عباس از اینکه کاری کند که مورد تقدیر مردم قرار بگیرد، سخت ابا داشت. وی در یادداشت روز هشتم تیر شصت مینویسد:
« دلم نمیخواهد از سختیها با مهناز حرفی بزنم. دلم میخواهد وقتی خانه میروم جز شادی و خنده چیزی با خود نبرم نه کسل باشم، نه بیحوصله و خوابآلود تا دل مهناز هم شاد بشود.
اما چه کنم؟ نسبتبه همهچیز حساسیت پیدا کردهام. معدهام درد میکند. این اسهال و استفراغ خونی هم که دیگر کهنهشده. دکتر میگوید فقط ضعف اعصاب است.
چطور میتوانم عصبی نشوم ؟! آن روز وقتی بلوارِ نزدیکِ پایگاهِ هواییِ شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشمهای مهناز دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط بهخاطر دل مهناز گرفتم و بهخاطر او و مردم که اینهمه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم.
ولی همینکه پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. #حواله_زمین را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر میکنند ما پرواز میکنیم و میجنگیم تا شجاعتهای ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند!
کاش این سفر یکماهه کمی حالم را بهتر کند. سفریِ ما در راه است و من میفهمم مهناز چقدر به یک شوهر خوب و خوشاخلاق احتیاج دارد.
باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است.
#شهید_عباس_دوران
#سیره_اخلاقی_شهدا
#اخلاص
راوی: نرگس خاتون دلیری روی فرد؛ همسر شهید
#کتاب_آسمان؛ دوران به روایت همسر شهید. نوشته زهرا مشتاق. نشر روایت فتح؛ نوبت چاپ: نهم-۱۳۹۱؛ صفحه 54 و 55.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🔰مصطفی علاقهای برای #دیده_شدن نداشت.
تازه از #جبهه_غرب برگشته بودم اصفهان. به جمع دوستان طلبه رفتم و برای آنها از شرایط جنگ و اهمیت حضور اکثر طلبههای انقلابی در جنگ گفتم.
یکی از دوستان طلبه از من سوال کرد: «شما در جبهه غرب در کدام منطقه بودی و چه میکردی؟
او را نمیشناختم. من هم برای او حسابی از منطقه غرب تعریف کردم و بعد گفتم: «من میخواهم برای #تبلیغ اینبار به #جبهه_جنوب بروم . خوشحال میشوم که با ما بیایید. دوست من هم قبول کرد و قرار شد روز بعد راهی شویم.
فردا بههمراه دوستم حرکت کردیم. شنیده بودم که بچههای اصفهان در #منطقه_دارخوین مستقر هستند. تا رسیدیم به پادگان، همه فرماندهان به استقبال ما آمدند! #شهید_حسین_خرازی هم جلو آمد و با دوست من روبوسی کرد!
من هم با تعجب به همه آنها نگاه میکردم. کمی عقب رفتم و به یکی از فرماندهان گفتم: «شما این دوست من را میشناسید؟» آن فرمانده لبخندی زد و گفت: «آقا مصطفی فرمانده همه ماست. ایشان #موتور_معنوی تیپ امام حسین علیهالسلام است. این چند روزیکه او رفته بود مرخصی همه ناراحت بودیم. حضور امثال او در جبهه واقعاً احتیاج است» .
من هم از این برخورد آقا مصطفی شرمنده شدم. در تمام مدتی که من با او بودم، در مورد حضورش در جبهه صحبتی نکرد. فقط من حرف میزدم.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#سیره_اخلاقی_شهدا
#اخلاص
#کتاب_مصطفی ؛زندگینامه و خاطرات شهید مصطفی ردانی پور، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص 98-99.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
🔰آن روز مصطفی خیلی #عجله داشت. با هم وارد اردوگاه شدیم. نگهبان جلوی در، جلوی ماشین را گرفت و چون ما را نمیشناخت، اجازه ورود نمیداد.
🔺مصطفی عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. وقتی حرکت کرد، نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: «برای چی تند برخورد کردی؟ نگهبان تازه به جبهه اومده شما رو هم نمیشناخت».
🔺مصطفی ماشین را متوقف کرده و به عقب نگاه کرد. بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ جوان #نگهبان رفت صورتش را بوسید و معذرتخواهی کرد. جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است، خندید و گفت طوری نیست.
🔺مصطفی ادامه داد: «میدانید چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. این حاجآقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردم».
🔺جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد. مصطفی ادامه داد: «اگر ما از #روحانیت جدا نشویم، همه اشکالات کار خودمان را میفهمیم. #روحانیت_متعهد حلّال مشکلات است».
🔺این رفتار آقا مصطفی بسیار درسآموز بود. او هم پا روی نفس خود گذاشت و عذرخواهی کرد و هم حق مرا رعایت کرد.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#سیره_اخلاقی_شهدا
#طلب_حلالیت
#کتاب_مصطفی ؛زندگینامه و خاطرات شهید مصطفی ردانی پور، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص 100-99.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
منزل ما در مشهد با منزل حضرت آقا چند کوچه بیشتر فاصله نداشت. در خاطر دارم که شهید اندرزگو برای این عزیزان کلاس آموزش اسلحه گذاشته بود؛ برای حضرت آقا، شهید هاشمینژاد و آیتالله واعظ طبسی.
یکی از خاطراتی که رهبر معظم انقلاب برایم تعریف کردند، این بود که بارها پدرم را در کوچه و خیابان دیده بودند و بعد از سلام و احوالپرسی متوجهشده بودند که در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و با خون خونسردی کامل آنها را به خود جابجا میکرد. پدرم بارها ما راه هم هنگام جابهجایی مهمات با خود میبرد تا این عملیات شکلی عادیتر به خود بگیرد البته ما اینها را بعدها از زبان حضرت آقا شنیدیم و آن زمان متوجه نمیشدیم.
از حضرت آقا شنیدیم که:
«یک روز آقای اندرزگو را در بازار "سرشور" مشهد دیدم که با یک #موتور_گازی میآمد. موتور را که نگهداشت؛ دیدم چند #خروس در عقب موتور خود دارد.
از او دربارهی خروسها پرسیدم، جواب داد که «اینها این خروسها استثناییاند و تخم میگذارند!»
حضرت آقا فرمودند: «#زنبیل را که کنار زدند، دیدم زیر پای خروسها پر از #نارنجک و اسلحه است».
#شهید_سید_علی_اندرزگو
#سیره_اخلاقی_شهدا
#شجاعت
#راوی: سید مهدی اندرزگو؛ فرزند شهید
#کتاب_سه_شهید ؛ مصاحبه هایی در مورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی، نویسنده: حمید داود آبادی، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: اول-۱۳۹۵؛ صفحه 106-107..
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
ادامه مطلب قبلی 👆👆👆
🔅میانه شب:
🔹همه بچه ها داخل اتاق مرتضی کریمی جمع بودند و به کرکر خنده مشغول. کسی نمی داند که چطور کشید به روضه و مرتضی شروع به خواندن روضه کرد و تنهاترین چیزی که احساس می شد صدای گریه مجید و صدای «لبیک یا زینب» او بود.
🔅آخر شب:
🔹می خواستند مجید را عملیات نبرند و قرار بود نگهبان خانه های محل سکونت باشد. وقتی گردان مرتضی کریمی به خط شد، ناگهان همه مجید را میان دسته دیدند، تا بخواهند برش گردانند صدای شلیک ها تمرکز را از فرمانده گرفت و مجید دوید میان بچه ها.
🌀مجید جزو نفرات اولی بود که می دوید و شلیک می کرد. چند تا از بچه ها همان اول درگیری زمین گیر شدند.
⚡️مجید می خواست از سنگر عقبی به سنگر جلوی خودش برود، که رد خون پشت سرش حکایت از عملیات پاکسازی و خاک سازی مجید داشت.
#شهید_مجید_قربان_خانی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#شرمساری_از_گناه
📚کتاب مجید بربری، صفحه 22-14.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام♡
🇮🇷@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
🔺زحمت کشیدم با تصادف نمیرم
◽️راوی: برادر شهید:
🔹 می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد همه اش هم تماسهای کاری.
☄ چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن، ولی نمی شد انگار. با این همه دقت رانندگی اش خوب بود، همیشه #کمربند_ایمنی اش بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد.
🌀 یکی از هم سنگرهایش می گفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم. تا می نشست پشت فرمان کمربندش را می بست.
▪️ یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که پلیس نیست.»
▫️گفت: «می دانی! چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟».
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#شهادت_طلبی
📚کتاب تو شهید نمی شوی، صفحه ۹۰.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir/
🔷برش دوم:
🔹به شدت از عکس فراری بود و نمی گذاشت سخنرانی هایش را ضبط کنند.
🔸قبل از عملیات خیبر که آخرین روزهای حیات ظاهری اش بود، #شهید_علی_بینا یک ضبط صوت کوچک تهیه کرد و با احتیاط رفت پیش محمود.
⚡️ازش خواست که صحبت کند و او صدایش را ضبط کند تا برای کسانی که می خواهند دنباله رو ایشان باشد، یادگاری بماند.
🍁محمود خیلی عصبانی و ناراحت شد و شروع کرد به گریه کردن. خاک بر سرش می ریخت و می گفت:«خاک بر سر من! من که لیاقت ندارم، این سربازان امام زمان (عج) از من الگو بگیرند».
▪️آنقدر فتیله را برد بالا که شهید بینا از خیر ضبط گذشت.
#شهید_محمود_پایدار
#سیره_اخلاقی_شهدا
#گمنامی_و_فرار_از_چهره_شدن
📚#کتاب_گردان_نیلوفر ؛ خاطرات شهید محمود پایدار. نوشته: محمد رضا عارفی. صفحه 51 و 91.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺#عید_نوروز شهید سیاهکالی!
🔹عید سال 93 مصادف با ایام فاطمیه بود، به حرمت شهادت حضرت زهرا(س)آجیل و شیرینی نگرفتیم. به مهمان ها میوه و چای می دادیم.
🔸چون کوچک تر بودیم اول ما برای عید دیدنی خانه فامیل رفتیم، از آنجایی که تازه عروس و داماد بودیم همه خاص تحویل می گرفتند و کادو می دادند. اکثر جاها برای اولین بار به بهانه عید خانه فامیل و آشنایان رفتیم و پاگشا شدیم.
🌀از روز سوم عید تماس های موبایل من و حمید شروع شد، اقوام تماس می گرفتند و دنبال آدرس خانه ما برای عید دیدنی بودند.
🍁حمید از مدت ها قبل پیگیر ساخت یک مسجد در محله پونک بود و کار های بنایی انجام می داد. از روز اول خودش پیگیر ساخت این مسجد شده بود. از اهالی محل، آشنایان و اقوام امضا جمع کرد تا به عنوان درخواست مردمی از مسئولین پیگیر مجوز ساخت مسجد باشد.
⚡️درباره انتخاب اسم مسجد بین اهالی محل و رفقای حمید اختلاف نظر بود. یک عده نظرشان مسجد حضرت امیر المؤمنین(ع)بود و تعدادی هم می گفتند بگذاریم مسجد حضرت عباس(ع).
☄حمید نظرش این بود که اگر خودحضرت عباس(ع) هم بود می گفت مسجد را به نام پدرش بگذاریم. نهایتا اسمش را مسجد حضرت امیر گذاشتند.
💢کل تعطیلات عید حمید برای کمک به ساخت مسجد خانه نبود. می خواست از تعطیلات نهایت استفاده را بکند تا کار مسجد پیش برود، برای همین به جز منزل چند نفر از اقوام نزدیک جای خاصی نتوانستیم برویم. تا سیزده بدر حمید درگیر کار مسجد بود.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#روحیه_کار_جهادی
📚#کتاب_یادت_باشد، صفحه ۱۴۹-۱۵۱.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺روش هدایتگری شهید ابراهیم هادی!
🔹نشسته بودیم داخل اتاق مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
💢بگیرش… دزد… دزد! بعد هم سریع دوید دم در. یکی از بچه ها ی محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد! تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد.
🌦چهره دزد پر از ترس و اضطراب بود. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!
♻️رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم باهم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که …
🔸دزد گریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
🔻ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نماز گزار ها ، با او صحبت کرد. خوشحال شد و برگشت و گفت: خدا را شکر، شغلی مناسب برایت فراهم شد.
🔅از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا بخواه کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.
#شهید_ابراهیم_هادی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#حفظ_آبروی_گناهکاران
▫️راوی: عباس هادی
📚#کتاب_سلام_بر_ابراهیم، جلد اول، صفحه ۷۵.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺ازدواج رؤیایی!
🔹تابستان سال شصت و چهار بود که در یکی از خیابان های شهر بافت به عیسی برخورد کردم. بعد از خوش و بش معمول از وضعیت زندگی اش پرسیدم.
◾️گفتم: دانشگاه رفتی؟ ازدواج کردی؟
◽️گفت: عقد کرده ام.
◾️گفتم:«مبارکه! پس حاضر شدی ازدواج کنی؛ حالا طرف کی هست؟».
◽️گفت:«تکه زمینی در گلزار شهدای روستامون!».
#شهید_عیسی_حیدری
#سیره_اخلاقی_شهدا
#شهادت_طلبی
راوی: عسکر شمس الدینی
#کتاب_عیسای_حیدری ؛ خاطرات شهید عیسی حیدری. نویسنده: حسین فاطمی نیا؛ صفحه ۲۰.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری سردارقاسمی از آرزوهای شهید محسن حاج بابا
🔹محسن به یکی از دوستانش گفته بود: «دلم می خواهد طوری شهید شوم که نتوانند تکه های بدنم را جمع کنند».
🌀به مراد دلش هم رسید. گلوله توپ به ماشینش خورده بود. همراه دو نفر دیگر سوخته بودند. باقی مانده پیکرش را در پلاستیکی جمع کرده و پشت آمبولانس آوردند.
🔸آخر هم نتوانستند همه بدنش را جمع کنند. یک تکه از بدنش در سر پل ذهاب ماند . الان هم دو مزار دارد یکی در تهران و یکی در محل شهادتش.
⚡️تا تکه های بدن فرمانده جبهه سر پل ذهاب را پشت آمبولانس دیدم، بی خجالت بلند بلند گریه کردم مثل همه.
#شهید_محسن_حاجی_بابا
#سیره_اخلاقی_شهدا
#شهادت_طلبی
#دعاهای_مستجاب
▫️راوی: حاج حسین یکتا
📚#کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۱۱۲.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir