eitaa logo
برش‌ ها
383 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
346 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
غلام علی را بعد از شهادتش، چند باری خوابش را دیدم. آخرین بار که در خواب دیدمش، پرسیدم: کجایی مادر؟ چه خبر؟ گفت: دارم می روم . هر می روم کربلا زیارت حضرت علی اکبر (ع). /جلد ۲۴؛ کتاب غلام علی رجبی/ به قلم سید احمد معصومی نژاد/ناشر: روایت فتح/ نوبت چاپ: دوم-۱۴۲۲؛ خاطره شماره ۹۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
زیاد پیش می آمد سرباز یا بسیجی کم سن و سال بیاید منطقه، برای بازدید یا تفریح . مجید با خودش می بردشان پشت #میدان_مین . کار را نشان شان می داد. به قول خودشان پاگیرشان می کرد. با خنده ها و شوخی هایش، با خاکی بودنش روی دل ها اثر می گذاشت. می گفت: «هر کدام از این ها که بر می گردند شهرها و دیارشان؛ باید روی جماعتی اثر بگذارند و #فرهنگ سازی کنند». جوانی دانشجو با موهای دم اسبی، با کاروان #راهیان_نور آمده بود جنوب، آن هم محض کنجکاوی. مجید برایش خاطره می گفت. او هم گریه می کرد. آویزان شده بود به پنجره های معراج شهدا. با شهدا عهدی بست. مراسم ترحیم مجید بود. جوانی با ظاهری حزب اللهی دست انداخت گردنم. گریه اش هق هق بود. به سختی شناختمش، همان جوان دانشجوی دم اسبی بود. گفت ” بر سر عهد با #شهدا هستم.” #شهید_مجید_پازوکی #سیره_فرهنگی_شهدا #روایتگری_شهدا #مجموعه_یادگاران ، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره۷۷ و ۹۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
غلام علی انس خاصی با امام رضا داشت. در عالم رؤیا دیده بود که در صحن نو، برای امام رضا (ع) زیارت می خواند. وقتی بود کمتر داخل حرم می رفت. اکثر اوقات همان صحن نو می نشست. از ساعت ۱۲ شب تا اذان صبح با خودش خلوت می کرد و دو ساعت مانده به صبح را برای مردم زیارت جامعه می خواند. کم کم دورش شلوغ شد. داخل همین صحن بود که توسل کرد که چهارده قدم به سوی ضریح بردارد و در هر قدم شعری برای حضرت بگوید. قدم بر می داشت و گریه می کرد. حاصلش شد شعر معروف قربون کبوترای حرمت امام رضا /قربون این همه لطف و کرمت امام رضا آخرش هم را از امام رضا (ع) گرفت: توی دیدمش. گفت: انشاء الله اذن شهادت را از امام رضا (ع) گرفتم. گفتم: حالا حالا باهات کار داریم. دعای عرفه امسال را باید بخوانی. دو روز مانده بود به عرفه آمد برای خداحافظی و گفت: منافق ها دارند کارهایی می کنند. احتمالا عملیاته. من هم باید بروم. گفتم: پس برنامه عرفه و محرم چه می شود؟ گفت: نمی خواهم از جهاد جا بمانم. احتمالا تا محرم مرغ از قفس پریده. (ع) ،جلد ۲۴؛ کتاب غلام علی رجبی، به قلم سید احمد معصومی نژاد،ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم-۱۴۲۲؛ خاطره شماره ۸۶ و ۷۱-۷۴. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
مجید شب وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها خواب دیده بود، که دست راستش را توی دست (ع) گذاشته اند. آمد نشست روی صندلی بی مقدمه ، صاف و صریح گفت: “به آقای باقر زاده بگویید یک نفر پیدا کند، بگذارد جای من، من ده پانزده روز دیگر من می روم” دو هفته بعد ، داخل خاک عراق ، در تفحص برون مرزی، توی یک میدان مین فوق العاده شلوغ و خطرناک، تک و تنها رفت پی شهدا. وقتی رسیدم بالای سرش. همان دستی که در خواب دیده بود، از مچ قطع شده بود. ع ع ، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۹۶. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇) @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
آخرین اش را قبل از شروع عملیات خواند. بین روضه، حضرت زهرا (س) را مخاطب قرار داد و گفت: «خانم! عمریه نوکری شما و فرزندان تون رو کردم و تا حالا چیزی ازتون نخواستم؛ ولی حالا می خوام تو اون لحظات آخر کمک کنید». در گرماگرم عملیات، وقتی گلوله رگبار به سینه اش نشست، خم شد. زیر نور ماه می دیدم که خون تو پیراهنش جمع شده. سعی کردم سرش را روی پایم بگذارم، نگذاشت. سرش را روی زمین گذاشت و سه بار "یا زهرا" گفت و چشمانش را بست. (س) آمده بود کمکش. ع س /جلد 24؛ کتاب غلام علی رجبی/ به قلم سید احمد معصومی نژاد/ناشر: روایت فتح/ نوبت چاپ: دوم-1422؛ خاطره شماره 92-93. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
غلام علی خیلی مواظب بود. برش اول: توی دوران شده بود راننده قریب؛ پیشکار شاپور . همراه او می‌رفت سرکشی باغ‌های غلامرضا پهلوی. توی باغ لب به چیزی نمی‌زد، آن‌قدر که بالاخره یک روز صدای غریب درآمده بود که «همه به من التماس می‌کنند اجازه بدم از میوه‌های باغ ببرند؛ ولی تو حتی میوه‌هایی که خودم برات کنار می‌ذارم رو هم برنمی‌داری ببری؟!» برش دوم: با قریب رفته بود کاخ شاپور غلامرضا، موقع ناهار رسیده بودند. آقای قریب او را برده بود آشپزخانه و سفارش کرده بود که هر چه می‌خواهد بهش غذا بدهند. آن روز مهمانی بود و آشپزخانه پر از غذا و دسر های مختلف. بعدها به مادرش تعریف کرد که: «غذای آن روز از گلوم پایین نرفت. رفتم تو کوچه پس کوچه‌های نانوایی پیدا کردم یه نون خریدم و کمی پنیر و انگور. نشستم کنار جوی آب و جای شما خالی ناهارم رو خوردم». /جلد 24؛ کتاب غلام علی رجبی/ به قلم سید احمد معصومی نژاد/ناشر: روایت فتح/ نوبت چاپ: دوم-1422؛ خاطره شماره 6-5. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
حاج حسن؛ پدر غلام علی همیشه می گفت: «من این زندگی و همه بچه هایم را مدیون (ع) هستم. همه بچه ها به خصوص غلام علی» وقتی تازه ازدواج کرده بود، بیماری حصبه می گیرد. حالش طوری وخیم می شود که وصیت نامه اش را می نویسد و می گوید برای مراسم ختم اش لپه آماده کنند. می گفت: همان شب در عالم رؤیا آقایی نورانی را دیدم که به من گفت: «بلند شو برو ». گفتم: «می بینید که نای بلند شدن ندارم». آقا فرمودند: «بلند شو. من شفایت را از خدا گرفته ام. تو زنده می مانی و خدا به تو فرزندانی خواهد داد که از پیروان راستین ما خواهند بود». پرسیدم: مگر شما که هستید؟ فرمودند: من موسی بن جعفر (ع) هستم. ع ع /جلد 24؛ کتاب غلام علی رجبی؛ خاطره شماره یکم. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir