eitaa logo
برش‌ ها
384 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
331 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ۶۲ بود، بعد از عملیات والفجر یک. ماه رمضان آمدیم مرخصی. با مصطفی تمام سی شب ماه رمضان را می رفتیم مراسم . در سراسر دعا، مشغول استغفار و گریه و «الهی العفو» بود. از مراسم که بر می گشتیم، تازه می رفت گوشه حیاط برای ، با آن دست مجروح گچ گرفته اش. دیگر از آن شوخ طبعی ها خبری نبود. یک بار غریبانه می گفت: ماه رمضان که تمام شود، من هم تمام خواهم شد. در طول ماه مبارک، یک دعا را خیلی تکرار می کرد. «خدایا از تو احدی الحُسنَیَین می خواهم یا زیارت یا شهادت». هنوز یک ماه از ماه رمضان نگذشته بود که تمام شد. ، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص ۱۵۱٫ کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه 75. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
🔰مصطفی علاقه‌ای برای نداشت. تازه از برگشته بودم اصفهان. به جمع دوستان طلبه رفتم و برای آن‌ها از شرایط جنگ و اهمیت حضور اکثر طلبه‌های انقلابی در جنگ گفتم. یکی از دوستان طلبه از من سوال کرد: «شما در جبهه غرب در کدام منطقه بودی و چه می‌کردی؟ او را نمی‌شناختم. من هم برای او حسابی از منطقه غرب تعریف کردم و بعد گفتم: «من می‌خواهم برای این‌بار به بروم . خوشحال می‌شوم که با ما بیایید. دوست من هم قبول کرد و قرار شد روز بعد راهی شویم. فردا به‌همراه دوستم حرکت کردیم. شنیده بودم که بچه‌های اصفهان در مستقر هستند. تا رسیدیم به پادگان، همه فرماندهان به استقبال ما آمدند! هم جلو آمد و با دوست من روبوسی کرد! من هم با تعجب به همه آن‌ها نگاه می‌کردم. کمی عقب رفتم و به یکی از فرماندهان گفتم: «شما این دوست من را می‌شناسید؟» آن فرمانده لبخندی زد و گفت: «آقا مصطفی فرمانده همه ماست. ایشان تیپ امام حسین علیه‌السلام است. این چند روزی‌که او رفته بود مرخصی همه ناراحت بودیم. حضور امثال او در جبهه واقعاً احتیاج است» . من هم از این برخورد آقا مصطفی شرمنده شدم. در تمام مدتی که من با او بودم، در مورد حضورش در جبهه صحبتی نکرد. فقط من حرف می‌زدم. ؛زندگی‌نامه و خاطرات شهید مصطفی ردانی پور، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص 98-99. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
🔰آن روز مصطفی خیلی داشت. با هم وارد اردوگاه شدیم. نگهبان جلوی در، جلوی ماشین را گرفت و چون ما را نمی‌شناخت، اجازه ورود نمی‌داد. 🔺مصطفی عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. وقتی حرکت کرد، نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: «برای چی تند برخورد کردی؟ نگهبان تازه به جبهه اومده شما رو هم نمی‌شناخت». 🔺مصطفی ماشین را متوقف کرده و به عقب نگاه کرد. بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ جوان رفت صورتش را بوسید و معذرت‌خواهی کرد. جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است، خندید و گفت طوری نیست. 🔺مصطفی ادامه داد: «می‌دانید چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. این حاج‌آقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردم». 🔺جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد. مصطفی ادامه داد: «اگر ما از جدا نشویم، همه اشکالات کار خودمان را می‌فهمیم. حلّال مشکلات است». 🔺این رفتار آقا مصطفی بسیار درس‌آموز بود. او هم پا روی نفس خود گذاشت و عذرخواهی کرد و هم حق مرا رعایت کرد. ؛زندگی‌نامه و خاطرات شهید مصطفی ردانی پور، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص 100-99. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/