برش ها
#شهید_علی_تجلایی
[قبل از آشنایی مان با علی آقا]رفتم بیمارستان برای عیادت علی آقا.
سه چهار تا از نیروهای امداد #هلال_احمر که خانم بودند بالای سرش بودند. می خواستند زخم هایش را پانسمان کنند؛اما اجازه نداد.
خواهش کرد که پرستار مرد برایش بیاورند.
خانم ها هم از فرصت استفاده کرده بودند و پای #روایت_گری ایشان نشسته بودند.
#شهید_علی_تجلایی
#سیره_تهذیبی_شهدا
#مراقبت_از_ارتباط_با_نامحرم
کتاب نیمه پنهان ماه، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۸-۱۷.
@boreshha
برش ها
#شهید_مجید_پازوکی
مجید برای خودش #سال_خمسی داشت. روی لقمههایش حساس بود؛ اما دست کسی را هم رد نمی کرد. اگر جایی که نمی شناخت غذا می خورد، حتما #رد_مظالم می داد.
همیشه می گفت: اگر از #لقمه_حرام چشم بپوشی، خدا دو برابرش را؛ آنهم حلال به تو می دهد.
در مراسم #خواستگاری از او پرسیدم #خمس میدهی یا نه گفت: از سال ۱۳۶۰؛ از همان روزی که وارد سپاه شدم، اولین حقوقی که گرفتم خمسش را داده ام.
#شهید_مجید_پازوکی
#سیره_تهذیبی_شهدا
#مراقبت_از_شکم در سیره شهدا
مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۴.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
بیمارستان #شهید_لبافی_نژاد تهران بستری بودم. قرار بود چشمم را تخلیه کنند و کردند. مجید تا شنید خودش را رساند.
تا می خواستم از تخت پایین بیایم زیر بغلم را می گرفت. با پانسمان قلنبه روی چشمم، داخل حیاط بیمارستان قدم می زدم و مجید هم پا به پایم.
این قدر از ترس افتادن نگاهش به #نامحرم سرش را پایین می انداخت که خنده ام می گرفت.
سر به سرش گذاشته، می گفتم: من با همین یک چشم هم باید تو را راه ببرم و هم مواظب باشم که به در و دیوار نخوری.
#شهید_مجید_صنعتی_کوپایی
#سیره_تهذیبی_شهدا
#مراقبت_از_چشم از #نگاه_به_نامحرم
راوی: حاج حسین یکتا
#کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۳۸۳.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
تابستان ۱۳۸۹ بود؛ #چهار_ماه قبل از شهادت استاد. روزی برای کاری رفتم خدمت دکتر. اصلا سر حال نبود. گفتم شاید کاری کردم که از دست من ناراحت است. پنج شنبه ها می رفتیم کلاس #کتاب_مصباح_الهدی . بیانات #حاج_اسماعیل_دولابی .
پنج شنبه بعد از کلاس علت ناراحتی اش را پرسیدم.
سفره دلش را باز کرد: «دیگر خسته شده ام. با تمام عشقم به معلمی از آن هم #خسته شده ام. گاهی فکر می کنم هیچ خبری نیست. کلا توی دنیا هیچ خبری نیست. دلم می خواهد #تمام شود».
کلام استادمان را به ایشان تذکر دادم: «مگر استادمان نگفته آن قدر “یا ربّ” بگویید تا نفَس تان بند بیاید. کنایه از این که سالک باید آن قدر بدود تا نفسش بند بیاید و به عجز و درماندگی برسد».
گفت: «بند آمد… بند آمد. دیگر نفسی نمانده که بند بیاید».
وقتی به خانه آمدم توی دفتر خاطراتش نوشتم: «امروز احساس کردم دنیا برای استادم دیگر #تنگ شده است».
وداعش با دنیا چهار ماه بیشتر طول نکشید.
#شهید_مجید_شهریاری
#راهکار_شهادت
#سیره_تهذیبی_شهدا
#کتاب_استاد ؛ خرده روایت های زندگی شهید مجید شهریاری. نویسنده: فاطمه شایان پویا. ناشر: نشر شهید کاظمی. نوبت چاپ: اول-بهار ۱۳۹۸؛ صفحه ۲۱۳ -۲۱۴.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
در خانه ما معمولا سکوت و آرامشی حکم فرما بود. من و حمید معمولا خانه که بودیم #کتاب می خواندیم.
وقتی حمید افسر نگهبان بود، خودم وسایل مورد نیاز خانه را می خریدم.
به جای این که بروم خانه پدرم، آبجی فاطمه می آمد خانه ما. خیلی زود حوصله اش سر می رفت. می گفت: بیا یه کم #تلویزیون نگاه کنیم. حوصله ام سر رفت. می گفتم: تلویزیون خانه ما معمولا خاموش است، مگر برای اخبار یا #برنامه_کودک.
حمید طبق فتوای حضرت آقا، معتقد بود هر آهنگی که از #صدا_و_سیما ی جمهوری اسلامی پخش شود، لزوما #حلال نیست. به همین خاطر قرار گذاشته بودیم که چشم و گوش مان هر چیزی را نبیند و نشنود.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#سیره_تهذیبی_شهدا
#مراقبت_از_گوش
#احتیاط_در_استفاده_از_تلویزیون
#کتاب_یادت_باشد ؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملا حسینی، نویسنده: محمد رسول ملا حسینی، ناشر: شهید کاظمی، نوبت چاپ: چاپ بیست و نهم؛ ۱۳۹۷؛ صفحات ۱۵۳-۱۵۲.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
گرمای #تابستان بود. داشتیم با حسین علی می رفتیم مسجد. توی لباس هایم نازک ترین اش را پیدا کردم و پوشیدم. وقتی نگاهش کرد خیلی تعجب کردم. یک اورکت زمستانی پوشیده بود و یک کلاهی هم کشیده بود شرش.
گفتم: برادر! زمستان را با با خودت آورده ای؟! این چه تیپی است؟
هر چه پرسیدم طفره رفت. توی راه مسجد بهش گفتم: تا به عقلت شک نکردم، بگو این چه تیپی است؟
گفت: این طوری لباس پوشیدم تا برای خانم های نامحرم جلوه نداشته باشم. همان طوری که ممکن است ما از دیدن خانم های #نامحرم تحریک بشویم، آنها هم ممکن است چنین شوند. ما نباید با پوشیدن لباس های نازک و بدن نما باعث تحریک نامحرم شویم.
در حالی که به سختی حرف هایش را در ذهنم جا می دادم، داغ کرده بودم. پیراهنم را تکان دادم تا هوا زیرش جریان پیدا کند.
#شهید_حسین_علی_نوری
#سیره_تهذیبی_شهدا
#مبارزه_با_نفس
راوی: حسن نوری؛ برادر شهید
#کتاب_من_شهید_می_شوم ؛ خاطرات شهید حسین علی نوری. نوشته رضا عنبری .ناشر: نشر یا زهرا (س). چاپ: اول- زمستان 94. صفحه 68.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
عبد الله برای اصلاح موهایش، از #آرایشگاه_صلواتی قرارگاه نوبت گرفته بود. وقتی وارد شد دید که #بسیجی ها در صف نشسته اند. بلا فاصله برگشت بیرون. کسی علت را پرسید.
گفت: من خجالت می کشم ا زاین که در صندلی اصلاح بنشینم و بسیجی ها در صف باشند.
گفت: این چه حرفی است؛ نوبت گرفتن یک مسئله عادی است و همه می دانند.
بالاخره با اصراردیگران نشست. وقتی از آرایشگاه بیرون آمد، عینکش افتاد روی زمین و دسته اش شکست.
عبد الله لبخندی از روی رضایت زد و گفت: خدایا شکرت! این هم به #تلافی شکستن دل بچه بسیجی ها. خداوند می خواست با این کار تلافی کند.
#شهید_عبد_الله_میثمی
#سیره_تهذیبی_شهدا
#دیدن_دست_تنبیه_خدا
#کتاب_تنها_سی_ماه_دیگر ، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحه 159-158.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
فرازی از وصیت نامه شهید ابراهیم هادی:
این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمیشود.
#وصیت_نامه_شهدا
#وصیت_نامه_موضوعی
#شهید_ابراهیم_هادی
#سیره_تهذیبی_شهدا
#خود_سازی
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
https://eitaa.com/boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
محمد هادی شدیدا مراقبت چشمش بود. چه در زمانی که نوجوان بود و در #فلافل فروشی جوادین کار می کرد و چه در زمانی که مهاجرت به نجف کرد، و برای لوله کشی به خانه برخی از اهل نجف می رفت، مراقب چشمش بود.
برش اول:
در ان اواخر اقامت در ایران که در #حوزه_علمیه حاج ابوالفتح خان درس می خواند، رفتم دیدنش. موقع برگشت قرار شد باهم برگردیم. در مسیر برگشت چند خانم بد #حجاب را دید، با صدای بلند گفتک خواهرم حجابت را حفظ کن.
در مسیر گفت: دیگ راز اینجا خسته شده ام. این حجاب ها بوی حضرت زهرا (س) نمی دهد. بعد از سفر #کربلا دیگر دوست ندارم توی خیابان بروم. من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کند، خیلی از چیزها را از دست می دهد. چشم گناهکار لایق #شهادت نمی شود.
برش دوم:
این اواخر وقتی می آمد ایران، در خیابان ها احساس راحتی نمی کرد و #چفیه اش را روی صورتش می انداخت. می گفت: از وضعیت حجاب خانم ها خیلی ناراحتم و در رفت و آمدها نمی توانم سرم را بالا بگیرم. معتقد بود اگر به نامحرم نگاه کند،از لحاظ معنوی خیلی عقب می افتد و راه شهادت بسته می شود.
برش سوم:
یک روز باهم از سامرا رفتیم بغداد. از من پرسید: وضعیت حجاب در #بغداد چطور است؟ گفتم: مثل تهران. گفت: برای رسیدن به شهادت باید از خیلی گناهان گذشت. باید مراقب چشم خودمان باشیم تاتوفیق شهادت را ازدست ندهیم.
بعد چفیه اش را روی صورتش انداخت. در کل مدتی که بغداد بودیم،همین طور بود تا اینکه از شهر به سمت نجف خارج شدیم.
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
#سیره_تهذیبی_شهدا
#نگاه_به_نامحرم
#راهکار_شهادت
#کتاب_پسرک_فلافل_فروش ؛صفحات: 19، 54، 60-61، 69، 89، 132.
@boreshha
یزد آن موقع کوچکتر بود. مردم بیشتر همدیگر را میشناختند. هرچه میشد همه جا میپیچید.
محمد هم به خاطر درسش و هم برای خطش خیلی معروف شده بود. اسمش سر زبانها افتاده بود.
در یک روز دیدم دستهایش را #حنا بسته. به مسخره گفتم «محمد! این دیگر چه کاری است؟»
گفت «این طوری کردم که از شرّ این دختر مدرسهایها راحت شوم. بگویند اُمُّل است و کاری به کارم نداشته باشند.»
#شهید_محمد_علی_رهنمون
#سیره_تهذیبی_شهدا
#برخورد_با_نامحرم
#کتاب_یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۱۴.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇)
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
عبدالله معتقد بود که غذای زندان از #گوشت_یخ_زده وارداتی که شرایط ذبح اسلامی درش لحاظ نشده تهیه می شود.
به همین خاطر می گفت: «من در اضطرار نیستم تا خوردن این غذا بر من مباح باشد، جلوی خودم را می گیرم».
تقریبا هر روز روزه می گرفت و غذایش مختصر نان و ماستی بود که از فروشگاه زندان تهیه می کرد، بود.
روزی خانواده ام که برای ملاقات آمده بودند، مقداری برایم غذای خانگی آوردند. میثمی را هم دعوت کردم، تا با هم هم غذا شویم.
وقتی نشست؛ گفت: «مدت مدیدی بود که گوشت نخورده بودم».
کم بود از این همه مظلومیت بغضم بترکد.
پدر و مادرش هم تازه بعد از سه ماه، فهمیده بودند برده اندش زندان قصر. رفتند ملاقات.
پدر وقتی دید از عبدالله پوست و استخوانی بیش نمانده ناراحت شد؛ اما عبدالله می خندید و بحث را عوض می کرد.
موقع رفتن، از مسئول زندان پرسید: چرا عبدالله این قدر لاغر شده که می شوند دنده هایش را شمرد؟
گفت تقصیر خودش است که غذای زندان را نمی خورد. می گوید نجس است.
#شهید_عبد_الله_میثمی
#سیره_تهذیبی_شهدا
#سیره_اخلاقی_شهدا
#رعایت_مسائل_شرعی
#مراقبت_از_شکم
روای:دکتر ابراهیم اسفندیاری
#کتاب_تنها_سی_ماه_دیگر ، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحه ۵۴-۵۵٫
#کتاب_یادگاران، جلد ۵، کتاب میثمی؛ چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۲۲ و ۲۶.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
یکبار حسین خاطرهای را از عبادتهایش برایم تعریف کرد. میگفت:
«تصمیم قاطع گرفته بودم که از #گناه دوری کنم و معصومانه زندگی کنم. چند قرص نان گرفتم و گذاشتم توی سبد دوچرخه و راه افتادم سمت زمینهای سبیلی(منطقهای حاصلخیز در شمال دزفول و در شرق رودخانه دز).
زمینها مملو بود از گندم. کنار یکی از مزارع گندم، سجاده را پهن کردم و شروع کردم به #نماز خواندن. ساعتها گذشت و من مشغول #عبادت و مناجات و دعا بودم؛ تا اینکه وقت نماز ظهر شد.
نماز ظهر و عصر را خواندم و نشستم تا چند لقمه نان بخورم. لقمه اول را گذاشتم توی دهانم که تمام فکر و ذهنم متوجه یک سوال شد.
با خودم گفتم: «حسین! اگه قرار باشه تو بری توی بیابان و فقط عبادت کنی و هیچ وسیله و ابزار گناهی دورت نباشه که فایدهای نداره! اگه مردی، باید برید توی شهر و اونجا باشی و گناه نکنی. اینه که ارزش داره. نه اینکه بری یه جاییکه #زمینه_گناه هم فراهم نباشه!»
حسین گفت: «وقتی به این مسئله خوب فکر کردم، دوباره سوار دوچرخه شدم و رکابزنان برگشتم خانه. برگشتم تا با اماره ترین نفس مبارزه کنم» .
#شهید_عبدالحسین_خبری
#سیره_تهذیبی_شهدا
#مبارزه_با_نفس
راوی: محمود اسفنده
#کتاب_آسمان_خبری_دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری، نویسنده: گروه روایتگران شهدای دزفول، ناشر: سرو دانا، تاریخ چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه 74-75.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
🔺روزه ماه رجب و شعبان و رمضان
◻️راوی: احمد آرام
🔹همه ی لحظه به لحظه ای که با #شهید_علی_صیاد_شیرازی کار کردم برای من درس بود؛ برای من و همه ی کسانی که با او کار کردند.
🔸یک افسر وظیفه داشتیم، تلفن چی دفتر معاونت بازرسی بود. دفتر معاونت بازرسی همیشه فعال بود. شب و روز شبها توی بازرسی کسی بود که به تلفن ها جواب بدهد یکی شان همین افسر، وقتی خدمتش تمام شد، آمد پیش من.
◾️ گفت جناب سرهنگ! من یک لیسانسه بودم، ولی افتخار می کنم که این جا تلفن چی دفتر تیمسار بودم.
◽️گفتم «چه طور؟»
◾️گفت: «من توی این مدت سه چیز از تیمسار یاد گرفتم؛ کم بخورم، کم بخوابم، زیاد عبادت کنم».
⚡️راست می گفت. صیاد کم می خورد و کم می خوابید و زیاد عبادت می کرد.
☄سه ماه رجب و شعبان و رمضان هر روز روزه بود. ماه های دیگر هم دوشنبه ها و پنج شنبه ها.
🔅 وقتی هم روزه نبود و می خواست ناهار بخورد ناهارش چی بود، یک تکه نان بربری با مقداری کاهو، با یک لیوان شیر.
♻️اگر خودش مهمان داشت، یا توی جمعی بود، مثل دیگران ناهار می خورد، وگرنه غذایش معمولاً همین بود که گفتم.
#سیره_تهذیبی_شهدا
#مراقبات_ماه_رجب
📚#کتاب_خدا_می_خواست_زنده_بمانی، صفحه ۲۳ و ۲۴.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
🔺نظافت سرویس بهداشتی
🔹 یک شب که از نیمه گذشته بود، رفتم طرف سرویس بهداشتی تا تجدید وضویی کنم. صدای آب به گوشم خورد. دیدم حسین علی مشغول دستشویی هاست. حسابی جا خوردم.
گفتم: حسن آقا! شما چرا؟ این کارها در شأن شما نیست.شما معاون اطلاعات و عملیات تیپ ویژه شهدایی. اینجا این همه سرباز و نیروی عادی دارد.
☄ کمرش را راست کرد و گفت: برادر موحد! این حرف ها نیست. مگر من کی هستم. نفسم خطا کرده، زیاده خواهی کرده. الان هم دارم تنبیهش می کنم تا سرکش نشود.
⚡️اصرارم فایده ای نداشت. گفت: برو ولی از این قضیه برای کسی چیزی مگو.
🍁بیرون که آمدم ناخواسته چشمم به لباس های غواصی شسته شده و آویزان روی بند افتاد. همان لباس هایی که گلی بود و ما از خستگی نای شستنش را نداشتیم. حسابی از خجالت مان در آمده بود.
#شهید_حسین_علی_نوری
#سیره_تهذیبی_شهدا
#مبارزه_با_نفس
📚#کتاب_من_شهید_می_شوم ؛ صفحه 84-82.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
🔺نگاه مستقیم به نامحرم ممنوع!
🔹غلام حسین از همان اوایل جوانی متدین و پای بند به احکام شرعی بود. سعی می کرد به صورت #نامحرم نگاه نکند.
🔸وقتی می خواست با دخترخاله اش صحبت کند، به صورت خاله اش نگاه می کرد.
🍁ما هم از او یاد گرفتیم که حدالامکان از نگاه مستقیم به نامحرم خود داری کنیم.
#شهید_حسن_باقری
#سیره_تهذیبی_شهدا
#مراقبت_از_چشم در مواجهه با نامحرم
▫️راوی: خواهر شهید
📚کتاب ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان نشر: سوره مهر نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه ۲۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
علی نوجوان که بود، یک شب مهمان ما بود. صبح وقتی از خواب بیدار شد که نماز صبحش قضا شده بود.
خیلی ناراحت بود. وسایلش را جمع کرد و رفت.
تا مدت ها خبری از او نداشتم. بعدها فهمیدم دو هفته به خاطر یک نماز قضا شده، روزه گرفته بود.
#شهید_علی_سیفی_نسب
#سیره_تهذیبی_شهدا
#چشاندن_سختی_عبادت_به_خود
#کتاب_بیا_مشهد، نویسنده و ناشر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ۱۳۹۵؛ ص ۲۱.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
💠برش دوم: این اواخر وقتی می آمد ایران، در خیابان ها احساس راحتی نمی کرد و #چفیه اش را روی صورتش می
💠برش سوم:
🔷یک روز باهم از سامرا رفتیم بغداد. از من پرسید: وضعیت حجاب در #بغداد چطور است؟ گفتم: مثل تهران. گفت: «برای رسیدن به شهادت باید از خیلی گناهان گذشت. باید مراقب چشم خودمان باشیم تاتوفیق شهادت را ازدست ندهیم». بعد چفیه اش را روی صورتش انداخت. در کل مدتی که بغداد بودیم،همین طور بود تا اینکه از شهر به سمت نجف خارج شدیم.
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
#سیره_تهذیبی_شهدا
#نگاه_به_نامحرم
#راهکار_شهادت
🔺قبلی
📚#کتاب_پسرک_فلافل_فروش ؛صفحات: 19، 54، 60-61، 69، 89، 132.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺احساس قدرت!
🔹در ایامی که سید اسدالله رئیس یازمان زندانها بود یک گروه خبرنگار خارجی برای مصاحبه با ایشان به سازمان زندانها آمدند.
🔸مصاحبه ی خیلی خوبی شد. طبق عادت، اسدالله آن شب هم در زندان ماند، درست مثل دوران دادستانی کمتر به خانه می رفت.
⚡️ شب از نیمه گذشته بود صدایی توجه یکی از کارمندان سازمان را به خود جلب کرد. از سرویسهای بهداشتی زندانها صدایی می آمد. جلوتر رفت. اسدالله را دید که دارد سرویس ها را می شوید.
🍁 باتعجب پرسید: «حاج آقا شمایید؟ چه کار می کنید؟»
💢اسدالله گفت: «محمد علی! امروز که با خبرنگاران مصاحبه می کردم. یک لحظه احساس قدرت کردم فکر کردم خیلی تو اوجم، آمدم اینجا رو بشورم که بدونم هیچی نیستم».
#شهید_سیداسدالله_لاجوردی
#سیره_تهذیبی_شهدا
#مبارزه_با_نفس
📚کتاب از جنس لاجورد، نوشته مهدی خدادادی، صفحه ۱۲۱-۱۲۰.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir