زندگی ما طول چندانی نداشت اما عرض بی انتهایی داشت. بودنش خیلی کم بود؛ اما خیلی با کیفیت بود.
هیچ وقت نشد زنگ در خانه را بزند و در برایش باز شود. قبل از اینکه دستش به زنگ برسد، در را برایش باز می کردم. می خندید. خنده ای که همه مشکلات و غم و غصه اش پشتش بود؛ اما خودنمایی نمی کرد.
تا بود نود و نه درصد کارهای خانه با او بود.
آن قدر غرق محبتم می کرد که یادم می رفت از مشکلات جبهه اش بپرسم. تا از راه می رسید حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم. اگر می خواستم دست بزنم، گاهی تشرم می زد.
خودش شیر بچه ها را آماده می کرد، جای شان را عوض می کرد. با من لباس ها را می شست و می برد پهن شان می کرد و خودش جمع شان می کرد. خودش سفره را پهن می کرد و خودش جمع می کرد.
می گفتم: تو آنجا خیلی سختی می کشی، چرا باید به جای من هم سختی بکشی؟
می گفت: تو بیش از آنها به گردنم حق داری. من باید حق تو و این طفل های معصوم را ادا کنم.
می گفتم: ناسلامتی من زن خانه تو هستم و باید وظیفه ام را عمل کنم.
می گفت: من زودتر از جنگ تمام می شوم ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهایت را چطور بلد بودم جبران کنم.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#سیره_خانوادگی_شهدا
#قدردانی_از_زحمات_همسر
راوی: ژیلا بدیهیان؛ همسر شهید
#کتاب_به_مجنون_گفتم_زنده_بمان؛ کتاب همت صفحه 51-52.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
ادامه مطلب قبل
برش دوم:
خیلی اتفاق می افتاد که دوستان و آشنایان برای کارهای خود به پدر مراجعه می کردند و می خواستند به علی بگوید تا مشکل شان را حل کند. علی هم سبک کارش این بود هر کس به او مراجعه می کرد، اگر درخواستش منع قانونی نداشت انجامش می داد و اگر منع قانونی داشت، توجیهش می کرد و علت نشدنش را بیان می کرد.
یک بار یکی از همشهری ها کاری داشت. پدر به علی نامه نوشت. آن شخص به تهران رفته بود و علی به او ناهار هم داده و علت انجام نشدنش را بیان کرده بود. اما او #شیطنت کرده، به پدر گفت: دیدی پسرت اعتنایی به تو و حرفت نکرد. این مطلب باعث نارحتی پدر از علی شد.
آن وقت ها علی #تیمسار بود و #فرمانده_نیروی_زمینی_ارتش. وقتی هم می آمد همه خواهرها و برادرها جمع می شدیم تا ببینیمش. علی از در که وارد شد به سمت پدر رفت تا دستش را ببوسد ؛ اما پدر با ناراحتی علی را هل داد و روی زمین انداخت.
علی دیگر بلند نشد. همین طور با زانو آمد و خودش را روی پای پدر انداخت و گفت: اگر مرا نبخشید از روی پای تان بلند نمی شوم. او التماس می کرد و ما همه گریه می کردیم. آخر کار مادرم به پدرم نهیب زد که «جرا این طوری می کنی مرد. خجالت بکش». پدرم ناگاه تکانی خورد و علی را بلند کرد.
علی وقتی بلند شد بعد از دست بوسی پدر و مادر کنار پدر نشست. گویی اصلا اتفاقی نیفتاده است. در ضمن حرفها، پدر را روشن کرد که آن شخص حقش نبوده. بعدا پدر مفصل خدمت آن شخص رسیده بود.
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#احترام_به_پدر_و_مادر
#کتاب_خدا_می_خواست_زنده_بمانی؛ کتاب علی صیاد شیرازی. نویسنده: فاطمه غفاری. ناشر: روایت فتح. نوبت چاپ: هفتم-1395. صفحات 168-169 و 184.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
بعد از ظهر 22 آبان 62 بود. اولین دخترمان داشت به دنیا می آمد.
وقتی حالم بهتر شد و به بخش منتقل شدم، حسین آقا را دیدم که با یک دسته گل و شیرینی به ملاقاتم آمد و مرتب شکر خدا را می گفت.
وقتی خانم پرستار دخترمان را آورد، مقداری پول و شیرینی به #پرستار داد و دخترمان را گرفت. بوسیدش و در گوشش #اذان_و_اقامه گفت.
می گفت: دخترم قبل از اینکه اولین قطره شیرش را بنوشد باید مسلمان و #شیعه امیر المؤمنین (ع) باشد.
بعد دخترم را با احتیاط داد دستم.
#شهید_حسین_املاکی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#آداب_ولادت_کودک
راوی: زهرا سحری؛ همسر شهید
#نیمه_پنهان_ماه ، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۶؛ صفحه 48.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
🔺اهل تک خوری نبود!
▫️ مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید:
🔅علی عادت نداشت بدون ما چیزی بخورد. اگر بیرون چیزی می خورد، باید همه مان را می برد و از همان غذا به ما می داد و یا می گرفت و می آورد خانه.
🔹یک بار قرار بود دنبال خانه بگردیم. از اداره که آمد، موقع رفتن گفت: «با بچه ها نمی توانیم همه جاها را بگردیم». راضی ام کرد دو تایی با هم برویم.
▪️وسط راه گفت برویم سمت هتل استقلال.
▫️گفتم: «وسع ما که به آن جا ها نمی رسد».
▪️گفت: «قهوه هایش را می گیریم».
🔸شستم خبردار شد که یک بار با یک مهمان خارجی آمده اینجا قهوه خورده و حالا می خواهد برایم جبران کند.
🌦من در هتل، شور بچه ها را داشتم و او با خیال راحت نشسته بود و می خورد و باز دوباره سفارش می داد. اصلا خانه یادش رفته بود. خوردن مان که تمام شد، از جلوی هتل با حس و حال عاطفی پیاده راه افتادیم.
#شهید_سیدمحمدعلی_رحیمی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#پرهیز_از_تک_خوری
#تلاش_برای_تحکیم_مبانی_خانواده
📚#کتاب_رسول_مولتان؛ صفحه 79-80.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
💠برش دوم:
🔹محمد آزمونی داشت که برایش سرنوشت ساز بود. به همین خاطر یک هفته مرخصی گرفت تا خوب بخواند. اتفاقا این ایام مصادف شد با عود بیماری قبلی مادرش که نیاز به بستری داشت. محمد همه اولویت هایش را کنار گذاشت. مرخصی دوباره گرفت و مادرش را مرتب تا یک ماه و نیم به بیمارستان می برد. وقتی هم بستری شد خودش پیشش می ماند و کارهایش را انجام می داد.
🔸وقتی هم مرخص شد، ویلچری گرفت و مدام او را به فضای سبز می برد. می گفت: اگر قرار باشد مادرم بستری باشد، تا هستم اجازه نمی دهم شما کارهایش را انجام دهید. صندلی می گرفت و مادر را روی آن می نشاند و از پله های بیمارستان بالا می برد. گاهی با حسرت می گفتم: یعنی می شود فرزندم علی نیز مثل تو به من رسیدگی کند. محمد می گفت: اگر فرزندت را مؤمن تربیت کنی بقیه مسائل حل است.
#شهید_محمد_گرامی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#حسن_معاشرت_با_پدر_و_مادر
▫️راوی: ناصر ابوالحسنی و مهری ایازی(همسر شهید)
📚#کتاب_دل_دریایی ؛ خاطرات شهید محمد گرامی؛ نویسنده: الهه بهشتی. ناشر: لشکر 41 ثار الله. نوبت چاپ: اول-1376؛ صفحه 53 و 74-75.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺میریم قم!
🔹حمید همان روزهای اول ازدواج، مدارک و پرونده تحصیلی تحصیل آلمانش را دور ریخت.
⚡️می گفت: «اگر راضی باشی با هم میرویم قم. آنجا یک دوره #مسائل_شرعی را صحیح تر و سالم تر یادم می گیریم. خودمان میرویم نه اینکه در کتاب ها بخوانیم».
🌱می گفت: همیشه که نباید نظر این و آن باشد.
🔸سه ماه بیشتر نگذشته بود که درگیری های بانه بین من، حمید و افکارش فاصله انداخت.
#شهید_حمید_باکری
#سیره_خانوادگی_شهدا
#یادگیری_مسائل_شرعی
▫️راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید
📚#کتاب_به_مجنون_گفتم_زنده_بمان ؛ حمید باکری؛ صفحه ۱۰.
📚#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ، جلد سوم، صفحه ۲۰.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺ازدواج آسان
🔹قرار شده بود زندگی مشترک مان را در خانه پدر علی آقا شروع کنیم. مادر علی آقا اصرار بر #مراسم_عروسی داشت؛ اما ما تصمیم گرفته بودیم برویم قم و برگردیم و زندگی مان را شروع کنیم. خیلی #ساده و انقلابی.
🔸خرید ازدواج ما یک گردنبند ظریف بود که رویش نوشته شده بود علی. حوله و ساک و پیراهن سفید و یک جفت کیف و کفش قهوه ای.
🌀مادر علی که وسایل ما را دید، خودش رفت آینه و شمعدان و برخی لوازم دیگر را گرفت. مادرم اصرار بر خرید سرویس خواب داشت و من زیر بار نمی رفتم. علی آقا با اینکه در قید و بند دنیا نبود، هر چه می آوردند فقط به به و چه چه می کرد و یک بار هم نگفت اینها چیست؟
🍁خرید که کردیم می خواستیم برویم قم. فقط هزار تومان پول برای مان مانده بود. رفتیم قم دو روز ماندیم. نهار که خوردیم، پول مان ته کشید و برای شام دیگر پولی نمانده بود.
⚡️علی می گفت: واقعا ازدواج نصف دین است. از وقتی ازدواج کردم، رفتارم با بچه های جبهه هم نرم تر شده. وقتی توجه می کنم که در خانه زن دارم، سنگین تر و محکم تر راه می روم.
#شهید_علی_تجلایی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#ازدواج_آسان
📚کتاب #نیمه_پنهان_ماه، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۳-۳۲٫
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺باغیرت!
🔹محمدتقی خیلی با #غیرت بود. همراه خواهرانم رفته بودیم خانه اش. خانه هم مقداری گرم شده بود.
🔸بهش گفتم : پنجره را باز کن تا یه مقدار هوای تازه داخل اتاق بیاید.
🌦با خنده اش فهماندم که این کار را نمی کند. چون اتاق شان طوری بود که می شد از بیرون داخل خانه را دید.
▪️خیلی کیف کردم. بلند شدم بوسیدمش.
💢گفتم: قربانت بروم داداش با غیرت خودم. ما حجاب مان را رعایت می کنیم. تو بلند شو و پنجره را باز کن.
#شهید_محمد_تقی_سالخورده
#سیره_خانوادگی_شهدا
#فرهنگ_حجاب_و_عفاف
▫️راوی: نرگس سالخورده؛ خواهر شهید
📚#کتاب_هفت_روز_دیگر؛ مجموعه خاطرات شهید محمدتقی سالخورده، نوشته: مصیب معصومیان. ناشر: انتشارات شهید کاظمی. نوبت چاپ: اول-1398. صفحه 98.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺مجاهد فی سبیل الله و سیگار؟!
🔹ابراهیم از بس پشت موتور توی سرما نشسته بود، سینوزیت گرفته بود و سرش درد می گرفت. برای آرامش سردردش گاهی سیگار می کشید.
🔸وقتی که رفتیم خواستگاری، بعد از اتمام شرط و شروط، مادرم گفت:«یک شرط دیگر هم اینکه که ابراهیم قول بدهد که دیگر سیگار نمی کشد».
🌀همسرش با شنیدن این شرط گفت:«مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشد. دور از شأن و منزلت شماست که سیگار بکشید».
⚡️در راه برگشت ابراهیم نارحت بود. گفت:«مگر شما نمی دانید که من فقط برای سردرد سیگار می کشم؟».
☄مادرم گفت:«لازم بود که همه چیز را درباره ات بدانند».
🍁وقتی رسیدیم خانه ابراهیم همه سیگارهایش را از جیبش در آورد و زیر پا له کرد و گفت:«بعد از این کسی دست من سیگار نخواهد دید».
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#سیره_خانوادگی_شهدا
#قول_و_قرارهای_زندگی_مشترک
▫️راوی: ولی الله همت؛ برادر شهید
📚#کتاب_برای_خدا_مخلص_بود ؛ صفحه ۲۹.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺انجام کارهای خانه!
🔹زندگی با علی سخت بود؛ اما به سختی هایش می ارزید. به خاطر ایمانش، مهربانی اش و #قدر_شناسی اش.
💢روزهایی که خانه بود، در کارهای منزل کمکم می کرد. یک روز جمعه دیدم آستین هایش را بالازد و رفت آشپزخانه. وضو گرفت و در را به رویم بست. شروع کرد به تمیز کردن آشپزخانه. هر چه اصرار و التماس کردم که چرا این کار را می کنید؟ گفت: به خاطر خدا و کمک به شما.
🌀تا همه ظرف ها و کف آشپزخانه را نشست و همه را چیز را سر جایش قرار نداد از آنجا بیرون نیامد. شده بود مثل دسته گل. این طوری محبتش را به من نشان می داد.
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#کمک_در_کارهای_خانه در سیره شهدا
▫️راوی: همسر شهید
📚کتاب خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب صیاد شیرازی، صفحه ۷.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺ازدواج آسان
🔹وقتی قرار #خواستگاری فاطمه دختر خاله اش شد، راضی بود. هم بازی بچگی هایش بود. میرزا تصمیم گرفته بود که مراسمش ساده باشد.
🔸مراسم خانه رضا بی غم؛ شوهر خاله اش بود . میهمان های مجلس، دایی حسین و محمد شقاقی دوست صمیمی اش و خانواده عروس و داماد بودند.
🌀زنها در دو اتاق بودند و مردها در حیاط فرش شده، نشسته بودند.
⚡️این #ازدواج_ساده را خیلی ها نمی پسندیدند؛ همان ها که می گفتند “میرزا #خرابکار است”، بعد از ازدواجش هم گفتند: “ازدواجش هم مثل مسلمان ها نبود”.
#شهید_محمد_بروجردی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#ازدواج_آسان
📚کتاب غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۹.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir