مجید برای خودش #سال_خمسی داشت. روی لقمههایش حساس بود؛ اما دست کسی را هم رد نمی کرد. اگر جایی که نمی شناخت غذا می خورد، حتما #رد_مظالم می داد.
همیشه می گفت: اگر از #لقمه_حرام چشم بپوشی، خدا دو برابرش را؛ آنهم حلال به تو می دهد.
در مراسم #خواستگاری از او پرسیدم #خمس میدهی یا نه گفت: از سال ۱۳۶۰؛ از همان روزی که وارد سپاه شدم، اولین حقوقی که گرفتم خمسش را داده ام.
#شهید_مجید_پازوکی
#سیره_تهذیبی_شهدا
#مراقبت_از_شکم در سیره شهدا
مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۴.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
ابراهیم از بس پشت #موتور توی سرما نشسته بود، #سینوزیت گرفته بود و سرش درد می گرفت. برای آرامش سر دردش گاهی #سیگار می کشید.
وقتی که رقتیم #خواستگاری، بعد از اتمام شرط و شروط، مادرم گفت: یک شرط دیگر هم اینکه که ابراهیم قول بدهد که دیگر سیگار نمی کشد.
همسرش با شنیدن این شرط گفت: مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشد. دور از شأن و منزلت شماست که سیگار بکشید.
در راه برگشت ابراهیم نارحت بود. گفت: مگر شما نمی دانید که من فقط برای سر درد سیگار می کشم؟
مادرم گفت: لازم بود که همه چیز را درباره ات بدانند.
وقتی رسیدیم خانه ابراهیم همه سیگارهایش را از جیبش در آورد و زیر پا له کرد و گفت: بعد از این کسی دست من سیگار نخواهد دید.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#سیره_خانوادگی_شهدا
#قول_و_قرارهای_زندگی_مشترک
راوی: ولی الله همت؛ برادر شهید
#کتاب_برای_خدا_مخلص_بود ؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یاز رهرا (س)، نوبت چاپ: یازدهم- زمستان ۹۵ ، صفحه ۲۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
سال تحصیلی تازه شروع شده بود که شور اعزام درد دل رضا افتاد.
یک روز از #مدرسه که آمد، گفت: مادر! من می خواهم به جبهه اعزام شوم. هر چه بهانه آوردم که سنت کم و قد و قواره ات کوچک است، زیر بار نرفت. می گفت: بعد از دستور امام مبنی بر پر کردن جبهه ها درنگ جایز نیست. من به شما ثابت خواهم کرد، علی رغم قد کوچکم قدرت جنگیدن با دشمن را دارم.
خیلی جدی نگرفتم.
یک روز آمد و گفت: من #عاشقم. خواستم سر به سرش بگذارم. گفتم: لب تر کن همین امروز می روم #خواستگاری.
می گفت: من عاشق خدا، ائمه و امام زمان (عج) شده ام و تا به معشوقم یعنی الله نرسم آرام نمی گیرم.
هر وقت مقابل خاسته اش مقاومت می کردم، می گفت: مادر! تو نمی خواهی خون بهای من خدا باشد.
پدرش حرفی نداشت. اما مراعات دل من را می کرد. حاضر شد در عوض نرفتن به جبهه برایش #موتور و حتی ماشین بخرد؛ اما رضا واقعا عاشق شده بود.
یک روز گفت: من می توانم به جبهه بروم اما رضایت شما برایم مهم است. پدرش هم راضی شد. می گفت: رضا نه مال شما و نه مال من؛ بلکه برای خداست. راضی ام به رضای خدا. ظاهرا خدا می خواهد امانت دوازده ساله اش را پس بگیرد.
روز اعزام با وجود مخالفت مسئولین اعزام، سماجتش و البته اصرار من، کار خود را کرد. او همان طوری که پشت پیراهنش نوشته بود، #مسافر_کربلا بود.
#شهید_رضا_پناهی
#سیره_اعتقادی_شهدا
#محبت_خدا
#شهادت_طلبی
راوی: مادر شهید
#کتاب_عارف_دوازده_ساله ؛ شهید رضا پناهی/نویسنده: سید حسین موسوی/ ناشر: شهید کاظمی/ چاپ دوم-زمستان 1398؛ صفحه 37-41.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
🔺ازدواج آسان
🔹وقتی قرار #خواستگاری فاطمه دختر خاله اش شد، راضی بود. هم بازی بچگی هایش بود. میرزا تصمیم گرفته بود که مراسمش ساده باشد.
🔸مراسم خانه رضا بی غم؛ شوهر خاله اش بود . میهمان های مجلس، دایی حسین و محمد شقاقی دوست صمیمی اش و خانواده عروس و داماد بودند.
🌀زنها در دو اتاق بودند و مردها در حیاط فرش شده، نشسته بودند.
⚡️این #ازدواج_ساده را خیلی ها نمی پسندیدند؛ همان ها که می گفتند “میرزا #خرابکار است”، بعد از ازدواجش هم گفتند: “ازدواجش هم مثل مسلمان ها نبود”.
#شهید_محمد_بروجردی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#ازدواج_آسان
📚کتاب غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۹.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir