📚معرفی و بررسی کتاب "دیدم که جانم می رود"
#شهید_مصطفی_کاظم_زاده
«وقتی که مطالعه کتاب را تمام کردم، از ته دل گریه کردم؛ اما نه برای مصطفای داستان که در سن ۱۷ سالگی دارد به استقبال شهادت می فت؛ بلکه برای حمید ماجرا که با وجود رفیق راه هم، می خواست رفیق نیمه راه باشد و نمی توانست از دلبستگی هایی که عنقریب از دستش می داد، دل بکند...
✍️متن یادداشت را از طریق سایت می توانید مطالعه بفرمایید.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
آیندهسازان کنار خین....mp3
4.76M
⚡️آرپیجیزن ۱۳ سالهای که آتش گرفت.
#روایتگری
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺#عید_نوروز شهید سیاهکالی!
🔹عید سال 93 مصادف با ایام فاطمیه بود، به حرمت شهادت حضرت زهرا(س)آجیل و شیرینی نگرفتیم. به مهمان ها میوه و چای می دادیم.
🔸چون کوچک تر بودیم اول ما برای عید دیدنی خانه فامیل رفتیم، از آنجایی که تازه عروس و داماد بودیم همه خاص تحویل می گرفتند و کادو می دادند. اکثر جاها برای اولین بار به بهانه عید خانه فامیل و آشنایان رفتیم و پاگشا شدیم.
🌀از روز سوم عید تماس های موبایل من و حمید شروع شد، اقوام تماس می گرفتند و دنبال آدرس خانه ما برای عید دیدنی بودند.
🍁حمید از مدت ها قبل پیگیر ساخت یک مسجد در محله پونک بود و کار های بنایی انجام می داد. از روز اول خودش پیگیر ساخت این مسجد شده بود. از اهالی محل، آشنایان و اقوام امضا جمع کرد تا به عنوان درخواست مردمی از مسئولین پیگیر مجوز ساخت مسجد باشد.
⚡️درباره انتخاب اسم مسجد بین اهالی محل و رفقای حمید اختلاف نظر بود. یک عده نظرشان مسجد حضرت امیر المؤمنین(ع)بود و تعدادی هم می گفتند بگذاریم مسجد حضرت عباس(ع).
☄حمید نظرش این بود که اگر خودحضرت عباس(ع) هم بود می گفت مسجد را به نام پدرش بگذاریم. نهایتا اسمش را مسجد حضرت امیر گذاشتند.
💢کل تعطیلات عید حمید برای کمک به ساخت مسجد خانه نبود. می خواست از تعطیلات نهایت استفاده را بکند تا کار مسجد پیش برود، برای همین به جز منزل چند نفر از اقوام نزدیک جای خاصی نتوانستیم برویم. تا سیزده بدر حمید درگیر کار مسجد بود.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#روحیه_کار_جهادی
📚#کتاب_یادت_باشد، صفحه ۱۴۹-۱۵۱.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
5_6167958377226830173.mp3
8.96M
🌀رزق شما خواهد بود اگر توفیق شود..
🎙روایتگری سردار یکتا
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شهدا چه کارکردند که شهید شدند؟
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺می روم مادر که اینک کربلا می خواندم!
🔹پارچه را کنار زدم، محمد حسین بود با همان لبخند همیشگی اش. خواستم وسایلش را برسانم دست خانواده اش.
🔸داشتم جیب هایش را خالی می کردم که به یک کاغذ برخوردم که رویش نوشته بود: می روم مادر که اینک کربلا می خواندم.
#شهید_محمدحسین_شهربانوزاده
#شهدا_و_امام_حسین
#عنایات_و_کرامات_شهدا
📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم ۱۳۹۵، ص ۱۱٫
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺روایتی از نوجوانی که با لبخند به استقبال شهادت می رفت!
🌱من امروز شهید میشم!
#شهید_مصطفی_کاظم_زاده
#عنایات_و_کرامات_شهدا
#مرگ_آگاهی
🍁برش یک، دو و سه را مطالعه بفرمایید.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
برش ها
🔺روایتی از نوجوانی که با لبخند به استقبال شهادت می رفت! 🌱من امروز شهید میشم! #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
💠برش اول:
🔹روز بیست و دوم مهر بود که مصطفی دولا دولا وارد سنگر شد و از خوشحالی داشت دستهاش رو به هم می مالید و گفت: «حمیدچون! با اجازه تون من امروز میرم تهران».
▫️گفتم: آخیش! زودتر برو خیال من رو راحت کن. آخه مگه آزار داشتی؟ همون عقب که بودیم می رفتی.
🔅بعدش اومد من رو یه خورده مشت و مال داد و دوباره آن هم بلحن کاملا جدی گفت: «داداش جون! با اجازه ات دیگه امروز بعد از ظهر زحمت رو کم می کنم»
▫️با تعجب گفتم: «خوبه! ولی چرا بعد از ظهر؟ همین الان خودم ردیف می کنم تا بری تهرون»
▪️خندید و گفت: «نه داداش! اون جایی که من میرم با اون جای منظور تو خیلی فرق داره»
🌱یه خورده که حالم خوب شد، دوربین را درآوردم که ازش عکس بگیرم. هر چه کردم اجازه نداد. گفت:«دیگه واسه عکس گرفتن دیر شده، بعدا می تونی ازم عکس بگیری»
🔻ادامه در مطلب بعد👇
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
برش ها
🔺روایتی از نوجوانی که با لبخند به استقبال شهادت می رفت! 🌱من امروز شهید میشم! #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
🔺ادامه از مطلب قبل👆
💠برش دوم:
🔹کف سنگر دراز کشیده بودیم. مدتی که گذشت از اینکه نگذاشته بود ازش عکس بگیرم اظهار ناراحتی کردم. یه دفعه پرید صورتم را بوسید و گفت: «ناراحت نشو! من امروز بعداز ظهر می خوام برم»...با شادی خاصی دستهاش رو به هم می مالید و گفت: «من امروز شهید میشم».
🔸فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای هم دیگر ناز میکردیم که گفت: «حمید جون! دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هر چی که میگم خوب گوش کن».
▪️ پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟
▫️ گفت: «آره. من امروز بعد از ظهر شهید میشم؛ چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هر چی خدا بخواد، همونه». بعد شروع کرد به تعریف خوابی که دیده بود که یک ساعت از خاطر هر دوتامون رفته بود، اما قرار بود شهدا بیان به استقبالش.
🌦سرانجام، بعد از خداحافظی گفت: «بهخدا قسم! مطمئنم در زمان جون دادنم، امام زمان بر بالینم خواهد آمد، به خدا من وقتی بخوام جون بدم، میخندم.»
🌱با خنده دستی به صورتش زدم و گفتم: «آخه پدرآمرزیده، از کجا معلوم؟ شاید ترکش خمپاره بزنه و صورتت رو لت و پار کنه».
🌀فقط خندید و گفت: «حالا صبر کن میبینیم آقاحمید!»
🔻ادامه در مطلب بعد👇
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
برش ها
🔺روایتی از نوجوانی که با لبخند به استقبال شهادت می رفت! 🌱من امروز شهید میشم! #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
🔺ادامه از مطلب قبل👆
💠برش سوم:
🔹ساعت از ۴ گذشته بود که ناگهان از جا پرید و گفت: «زود باش کف سنگر رو گود کنیم تا جا بیشتر بشه و راحت بتونیم نماز بخونیم». هر چه اصرار کردم که دیره و نمیشه زیر بار نرفت.
▪️تجهیزات و اسلحه و وسایل را بیرون ریختیم. بهش گفتم: «مصطفی، برو بیل رو از سنگر بغلی بگیر و بیا». رفت و با یه بیل دسته بلند اومد.
▫️گفتم: این که نمیشه برو یه دسته کوتاهش رو بگیر بیار. مصطفی چهار زانو جلوی سنگر نشسته بود و با خودش داشت میخندید اون هم در حد قهقه.
▪️به شوخی گفتم: «چته کچل؟ داری به من میخندی؟ اصلاً امروز تو دیوونه شدی؟ زود باش برو بیل رو بیار». ولی او همچنان میخندید. وقتی گفتم: هان تو چت شده؟
▫️با همان خندهی زیبا گفت: «چقدر تو عجله داری؟ … اصلاً میخوای بفهمی امروز چمه؟ چند دقیقه صبر کن میبینی!».
▪️دوباره پرسیدم: «مگه چی شده؟»
▫️گفت: «عجله نکن، میبینی!»
🌱بلند شد و به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر هم بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچهها میشنیدم. میخواستم داد بزنم که زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشتانگیز سوت خمپارهای مرا که در سنگر بودم، در جایم میخکوب کرد. به کف سنگر چسبیدم…
⚡️کمی که هوا روشنتر شد، پاهای مصطفی را دیدم به حالت دمر روی زمین افتاده بود. سرش از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته بود.
زبانش باز نمیشد. یک دفعه ناخواسته فریاد زدم: مصطفی … منم حمید … تو رو خدا یه چیزی بگو . لرزهی بدنش تندتر شد. نفس سختی به داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران کرد.
💢با لبخندی زیبا که بر لبانش نشست، به سوی حق شتافت. سربند سبز «یا حسین شهید» که از خون سرخ شده بود، در مشتش بود. در آخرین لحظه از میان انگشتانش که ناخودآگاه باز شدند، بر زمین افتاد …
📚کتاب #دیدم_که_جانم_می_رود، نویسنده و راوی: حمید داود آبادی؛ ناشر: انتشارات شهید کاظمی. نوبت چاپ: ۱۳ام-تابستان ۱۳۹۵؛ صفحات ۲۰۴، ۲۰۷-۲۰۹، ۲۲۳، و ۲۲۵-۲۲۷.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🌷 برای هیا، کودک فلسطینی که قبل از شهادت وصیتنامهاش را نوشته بود + تصویر وصیتنامه این کودک شهید
🔹خوب میداند شهادت تازه آغاز حیات است
آخر نامه الیه راجعون را مینویسد
سالهای بعد پیروزی معلم روی تخته
نام او را در میان بهترینها مینویسد
📹 لحظاتی از شعرخوانی خانم طیبه عباسی در دیدار جمعی از شاعران و اهالی فرهنگ و ادب با رهبر انقلاب در شب میلاد امام حسن مجتبی علیهالسلام
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔺کنار تخته سنگ!
🔹شهید غلام رضا صانعی پور ، نوجوانی رزمنده بود که در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد. سجود و رکوع نمازش یک ربع طول می کشید.
🌀به #شهید_یوسف_اللهی سنگی را نشان داده بود و گفته بود:«من در کنار این سنگ به شهادت می رسم».
🍁صدای انفجار خمپاره که آمد خودم را با عجله رساندم. غلام رضا به شهادت رسیده بود. کنار همان تخته سنگ؛ در حال تلاوت قرآن.
#شهید_غلام_رضا_صانعی_پور
#عنایات_و_کرامات_شهدا
#مرگ_آگاهی
▫️راوی: حمید شفیعی
📚#کتاب_رندان_جرعه_نوش ؛ خاطرات حمید شفیعی، صفحه ۹۱-۹۰.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️ داستان عجیب شهادت #شهید_مصطفی_چمران
🎙روایتگری سحرگاهی سردار یکتا
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اعلام خبر شهادت پاسدار شهید بهروز واحدی به محضر خانواده گرانقدر او
#شهادت_جاریست
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺باغیرت!
🔹محمدتقی خیلی با #غیرت بود. همراه خواهرانم رفته بودیم خانه اش. خانه هم مقداری گرم شده بود.
🔸بهش گفتم : پنجره را باز کن تا یه مقدار هوای تازه داخل اتاق بیاید.
🌦با خنده اش فهماندم که این کار را نمی کند. چون اتاق شان طوری بود که می شد از بیرون داخل خانه را دید.
▪️خیلی کیف کردم. بلند شدم بوسیدمش.
💢گفتم: قربانت بروم داداش با غیرت خودم. ما حجاب مان را رعایت می کنیم. تو بلند شو و پنجره را باز کن.
#شهید_محمد_تقی_سالخورده
#سیره_خانوادگی_شهدا
#فرهنگ_حجاب_و_عفاف
▫️راوی: نرگس سالخورده؛ خواهر شهید
📚#کتاب_هفت_روز_دیگر؛ مجموعه خاطرات شهید محمدتقی سالخورده، نوشته: مصیب معصومیان. ناشر: انتشارات شهید کاظمی. نوبت چاپ: اول-1398. صفحه 98.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📎 «من میتوانستم گناه کنم...»
🔸بریده ای از کتاب (عارفانه):
#شهید_احمد_علی_نیری
▫️✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
49.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸امرور سالروز شهادت بزرگ مردی از دیار گیلان است.
🔸سردار املاکی، مردی از دیار لنگرود که با فداکاری و ایثار خود درس شهامت و شجاعت را مشق کرد.
🔸سردار شهید حسین املاکی 9 فروردين سال 67 در عمليات والفجر 10 در منطقه عملیاتی بانی بنوک براثر بمباران شيميايي به خيل همرزمانش شهيدش پيوست.
#شهید_حسین_املاکی
▫️✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺#بازنشر به مناسبت سالروز تأسیس مسجد مقدس جمکران:
🔹محمد رضا تازه به گردان ما آمده بود. شده بود بی سیم چی خودم. گذاشتمش مسئول دسته. بعد از چند روز که کارش را دیدم، گفتم محمد باید معاون گروهان شوی. زیر بار نمی رفت.
🌀 گفت: به شرطی قبول می کنم که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه کاری به کارم نداشته باشی. قبول کردم.
🔸بعد از مدتی می خواستم فرمانده گروهانش کنم. واسطه آورد که زیر بار نرود؛ اما قبول نکردم. آخرش گفت با همان شرط قبلی.
▪️پاپیچش شدم که باید بگویی کجا می روی؟
▫️ گفت: تا زنده ام به کسی نگو. می روم زیارت #مسجد_جمکران.
⚡️۹۰۰ کیلومتر را هر هفته از دارخوین تا #جمکران را عاشقانه طی می کرد.
☄یک بار همراهش رفتم. نیمه شب دیدم سرش را به شیشه گذاشته و مشغول نافله اشکی است.
🌦در مسیر برگشت می گفت: یک بار برای رسیدن یه جمکران ۱۴ ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. تا رسیدم نماز را خواندم و سریع برگشتم.
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
#شهدا_و_امام_زمان
#عشق_و_ارادت_شهید_تورجی_زاده_به_امام_زمان
#شهدای_جمکرانی
◽️راوی: سردار علی مسجدیان؛ فرمانده وقت گردان امام حسن (ع)
📚#کتاب_یا_زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، صفحه ۸۳-۸۵.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
💢#شهید_حسین_املاکی، نگاهش به جنگ و جبهه نگاهی کاملا از سر تکلیف بود و زمان مند نبود. تا زمانی که تهدید جنگ بود، نمی توانست در خانه بنشیند.
#سیره_نظامی_شهدا
#عشق_به_جهاد_در_راه_خدا
🔻برش یک و دو را که ناظر به اوایل و اواخر جهادش می باشد، بخوانید.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
برش ها
💢#شهید_حسین_املاکی، نگاهش به جنگ و جبهه نگاهی کاملا از سر تکلیف بود و زمان مند نبود. تا زمانی که تهد
💠برش اول:
🔹اردیبهشت 1362 بود که حسین از جبهه برگشته بود. هر وقت که همه اعضای خانواده دور هم جمع می شدیم، مادرش می گفت: «پسرم! دیگه جبهه نرو تو تکلیفت رو انجام دادی، حالا دیگه زن و بچه داری اونها چشم انتظارند، بهتره پیش شون بمونی».
🌦حسین آقا هم می گفت: «مادرم! اگه همه ما تو خونه بمونیم، می دونی چی میشه؟ یک دفعه می بینی دشمن همه کشور رو اشغال کرد. آزادی ما رو گرفت ایمان و اعتقاد ما رو گرفت. اون وقت هیچ اختیاری از خودمون نداریم. اون وقت تا ابد باید زیر سلطه دشمن بمونیم و هر بلایی که خواستن سر ما بیارن. نمی دونی این دشمن نامرد چی به سر شهرهای مرزی ما و مردمش آورده، این دشمن پستی که من دیدم هر کاری از دستش بربیاد، انجام میده. نه دین دارن، نه شرف نه انسانیت. وظیفه شرعی و انسانی ماست که به جنگ بریم، مادر».
▫️حسین آقا سکوت می کرد و دیگر هیچ چیز نمی گفت.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir