eitaa logo
برش‌ ها
384 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
348 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا مصطفی فرمانده گردان مان بود. همیشه جلوتر از نیروهایش بود. صبح گاه هایی که برقرار می کرد به دل می چسبید. هر روز قبل از همه بیدار بود. همه را به خط می کرد و جلوتر از همه می دوید و می خواند: آی عاقلا آی عاقلا بیاید بیرون از خونه مارو تماشا بکنید به ما می گن دیونه از کوچیکیم تا به حالا یه دو ست خوبی داشتم به پای این دوست خوبم، زندگی مو گذاشتم... وقتی هم قبل از #عملیات_بدر ، در #هور مشغول تمرین بلم سواری می کردیم، جانش بود و بچه هایش.به اندازه تک تک بچه ها راه می رفت و کار می کرد. موقع به آب انداختن قایق ها، اولین نفر توی آب بود. اصلا تا وقتی خودش بود نمی گذاشت نیروهایش خیس شوند. با آنکه خستگی و سرما امانش را می برید.چفیه اش را دور سرش می بست و تا ابروهایش پائین می کشید؛ اما دم نمی زد. #شهید_مصطفی_کلهری #سیره_مدیریتی_شهدا #همراهی_با_نیروها_در_سختیها #کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحات 158-159 و 161. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇) @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
رضا در بازسازی روحیه نیروها در بحران های شدید خبره بود. در مرحله بازسازی پس از عملیات فتح المبین گردان تیچ ۲۷ با کمبود شدید مهمات مواجه یودند. آن روز هم موقعی که داشتم به موقعیت گردان انصار می رفتم، سر راه دیدم بسیجی های گردان حمزه دور رضا جمع شده اند و از خنده ریسه می روند. رضا موضوع نرسیدن مهمات را سوژه خنده کرده بود و داشت با خنده و لطیفه گویی به آنها روحیه می داد: در زمان های قدیم قرار شد مردان یکی از دهات های قزوین بروند جنگ ملحدین. روز اعزام قشون کمانداری را دیدند که فقط با کمان؛ آن هم بدون تیر عازم جنگ است. پرسیدند: بدون تیردان کجا انشاء الله. گفت: عازم جهادم. مترصد خواهم بود دشمن ما را تیرباران کند، تا با استفاده از تیرهای خودشان با آنها بجنگم. گفتند: اگر تیرباران نکرد چه؟ گفت: خوب بر می گردم. گفتند: پس جهاد چه می شود؟ گفت: جایی که در آن تیری انداخته نشود، جهادی در کار نیست. راوی: ؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۵۱-۵۲. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
حاجی دنیای نیروهایش بود. دعاهای کمیل و ندبه رااز حفظ بود. آنقدر تکرار می کرد که همه فهمیده بودند حفظ است. فرمانده بود؛ ولی هیچ کس ندید جلوی تویوتا بنشیند. یک تکه ابر داشت عقب تویوتا. هر کجا می خواست برود، اگر راننده نبود می دوید می نشست پیش تویوتا روی همان تکه ابر. کسی هم اصرار نمی کرد جلو بنشاندش. چون می دانستند فایده ندارد. راوی: حاج حسین یکتا ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه 113. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
نزدیک ظهر بود. تریلی های مهمات از راه رسیدند. هر چه گشتم، کسی را برای تخلیه آنها نیافتم. به ناچار در کلاس عقیدتی جلال رفته و موضوع را مطرح کردم. جلال مسئله را با شاگردانش مطرح کرد . کلاس تعطیل شد و همه آمدند و خودش پیشاپیش آنان، برای تخلیه مهمات ها با آسشتین های بالا زده حرکت کرد. راوی: محمود ادیب. ، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵، ص ۸۲٫
قرار بود عملیات را انجام بدیم، فرماندهان در مقر لشکر ۱۶ زرهی قزوین در اهواز برای جمع بندی نهایی جمع شده بودند. برخی از فرماندهان با ادعای اینکه شناسایی کامل نیست، با اصل عملیات مخالفت می کردند. حاجی گوشه ای آرام نشسته بود. علی ناصری بهش گفت: بچه ها خیلی زحمت کشیده اند و شناسایی ها کامل است. حاجی گفت: کاری نداشته باش. بگذار به موقعش. وقتی همه صحبت ها تمام شد، حاجی از جمع سه صلوات گرفت و شروع کرد به صحبت کردن. «ما اینجا نیامده ایم که درباره انجام شدن یا نشدن عملیات صحبت کنیم. از نظر ما انجام عملیات قطعی است. ما برای انجام آخرین هماهنگی ها گرد هم جمع شده ایم. اگر فرماندهانی آمادگی ندارند من خودم با نیروهایم عملیات را انجام می دهیم». و ادامه داد:«یکی از برادران مؤمن و مورد اعتماد، (عج) را در خواب دیده است. ایشان فرموده اند که این عملیات باید انجام بگیرد و از شما بیش از یک نفر شهید نخواهد شد». با صحبت های حاجی، جو عوض شد و فرماندهان با تکبیر موافقت خود را اعلام کردند. عملیات که انجام شد بسیار موفقیت آمیز بود و همان طور که حضرت فرموده بود، فقط “سید کریم مزرعه” به شهادت رسید. ؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: انشارات شهید ابراهیم هادی، نوبت چاپ: چهارم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۳۷-۳۸. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
در پادگان الغدیر نگهبان بودم و “جلال” پاس بخش بود و به نگهبان ها سرکشی می کرد. اتومبیلی به پست من نزدیک شد. اسم شب را پرسیدم. گویا صدایم را نشنید، اسلحه را مسلح کرده و خواستم روی زمین دراز بکشد. اسلحه را روی ستون فقراتش گذاشتم و اسم شب را دوباره پرسیدم. این بار جواب داد. تازه شناختمش. جلال بود. بدون اینکه بهش بربخورد، مرا در بغل گرفت و به خاطر عمل به وظیفه از من تشکر کرد و رفت. راوی: عباس خادم الذاکرین. ، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،ص ۸۱. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
(ع) در شهرک مستقر بود و یگان دریایی هم داخلش. با حسین می‌خواستیم برای سرکشی به یگان دریایی برویم. باید از دژبانی عبور می‌کردیم. سربازی با لهجه روستایی در دژبانی ایستاده بود. ازم خواست، نداشتیم . گفت: اگر کارت تردد ندارید، نمی شود باید برگردید. من گفتم ایشان فرمانده لشکر هستند. سرباز باورش نمی شد. گفت اگر ایشان فرمانده لشکر پس من هم فرمانده تیپم. هرچه صحبت به درازا می کشید، حسین از او خوشش می آمد. پرسید: فرمانده لشکر باید چه شکلی باشد. سرباز گفت: آقا! ساده گیر آوردی. وقتی فرمانده لشکر بخواهد بیاید ساز و دوهل و خدماتش به دنبالش می آیند. شیپور می زنند اعلام می کنند. شما دو نفر می خواهید رد شوید، می گوید فرمانده لشکرید. من کلاه سرم نمی رود. قسم هم خوردم باور نکرد. در این لحظه مسئول دژبانی آمد. حسین را می شناخت، به سرباز گفت: ایشان آقای خرازی فرمانده لشکر امام حسین هستند. سرباز با تعجب گفت همین آقا؟! راه را باز کرد؛ اما مطمئن بودم هنوز ته دلش قبول نداشت که حسین فرمانده لشکر باشد. راوی غلامحسین هاشمی ؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۳۵. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
لشکر 27 بعد از ، روی منطقه سومار متمرکز شده بود. رضا پایش در عملیات قبلی مجروح شده بود و خوب نمی توانست راه برود. برای عملیات بعدی نیاز به شناسایی داشتیم. سعید قاسمی که مسئول اطلاعات و عملیات لشکر بود، به همراه شهید همت و حاج حسین الله کرم سخت مشغول شناسایی بودند. با این همه رضا دلش آرام نمی گرفت که بنشیند و از دور ناظر امور باشد. صبح بعد از نماز رضا را با موتور تا می رساندم. از آنجا تا خرابه های میان تنگ روی کول خودم می گرفتم. آنجا با دوربین و نقشه و دیدگاه مشغول شناسایی می شد. گاهی جلوتر هم می رفت که مجبور می شدم بهش بگم: «رضا جان؛ اینجا را بگذار برای نیروهای اطلاعات». می گفت: «نه محسن؛ باید جلو برویم». یک روز در میان همین خرابه ها مشغول شناسایی بودیم رضا گفت: محسن بدو که عراقی ها آمدند. سریع انداختمش روی کولم و رساندمش به موتور. عراقی ها هم به خرابه رسیده بودند و گلوله هایشان از کنار گوشمان رد می شد. با بالاترین سرعت ممکن در بین چاله ها حرکت می کردم. یک آن احساس کردم موتور سبک شده. به عقب که نگاه کردم دیدم رضا نقش زمین شده و نای حرف زدن هم ندارد. دوباره سوار موتورش کردم و رساندمش به بهداری. با تزریق دو آمپول مسکن کمی حالش به جا آمد. راوی: محسن کاظمینی ؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه 85-87. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
🔺برش پنجم: می گفتند: اسماعیل دوم ماست. وقتی شهید شد، خیلی ها آمده بودند. بدری ها هم. می گفتند:« شهید خودمان است. اینجا امانتی دفنش می کنیم. صدام که برود با خود می بریمش عراق». قبلی ؛ جلد 4، دقایقی به روایت همسر شهید. نوشته: علی مرج، ناشر: روایت فتح. نوبت چاپ: سیزدهم-1395. صفحات: 43-41 و 55. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
🔺یک بیل بدهید! 🔹مهدی بود و من معاونش. بعضی شب ها به منزل نمی رفت و هر چه می گفتم کجا بودی، چیزی نمی گفت. 🔸 یک شب باران تندی می بارید. مهدی بلند شد برود، ◾️گفتم : کجا؟ ◽️گفت: جای بدی نمی روم. ◾️ خیلی اصرار کردم. گفت: بلند شو برویم. 🌀رفتیم منطقه . آب داشت می رفت خانه یکی از اهالی. در زدیم. پیرمرد با عصبانیت در را باز کرد. ⚡️مهدی تا آمد بگوید آمدیم جلوی این آب را که دارد به منزل شما وارد می شود، را بگیریم، پیر مرد با عصبانیت گفت: آمدی اینجا که چه؟ که آب دارد خانه خرابم می کند. هر چه می توانست به شهردار و کارمندانش گفت و در راه محکم بست. 🍁مهدی از اهل محل که جمع شده بودند، بیلی خواست و مشغول باز کردن مسیر آب شد. کار ما تا نزدیکی های اذان صبح طول کشید. ▫️راوی: علی عبد العلی زاده 📚کتاب نمی توانست زنده بماند؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول؛ بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۴ ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺گیرم که یک دستم قطع شد! 🔹دعوت بودیم عروسی برادر شهید حامد سرهنگ. علی اکبر آمد دنبالم. ماشین رنو داشت؛ اما با یک دست رانندگی می کرد، آن هم در کوچه های باریک. تعجب کردم. 🔸می گفت: باید خودم را برای همه شرایط آماده کنم. آمدیم و یک دستم در جنگ قطع شد. باید از الان تمرین کنم تا ماشین را با همان یک دست کنترل کنم. 📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۰۱٫ ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir