لباس احرام تنم بود و آماده رفتن به #عرفات.
گفتند: عباس زنگ زده. تا رفتم دم تلفن دیدم صف ۱۶-۱۵ نفره ای برای صحبت با عباس درست شده که آخرینش من بودم.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: برای خودت از خدا #صبر بخواه. دیگر مرا نخواهی دید. مبادا برگشتنی گریه کنی و ناراحت شوی. تو به من قول داده ای. ارتباطت را با #امام_زمان (عج) بیشتر کن.
دیگر در حال خودم نبودم. گوشی تلفن از دستم افتاد. رفتم اتاق مثل دیوانه ها سرم را به دیوار می کوبیدم طاقت نیاوردم. هنوز هم برخی با عباس مشغول صحت بودند.
به زور گوشی را گرفتم. گفتم: عباس! به دادم برس. من نمی توانم از تو خداحافظی کنم. دیگر نه او می توانست چیزی بگوید نه من.
وقتی گفتم خداحافظ. با گوشی تلفن با هم افتادیم روی زمین.
#شهید_عباس_بابایی
#مرگ_آگاهی
#روضه_وداع_شهدا
آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحه ۴۳-۴۲.
@boreshha
🔺ديدار در #عرفات
▫️سرهنگ عبدالمجيد طيّب
💢سال 1366 كه به مكّه مشرف شدم، عضو كارواني بودم كه قرار بود شهيد بابايي هم با آن كاروان اعزام شود؛ ولي ايشان نيامدند و شنيدم كه به همسرشان گفته بودند بودن من در جبهه ثوابش از حج بيشتر است
💠در صحراي عرفات وقتي روحاني كاروان مشغول خواندن دعاي روز #عرفه بود و حجّاج مي گريستند، من يك لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد ناگهان شهيد بابايي را ديدم كه با لباس احرام در حال گريستن است.
🔹خیلی تعجب کردم و با خود گفتم ایشان کی و چطور خودشان را به عرفات رسانده اند، اما وقتی دوباره نگاه کردم، ایشان را ندیدم و فکر کردم اشتباه کرده ام و به همین خاطر قضیه را به هیچ کس نگفتم.
🌀وقتي مناسك در عرفات و منا تمام شد و به مكّه برگشتيم، از شهادت تيمسار بابايي باخبر شدم در روز سوم شهادت ايشان، در كاروان ما مجلس بزرگداشتي بر پا شد.
🌱در آنجا از زبان روحاني كاروان شنيدم كه تيمسار دادپي، بابايي را در مكّه ديده بود. اینجا دریافتم که خداوند خداوند فرشته اي را به شكل آن شهيد مأمور کرده تا به نيابت از او مناسك حج را به جا آورد.
#شهید_عباس_بابایی
#الهامات_و_عنایات
#کتاب_پرواز_تا_بی_نهایت، صفحه 265.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir