#باز_نشر
روز #عاشورا بود. در منطقه ای بودیم که سه ماه بود که هیچ پیش روی در آن اتفاق نیفتاده بود و محمود عزم کرده بود تحرکی بیافریند.
باهم قرار گذاشتیم به یاد لب های #تشنه امام حسین (ع) آب نخوریم.
محمود گفت: امروز باید برویم و خون خود را فدای اسلام کنیم و این منطقه را از دست دشمن نجات دهیم. امروز یا به ملاقات خدا می رویم و یا به زیارت امام حسین (ع).
نیروها را به سه گروه تقسیم کردیم و به دشمن حمله کردیم. گویا دشمن کور شده بود و هیچ تحرکی نمی کرد. جلوی سنگرهای عراقی ها می رفتیم و عراقی ها اسلحه ها را می انداختند و فرار می کردند. محمود و شهید محمد یوسفیان برای خاموش کردن تانکی رفتند که مزاحم بچه ها شده بود.
غروب آن روز پیکر محمود و شهید یوسفیان را به عقب منتقل کردیم. خوش به حال محمود که شهید عصر عاشورا شد.
#شهید_محمود_اخلاقی
#شهدا_و_اهل_بیت (ع)
#شهدا_و_امام_حسین (ع)
#خاطرات_عاشورایی
#کتاب_نذر_قبول ؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، ناشر: اداره کل حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس کرمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحات ۶۷ و ۷۱-۷۰.
🔺روز ۲۷ ام صفر بود. استاد #پیراهن_مشکی پوشیده بود. با همان شور و حرارت همیشگی درس می داد. یک ساعت و نیم درس داد و پایان درس را اعلام کرد.
🔻آماده رفتن بودم که استاد نشست پشت میز، گویا هنوز کلاس ادامه داشته باشد.
گفت: «کلاس درس تمام شده و من اصراری برای ماندن تان ندارم. این نیم ساعت را می خواهم درباره مسئله ای حرف بزنم که برای همه ما مهم است».
🔺یکی دو تا کتاب قطور که روی میز گذاشته بود، را جلو کشید و شروع کردن به خواندن. کتاب های مرجع شیعه و سنی درباره رحلت #پیامبر_اکرم (ص) بودند؛ اسم کتاب #صحیح_بخاری را توانستم تشخیص دهم. می خواند و ترجمه می کرد؛ انگار سال هاست که در این مباحث ورود داشته.
🔺اتفاقات منتهی به رحلت پیامبر خدا (ص) و خیانت ها و بدعت های آن روزها را می خواند. صدایش بغض خاصی داشت.
🔺وقتی به لحظات وفات رسید، صدایش می لرزید. ما هم سرمان را پایین انداخته بود و گریه می کردم. وقتی نگاهش می کردم، تمام وجودش غرق اندوه بود.
دیگر استاد نبود؛ #روضه_خوان شده بود.
#شهید_مجید_شهریاری
#شهدا_و_اهل_بیت ع
#شهدا_و_رسول_خدا ص
#کتاب_استاد؛ خرده روایت های زندگی شهید مجید شهریاری. نویسنده: فاطمه شایان پویا. ناشر: نشر شهید کاظمی. نوبت چاپ: اول-بهار ۱۳۹۸؛ صفحه ۱۴۷-۱۴۸.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
🔺رد پای امام هادی (ع)
🔹سال ۱۳۸۸ پیش دانشگاهی بودم. در بسیج هم فعالیت می کردم. همان سال در ایام شهادت #امام_هادی (ع) مقاله ای نوشتم. آن مقاله نگاه و حسّم را به این امام عزیز عوض کرد و از آن به بعد در تمام زندگی رد پای امام هادی (ع) را مشاهده می کردم.
🔸سال ۱۳۹۱ بود که مهدی با خواهرش آمدند خانه مان برای دیدار اول. روز شهادت امام هادی (ع) بود. با خودم گفتم: اگر این ازدواج پا گرفت و پسردار شدم، اسمش را می گذارم محمد هادی.
🌀مهدی هم به امام هادی خیلی علاقه داشت. به طوری که یک بار قبل از آنکه برود #سامرا گفت: «حتما مرا در حرم امام هادی (ع) دفن کنید». دلم را به دریا زدم و گفتم: اگر روزی شهید شدی باید قبری باشد برای آرام کردن ما. که نهایتا به خاطر دل ما کوتاه آمد و قرار شد پیش پدرش دفن شود.
🍁آن اواخر که سامرا در محاصره نیروهای تکفیری قرار گرفته بود، شده بود فرمانده عملیات سامرا. آنقدر ماند پای کار سامرا و حرم عسکریین تا شهید شد. بعد از طواف توی حرم ائمه سامرا و کاظمین و کربلا و نجف آوردندش ایران.
#شهید_مهدی_نوروزی
#شهدا_و_اهل_بیت ع
#شهدا_و_امام_هادی ع
▫️راوی: مریم عظیمی؛ همسر شهید
📚#کتاب_دیدار_پس_از_غروب؛ صفحات ۱۲ و ۱۴-۱۵ و ۷۰ و ۷۵.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir/
🔅میر رضی فرمانده لشکر ۱۰ سید الشهدا بود و یدالله کلهر معاونش. هر دو اهل شهریار بودند و از کودکی با هم مأنوس.
🔹حالا در گرما گرم عملیات کربلای پنج میر رضی شهید شده بود.کلهر دیگر در حال خودش نبود. در خط مقدم درون نفر بری نشسته بود و گریه می کرد.
⚡️عبد الله میثمی به آرامی به او نزدیک شد. زیر گوشش چیزی گفت و سریع برگشت. ناگهان گل از گل کلهر شکفت و گریه هایش فراموشش شد.
🌱هیچ کس نمی دانست که میثمی در گوش کلهر چه گفته است؟ وقتی از خودش پرسیدند، گفت: شیخ به من همان جمله ای را گفت که رسول خدا (ص) در بیماری رحلتش به فاطمه زهرا (س) گفت.
او گفته بود: گریه نکن! اولین کسی که به میر رضی ملحق می شود، تو هستی.
🔸همین طور هم شد. پس از مدتی کلهر که در عملیات فاو دستش را از دست داده بود، در این عملیات هم جانش را تقدیم اسلام نمود و به یار شهیدش پیوست.
#شهید_یدالله_کلهر
#شهدا_و_اهل_بیت
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
🔺راهکار شهادت
🔹حسن می گفت: «با جمعی از فرماندهان سپاه رسیدیم خدمت حضرت آیت الله بهاء الدینی و از مشکلات اداره امور جنگ گفتیم. ایشان فرمودند:«ما در ایران یک طبیب داریم که شفا دهنده همه دردهاست. چرا حاجت های خود را از #امام_رضا (ع) نمی خواهید؟!».
🔸بعد از زیارت ایشان رفتیم، خدمت امام رضا (ع). یاد جمله آیت الله بهاء الدینی افتادم. فکر کردم که بهتر از #شهادت چیزی نیست که از حضرتش بخواهم و خواستمش».
⚡️⚡️هنوز یک هفته از این زیارت نورانی نگذشته بود که امام رضا (ع) همه دردهای حسن را با شهادت التیام بخشید.
#شهید_حسن_باقری
#راهکار_شهادت
#شهدا_و_اهل_بیت (ع)
#شهدا_و_امام_رضا (ع)
▫️راوی: محمد گلزاری
📚#کتاب_خط_عاشقی ۳؛ خاطرات عشق شهدا به امام رضا (ع)؛صفحه ۵۵
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
حاج حسن؛ پدر غلام علی همیشه می گفت: «من این زندگی و همه بچه هایم را مدیون #امام_کاظم (ع) هستم. همه بچه ها به خصوص غلام علی»
وقتی تازه ازدواج کرده بود، بیماری حصبه می گیرد. حالش طوری وخیم می شود که وصیت نامه اش را می نویسد و می گوید برای مراسم ختم اش لپه آماده کنند.
می گفت: همان شب در عالم رؤیا آقایی نورانی را دیدم که به من گفت: «بلند شو برو #دعای_کمیل ».
گفتم: «می بینید که نای بلند شدن ندارم».
آقا فرمودند: «بلند شو. من شفایت را از خدا گرفته ام. تو زنده می مانی و خدا به تو فرزندانی خواهد داد که از پیروان راستین ما خواهند بود».
پرسیدم: مگر شما که هستید؟
فرمودند: من موسی بن جعفر (ع) هستم.
#شهید_غلام_علی_رجبی
#پدر_و_مادر_شهدا
#شهدا_و_اهل_بیت ع
#شهدا_و_امام_کاظم ع
#مجموعه_یادگاران /جلد 24؛ کتاب غلام علی رجبی؛ خاطره شماره یکم.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺عنایت رسول خدا (ص) به شهید مطهری
▫️راوی: همسر شهید
🔹آخرین شب جمعه حیات مرتضی بود. داشت خواب می دید. پاهایش را به شدت بر زمین می زد.
▪️ وقتی بیدار شد، گفتم: چه شده؟
▫️گفت: خواب دیدم که من و #امام_خمینی (ره) مشغول زیارت خانه خدا بودیم. ناگهان متوجه شدم #رسول_خدا (ص) به سرعت به من نزدیک می شوند.
🌀برای اینکه به امام بی احترامی نکرده باشم، دست پاچه شدم و خودم را عقب کشیدم و با اشاره به امام گفتم: یا رسول الله (ص)! آقا از اولاد شمایند.
☄ حضرت ضمن تأیید با امام رو بوسی کرده، دوباره سمت من متوجه شدند. لب هایشان را روی لب هایم گذاشتند و دیگر برنداشتند. من از شدت شعف از خواب بیدار شدم.
⚡️هنوز هم داغی لب های شان را روی لبانم احساس می کنم.
▫️گفتم: انشاء الله رسول خدا (ص) سخنرانی های شما را تأیید کرده است.
▪️کمی سکوت کرده گفتند: «من مطئنم که به زودی اتفاق مهمی برایم خواهد افتاد».
🍁آن خواب شیرین، پیک شهادتش بود.
#شهید_مرتضی_مطهری
#شهدا_و_اهل_بیت
#شهدا_و_رسول_خدا (ص)
#عنایت_رسول_خدا_به_شهدا
📚#کتاب_مرتضی_مطهری، صفحه ۶۶ و
#کتاب_پاره_ای_از_خورشید ،صفحه ۱۰۵ و ۴۴۷.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺پیام امام حسین (ع)
🔅نزدیک اذان صبح در خواب، از #امام_حسین (ع) یک پیام شفاهی دریافت کرده بود و یک پیام کتبی.
🔹پیام شفاهی وعده ملاقات امام حسین (ع) بود و در نامه حضرت نوشته بود: «چرا این روزها کمتر #زیارت_عاشورا می خوانی؟!».
⚡️وقتی بیدار شد حال بارانی داشت. چند شب بعد شهید شد. گویا امام حسین (ع) آمده بود دنبالش.
#شهید_محمد_باقر_مؤمنی_راد
#شهدا_و_اهل_بیت ع
#شهدا_و_امام_حسین ع
#عنایات_و_کرامات_شهدا
▫️راوی: حاج علی سیفی
📚#کتاب_خط_عاشقی۱، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم ۱۳۹۵، ص ۴۷ .
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺شهید ارباً_ارباً!
🔹سید محمد خیلی توی خودش بود. پرسیدم: چه شده؟
🔸گفت: بالأخره نفهمیدم #ارباً_ارباً یعنی چه؟ می گویند انسان مثل گوشت کوبیده می شود.
🍁بعد از عملیات یا باید بروم کتاب بخوانم و یا اینکه در همین جا به آن برسم.
🌱جواب سؤالش را از گلوله توپی که به سنگرش برخورد کرد، گرفت.
#شهید_سید_محمد_شکری
#شهدا_و_اهل_بیت ع
#شهدا_و_امام_حسین ع
📚#کتاب_خط_عاشقی۱، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم ۱۳۹۵، ص ۳۱٫
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔹شب عملیات، نزدیک خاکریز عراقی ها برخورد کرده بودند به میدان مین. هرچه می گشتند معبرش را پیدا نمی کردند.
🔸حاج عبد الحسین برونسی سر درگم بود و چهل پنجاه متر آن طرف تر یک گردان نیرو منتظر دستورش.
🌀میگفت: متوسل شدم به حضرت زهرا سلام الله علیها. دلم شکست.گریه ام گرفت. نمی دانم چند دقیقه گذشت. بی اختیار دستور حمله را صادر کردم.
🌀محمدرضا فداکار می گفت: آن شب حتی یک مین هم عمل نکرد. چند روز بعد، سه نفر از بچه ها رفتند طرف همان میدان مین. پای یکی از آنها بر اثر انفجار مین قطع شد. میدان پر بود از مینهای ضدنفر. کلاه خود را که پرتاب می کردیم، مین ها به یک منفجر میشدند.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#شهدا_و_اهل_بیت (ع)
#شهدا_و_حضرت_زهرا
▫️راوی: همرزم شهید
📚#کتاب_خط_عاشقی۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، خاطره ۶۲٫ .
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺شهید بی سر!
🔹#مداح که بود، #شاعر هم بود. می گفت: من شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و #امام_حسین (ع) بی سر.
🔸وصیت کرده بود مرا در قبری که در کتابخانه مسجد المهدی آماده کرده ام، دفن کنید.
🌀وقتی قبر را دیدند، فهمیدند که کوچکتر از پیکر ایشان است. وقتی چنازه شهید آمد، دیدند سر ندارد. او برای #بدن_بی_سرش قبر کنده بود. قبر و پیکر چه به هم می آمدند.
#شهید_شیر_علی_سلطانی
#شهدا_و_اهل_بیت ع
#شهدا_و_امام_حسین ع
📚#کتاب_خط_عاشقی1، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم 1395، ص 55 . (به نقل از سروهای سرخ، غلام علی رجائی، ص 160 و 161).
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir