غلام علی را بعد از شهادتش، چند باری خوابش را دیدم. آخرین بار که در خواب دیدمش، پرسیدم: کجایی مادر؟ چه خبر؟
گفت: دارم می روم #کربلا. هر #شب_جمعه می روم کربلا زیارت حضرت علی اکبر (ع).
#شهید_غلام_علی_رجبی
#شهدا_و_اهل_بیت
#شهدا_و_حضرت_علی_اکبر
#خاطرات_عاشورایی
#مجموعه_یادگاران /جلد ۲۴؛ کتاب غلام علی رجبی/ به قلم سید احمد معصومی نژاد/ناشر: روایت فتح/ نوبت چاپ: دوم-۱۴۲۲؛ خاطره شماره ۹۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
زیاد پیش می آمد سرباز یا بسیجی کم سن و سال بیاید منطقه، برای بازدید یا تفریح . مجید با خودش می بردشان پشت #میدان_مین . کار را نشان شان می داد. به قول خودشان پاگیرشان می کرد. با خنده ها و شوخی هایش، با خاکی بودنش روی دل ها اثر می گذاشت. می گفت: «هر کدام از این ها که بر می گردند شهرها و دیارشان؛ باید روی جماعتی اثر بگذارند و #فرهنگ سازی کنند».
جوانی دانشجو با موهای دم اسبی، با کاروان #راهیان_نور آمده بود جنوب، آن هم محض کنجکاوی. مجید برایش خاطره می گفت. او هم گریه می کرد. آویزان شده بود به پنجره های معراج شهدا. با شهدا عهدی بست.
مراسم ترحیم مجید بود. جوانی با ظاهری حزب اللهی دست انداخت گردنم. گریه اش هق هق بود. به سختی شناختمش، همان جوان دانشجوی دم اسبی بود.
گفت ” بر سر عهد با #شهدا هستم.”
#شهید_مجید_پازوکی
#سیره_فرهنگی_شهدا
#روایتگری_شهدا
#مجموعه_یادگاران ، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره۷۷ و ۹۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
غلام علی انس خاصی با امام رضا داشت. در عالم رؤیا دیده بود که در صحن نو، برای امام رضا (ع) زیارت #جامعه_کبیره می خواند. وقتی #مشهد بود کمتر داخل حرم می رفت. اکثر اوقات همان صحن نو می نشست. از ساعت ۱۲ شب تا اذان صبح با خودش خلوت می کرد و دو ساعت مانده به صبح را برای مردم زیارت جامعه می خواند. کم کم دورش شلوغ شد.
داخل همین صحن بود که توسل کرد که چهارده قدم به سوی ضریح بردارد و در هر قدم شعری برای حضرت بگوید. قدم بر می داشت و گریه می کرد. حاصلش شد شعر معروف
قربون کبوترای حرمت امام رضا /قربون این همه لطف و کرمت امام رضا
آخرش هم #شهادت را از امام رضا (ع) گرفت:
توی #صحن_گوهر_شاد دیدمش. گفت: انشاء الله اذن شهادت را از امام رضا (ع) گرفتم. گفتم: حالا حالا باهات کار داریم. دعای عرفه امسال را باید بخوانی.
دو روز مانده بود به عرفه آمد برای خداحافظی و گفت: منافق ها دارند کارهایی می کنند. احتمالا عملیاته. من هم باید بروم. گفتم: پس برنامه عرفه و محرم چه می شود؟ گفت: نمی خواهم از جهاد جا بمانم. احتمالا تا محرم مرغ از قفس پریده.
#شهید_غلام_علی_رجبی
#شهدا_و_اهل_بیت
#شهدا_و_امام_رضا (ع)
#راهکار_شهادت
#مجموعه_یادگاران ،جلد ۲۴؛ کتاب غلام علی رجبی، به قلم سید احمد معصومی نژاد،ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم-۱۴۲۲؛ خاطره شماره ۸۶ و ۷۱-۷۴.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
مجید شب وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها خواب دیده بود، که دست راستش را توی دست #حضرت_ابوالفضل (ع) گذاشته اند.
آمد نشست روی صندلی #کمیته_مفقودین بی مقدمه ، صاف و صریح گفت: “به آقای باقر زاده بگویید یک نفر پیدا کند، بگذارد جای من، من ده پانزده روز دیگر من می روم”
دو هفته بعد ، داخل خاک عراق ، در تفحص برون مرزی، توی یک میدان مین فوق العاده شلوغ و خطرناک، تک و تنها رفت پی شهدا.
وقتی رسیدم بالای سرش. همان دستی که در خواب دیده بود، از مچ قطع شده بود.
#شهید_مجید_پازوکی
#شهدا_و_اهل_بیت ع
#شهدا_و_حضرت_ابوالفضل ع
#عنایات_و_کرامات_شهدا
#مجموعه_یادگاران ، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۹۶.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇)
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
آخرین #روضه اش را قبل از شروع عملیات خواند. بین روضه، حضرت زهرا (س) را مخاطب قرار داد و گفت:
«خانم! عمریه نوکری شما و فرزندان تون رو کردم و تا حالا چیزی ازتون نخواستم؛ ولی حالا می خوام تو اون لحظات آخر کمک کنید».
در گرماگرم عملیات، وقتی گلوله رگبار به سینه اش نشست، خم شد. زیر نور ماه می دیدم که خون تو پیراهنش جمع شده. سعی کردم سرش را روی پایم بگذارم، نگذاشت. سرش را روی زمین گذاشت و سه بار "یا زهرا" گفت و چشمانش را بست.
#حضرت_زهرا (س) آمده بود کمکش.
#شهید_غلام_علی_رجبی
#شهدا_و_اهل_بیت ع
#شهدا_و_حضرت_زهرا س
#مجموعه_یادگاران /جلد 24؛ کتاب غلام علی رجبی/ به قلم سید احمد معصومی نژاد/ناشر: روایت فتح/ نوبت چاپ: دوم-1422؛ خاطره شماره 92-93.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
غلام علی خیلی مواظب #لقمه_حلال بود.
برش اول:
توی دوران #سربازی شده بود راننده قریب؛ پیشکار شاپور #غلامرضا_پهلوی. همراه او میرفت سرکشی باغهای غلامرضا پهلوی.
توی باغ لب به چیزی نمیزد، آنقدر که بالاخره یک روز صدای غریب درآمده بود که «همه به من التماس میکنند اجازه بدم از میوههای باغ ببرند؛ ولی تو حتی میوههایی که خودم برات کنار میذارم رو هم برنمیداری ببری؟!»
برش دوم:
با قریب رفته بود کاخ شاپور غلامرضا، موقع ناهار رسیده بودند. آقای قریب او را برده بود آشپزخانه و سفارش کرده بود که هر چه میخواهد بهش غذا بدهند. آن روز مهمانی بود و آشپزخانه پر از غذا و دسر های مختلف.
بعدها به مادرش تعریف کرد که: «غذای آن روز از گلوم پایین نرفت. رفتم تو کوچه پس کوچههای نانوایی پیدا کردم یه نون خریدم و کمی پنیر و انگور. نشستم کنار جوی آب و جای شما خالی ناهارم رو خوردم».
#شهید_غلام_علی_رجبی
#سیره_غذایی_شهدا
#مراقبت_از_شکم_در_سیره_شهدا
#مجموعه_یادگاران /جلد 24؛ کتاب غلام علی رجبی/ به قلم سید احمد معصومی نژاد/ناشر: روایت فتح/ نوبت چاپ: دوم-1422؛ خاطره شماره 6-5.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
حاج حسن؛ پدر غلام علی همیشه می گفت: «من این زندگی و همه بچه هایم را مدیون #امام_کاظم (ع) هستم. همه بچه ها به خصوص غلام علی»
وقتی تازه ازدواج کرده بود، بیماری حصبه می گیرد. حالش طوری وخیم می شود که وصیت نامه اش را می نویسد و می گوید برای مراسم ختم اش لپه آماده کنند.
می گفت: همان شب در عالم رؤیا آقایی نورانی را دیدم که به من گفت: «بلند شو برو #دعای_کمیل ».
گفتم: «می بینید که نای بلند شدن ندارم».
آقا فرمودند: «بلند شو. من شفایت را از خدا گرفته ام. تو زنده می مانی و خدا به تو فرزندانی خواهد داد که از پیروان راستین ما خواهند بود».
پرسیدم: مگر شما که هستید؟
فرمودند: من موسی بن جعفر (ع) هستم.
#شهید_غلام_علی_رجبی
#پدر_و_مادر_شهدا
#شهدا_و_اهل_بیت ع
#شهدا_و_امام_کاظم ع
#مجموعه_یادگاران /جلد 24؛ کتاب غلام علی رجبی؛ خاطره شماره یکم.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir