عبد الله عینکی داشت که هر چند وقت یک بار دسته اش در می رفت و یا می شکست. شیخ نخ یا سیمی پیدا می کرد و به عنوان لولا به آن می بست و به کار می انداخت و در جواب اطرافیان که می خواستند قاب عینکش را عوض کند، می گفت: «همین که #هیدرولیکی شده است، خیلی خوب است».
یک بار عینکش شکست. اطرافیان خوشحال شدند که بالاخره شیخ #عینک نویی خواهد خرید.
وقتی از شهر برگشت، همان عینک را با ۱۵۰ تومان تعمیر کرده بود. می گفت: حالا دیگر نو شد.
#شهید_عبد_الله_میثمی
#سیره_اقتصادی_شهدا
#دنیاگریزی_در_سیره_شهدا
#کتاب_تنها_سی_ماه_دیگر ، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۱۱۸.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش اول:
میر رضی فرمانده لشکر ۱۰ سید الشهدا بود و یدالله کلهر معاونش. هر دو اهل شهریار بودند و از کودکی با هم مأنوس. حالا در گرما گرم عملیات کربلای پنج میر رضی شهید شده بود.
کلهر دیگر در حال خودش نبود. در خط مقدم درون نفر بری نشسته بود و گریه می کرد. عبد الله به آرامی به او نزدیک شد. زیر گوشش چیزی گفت و سریع برگشت. ناگهان گل از گل کلهر شکفت و گریه هایش فراموشش شد.
هیچ کس نمی دانست که میثمی در گوش کلهر چه گفته است؟ وقتی از خودش پرسیدند، گفت: شیخ به من همان جمله ای را گفت که رسول خدا (ص) در بیماری رحلتش به فاطمه زهرا (س) گفت.
او گفته بود: گریه نکن! اولین کسی که به میر رضی ملحق می شود، تو هستی.
همین طور هم شد. پس از مدتی کلهر که در عملیات فاو دستش را از دست داده بود، در این عملیات هم جانش را تقدیم اسلام نمود و به یار شهیدش پیوست.
برش دوم:
داشتیم می رفتیم مراسم شهید کلهر. چشم هایش پر از اشک بود. می گفت: هفته گذشته بعد از شهادت شهید میر رضی، دیدم شهید کلهر گوشه ای نشسته و بلند بلند گریه می کند، نمی دانم چرا به او گفتم، ناراحت نباش. تو اولین کس از میان ما هستی که به میر رضی خواهی رسید.
می گفت دیگر خسته شده ام، از خودم بدم می آید از بس برای شهدا سخنرانی کرده ام. دیگر دلم می خواهد خداوند در همین عملیات مزدم را بدهند. فاصله بین شهادت عبد الله و مصطفی 12 روز بود.
#شهید_عبد_الله_میثمی
#شهید_ید_الله_کلهر
#شهادت_طلبی
#الهامات_و_عنایات
#کتاب_یادگارن ، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۹۴.
#کتاب_تنها_سی_ماه_دیگر ، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۱۸۶-۱۸۵.
.
عبد الله برای اصلاح موهایش، از #آرایشگاه_صلواتی قرارگاه نوبت گرفته بود. وقتی وارد شد دید که #بسیجی ها در صف نشسته اند. بلا فاصله برگشت بیرون. کسی علت را پرسید.
گفت: من خجالت می کشم ا زاین که در صندلی اصلاح بنشینم و بسیجی ها در صف باشند.
گفت: این چه حرفی است؛ نوبت گرفتن یک مسئله عادی است و همه می دانند.
بالاخره با اصراردیگران نشست. وقتی از آرایشگاه بیرون آمد، عینکش افتاد روی زمین و دسته اش شکست.
عبد الله لبخندی از روی رضایت زد و گفت: خدایا شکرت! این هم به #تلافی شکستن دل بچه بسیجی ها. خداوند می خواست با این کار تلافی کند.
#شهید_عبد_الله_میثمی
#سیره_تهذیبی_شهدا
#دیدن_دست_تنبیه_خدا
#کتاب_تنها_سی_ماه_دیگر ، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحه 159-158.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#شهید_امروز #شهید_عبد_الله_میثمی .
تازه از زندان آزاد شده بود که راهی روستاهای محروم چهار محال و بختیاری شد. با چند جلد کتاب، رساله و چند نوار ضبط صوت از امام خمینی (ره) و یک دست قبا و #عمامه سفید.
می گفت: من به دست مردم آزاد شده ام و آن دو سالی که زودتر آزاد شده ام، باید شبانه روز برای مردم #خدمت کنم.
به روستا که رفت، مردم استقبالش نکردند و عده ای نادان، سنگ و #فحش نثارش کردند و با برخورد ژاندارمری مواجه شد. اما کوتاه نیامد. مقاومتش سبب شد تا مردم کم کم دورش را بگیرند.
#زمستان 1357بود و شیخ هر شب، خودش را در شب نشینی های مردم حاضر می کرد و پس از بیان چند #مسئله_شرعی سر صحبت را باز می کرد. یک شب مشغول صحبت با جوانان بود که مأموران ژاندارمری سر رسیدند و گفتند: آشیخ! این مردم نماز و روزه شان را بلدند و نیاز به ملا ندارند. میثمی تا چشم باز کرد خودش را در بیابان برهوت پر از حیوانات وحشی یافت.
از همانجا دوباره عزم روستا کرد. وقتی به آنجا رسید، داشت صبح می شد. شیخ دوباره منسجم تر از قبل، روحیه و عزم مردم را بازیابی کرد.
می گفت: ما حتی یک روز هم به اندازه #پیامبر اسلام (ص) سختی نکشیده ایم. چه بهتر که آبروی ما به خاطر اسلام برود، نه چیز دیگر.
دیگر کاری از دست ژاندارمری بر نمی آمد. دیگر شیخ تنها نبود. یک روستا پشت شیخ بود.
به فرمانده ژاندارمری گفته بود که میدان را خالی نخواهد کرد. آخر سر مأموران ژاندارمری بازداشتش کرده و در یک بیابان رهایش کردند.
می گفت: آن روز ها خیلی دوست داشتم که دوباره بازداشت شوم تا چند سرباز را وادار به فرار کنم یا یک نفوذی مؤمن در ارتش پیدا کنم.
#شهید_عبد_الله_میثمی
#سیره_تبلیغی_شهدا
#سوز_هدایت_گری
#کتاب_تنها_سی_ماه_دیگر ، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحه 60-61 و 65-67.
#کتاب_یادگارن ، ج5، چاپ دوم 1388، ناشر روایت فتح، خاطره 36.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
شیخ مثل همیشه که از خودروهای گذری و کرایه ای برای تردد استفاده می کرد. در سه راهی اهواز خرمشهر منتظر ماشین بود.
پیرمردی را دید که بر روی گاری لکندی، نان هایی را برای فروش دارد که هر که از او می خرید، نه برای مزه اش، بلکه برای دلخوشی او بود.
شیخ جلو رفت و ده قرص نان از او خرید. نان ها را در بقچه اش می پیچید که دوست همراهش به شیخ اعتراض کرد که این نان ها مزه ندارند. گفت می دانم.
گفت: پس برای چه خریدی؟
گفت: این پیر مرد از رهگذارن با چشم هایش التماس می کند که از او چیزی بخرند؛ اما کسی اعتنا نمی کند. برای دلجویی از او، این تنها ترین کاری است که از دستم بر می آید.
#شهید_عبد_الله_میثمی
#سیره_اقتصادی
#انفاق_و_دست_به_خیری
#کتاب_تنها_سی_ماه_دیگر ، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحه 158-157.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
https://eitaa.com/boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
کاندیدای اصلح از دیدگاه شهید عبد الله میثمی:
در #انتخابات، فریب خوب بودن فرد را نخورید، بلکه دقت کنید که به چه گروه و جریانی تعلق دارد.
زیرا یک گروه سیاسی و یک تشکیلات، به راحتی می تواند فکر یک فرد ساده را تغییر دهد.
#شهید_عبد_الله_میثمی
#سیره_سیاسی
#انتخابات
#کاندیدای_اصلح
راوی: دکتر ابراهیم اسفندیاری
#کتاب_تنها_سی_ماه_دیگر ؛ تنها 30 ماه دیگر؛ نوشته: مصطفی محمدی؛ ناشر: فاتحان؛ نوبت چاپ: سوم-1390. صفحه 55.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
عبدالله معتقد بود که غذای زندان از #گوشت_یخ_زده وارداتی که شرایط ذبح اسلامی درش لحاظ نشده تهیه می شود.
به همین خاطر می گفت: «من در اضطرار نیستم تا خوردن این غذا بر من مباح باشد، جلوی خودم را می گیرم».
تقریبا هر روز روزه می گرفت و غذایش مختصر نان و ماستی بود که از فروشگاه زندان تهیه می کرد، بود.
روزی خانواده ام که برای ملاقات آمده بودند، مقداری برایم غذای خانگی آوردند. میثمی را هم دعوت کردم، تا با هم هم غذا شویم.
وقتی نشست؛ گفت: «مدت مدیدی بود که گوشت نخورده بودم».
کم بود از این همه مظلومیت بغضم بترکد.
پدر و مادرش هم تازه بعد از سه ماه، فهمیده بودند برده اندش زندان قصر. رفتند ملاقات.
پدر وقتی دید از عبدالله پوست و استخوانی بیش نمانده ناراحت شد؛ اما عبدالله می خندید و بحث را عوض می کرد.
موقع رفتن، از مسئول زندان پرسید: چرا عبدالله این قدر لاغر شده که می شوند دنده هایش را شمرد؟
گفت تقصیر خودش است که غذای زندان را نمی خورد. می گوید نجس است.
#شهید_عبد_الله_میثمی
#سیره_تهذیبی_شهدا
#سیره_اخلاقی_شهدا
#رعایت_مسائل_شرعی
#مراقبت_از_شکم
روای:دکتر ابراهیم اسفندیاری
#کتاب_تنها_سی_ماه_دیگر ، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحه ۵۴-۵۵٫
#کتاب_یادگاران، جلد ۵، کتاب میثمی؛ چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۲۲ و ۲۶.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
آیت الله محلاتی، نماینده امام خمینی (ره) در سپاه، به دیدنش آمده بود.
بعد از اینکه برای فرماندهان سخنرانی کرد و محیط کمی خلوت تر شد، گفت: شیخ! کارهایت را جمع و جور کن. باید بروی سفر #حج تمتع. شیخ سرش را پائی انداخته بود. با جدیت گفت: حاج آقا نمی توانم. بماند برای سال بعد.
آیت الله محلاتی گفت: پارسال هم همین را گفتی.
گفت: من احساس می کنم تکلیفم اینجاست؛ اگر اینجا باشم، #ثواب_حج را می برم.
مدتی بعد آیت الله در همایش مسئولان دفاتر نمایندگی امام گفته بود: ای مسئولان دفاتر! آخر چگونه می شود انسانی که التماسش می کنیم که وسیله جور می کنیم پانزده روزه بروی کنار خانه خدا، قبول نمی کند. می گوید حاضر نیست جبهه و جنگ را حتی برای مدت کوتاهی ترک کند.
عبدالله در جای دیگر گفته بود: من اگر چند روز فرصت داشته باشم، به حوزه می روم و درس می خوانم.
#شهید_عبد_الله_میثمی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#تکلیف_گرایی
#کتاب_تنها_سی_ماه_دیگر ، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحه 112.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
عبدالله با وجود همه تلخی ها سختی های زندان، انسانی نرم خو و داراری اخلاقی خاص و شیرین بود. در نامه ها خود را برادر بسیجی یا برادر رزمنده خطاب می کرد.
برش اول:
وقتی هواپیمای حامل #شهید_محلاتی در نزدیکی روستای شویبه مورد هدف ارتش بعث عراق قرار گرفت و سقوط کرد، نامه ای به اهالی این روستا نوشت و در پایان نوشت: #برادر_بسیجی شما عبد الله میثمی. اینجا هم حاضر نبود از عنوانش استفاده کند.
برش دوم:
جلسه #فرماندهان_سپاه در گرماگرم عملیات کربلای چهار بود. وقتی جلسه تمام شد، آخر شب بود و جا برای استراحت همه نبود. رقت داخل #آبدارخانه قرارگاه و روی زمین خوابید. هر چه اصرار کردند و گفتند که اینجا مناسب شأن شما نیست، حرفش یک کلمه بود؛ نه!
می گفت: مگر شأن من کجاست؟ حتی فرمانده سپاه هم نتوانست حریفش گردد.
صبح بعد از نماز هم، با پیر مرد آبدار چی همسفره شد. فرماندهان هم یک به یک به جمع دو نفره شان ملحق شدند.
#شهید_عبد_الله_میثمی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#تواضع_و_فروتنی
#کتاب_تنها_سی_ماه_دیگر ، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحات 77 و 104 و 117 و 170-171.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/