حسین آقا که آمده بود مرخصی، همه #خانواده دور هم جمع شده بودند. من دیس #غذا ها را می آوردم و حسین داخل بشقاب هر کس می ریخت.
برای همه بزرگ ترها غذا کشید. آخر سر هم مرضیه را روی پای خودش گرفت و برای من و حودش هم غذا کشید؛ اما تا بزرگ تر ها مشغول به غذا نشدند لب به غذا نزد.
می گفت: باید به بزرگ تر ها #احترام گذاشت. آنها #برکت زندگی ما هستند.
#شهید_حسین_املاکی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#آداب_مهمانی_های_شهدا
راوی: همسر شهید
#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۶؛ صفحه ۵۳.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
حمید همیشه سعی می کرد راه #رشد من بسته نشود. خیلی سعی این راه رشد از مسیر قرآن بگذرد.
هر بار که می خواست برود جبهه بی طاقتی نشان می دادم. خیلی گریه می کردم. تا اینکه یک بار رفتم سر وقت آن دفترچه یادداشت مشترک. نوشته بود: به جای #گریه هر وقت که میر وم بنشین برای خودت #قرآن بخوان! در این صورت هم خودت آرام می گیری و هم من با دل قرص می روم.
می گفت: تو کنار منی و همراه من. اما خودت هم باید مسیری داشته باشی که مال خودت باشد و در آن رشد کنی؛ پیش بروی.
در یکی از نامه هایش نوشته بود: از فرصت نبودنم استفاده کن و بیشتر بخوان مخصوصا قرآن را. چون وقتی باهمیم آفتم و نمی گذارم به چیزی نزدیک شوی.
#شهید_حمید_باکری
#سیره_خانوادگی_شهدا
#برنامه_ریزی_برای_تغییر_تدریجی
راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید
#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید؛ ص 10 و 27.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇)
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
قبل از ازدواج تمام شناخت من از علی این بود که یکی از فرماندهان #جبهه_سوسنگرد است و حالا زخمی شده و مردم گروه گروه می روند عیادتش. من هم یکی از آنهایی بودم که به او به چشم قهرمان نگاه می کردم.
می خواستم بروم #عیادت علی تجلایی و رفتم. چه می دانستم این قصه سر دراز دارد.
فردای آن روز طاقت نیاوردم و باز هم می خواستم بروم ببیمنمش. کتابی از نمایشگاه کتاب خریدم. مانده بودم چه طوری ترکی صحبت کنم. دیروز فارسی کرده بودم.
وقتی مرا شناخت سرش را پایی انداخت.
گفتم: برای تان کتابی هدیه آورده ام. می خواست پولش را پرداخت کند که بهم برخورد و قبول نکردم.
پشت کتاب نوشته بودم: تقدیم به رزمنده جان بر کف اسلام آقای علی تجلایی.
خودش روی آقا ضربدر کشید و نوشت برادر و بعد تشکر کرد.
#شهید_علی_تجلایی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#تواضع_و_فروتنی
#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۵؛ صفحه 18.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇)
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
آقا ولی خیلی احترامl می کرد. موقع راه رفتن پشت سرم راه می رفت تا کفش هایم را جفت کند. بعضی اطرافیان به طعنه می گفتند: «آقا ولی کفش ها یاین جوجه را براش جفت می کنه».
از همان اوایل زندگی گاهی وقت ها توی خانه “ #علیا_مخدره ” صدایم می کرد. اطرافیان نمی دانستند.
یک بار که ولی رفته بود منطقه، برای اینکه تنها نباشم، رفتم خانه خودمان و ولی زنگ می زند آنجا. یک بار زنگ که زد خواهرم گوشی را برداشت. شنیدم به آقایی که پشت خط است، می گوید: «آقا اشتباهی گرفته اید اینجا مخابرات نیست.» شستم خبر دار شد ولی است. خواهرم علیا مخدره را مخابرات شنیده بود. دویدم گوشی را ازش گرفتم و صحبت کردم.
#شهید_ولی_الله_چراغچی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#احترام_به_همسر
راوی: تهمینه عرفانیان امیدوار؛ همسر شهید
#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: یازدهم؛ ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۲ و ۳۰.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
سر ابوالفضل برای کمک به مردم درد می کرد.
برش اول:
چند وقت بود که یکی از همکارهایش شده بود همسایه مان. رنگ خانمش زرد بود و بیمار به نظر م یرسید. یک روز ابوالفضل این مطلب با همکارش مطرح کرده بود که انگار خانمت مریض است. طرف با بی خیالی گفته بود: من حوصله ندارم. اگه خیلی دلت به حالش می سوزد، ببر درمانش کن.
با هم یک ماه افتادیم پی کارش. می بردیمش رشت و می آوردیم. عفونت تمام بدنش را فرا گرفته بود. بعد از اینکه مشکلش حل ش به من گفت: «شهناز! این همه مرا بردید و آوردید؛ شوهرت یک بار هم به صورت من نگاه نکرد».
برش دوم:
یک روز چند دقیقه ای می شد که رفته بود سر کار، برگشت و لباس فرمش را درآورد. رفت بیرون و پس از مدتی آمد که برود سرکار.
پرسیدم برای چه برگشتی؟
گفت: در راه که می رفتم، دیدم که همسایه مان آقای بنیادی برای پسرش دوچرخه خریده، او بلد نبود راهش ببرد، خورده بود زمین. برگشتم #دوچرخه سواری را کاملا بهش یاد دادم و الان خیالم راحت شد و دوباره بر می گردم سر کار.
همیشه هفته ای یکی دو جلسه به بچه های همکارهایش #زبان_انگلیسی یاد می داد. با اینکه پدرانشان در دوره آموزشی کشور انگلیس همراهش بودند و زبان بلد بودند؛ اما حال این کار را نداشتند. بعد از درس هم می بردشان بیرون، با آنها فوتبال بازی می کرد.
#شهید_ابوالفضل_عباسی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#مردم_داری
راوی: شهناز چراغی؛ همسر شهید
#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ؛ جلد ۱۹؛ عباسی به روایت همسر شهید. نویسنده: لیلا خجسته راد. ناشر: روایت فتح. نوبت چاپ: دوم-۱۳۹۵٫ صفحه 24 و 25.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇)
@boreshha
🌍http://www.b
ابوالفضل مرد زندگی بود. نه از #غذا انتقاد می کرد نه از چیز دیگر. #مهمان هم که می آمد می گفت: «هر کاری دوست داری بکن؛ فقط سختت نباشد».
روزهای اول زندگی که در #رشت ساکن شدیم، اصلا #آشپزی بلد نبودم. هر چی درست می کردم خراب می شد. می نشستم گریه می کردم.
اما ابوالفضل وقتی می آمد، شروع می کرد با لذت به خوردن غذاها. حتی از غذا تعریف هم می کرد.
دلداری ام می داد که این غذاها که طوریش نیست. می گفتم: پس چرا خودم نمی توانم بخورم. می گفت: برای اینکه بد سلیقه ای.
هیچ وقت نگفت سعی کن بهتر از این آشپزی کنی.
با این همه نمی توانست علاقه اش به #قورمه_سبزی را پنهان کند. در تمام سالهای نبودنش برایش همین غذا را خیرات می کنم.
#شهید_ابوالفضل_عباسی
#سیره_غذایی_شهدا
#تعریف_کردن_از_غذا
راوی: شهناز چراغی؛ همسر شهید
#کتاب_نیمه_پنهان_ماه؛ جلد ۱۹؛ عباسی به روایت همسر شهید. نویسنده: لیلا خجسته راد. ناشر: روایت فتح. نوبت چاپ: دوم-۱۳۹۵٫ صفحه 16 و 26.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
🔺برش چهارم: عجیب بهشان اعتماد داشت. در این عملیات اسیرشان می کرد و در عملیات بعدی اسلحه دستشان می د
🔺برش پنجم:
می گفتند: اسماعیل #صدر دوم ماست. وقتی شهید شد، خیلی ها آمده بودند. بدری ها هم. می گفتند:« شهید خودمان است. اینجا امانتی دفنش می کنیم. صدام که برود با خود می بریمش عراق».
قبلی
#شهید_اسماعیل_دقایقی
#سیره_مدیریتی_شهدا
#ارتباط_تنگا_تنگ_با_زیر_مجموعه
#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ؛ جلد 4، دقایقی به روایت همسر شهید. نوشته: علی مرج، ناشر: روایت فتح. نوبت چاپ: سیزدهم-1395. صفحات: 43-41 و 55.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
🔺میریم قم!
🔹حمید همان روزهای اول ازدواج، مدارک و پرونده تحصیلی تحصیل آلمانش را دور ریخت.
⚡️می گفت: «اگر راضی باشی با هم میرویم قم. آنجا یک دوره #مسائل_شرعی را صحیح تر و سالم تر یادم می گیریم. خودمان میرویم نه اینکه در کتاب ها بخوانیم».
🌱می گفت: همیشه که نباید نظر این و آن باشد.
🔸سه ماه بیشتر نگذشته بود که درگیری های بانه بین من، حمید و افکارش فاصله انداخت.
#شهید_حمید_باکری
#سیره_خانوادگی_شهدا
#یادگیری_مسائل_شرعی
▫️راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید
📚#کتاب_به_مجنون_گفتم_زنده_بمان ؛ حمید باکری؛ صفحه ۱۰.
📚#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ، جلد سوم، صفحه ۲۰.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
برش ها
💢#شهید_حسین_املاکی، نگاهش به جنگ و جبهه نگاهی کاملا از سر تکلیف بود و زمان مند نبود. تا زمانی که تهد
💠برش دوم:
🔅در شهریور 1366 حسین به همراه شهید لاهوتی تصادف کردند. لاهوتی شهید شد و حسین به کما رفت و بعد از مدتی به هوش آمد. اما کسی را به خاطر نمی آورد. بعد از مدتی استراحت و مراقبت حالش بهتر شد. در همین ایام پدر و مادر حسین آقا در خانه ما بودند و به شدت نگران حالش بودند.
🌀به خاطر همین مادرش گفت: «پسرم تا الان چندین بار مجروح شدی، ده تا عمل جراحی روی تو انجام شده، دیگه نرو. در منزل بمون. تو سهم خودت رو انجام دادی».
⚡️حسین آقا قدری در چشمهای مادرش نگاه کرد و گفت: «می ترسی شهید بشم؟ اگر خدا بخواد من همین جا که نشستم دیگه از جام بلند نمیشم. در دره هم پرت شدم، کشته نشدم و زنده موندم. مرگ و زندگی آدم ها دست خداست هر چه خدا بخواد همون می شد. در ضمن شما دارید می بینید دشمن تا دندان مسلح، لحظه ای دست از تجاوز به کشورمون برنمی داره. اگه بتونه و زورش برسه، تک تک ایرانی ها رو سلاخی می کنه. چه طور می تونم در خونه بمونم و فقط تماشا کنم که دشمن با آب و خاک و ناموس ما چه می کنه!».
▪️مادرش سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.
📚#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۶؛ صفحات ۴۵و ۸۱.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
برش ها
🔹ابوالفضل دلش برای کمک و دستگیری از دیگران می تپید. #شهید_ابوالفضل_عباسی برش یک و دو را ملاحظه بفرما
🔷برش دوم:
☄منجیل که بودیم روستایی بود به نام هرزویل. بعضی مواقع برای تفریح می رفتیم آنجا. آنجا یک پیر مرد و پیر زنی زندگی می کردند که وضع مالی شان خوب نبود. گاهی بهشان سر می زدیم.
🔸 آخرین بار زمستان سال ۵۹ رفتیم آنجا. پیر زن تا ما را دید زد زیر گریه. حال پیرمرد خراب بود. نه هیزمی توانسته بودند جمع کنند و نه گازوئیلی برای گرم کردن خود داشتند. پیر زن حتی نتوانسته بود داروهای شوهرش را تهیه کند.
🔹ابوالفضل نسخه را ازشان گرفت و سریع رفت منجیل. آنجا متوجه شده بود که پیرمرد سرطان دارد و داروهایش هر جایی یافت نمی شود. شبانه رفت رشت. به هر ترتیبی بود داروها را تهیه کرد و در راه از پایگاه چند پیت گازوئیل هم برایشان آورد. نصف شب بود که رسید منزل پیر مرد. فرداش هم عازم جبهه شد.
#شهید_ابوالفضل_عباسی
#سیره_اقتصادی_شهدا
#انفاق_و_دست_به_خیری
▫️راوی: شهناز چراغی؛ همسر شهید
🎙#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ؛ جلد ۱۹؛ عباسی به روایت همسر شهید. نویسنده: لیلا خجسته راد. ناشر: روایت فتح. نوبت چاپ: دوم-۱۳۹۵٫ صفحه ۲۸، ۳۱ و ۵۴٫.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir