eitaa logo
برش‌ ها
383 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
346 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
برش اول: برای بچه آیه «كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (بقره ۲۱۶)» را خوانده و تفسیر کرده بودم. خیلی به دل بچه ها نشسته بود. مهدی که برگشت مقر و خبر آن آیه و تحول بچه را که شنیده بود آمدم سراغم. خواب بودم. از من خواست تا خلاصه مطالب را به او هم بگویم. گفتم و گفتم که گاهی اتفاقی به نظر ما شر است اما در واقع خیر است و بالعکس. گریه اش گرفت و گفت: «راست می گویی. این عملیات با همه گرفتاری هایش برای من خیر است». گفتم: مگر از عملیات می ترسی که ناراحت شدی؟ گفت من اهل ترس نیستم؛ اما آسمان بوی می دهد. گفت: «حاجی! سه برای تان دارم. یک اینکه سه روز بعد عملیات خواهد شد. دوم اینکه من در آن عملیات شرکت کرده و می شوم. سوم اینکه ۷۲ ساعت بعد از همین لحظه ای که با شما صحبت می کنم، تیری به قلبم می خورد و شهید می شوم». از سر کنجکاوی ساعت را از بچه ها پرسیدم. یک و نیم نیمه شب بود. برش دوم: غروب روز ۲۸ آذر بود و ما آماده حرکت. مهدی سر حرف را باز کرد: «دیشب در خواب دیدم شب ست. مجلس باشکوهی بود و مشغول بودیم. همه داشتند گریه می کردند. من هم چند بیتی خواندم. این شب تاسوعایی که من دیدم، حتما عاشورایی هم به دنبال دارد». وقتی دید پوتین هایم اذیتم می کند پوتین هایش را به من داد. قرآنی داشت که امضاء و تبرک شده امام خمینی بود. گفت: بیا این مال تو. قبول نکردم. گفت: یک بار دیگر هم این را به من بر گرداندی. یادت باشد شهید که شدم بیا از جیبم بردار. برش سوم: تیربار دوشکای دشمن در بالای ارتفاعات، همه بچه ها را زمین گیر کرده بود. مهدی گفت: بیا برویم راه بچه ها را باز کنیم. به دشمن که نزدیک می دشدیم دو کلاف بزرگ بود. برای بریدنش چیزی نداشتیم. مهدی از زیر آن رد شد و با دست بلندش کرد. من هم از زیرش رد شدم. مهدی که از سیم خاردار اولی بیرون آمد، مورد اصابت گلوله دوشکا قرار گرفت و روی سیم خاردار افتاد. برگشتم عقب. حاج آقای پروازی که از دور شاهد شهادت مهدی بود، وقتی از شهادتش مطمئن شد، ناخود آگاه پرسید: چند است؟ وقتی ساعت را شنید گفت: درست ۷۲ ساعت از آن شب می گذرد. راویان: حاج آقای پروازی و منصور نام آور ؛ زندگی نامه و خاطرات شهید مهدی خندان؛ نویسنده و ناشر: گروه و نشر شهید ابراهیم هادی. نوبت چاپ: اول-۱۳۹۴٫. صفحات ۱۴۵-۱۴۷ و ۱۵۳-۱۵۴ و ۱۶۰. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
شب ، محمد رضا جزو هایی بود که باید از نهر خین می گذشتند و راه را برای بقیه باز می کردند. محمد رضا لباس تمیزی پوشید و مرتب و عطر زده، گفت: این عملیات آخر من است و دیگر بر نمی گردم. برای اینکه عراقی ها نفهمند پاسدار است لباس سپاه هم نپوشید. بر اثر اصابت ترکش به شکمش نتوانست به عقب برگردد و اسیر شد. ارتش بعث اسرا را بازجویی و تحقیر می کرد و دستور می داد که به امام خمینی بگویند، سرباز عراقی تا با لگد کوبید توی شکم محمد رضا، فریاد زد:« مرگ بر مرگ بر صدام». با پوتین کوبیدند توی دهانش، اما او ول کن نبود، آن قدر گفت تا بازجوها را از رو برد. هشت روز از مجروحیتش می گذشت، بدون آب و غذا و دارو. در گوش دوستش گفت: میرزایی! من شهید می شوم. ما پیروز می شویم و تو آزاد. برو قم. به مادرم بگو چشم انتظارم نباشد. روز دهم اسارت بود. زخم هایش عفونت کرده بود. تشنگی امانش را بریده بود. قبل از این که بچه ها آبش دهند، از جام شهادت سیراب شد. ؛ زندگی نامه شهید محمد رضا شفیعی. نویسنده: نرگس شکوریان فرد. ناشر: عهد مانا-1395. صفحه 54، 58 و 65. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
شهادت رضا چیزی نبود که قابل کتمان باشد. از همان قبل تولدش از #امام_رضا فرزندی را خواسته بودم که در راه خدا فدا شود و خدا به عنایت امام رضا (ع) رضا را به من داده بود. برش اول: تازه دو روز از تولدش می گذشت. خانه مادرم بودم و داشتم شیرش می دادم. سرم را که بلند کردم،ناگهان روی دیوار تصویری را دیدم که خشکم زد. بدنم خیس عرق سرد شد؛ گویا در میانه برف ها منجمد شده بودم. می خواستم آنچه را دیده بودم به مادرم بگویم؛ اما زبانم نمی چرخید. نه آن روز، تا زمانی که رضا زنده بود، زبانم برای گفتنش نچرخید. در آن تصویر، صحنه درگیری را دیدم و رضا را در همین سن شهادت، که شهید می شود. برش دوم: چند روز قبل از شهادتش با هم رفتیم عکاسی ارتش. رضا شش قطعه عکس انداخت. پشت یکی را تاریخ زد 12 بهمن 1361 و امضا کرد و داد دستم. گفت: من شهید می شوم. برش سوم: در آخرین مرخصی اش رفته بودیم تشییع یکی از دوستانش به نام #شهید_نادر_شاکری_نیا. رضا با نادر هم محلی و هم پایگاهی بود. هنگام تدفین، رضا چون می خواست لحظه تدفین را ببیند، رفت بالای درخت توت خشکیده ای در نزدیکی قبر و داشت گریه می کرد. در همان حالت به قبر خالی کنار نادر اشاره کرد و گفت: مادر جان! این قبر هم برای من است. حرفش را جدی نگرفتم. خیلی نگذشت که رضا شهید شد و به همان جای مشخص شده بازگشت. #شهید_رضا_پناهی #عنایات_و_کرامات_شهدا #مرگ_آگاهی راوی: مادر شهید و برادر زعیم زاده کتاب عارف 12ساله؛ مادرانه های شهید رضا پناهی؛ صفحه 13 و 53 و 55 و 61. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام https://eitaa.com/boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
چند تا بچه داشت و برادرش هم شهید شده بود. اصلا زیر بار نمی رفتم که اعزامش کنم. را در پیش داشتیم. کتف هایم را محکم گرفت و در چشمانم زل زد و گفت: اگر نگذاری جلو بروم، شکایتت را به مادرم زهرا (س) می کنم. من را دعوت کرده است. بالاخره راضی شدم. در حین عملیات سراغش را از بچه ها گرفتم، گفتند گلوله ای به سنگرش اصابت کرد و شهید شد. داخل جیبش تقویمی بود که صفحه اولش نوشته ای داشت. در تاریخ 01/01/1366 نوشته بود: «شهید سید حسین حسینی، تاریخ شهادت: 21/01/1366». بیست روز پیش حضرت زهرا (س) دعوتش کرده بود. (س) راوی: حسین کاجی (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار 1395، خاطره 32. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام https://eitaa.com/boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
وقتی بودیم ،خواب دیده بودم محمد حسین شهید می شود. از آن زمان به بعد هر وقت می دیدمش بی اختیار اشکم جاری می شد. خودم را برای رساندم منطقه. با مهدی پرنده غیبی باهم بودیم که محمد حسین با موتور از راه رسید. باز اشکم جاری شد. محمد حسین دل ا زدنیا کنده بود. خطاب به مهدی گفت: «شما کاری ندارید. من هم دارم می روم». شهادتش را می گفت. مهدی شروع کرد به گریه کردن و گفت: «محمد حسین! تو اهل این حرف ها نبودی. تو که با معرفتی بودی». محمد حسین گفت: «به خدا قسم! دو سال است که به خاطر با شما مانده ام. بعد از شهادت اکبر شجره این دو سال را فقط به هوای شما صبر کردم. دیگر بیش از این است. انصاف بدهید. آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند». همان طور که می خندید سوار موتورش شد و رفت. راوی: حمید شفیعی؛ هم رزم ؛ زندگی نامه و خاطرات از شهید محمد حسین یوسف الهی، نویسنده: مهری پور منعمی، ناشر: مبشر، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۶؛ صفحه 230-231. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام https://eitaa.com/boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
نشسته بود کنار ساحل. با خودش زمزمه می کرد و اشک می ریخت. پرسیدم: چه می خوانی؟ التماس دعا. گفت: روضه حضرت علی اصغر (ع) را می خوانم؛ چون مثل ایشان شهید خواهم شد. باورم نشد. چون اولین بارش بود که به منطقه اعزام شده بود و اصلا قرار نبود خط مقدم ببرندش و اینجا خط سوم بود و اثری از تیر و ترکش جنگ در آن نبود. جزئیات و نحوه شهادتش را هم تعریف کرد. من هم ناباورانه راهی عملیات شدم. از عملیات که برگشتم شهید شده بود. تیر هم خورده بود به گلویش مثل علی اصغر (ع). ع ع راوی: برادر خرسند ، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم 1395، ص 141 . ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
خیلی دلباخته شهدا بود. اعتقاد داشت که شهادت به خواست خود انسان است: من اعتقاد دارم و به این اعتقادم نیز پایبند و راسخ هستم که هیچ کدام از این بچه‌ها در جبهه به شهادت نرسیدند الا این که خودشان خواستند، الا اینکه برنامه قبلی داشتند و اصلاً یک حرکت اتفاقی برای هیچ کدامشان نبود، برای من این مطلب ثابت شد، چون من اکثر این شهیدان را می‌شناسم و با آنها از نزدیک آشنا بودم یا یک روز قبل از شهادت و یا روز شهادت و یا دو روز قبل از شهادتشان، لحظة شهادت خود را به زبان می‌آوردند. برای حرف خودش شاهد هم داشت: ، که شش ماه قبل از شهادتش برای من نامه نوشته بود که “من شش ماه دیگر شهید می‌شوم”. ، که سه روز قبل از شهادتش مجروح شده بود و ترکش خورده بود به یکی از قسمت های گردنش، و وقتی به او گفتم آقای زینلی چه شده است؟ گفت: احمد کمی این طرف‌تر خورده، انشاء الله همین روزها جای اصلی می‌خورد و همین هم شد. راه افتادیم برویم برای قرارگاه، من جیپ را می‌راندم و ایشان بغل دست من نشسته بود، آمد نزدیک‌تر شد، دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «برادر احمد، من آماده‌ام و هیچ کاری ندارم همین دو سه روزه شهید می‌شوم». از این روشن‌تر و واضح‌تر؟ و همین هم شد. در اوج پیروزی عملیات و در موقعی که سختیها پشت سر گذاشته شده بود و عملیات رو به اتمام بود یک گلوله زدند و همان یک گلوله فلسفة شهادت شهید خرازی شد با ، در کنار دجله باهم نشسته بودیم، من رفتم قرارگاه که آخرین وضعیت را گزارش دهم و صحبت کنیم و برای ادامة عملیات به نتیجه برسیم. من از پیش ایشان به این طرف دجله آمدم و به قرارگاه رفتم و طولی نکشید که برگشتم، آمدم کنار دجله قایقی نبود من را ببرد، با مهدی تماس گرفتم و گفتم: «چه خبر است؟» ایشان جواب سؤال من را نداد و این جمله را فرمود که: «برادر احمد بیا اینجا، اینجا جای بسیار خوب و زیبایی است بیا تا برای همیشه پیش هم باشیم» این آخرین جملة او بود که این کلمه چند لحظه مانده به شهادت این شهید عزیز بود. ؛ یادداشت هایی درباره شهید احمد کاظمی/ خاطره نگار: محمد مهدی بهدار وند/ نشر شهید کاظمی/ نوبت چاپ: اول-تابستان ۱۴۰۵؛ صفحه ۱۱۳-۱۱۵. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
چند تا بچه داشت و برادرش هم شهید شده بود. اصلا زیر بار نمی رفتم که اعزامش کنم. را در پیش داشتیم. کتف هایم را محکم گرفت و در چشمانم زل زد و گفت: اگر نگذاری جلو بروم، شکایتت را به مادرم زهرا (س) می کنم. من را دعوت کرده است. بالاخره راضی شدم. در حین عملیات سراغش را از بچه ها گرفتم، گفتند گلوله ای به سنگرش اصابت کرد و شهید شد. داخل جیبش تقویمی بود که صفحه اولش نوشته ای داشت. در تاریخ 01/01/1366 نوشته بود: «شهید سید حسین حسینی، تاریخ شهادت: 21/01/1366». بیست روز پیش حضرت زهرا (س) دعوتش کرده بود. (س) راوی: حسین کاجی (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار 1395، خاطره 32. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام https://eitaa.com/boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
🔺اول عملیات! ▫️راوی: حاج حسین یکتا 🔹عازم در شمالی بودیم. تازه سوار تویوتا شده بودیم . از سردی هوا آب از دماغ همه راه افتاده بود. 🔸 گروهان ما نقطه الحاق لشکر ولی عصر (عج) بود. توی این فکر بودم که در گیرو دار عملیات چه طور می توان آنها را پیدا کرد و شناخت شان تا الحاق صورت بگیرد. ◾️ توی گوش مجتبی گفتم: نقطه سختی را برای عملیات به گروهانت داده اند. ◽️معنا دار نگاهم کرد و گفت: «من اول عملیات راحت می شوم. این مشکل شماست که باید تا آخرش بروید». 🌀می خواستم بگویم «چرا ادای نور بالا ها را در می آوری؟» که منصرف شدم. ⚡️راست می گفت. وقتی از قایق پیاده شدیم. مجتبی، من و شهید محمد باقر فلسفی برای پاک سازی سنگرهای اطراف سیل بند راهی شدیم. هنوز به سنگر دوم نرسیده بودیم که یک عراقی با زیر پوش از سنگر بیرون پرید و در حال فرار تیربارش را روانه ما کرد. 🍁مجتبی به حالت سجده خوابیده بود. پریدم رویش و باقر هم روی من. وقتی به زور خودم را از بین شان بیرون کشیدم، هر دو پر کشیده بودند. 🌦 گلوله ای به پیشانی مجتبی خورده بود. یاد حرفش افتادم که می گفت:«من اول عملیات راحت می شوم». 📚 ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحات ۲۶۲-۲۶۳ و ۲۷۰ ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺روایتی از نوجوانی که با لبخند به استقبال شهادت می رفت! 🌱من امروز شهید میشم! 🍁برش یک، دو و سه را مطالعه بفرمایید. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺کنار تخته سنگ! 🔹شهید غلام رضا صانعی پور ، نوجوانی رزمنده بود که در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد. سجود و رکوع نمازش یک ربع طول می کشید. 🌀به سنگی را نشان داده بود و گفته بود:«من در کنار این سنگ به شهادت می رسم». 🍁صدای انفجار خمپاره که آمد خودم را با عجله رساندم. غلام رضا به شهادت رسیده بود. کنار همان تخته سنگ؛ در حال تلاوت قرآن. ▫️راوی: حمید شفیعی 📚 ؛ خاطرات حمید شفیعی، صفحه ۹۱-۹۰. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir