختیها و خوشی هایی بود که نوشتم، میخواستم بگم که منو همسرم زمانی که ازدواج کردیم، هیچ چیزی نداشتیم در حد ضرورت اما الان بعد از چند سال زندگی مشترک، خدارو شکر تقریبا همه چیز داریم که مهمترینش همین هدیه های زیبای خداونده....
پدرم همیشه میگه متاسفانه خانواده ها بجای ایمان طرف، وضعیت مالی اون طرف رو می سنجن درحالی که ما چهار تا خواهر همه با کسانی ازدواج کردیم که مردانی مومن و با خدا بودند، پدرم فقط ملاکش همین بود، بقیه چیزا تو زندگی بدست میاد...
همین الان که دارم مینویسم باران رحمت الهی در حال باریدن هست... خدایا رحمت بی منتهایت را بر سر همه ی بندگانت فرو بفرست و آنها را از وجود اولاد صالح و پدر و مادر شدن محروم نساز🤲
ان شاءلله که همگی جزو سربازان واقعی امام
زمان عج باشیم با دعای شما خوبان. الهی عاقبت همه ی ما را ختم بخیر و شهادت قرار بده🤲
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۷۰
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
تابستون سال ۹۹ بود بچه سومم تازه یک سال و نیمه شده بود، چند روز بود حالم بد بود اصلا به باردار بودن حتی شک هم نکردم، چون مراقب بودیم و من اون زمان قرص قلب هم مصرف می کردم و با مصرف اون قرصها نباید باردار می شدم ولی در کمال تعجب من باردار بودم.
اولش حتی به سقط هم فکر کردم با خودم ولی ترسیدم و به همسرم گفتم باردارم که خیلی خوشحال شد، البته به خاطر داروهایی که من مصرف می کردم استرس داشتیم ولی سریع به دکتر مراجعه کردم و قرص های قلب و برام قطع کرد و مراقبت های بارداری رو شروع کردم.
البته اینم بگم من برای بچه اولم که سال ۹۱ بود غربالگری نبود ولی برای دومی سال نود و سه غربالگری رفتم ولی برای سومی و چهارمی با تحقیقاتی که کردم غربالگری ها رو نرفتم که دکترم هم موافقت کردن ولی خانه بهداشت خیلی دعوام کردن برای همین روز بعدش همسرم رفت بهداشت و تعهد داد که همه چیزش به عهده خودمون باشه و من فقط زیر نظر دکتر بودم و دیگه تا واکسیناسیون بچه هام بهداشت نرفتم و هردو بچه من سالم به دنیا اومدن و هر بچه روزی خودشو داره.
باید اینم اضافه کنم شوهر من خیلی بچه دوست هست و می گفت بچه ها باید زیاد باشن و هیچ وقت هم نگران خرجشون نبودیم چون زندگیمون با وجود بچه ها رونق و برکت گرفت و با تولد پسر اولم ماشین پیکان خریدیم و پسر دومم هم خونه خریدیم.
ما تو همه چیز قانع بودیم مثلا ماشینمون همون پیکان هست و با تولد پسر سومم اقساط خونه مون تموم شد و خونه مون و کامل تر کردیم که دو نیم طبقه شد.
بچه های ما واقعا تو کوچیکی اذیت می کنن، خواب شون کمه، سریع بیدار می شن و شیرم هم کم بود. سخت بود هر جا می رفتیم مهمونی یا هيئت، بدون خوردن شام بر می گشتیم، چون بچه ها از بس گریه می کردند، دیگه من با خودم گفتم چهار پنج سالی استراحت کنم بعد بچه بیارم ولی از خدا و خواستش رو فراموش کرده بود و ناشکری کردم، این ناشکری باعث شده بود که سر سومی باردار نمی شدم، زیر نظر دکتر رفتم با مصرف چند دوره دارو بازم باردار نشدم، ماه بعدش بدون مصرف دارو باردار شدم ولی سقط شد و خیلی درد کشیدم یکسال بعد از سقطم دوباره باردار شدم و دکتر بارداری مو خیلی زود فهمید و با دادن دارو مانع از سقط مجدد شد و بچه سومم هم به جمع ما اضافه شد.
از بچه چهارمم بگم براتون با اینکه سخت بود و هست ولی خیلی لذت بخشه وقتی می بینم سومی و چهارمی اینقدر خوب با هم بازی می کنن...
ما وام بچه چهارم رو گرفتیم و همسرم بیست تومن روش گذاشت باهاش دستگاه خرید و خودشون کار برداشتن و با دستگاهها کار کردن بعد از شش ماه که قسط های وام شروع شد، همون هشتاد میلیونی که وام گرفتیم و با اون دستگاه کار کردیم و وضع مالی مون هم به نسبت قبل خیلی خوب شده ولی سعی می کنیم که خیلی بریز و بپاش نکنیم تا بتونیم یک خونه بزرگ ویلایی سه خوابه بخریم و حیاط داشته باشیم تا بچه ها بازی کنن.
حالا هم تصمیم داریم خونه خودمون و بدیم مستاجر برای آرامش بچه هامون بریم یک خونه ویلایی بگیریم تا هر وقت تونستیم خونه جدید بخریم.
گشایش هایی که خدا با برنامه ریزی خودش برامون ایجاد کرد خیلی زیاد هست تازه این ماه خودرو طرح جوانی جمعیت هم برنده شدیم ولی تحویلش برج ده هست انشاالله با پول فروش اون و یک مقدار هم خودمون بتونیم روش بذاریم یک خونه خوب بخریم.
قصد داریم هر وقت خونه رو عوض کردیم برای پنجمی اقدام کنیم چون واقعا خونه مون یه آپارتمان هفتاد متری یک خواب هست و برای ما کوچیک...
دور اطراف ما هم هستن افرادی که یک جور خاص وقتی می فهمن چهار تا بچه داریم، بهمون نگاه می کنن.
من متولد هفتادم و به این نتیجه رسیدم یک زن اگه بهترین شغل دنیا و بهترین تحصیلات رو هم داشته باشه ولی تشکیل خانواده نداده باشه و مادر نباشه در اصل موفق نیست چون درجه و رتبه اصلی یک زن، به مادر بودنش هست.
بیاین به دخترامون یاد بدیم اولین و مهمترین وظیفه یک زن همسر و مادر بودن هست...
در ضمن ما توصیه ایت الله ناصری رو درباره اذان گفتن در خانه عمل کردیم و همسرم قبل از هر نماز تو خونه اذان می گفتن تا اینکه پسر سومم رو باردار شدم.
از همه می خوام برای ما هم دعا کنن خدا یک دو قلو خداخواسته دختر بهمون بده
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ٧٢۶
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#بارداری_خداخواسته
خانمی هستم ۳۳ ساله، ۲۲ سالم بود و ترم آخر دانشگاه که عقد کردم و ۲۳ سالگی هم عروسی کردیم. حدود ۱ سال بعد از عروسیم با اینکه شوهرم خیلی موافق نبود ولی تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم و همون موقع باردار شدم و فرزند اولم در سال ۹۳ به دنیا اومد.
وقتی فرزند اولم ۳ ساله شد به همسرم گفتم خوبه دومی رو هم بیاریم تا فاصله شون زیاد نشه ولی شوهرم راضی نشد تا اینکه رفتیم مشهد، بعد از این سفر، شوهرم خودش پیشنهاد داد دومی رو بیاریم، من هم خیلی خوشحال شدم خلاصه با کلی ذوق و شوق تصمیم گرفتیم فرزند دوم رو بیاریم و کلی هم برنامه چیدیم، ولی نمیدونم چرا خدا نخواست که ما این بچه رو با خوشحالی به این دنیا بیاریم!!!
ماه های آخر بارداری بودم که حس کردم حرکت های جنینم خیلی کم شده و طبیعی نیست، خلاصه در ۸ ماهگی زایمان کردم و بعد از زایمان متوجه شدیم بچه مشکل مغز و اعصاب داره و سالم نیست😔 انگار که دنیا روی سرمون خراب شد! سختی های ما شروع شد!
من و شوهرم موندیم با یه بچه ی مریض که نه شیر میخورد! نه گریه می کرد! نه دست و پا می زد ... و از همه بدتر حرف ها و نظرات و دلسوزی های اطرافیان که منو دیوونه کرده بود😭
وقتی فرزند دومم یک سال و سه ماهش بود ناخواسته سومی رو باردار شدم و ما وحشت داشتیم از اینکه نکنه سالم نباشه و مثل فرزند دومم ناقص باشه، شوهرم می گفت سقطش کنیم چون اگه مثل بچه ی قبلیمون باشه زندگیمون نابود میشه ولی من گفتم تا دکتر تایید نکنه که این بچه مشکل داره من هرگز چنین کاری نمی کنم! خلاصه با کلی ترس و دلهره و هزینه های زیاد برای انجام انواع آزمایش های ژنتیکی دکترها بهمون گفتند اصلا معلوم نیست که این یکی مثل قبلی باشه یا نه!!!
خداروشکر بچه ی سوممون سال ۱۴۰۰ به دنیا اومد و کاملا سالم و بی نقص بود و ما خیلی خوش حال بودیم و بعد از دو سال دوباره خنده و شادی به زندگی ما برگشت.
وقتی بچه سومم ۱۰ ماهه بود، در اوج ناباوری متوجه شدم چهارمی رو باردارم!!!!
شوهرم اصرار می کرد که باید بچه رو سقط کنی و من این بچه رو نمیخوام ولی من زیر بار نرفتم، گفتم من قتل نفس نمی کنم و مطمئنم با کشتن این بچه هم این دنیا و هم آخرتم نابود میشه! با کلی جنگ و دعوا و حرص و جوش بچه رو نگه داشتم ولی متاسفانه از حرف ها و نیش و کنایه های اطرافیان خیلی داغون شدم😔
آقا محمدمهدی من بهار امسال به دنیا اومد و من و شوهرم و بچه هام خیلی دوستش داریم هر وقت شوهرم بغلش میکنه میگه کار من خیلی وحشیانه بود که می خواستم یه آدم رو بکشم خداروشکر که تو عاقل تر و صبورتر از من بودی و نذاشتی این کار رو بکنیم!🙂
خلاصه من با اینکه فقط ۳۳ سال دارم خیلی تو زندگیم رنج و سختی کشیدم ولی یه لحظه هم به سقط و کشتن بچه فکر نکردم، پس تو رو خدا به بهانه ی الکی بچه سقط نکنید. سقط جنین با کشتن یه آدم بزرگ هیچ فرقی نداره!
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۴۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#بارداری_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
#جنسیت_فرزند
#قسمت_اول
سال ۷۸ بود که من در ۱۵ سالگی با پسرعمه ام، ازدواج کردم. ما بختیاری هستیم و اکثرا ازدواج هامون در سن زیر ۲۰ سال و فقط با فامیل انجام میشه بندرت وصلت با غریبه ها داشتیم.
چندسال اول ازدواج چون سن ام کم بود و شوهرم کار مشخصی نداشت، به بچه حتی فکر هم نمیکردم. چندسال گذشت. ما تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم که باردار هم شدم ولی سه ماهه سقط شد. طی دو سال، دو بار دیگه باردار شدم و دوباره سقط شد. خیلی روحیه ام رو از دست دادم ۶ سال گذشته بود و حالا دیگه کل فامیل سراغ بچه دار شدنمون میگرفتن و اینکه هرچقد دکتر میرفتم هیچ مشکلی خودم شوهرمم نداشتیم و خواست خدا بود که صبر کنیم.
قبل عید ۸۴ بود که دکتر پرونده رو بست داد دستم که دیگه با روش طبیعی نمیشه بارداری شما و باید ای وی اف کنید.
در اوج ناامیدی بعد تعطیلات عید باید میرفتیم برای ادامه ی درمان، ولی توی همون روزا با حالت تهوع صبحگاهی و انجام یه تست فهمیدم که باردارم و خدا میدونه که چقد خودم خانواده و همه ی اطرافیانم خوشحال شدند و ۸ ماه بعد دختر بدنیا اومد و دنیای ما با اومدنش خیلی تغییر کرد و گرمابخش خونه مون شد.
شوهرم سرکار شرکتی رفته بود و حالا دیگه اوضاعمون بهتر بود. دخترم تازه ١/۵ ساله بود که متوجه بارداری ناخواسته شدم و گریه که دخترم هنوز کوچکه ولی با حمایتهای خانواده ام که ما کنارتیم و تنها نیستی بذار بچه دومم بیاد، باهم همبازی میشن و این شد که ۷ماه بعد، دختر دومم بدنیا اومد.
اولش شوهرم یکم بخاطر اینکه دلش میخواست بچه دوممون پسر باشه ناراحت بود ولی بعدش با دیدن دختر ملوس ام از اولی هم بیشتر دوسش داشت.
زندگی مون روز به روز به برکت وجود دخترا بهتر میشد تا اینکه یه خونه نقلی خریدیم و ماشین خریدم و دختر کوچکم ۵ سالش بود که با اصرار، به شوهرم خواستم اجازه بده برای بار سوم باردار بشم اونم تحت نظر دکتر و با رژیم بارداری برای تعیین جنسیت و پسردار شدن
چون شوهرم پسر اول خانواده بود و خیلیی دوس داشتند که حتما پسر داشته باشه و مدام این سالها ازشون شنیده بودم و دیگه حساس شده بودم. اوایل قبول نکرد ولی من اصرار کردم اونم پذیرفت برای بار آخر،
۶ماه تموم از هرجور داروی گیاهی، رژیم طبی و... رعایت کردم و خیلی مطمئن قدم پیش بردم و بعد از مدتی باردار شدم. خیلی خوشحال بودم و منتظر سونو بودم که نتیجه ی دلخواهم رو بگیرم.
بعد از چند وقت، سونو رفتم. بهم گفتن دوقلو هستند و این دفعه واقعا شوکه شدم بارداری سوم و دوقلو میشد ۴تا بچه و واقعا سخت میشد کارم ولی خیلی این چیزا منو مردد نکرد. خداروشکر کردم و دکتر بهم گفته بود که یکی از دوقلوها پسر هست و اون یکی معلوم نیست.
ماه ششم بارداری بود که سونوگرافی بهم گفت دوقلوهای تو راهیم هردو دختر هستن و خدا برعکس اونچه من براش تلاش کردم، خواسته بود و اینجا دیگه شوهرم بود که وااااقعا براش سخت بود پذیرشش ۴تا دختر اونم تو دور زمونه ای که اکثرا یا یکی یا دوتا فقط بچه داشتند.
چندماه آخر بارداری ام واقعا بسختی می گذشت از یه طرف بارداری دوقلویی و از یه طرف شنیدن حرفای اطرافیان، پذیرشش رو حتی برای خودمم سخت کرده بود.
مهر ۹۱ بود که دوقلوهای نازنین ام بدنیا اومدن و با دیدنشون تموم اون حرف حدیث ها که حتی بعد زایمانمم ادامه داشت و منجر به اختلاف و ناراحتی شده بودن، تو همون دوره، تو همون روزا موندن.
حالا دیگه من ۴تا بچه داشتم و تلاشم برای بزرگ کردن و تربیت دخترام روز به روز بیشتر بیشتر میشد، دختر بزرگم مدرسه ای بود دومی پیش دبستان و دوقلوها یکساله و پر از انرژی برای ورجه ورجه کردن. شبا از خستگی نا نداشتم، روزای سخت زیادی رو گذروندیم ولی با برکت وجود دخترامون همه ی سختی ها تبدیل به شیرینی شدن و وضعمون هم خیلی بهتر شده بود و دخترا بزرگ شدن و من و شوهرم دیگه حتی به اینکه یکبار دیگه بخوایم بچه داربشیم فکر هم نمیکردیم.
دوقلوها ده ساله شدن، حالا دیگه یه خونه ی بزرگ و راحت با تموم امکانات و کلی وقت آزاد داشتم با دخترا ورزش بیرون میرفتیم و خوش بودیم.
ماه رمضون بود و کل ماه رمضون روزه بودم و درست شب های قدر بود که فهمیدم باردارم و واقعا بعد ده سال بدون هیچ برنامه ریزی شوکه کننده بود برامون، شوهرم که هیچ جوره زیر بار نمیرفت میگفت باید سقط کنی، چون من دیگه بچه نمخوام. خداروشکر ما ۴تا بچه ی سالم داریم و واقعا توی این دوره کسی با ۵تا بچه! اصلا حرفشم نزن...
ولی من خیلی محکم وایسادم گفتم من تا الان مشغول عبادت و روزه و نماز بودم الان بیام توی ماه رمضون خودم رو گناه وار کنم؟!
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۴۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#بارداری_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
#جنسیت_فرزند
#قسمت_دوم
هرچه خدا خواسته، همون شده من واقعا نمیتونم اینکار کنم. تا مدتها توی شوک بودم بجز خواهرم هیچ کس از بارداری ام چیزی نمیدونست و تا تموم شدن ۳ماهگی و دادن دوبار سونو و اعلام قطعی اینکه بچه پسر هست، به کسی چیزی نگفتم.
اولین تماسم با مادرم و پدرم بود. که از این خبر خیلی خوشحال شدند و تبریک گفتن. بعد از این همه سال خدا اونجور که خودش خواست برای ما چید نه اونطور که ما خواستیم.
شب یلدای ۱۴۰۰ پسرم بدنیا اومد و گرمی و نشاط خونه مون چند برابر شد از اون روز هر روز میگم خدا رو هزاران بار شکرت که منو لایق دونستی که بهم ۵تا بچه بدی و منم بتونم وظیفه ی مادری ام تا اونجا که میتونم بهتر از قبل انجام بدم.
هر روز که نگاهشون میکنم میگم خدایا با تک تک نفسام شکرگزارت هستم سلامت بدارشون و عاقبتشون بخیر بکن.
ان شاااله بحق علی اصغر حسین علیه السلام هرکس از تو طلب فرزند داره بهش ببخش که تو بهترین بخشندگانی الهیی امین.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#بارداری_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_اول
من ۳۰ سالمه، همسرم ۳۳ سالشونه و در حال حاضر مادر دو فرزند ۴ ساله و ۲ ساله هستم، البته فعلا تا خدا چی بخواد.
منو همسرم به شیوه سنتی در سال ۹۵ عقد کردیم و برخلاف میل باطنی مون و نداشتن کار و حمایت نکردن خانواده ها دوران عقدمون بیش از دوسال طول کشید و خب باطبع مشکلاتی این وسط پیش اومد و بدترینش قبل عروسی بود (البته که از نظر من همش خیر بود) اما خب دوران سختی بود.
به خواست خدا من در دوران عقد باردار شدم و منی که عاشق بچه بودم، نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت چون تو عقد باردار شدنو خیلیا نمیپسندن، من جمله خانواده من و اطرافیان
اولش که رفتم سونو و دکتر که وضعیتمو دید، اومد مثلا دلداریم بده گفت فلان کارو کنی، میتونی سقطش کنی😐 اما من فقط نیاز داشتم یکی راهنمایی کنه همین...
اینم بگم که تو همون هفته ۶ قلب تشکیل شده بود و وقتی برای اولین بار صدای قلبشو تو اون فضای تاریک سونوگرافی شنیدم خیلیییییییی حس قشنگی داشتم و باورم نمیشد دارم مادر میشم، اونم اینطوری...😢
به همسرم پشت تلفن تو خیابون با گریه خبرو دادم و ایشون به شدت خوشحال شدن🙈 و منو دلداری میدادن و تو اون وضعیتی که داشتیم پیشنهاد دادن که با استاد پوراحمد (مشاور خانواده ) بصورت تلفنی مشورت بگیریم و ما در اولین فرصت زنگ زدیم و هردومون با ایشون صحبت کردیم و خدا خیرشون بده نمیدونید چقددددددر حرفاشون بهمون قوت قلب داد و چقدر بهمون کمک کردن.
گفتن که سقط نکنید و گناهه و به این دید نگاه کنید که خدا خواسته به وسیله اون بچه مشکلاتتون رفع بشه و خیلی حرفای امیدوارکننده ای که من تو اون زمان بهش احتیاج داشتم و خدا ایشونو سر راهمون قرار دادن.
گفتن در قدم اول هردوتون به مادراتون بگید و ازشون بخواید خیلی سریع دست به کار شن و کارهای عروسی رو پیش ببرن...
ماهم همینکارو کردیم و من به مادرم گفتم 😭 خیلیییییییی ناراحت شدن و از بی آبرویی خانواده گفتن و گفتن فقط باید سقط کنی 😭 اصلا مادری که تا دیروزش دنبال جهازم بود یهو از این رو به اون رو شد و رفتارش با من انقدر سرد شده بود و همش بهم میتوپید که خدا میدونه چه روزایی رو گذروندم
از اون طرفم همسرم به مادرشون گفتن و ایشونم به پدر شوهرم و تصمیم بر این شد بیان شهرمون و با پدر و مادرم درباره عروسی صحبت کنن.
همسرمو و پدر مادرش اومدن خونه مون و تقریبا یک هفته ای موندگار شدن که هم کارهای عروسی رو اوکی کنن هم یسری از جهازم مونده بود بگیریم. از این ماجرا خانواده همسرم، مادرم و خودمو همسرم فقط میدونستیم و هنوز به پدرم چیزی نگفتیم و نمیدونستیم کی این خبرو بهش بده، هم از واکنشش میترسیدیم چون مشکل قلبی داشتن و هم اینکه رومون نمیشد و مادرمم که کلا مخالف بود و اصلا قبول نکرد که صحبت کنه.
ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#بارداری_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
تو اون شرایط با توکل به خدا بازم ما به استاد پوراحمد پناه بردیم و ایشون گفتن بخاطر شما من میام شهرتون و تو یه امامزاده ای جایی قرار بذارید خودم با پدر عروس صحبت میکنم. ماهم به برادرم گفتیم (خیلی هوامونو داشت) و ایشون با یه ترفندی پدرمو بردن سر قرار با استاد و حالا دقیق نمیدونم چی گذشت بینشون ولیییییی خدا هوامونو داشت و پدرم اصلا مخالفتی نداشتن 😍 و با حرفای استاد کاملا قانع شدن و با آرامش خاصشون برگشتن خونه و از فرداش رفتیم باقی مانده وسایلو تو ۳ ۴ روز گرفتیم.
خلاصه طی کمتر از یک ماه، از زمان فهمیدن بارداریم تا عروسی زمان عین برق و باد گذشت و بدترین روزای عمرمو سپری کردم و با چه استرس و تنشی ماه دوم بارداریم گذشت و تقریبا وسطای ماه سوم من رفتم سر خونه زندگیم☺️ و دخترم ۷ ماه بعد عروسی بدنیا اومد و مادرم همچنان اصرار داشت به همه بگیم که بعد عروسی باردار شدم و بچه زودتر از موعد به دنیا اومد و ... تا بی آبرویی پیش نیاد.
این کار رو کردیم ولی خب حرف و حدیثا رو نمیشه جمع کرد و پشتم کلی حرف زدن اوایلش، ناراحت بودم اما الان اصلا برام مهم نیست.
و من دقیقا روز بعد از تولد یکسالگی دخترم فهمیدم برای بار دوم و خدا خواسته دوباره باردار شدم و بازم نمیدونستم ناراحت باشم یا خوشحال امااااااا بازم مهر مادریم غلبه داشت و بعد از یک هفته با خودم کلنجار رفتن، خودمو راضی کردم که میتونم از پس هردوشون بربیام اگر به خدا بسپارم و پسرمم فروردین ۱۴۰۰ روز میلاد آقاجانمون بدنیا اومدن(روز نیمه شعبان یعنی ۹ فروردین)
با اومدن هر کدوم از بچه ها نعمت های زیادی وارد زندگیمون شد😍 با اومدن دخترم همسرم بعد از ۴ سال دوندگی کارش تو یکی از جاهایی که رفته بود مصاحبه اوکی شد و ۳ ماه مونده بود دخترم بدنیا بیاد رفت سرکار خداروشکر🙏 و با اومدن پسرم ما تونستیم خودمونو جمع و جور کنیم و خونه نیمه کاره پدرشوهرمو تعمیر کنیم و بریم تو خونه خودمون و مستاجری خلاص بشیم.
اینو میخواستم بگم به کساییکه احیانا تو شرایط من هستن یا شاید قرار بگیرن دنبال حرف مردم نباشن، با خدا باشی هیچکس نمیتونه از پا درت بیاره ❤️
من با خدا معامله کردم و نتیجه اش رو هم دیدم😭😍
و منی که الان حدود ۵ ساله عروسی کردم از خیلی از دورو وریام زندگی بهتری دارم. دوتا بچه دسته گل دارم، خونه دارم و الان که دارم براتون مینویسم بعد از یک سال که تو خونه مون اومدیم و نتونسته بودیم کابینت بزنیم من طلاهای عروسیمو فروختم و داریم کابینت میزنیم.
خداروصدهزارمرتبه شکر از زندگیم راضیم، درسته تو هر خونه ای مشکل هست اما من مطمئنم که خدا همیشه هوامون رو داره و اون مشکلاتم حل میشن و به قول گفتنی این نیز بگذرد ...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075