eitaa logo
برش‌ ها
383 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
346 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی دلباخته شهدا بود. اعتقاد داشت که شهادت به خواست خود انسان است: من اعتقاد دارم و به این اعتقادم نیز پایبند و راسخ هستم که هیچ کدام از این بچه‌ها در جبهه به شهادت نرسیدند الا این که خودشان خواستند، الا اینکه برنامه قبلی داشتند و اصلاً یک حرکت اتفاقی برای هیچ کدامشان نبود، برای من این مطلب ثابت شد، چون من اکثر این شهیدان را می‌شناسم و با آنها از نزدیک آشنا بودم یا یک روز قبل از شهادت و یا روز شهادت و یا دو روز قبل از شهادتشان، لحظة شهادت خود را به زبان می‌آوردند. برای حرف خودش شاهد هم داشت: ، که شش ماه قبل از شهادتش برای من نامه نوشته بود که “من شش ماه دیگر شهید می‌شوم”. ، که سه روز قبل از شهادتش مجروح شده بود و ترکش خورده بود به یکی از قسمت های گردنش، و وقتی به او گفتم آقای زینلی چه شده است؟ گفت: احمد کمی این طرف‌تر خورده، انشاء الله همین روزها جای اصلی می‌خورد و همین هم شد. راه افتادیم برویم برای قرارگاه، من جیپ را می‌راندم و ایشان بغل دست من نشسته بود، آمد نزدیک‌تر شد، دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «برادر احمد، من آماده‌ام و هیچ کاری ندارم همین دو سه روزه شهید می‌شوم». از این روشن‌تر و واضح‌تر؟ و همین هم شد. در اوج پیروزی عملیات و در موقعی که سختیها پشت سر گذاشته شده بود و عملیات رو به اتمام بود یک گلوله زدند و همان یک گلوله فلسفة شهادت شهید خرازی شد با ، در کنار دجله باهم نشسته بودیم، من رفتم قرارگاه که آخرین وضعیت را گزارش دهم و صحبت کنیم و برای ادامة عملیات به نتیجه برسیم. من از پیش ایشان به این طرف دجله آمدم و به قرارگاه رفتم و طولی نکشید که برگشتم، آمدم کنار دجله قایقی نبود من را ببرد، با مهدی تماس گرفتم و گفتم: «چه خبر است؟» ایشان جواب سؤال من را نداد و این جمله را فرمود که: «برادر احمد بیا اینجا، اینجا جای بسیار خوب و زیبایی است بیا تا برای همیشه پیش هم باشیم» این آخرین جملة او بود که این کلمه چند لحظه مانده به شهادت این شهید عزیز بود. ؛ یادداشت هایی درباره شهید احمد کاظمی/ خاطره نگار: محمد مهدی بهدار وند/ نشر شهید کاظمی/ نوبت چاپ: اول-تابستان ۱۴۰۵؛ صفحه ۱۱۳-۱۱۵. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
با هم قرار گذاشته بودیم، هر کس شد، از آن طرف خبر بیاورد. خوابش را دیدم با التماس و قسم (س) نگهش داشتم. گفتم: جعفر! مگر قرار مان یادت رفته؟ گفت: مهدی اینجا قیامتی است. خبرهایی است که شما ظرفیتش را ندارید. گفتم: به اندازه ظرفیت پائینم بگو. گفت: امام حسین (ع) وسط می نشیند و ما دورش حلقه زده و خاطره تعریف می کنیم. گفتم: چه کار کنیم که حضرت ما را هم در جمع شهدا راه دهد؟ گفت: همه چیز دست امام حسین (ع) است. بروید دامن او را بچسبید. وقتی پرونده ای می آید، اگر امام حسین (ع) آن را بپسندد، امضائی سبز پای آن زده، آنگاه او شهید می شود. ع ع راوی: مهدی سلحشور ، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم 1395، ص 117. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
شهید نیری ارتباط خاصی با (عج) داشت. یک بار یکی از خواب هایش را داشت تعریف می کرد: «چند نفر پشت ماشینی سوار شده بودیم. ماشین در جاده ای بسیار خراب و با سرعت زیاد حرکت می کرد و حفاظی هم نداشت که بچه ها آن را محکم بچسبند. سر هر پیچی که می رسیدیم یکی دو نفر از پشت ماشین زمین می افتادند. یک باره به اطراف خودم نگاه کردم. جز من کسی پشت ماشین نمانده بود. سر پیچ بعدی ماشین آن قدر تند رفت که من هم دستم کنده شد. نزدیک بود از پشت ماشین پرت شوم. در آن لحظه فریاد زدم: «یا صاحب الزمان». در همین حال یک نفر دستم را گرفت و اجازه نداد به زمین بیفتم. من به سلامت توانستم آن گردنه ها را طی کنم. در همین لحظه از خواب پریدم و فهمیدم باید در سخت ترین شرایط هم دست از دامن امام زمان (عج) برنداریم وگرنه تندباد حوادث همه ما را نابود خواهد کرد. ع عج ؛ خاطرات شهید احمدعلی نیری؛ نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی و انتشارات شهید ابراهیم هادی. صفحه 36. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
چند تا بچه داشت و برادرش هم شهید شده بود. اصلا زیر بار نمی رفتم که اعزامش کنم. را در پیش داشتیم. کتف هایم را محکم گرفت و در چشمانم زل زد و گفت: اگر نگذاری جلو بروم، شکایتت را به مادرم زهرا (س) می کنم. من را دعوت کرده است. بالاخره راضی شدم. در حین عملیات سراغش را از بچه ها گرفتم، گفتند گلوله ای به سنگرش اصابت کرد و شهید شد. داخل جیبش تقویمی بود که صفحه اولش نوشته ای داشت. در تاریخ 01/01/1366 نوشته بود: «شهید سید حسین حسینی، تاریخ شهادت: 21/01/1366». بیست روز پیش حضرت زهرا (س) دعوتش کرده بود. (س) راوی: حسین کاجی (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار 1395، خاطره 32. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام https://eitaa.com/boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
🔺پیام امام حسین (ع) 🔅نزدیک اذان صبح در خواب، از (ع) یک پیام شفاهی دریافت کرده بود و یک پیام کتبی. 🔹پیام شفاهی وعده ملاقات امام حسین (ع) بود و در نامه حضرت نوشته بود: «چرا این روزها کمتر می خوانی؟!». ⚡️وقتی بیدار شد حال بارانی داشت. چند شب بعد شهید شد. گویا امام حسین (ع) آمده بود دنبالش. ع ع ▫️راوی: حاج علی سیفی 📚، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم ۱۳۹۵، ص ۴۷ . ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺اثر غسل روز جمعه 🔹عبدالله سال 62 در عملیات خیبر شهید شده بود و حالا بعد از 13 سال تفحص شده بود. 🌀همهمه ای بین نیروهای تفحص افتاده بود. رفتم معراج شهیدا. بدن عبد الله را روی پارچه سفیدی روی زمین پهن کرده بودند. بدن به هم پیوسته بود و اسکلت شده بود اما با اینکه سرش از بدنش جدا بود، گردنش سالم بود. ☄کسی که پیدایش کرده بود می گفت: داشتم اطرف بدن را با بیل دستی خالی می کردم که بیل به گردنش خورد و چند قطره خون از آن جاری شد. 🍁آمدیم تهران و رفتیم خانه شهید. بدون اینکه اصل قضیه را به مادرش بگویم از خصوصیت های اخلاقی شهید پرسیدم. ⚡️گفت:«عبد الله تقید خاصی به و زیارت حسنی داشت و اش ترک نمی شد». تا حدودی راز عبد الله را فهمیدیم. 📚 ؛ نوشته حمید داود آبادی، ناشر: صیام. نوبت چاپ: اول-بهار 1389. صفحه 120-121. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺اول عملیات! ▫️راوی: حاج حسین یکتا 🔹عازم در شمالی بودیم. تازه سوار تویوتا شده بودیم . از سردی هوا آب از دماغ همه راه افتاده بود. 🔸 گروهان ما نقطه الحاق لشکر ولی عصر (عج) بود. توی این فکر بودم که در گیرو دار عملیات چه طور می توان آنها را پیدا کرد و شناخت شان تا الحاق صورت بگیرد. ◾️ توی گوش مجتبی گفتم: نقطه سختی را برای عملیات به گروهانت داده اند. ◽️معنا دار نگاهم کرد و گفت: «من اول عملیات راحت می شوم. این مشکل شماست که باید تا آخرش بروید». 🌀می خواستم بگویم «چرا ادای نور بالا ها را در می آوری؟» که منصرف شدم. ⚡️راست می گفت. وقتی از قایق پیاده شدیم. مجتبی، من و شهید محمد باقر فلسفی برای پاک سازی سنگرهای اطراف سیل بند راهی شدیم. هنوز به سنگر دوم نرسیده بودیم که یک عراقی با زیر پوش از سنگر بیرون پرید و در حال فرار تیربارش را روانه ما کرد. 🍁مجتبی به حالت سجده خوابیده بود. پریدم رویش و باقر هم روی من. وقتی به زور خودم را از بین شان بیرون کشیدم، هر دو پر کشیده بودند. 🌦 گلوله ای به پیشانی مجتبی خورده بود. یاد حرفش افتادم که می گفت:«من اول عملیات راحت می شوم». 📚 ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحات ۲۶۲-۲۶۳ و ۲۷۰ ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺می روم مادر که اینک کربلا می خواندم! 🔹پارچه را کنار زدم، محمد حسین بود با همان لبخند همیشگی اش. خواستم وسایلش را برسانم دست خانواده اش. 🔸داشتم جیب هایش را خالی می کردم که به یک کاغذ برخوردم که رویش نوشته بود: می روم مادر که اینک کربلا می خواندم. 📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم ۱۳۹۵، ص ۱۱٫ ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺روایتی از نوجوانی که با لبخند به استقبال شهادت می رفت! 🌱من امروز شهید میشم! 🍁برش یک، دو و سه را مطالعه بفرمایید. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺کنار تخته سنگ! 🔹شهید غلام رضا صانعی پور ، نوجوانی رزمنده بود که در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد. سجود و رکوع نمازش یک ربع طول می کشید. 🌀به سنگی را نشان داده بود و گفته بود:«من در کنار این سنگ به شهادت می رسم». 🍁صدای انفجار خمپاره که آمد خودم را با عجله رساندم. غلام رضا به شهادت رسیده بود. کنار همان تخته سنگ؛ در حال تلاوت قرآن. ▫️راوی: حمید شفیعی 📚 ؛ خاطرات حمید شفیعی، صفحه ۹۱-۹۰. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺دوکوهه آسمان! ▫️عباس قنبری: 💢آخرین محرم حیات عباس بود. یکی دو روز قبل از شهادتش بود که هوای پادگان دوکوهه را کردیم. با هم از اندیمشک پیاده آمدیم دو کوهه. 🌀بین راه نوحه می خواندیم و گریه می کردیم. روی پل دوکوهه که رسیدیم، عباس گفت: «خواب اکبر محمدی بخش را دیدم که می خواهم برایت تعریف کنم». 🌦اکبر محمدی از دوستان صمیمی عباس بود که سال 72 بر اثر تصادف مرحوم شد. ⚡️گفت: «چند شب پیش خواب اکبر را دیدم. کلی با هم صحبت کردیم. من از شهدا می گفتم و او از اخبار آن طرف. ▪️ازش پرسیدم: «اکبر! شما دوکوهه هم می آئید؟». ▫️گفت: «خداوند بالای سر دوکوهه، توی آسمان، یک دوکوهه ساخته که همه شهدا می ایند آن جا». 📚، نوشته حمید داود آبادی، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول-بهار 1389؛ صفحه 99. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir