eitaa logo
برش‌ ها
412 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
452 ویدیو
38 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدی در مصرف #بیت_المال حساسیت داشت. یک بار با ماشین سپاه آمده بود تهران. ماشینش خراب شد و هزینه تعمیرش زیاد می شد. با اینکه در مأموریت بود و طبق قانون باید ماشین را به تعمیرگاه سپاه می برد؛ اما آن را با هزینه شخصی خودش تعمیر کرد و پول آن را از پدرش قرض کرد. #شهید_مهدی_خندان #سیره_اقتصادی_شهدا #رعایت_احتیاط_در_مصرف_بیت_المال #کتاب_شیر_کوهستان؛ زندگی نامه و خاطرات شهید مهدی خندان؛ نویسنده و ناشر: گروه و نشر شهید ابراهیم هادی. نوبت چاپ: اول-۱۳۹۴٫. صفحه 93. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
سال ۵۸ بود و حسین در شورای فرماندهی #سپاه اهواز برای تقویت بخش های فرهنگی حضور فعالی داشت. #موتور گازی داشت که پول آن را هم از برادرش کاظم #قرض کرده بود و هر ماه قسط آن را می پرداخت. در نقاط مختلف شهر کلاس داشت و برای رسیدن به آنها از این موتور استفاده می‌کرد. #شهید_سید_حسین_علم_الهدی #سیره_اقتصادی_شهدا #ساده_زیستی_در_سیره_شهدا #کتاب_سه_روایت_از_یک_مرد ، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۵۲. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
مجید وقتی گواهی نامه گرفت، حاج رحمت برایش یک رنو گرفت. مجید دوست داشت رنو را بفروشد و برای #جبهه بلند گو و چراغ قوه بخرد؛ اما نه بدون رضایت پدرش. می گفت: هر چه که دارم از خدا و پدرم است تا راضی نباشداین کار را نمی کنم. آن قدر اصرار کرد که راضی شد و رنو را به نفع جبهه فروخت. #شهید_مجید_صنعتی_کوپایی #سیره_خانوادگی_شهدا #سیره_اقتصادی_شهدا #حسن_معاشرت_با_پدر_و_مادر #دست_به_خیری راوی: حاج حسین یکتا #کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه 427. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
دایی های مجید همه داشتند. مجید می رفت دم در نانوایی دائی اش می ایستاد. به کسانی که توانایی خرید نان نداشتند از جیب خودش نان می خرید و دست شان می داد. بعضی وقت ها هم با مناسبت و بی مناسبت هزینه یک روز پخت نان را به شاطر می داد و می گفت نان رایگان به مردم بدهد. آن قدر در این نوانوایی ایستاد تا به معروف شد. از بس به این اسم معروف شده بود، وقتی هم ثبت نام کرد برای اعزام به حاج جواد از مسئولین گردان امام علی (ع) فکر می کرد، فامیلش بربری است. راوی: مادر شهید ، نویسنده: کبری خدا بخش دهقی،ناشر: دار خوین؛ نوبت چاپ: هفتم- 1398؛ صفحه 81. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
شب مصطفی آمد دنبالم. دستم را گرفت، برد بیرون خوابگاه. روبروی خوابگاه زنجان خانه هایی قدیمی بود مانند . بارها دیده بودمش؛ اما باور نمی کردم که کسی داخل آن زندگی کند. نزدیک که شدیم یک زن با سه تا بچه قد و نیم قد آمدند بیرون. مصطفی شروع کرد به قربان صدقه شان. خانه در نداشت و به جایش پرده زده بودند و برق شان هم یک لامپ بود از تیر چراغ برق کشیده بودند. چند وقتی بود که به شان سر می زد و اجناسی مانند برنج و روغن برای شان می برد. می گفت: ببین این ها چطور دارند زندگی می کنند؛ آن وقت ما از آنان . هر وقت هم ،وقت نمی کرد بهشان سر بزند چند نفر را می فرستاد که بهشان رسیدگی کنند. ، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره 22. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
مصطفی از همه چیزش در این دنیا می گذشت. از هیچ کس هدیه ای قبول نمی کرد. یک بار مقام معظم رهبری به ایشان پانصد هزار تومان هدیه داده بود. پول در حساب بانک مرکزی بود. یک روز مرا با خودش برد. رفتیم داخل بانک. کارت شناسایی اش را جا گذشته بود. به ضمانت من توانست آن مبلغ را از حسابش بردارد. پول را داد به من و گفت: این همون پولی است که آقا به من داده اند. می خواهم بدهم به #سیل_زده های زابل. زحمتش با شما. گفتم: شما تنها ترین هذیه تان را هم دارید می بخشید؟ گفت: تعارفات را بگذار کنار. دعا کن شهید شوم. #شهید_مصطفی_اردستانی #سیره_اقتصادی_شهدا #انفاق_و_دست_به_خیری #کمک_به_سیل_زده_ها راوی: برادر مشکاتی #کتاب_ستاره_دنباله_دار ؛ روایاتی از زندگانی شهید مصطفی اردستانی، باز نویسی: هادی علیی، نشر فاتحان/چاپ اول-1388؛ صفحه 50. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
شهید سیفی قبل از آخرین اعزامش آمد برای خداحافظی با دوستان رزمنده آمده بود. های او نو بود و پوتین های من کهنه. گفت: این پوتین های کهنه برای کیست؟ گفتم چطور؟ گفت: بیا با هم عوض کنیم. گفتم برای چه؟ گفت: من عازم عملیاتم و شاید یا اسیر شوم، دوست دارم با پوتین شهید شوم و پوتین های نو را یک نفر دیگر استفاده کند تا کمتر متضرر شود. ، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۹۳. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام https://eitaa.com/boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
توی ماشینش رفته بود روی مین. راننده شهید شده بود و اکبر هم چند تا از دندان ها و فکش آسیب دیده بود. توی بیمارستان بستری بود. یک بار عملش کرده بودند؛ اما فکش کج جوش خورده بود. پزشک ها می گفتند باید دوباره عمل شود؛ اما خودش زیر بار نمی رفت. گفتم: چرا نمی خواهی عمل کنی؟ گفت: فعلا کشور در شرایط جنگی است و بیمارستان ها با کمبود مواجه هستند. فعلا ضرورت ندارد. اگر زنده ماندم بماند برای بعد از جنگ. راوی: ولی الله جعفری؛ داماد خانواده ، نویسنده: زهرا حسینی مهر آبادی. نشر حماسه یاران. نوبت چاپ: دوم-1395. صفحه 40 ؛ خاطره 31. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇) @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
هر وقت که از جبهه می آمدم، سری هم بهش می زدم. یک بار که پیشش رفتم گفت: «سید مرتضی! دو سه نیر برایم بفرست کارشان دارم؟» وقتی از چند و چون کارش پرسیدم، گفت که مقداری مواد غذایی و مصرفی برای خانواده نیازمندان آماده کرده، می خواهد برای پخشش برود. خودم به همراه دو نفر دیگر آمدیم پیشش. از قبل گونی هایی را آماده کرده بود. آنها را پر از مواد غذایی و گوشت و حتی ذغال می کردیم. همه را پشت ماشین وانت لندرور گذاشتیم و شبانه به سمت یکی از محلات فقیر نشین شهر تهران حرکت کردیم. هر گونی را پشت یکی از خانه ها می گذاشت. کناری مخفی می شد. صاحب خانه در را باز می کرد، دور و اطراف را وارسی می کرد و با نگاهی به داخل گونی با خوشحالی آن را به درون خانه می برد. راوی: سید مرتضی امامی ؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه 106. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
عباس عاشق بود. پدرم همیشه بهش می گفت: عباس! بیا از این شغل دست بردار. شغل خطرناکیه. بیا توی همین بازار حجره ای بگیر و دست به کار شو. عباس می گفت: من مرد آسمون هام. روی زمین بلد نیستم کاری بکنم. وقتی از پرواز صحبت می کرد، طوری صحبت می کرد که آدم بهش حسودیش می شد؛ حتی به اون هواپیمای بزرگ و بی ریخت. با این همه وقتی رحیم؛ برادرش قبول شد، عباس نگذاشت برود خلبانی. گفتم: تو که عاشق پروازی؛ چرا می خواهی برادرت را از این عشق محرومش کنی؟ گفت: رحیم به خاطر مطالبی که از من درباره خلبانی شنیده علاقه مندش شده. الان هم با خودش فکر می کند که با یک تیر دو نشان بزند؛ هم می رود دوره خدمت سربازی و هم خلبانی یاد می گیرد. اما به این نکته توجه ندارد که سربازی عمرش کوتاه است؛ اما نمی داند که اگر خلبان بشود باید تا آخر عمر سرباز بماند. می خواست بگوید باید پای هزینه های شغل بمانی. در کنار نوش هایش، از نیش هایش هم استقبال کنی. راوی: نرگس خاتون دلیری روی فرد؛ همسر شهید ؛ دوران به روایت همسر شهید. نوشته زهرا مشتاق. نشر روایت فتح؛ نوبت چاپ: نهم-۱۳۹۱؛ صفحه ۲۲ و ۳۴. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
رفته بودیم بی سر تکیه. فرد مستحقی هم به مسجد آمده بود و درخواست کمک داشت. احمد در گوشه حیاط مرا به کناری کشید. گفت: دست کن داخل جبیبم و هر چه پول هست، بدون اینکه بشماری به آن فقیر بده. وقتی هم که می خواستم مدارکش را از لای پول ها بردارم، اعتراض می کرد: مگر نگفتم نگاه نکن. وقتی از مسجد خارج شدیم، گفت: جنگیدن با دشمن جهاد اصغر است و آسان؛ اما است که است و واقعا سخت است. راوی: حمید رجب نسب کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۱۹. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
علی آقا بعد از ، رسم سرکشی به را راه انداخت. دیگر همه بچه ها می دانستند بیشتر و پیشتر از خانواده خود، باید از خانواده شهدا دلجویی کنند. خودش با عصا جلو می افتاد و بقیه بچه ها پشت سرش. کلامش در خانه هر شهید تکراری بود: «شهادت حق شهید شما بود. اگر می ماند از عدل و فضل خدا دور بود. دعا کنید ما هم به راه آنها وفادار بمانیم». این سرکشی ها به همدان محدود نشد و به شهرهای دیگر استان سرایت پیدا کرد. برش اول: بعد از آماده رفتن به خانه شهدا شدیم. علی آقا گفت: اول خانواده شهدای متأهل. رفتیم خانه شهید احمدی پور. قنداقه فرزند شهید را دست علی آقا دادند. سرش را گذاشت روی قنداقه و آرام آرام شروع کرد به گریه کردن. وقتی سرش را برداشت، پارچه سفید قنداقه خیس اشک هایش بود. برش دوم: رفته بودیم شهر رزن. دیدار پدر و مادر شهید. در بین صحبت ها پدر شهید گفت: ما که توفیق دیدار امام خیمنی (ره) را نداریم. تلویزیونی هم نداریم که گه گاه چهره امام را از ببینیم. بعد از صحبت هایی پدر شهید علی آقا غیبش زد. می خواستیم از رزن خوارج شویم که علی آقا با تلویزیونی در دست برگشت. رفته بود تلویزیون خانه خودشان را از همدان آورده بود برای پدر شهید. رویان: ، اکبر امیر پور و قاسم بابا نظر نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحات ۹۴ و ۱۰۸-۱۰۹. @boreshha
آن چنان با خو گرفته بود که حتی هم نتوانست ذره ای در اخلاق و منش ایشان تدثیر بگذارد. برش اول: روزی آقا دیر به خانه آمدند. به خواهرشان “زهرا بیگم” گفتند: «همشیره! مقداری نان آب بزن و بیاور». ایشان وقتی ها را آورد و مقابل آقا نهاد، گفت: «آقا! شما با این نان خشک خوردن از پا می افتید. نان خشک هم که غذا نشد». آقا فرمودند: «همشیره! از این حرف ها نزن. من مهمان جدمان علی بن ابی طالب (ع) هستم. مگر غذای ایشان غیر از این بود». برش دوم: لباس آقا در سال تنها دو دست لباس کرباس بود و از یک پیراهن، قبا و شلوار استفاده می کرد. اکثر اوقات هم عبای کهنه ای روی دوشش بود. یکی از رجال سیاسی به مدرس گفت: شما الان جزو سران درجه اول مملکت هستید. نمی خواهید لباس تان را عوض کنید؟ ایشان فرمودند: «شخصیت انسان به اخلاق و رفتار اوست نه لباسش». راویان: سید علی اکبر مدرسی و فاطمه بیگم مدرس ؛ برگ هایی از زندگی شهید آیت الله سید حسن مدرس ؛ پدید آورنده: مؤسسه فرهنگی خاکریز ایمان و اندیشه؛ ناشر: خیزش نو ؛ نوبت چاپ: اول-۱۳۹۵؛ صفحه ۴۹ و ۶۹. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
شغل آقا مهدی جمع کردن و نان خشک و پلاستیک و این طور چیزها بود. همیشه کلیه درد داشت. محکم می بستشان. ضایعات را از دوره گردها می خرید و عمده ای می فروخت. اصلا بابت کارش نمی کشید. می گفت: «نان حلال در آوردن که خجالت ندارد». یک شب دعوت شده بودیم طلاییه برای عروسی. خیلی مرتب و شیک سوار شدیم و حرکت کردیم. توی راه چشم آقا مهدی به مقداری خالی افتاد که له شده وسط خیابان افتاده بود. سریع ترمز کرد و دنده عقب گرفت و می خواست با آن لباس ها پیاده شود برای برداشتن شان و پیاده هم شد. می گفت: «مگه میشه از اینا گذشت». هر چه اصرار کردم که لباس هات کثیف می شود، زیر بار نرفت. می گفت: «شماها نمی دونید اینا همش پوله». گفتم: «اگه پشت ماشین ضایعات باشه تالار راهمون نمیدن». می خندید و می گفت: «ناراحت نباش. میریم ضایعات تالار هم جمع می کنیم». راوی: همسر شهید ؛ خاطراتی از شهید مهدی قاضی خانی؛ گردآوری: حسین سلمان زاده و علی غیوران؛ ناشر: نارگل؛ نوبت چاپ: اول-۱۳۹۵٫ صفحه ۲۸ و ۴۶. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
مهدی خیلی به پای بند بود. بعد از تهران بود. هر وقت می خواست بیاید خانه با خودش نان می آورد. با تعجب گفتم: تو که نان روستای خودمان را می پسندیدی، پس چرا با خودت نان می آوری؟ گفت: پدر جان! شما اگر مالت را حساب نکنی، دیگر نمی شود در این خانه نان خورد. گفتم: ما که چیزی نداریم. یک خانه و زمین کشاورزی است که کفاف مخارج خودمان را هم نمی دهد. گفت: بالاخره باید سال خمسی داشته باشی و حساب و کتاب کنی. چند روز بعد یکی از دوستانم برای محاسبه خمس اموالم به اینجا می آید، اگر دلتان خواست شما هم خمس اموال تان را حساب کنید. وقتی حاج آقای هوشیاری آمد، رفتم پیشش و کل خمسم شد یک صد تومان. هفته بعد که دوباره به روستا آمد باز هم نان دستش بود. گفتم: من که خمسم را دادم این نان دیگر چیست؟ خیلی خوشحال شد و صورتم را می بوسید و می گفت: نوکرتم. مدتی بعد دوباره بحث خمس را مطرح کرد. گفتم پسرجان! من که خمسم را دادم و هنوز سر سال خمسی نشده. گفت: شما خمس اموال تان را داده اید اما تان را نه. بی مقدمه گفت: از من دل بکن. مهدی خمس پسرهای شماست. راوی: پدر شهید ؛ زندگی نامه و خاطرات شهید مهدی خندان؛ نویسنده و ناشر: گروه و نشر شهید ابراهیم هادی. نوبت چاپ: اول-۱۳۹۴٫. صفحه ۱۰۸-۱۰۹. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
نمی دانم مجید چه کرده بود که آن همه حاج رحمت نتوانست پا بندش کند. یک روز بعد از صبح گاه دیدمش. احساس کردم به او بیش از همه سخت می گذرد. ازش پرسیدم: مجید! این جا خوب است یا ویلای تان در خیابان پاسداران؟ سرش را انداخت و پائین و گفت: اینجا خیلی خوش می گذرد. در اش نوشته بود: «خدایا! تو شاهد باش که همه مظاهر را به سویی افکندم و به سمت تو آمدم». به نظرم همه زندگی مجید در همین یک جمله معنا می شود. راوی: حاج حسین یکتا ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۴۲۷ و ۴۴۶. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
... ادامه مطلب قبل برش دوم: رابطه من و مهندس خیلی گرم بود. سعی ام این بود که ناراحتش نکنم ، او هم رفتاری بسیار مهربانانه با من داشت؛ اما یک بار خیلی از دستم عصبانی شد. از من یک برگ دستمال کاغذی خواست. من از روی محبتی که به او داشتم چهار برگ دادم. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: عباااس من یک دستمال خواستم چرا چهار تا دادی؟ این نشانه نه تنها نشانه محبت نیست؛ بلکه علامت اسراف است. اگر تو مرا دوست داشته باشی وقتی از تو چهار برگ دستمال بخواهم، اگر بدانی که فقط به یکی احتیاج دارم، همان یکی را باید بدهی. راوی: استاد عباس قطایا؛ مسئول تبلیغات هیئت ایرانی در لبنان ؛ خاطرات شهید حسن شاطری. نوشته عبدالقدوس الامین. ترجمه زهرا عباسی سمنانی. ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی. نوبت چاپ: دوم-1397. صفحه 133. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
🔺مهندس تو بودی؛ بقیه اداتو در میارن! 🔅 در مدتی که رئیس هیئت ایرانی بازسازی لبنان بود، کارهای ناممکنی را ممکن کرد. در کار یک شعار داشت و آن این بود که «بهترین کار با بیشترین زحمت در کمترین زمان». 🌀شرایطی را که بانک بین المللی با تأیید مجلس بازسازی و توسعه برای جاده ها و پل ها اعلام کرده بودند، نمی پذیرفت. می گفت: «ما باید جاده ای بسازیم که تا پنجاه سال ماندگار باشد». 🔸آنها می گفتند زیر سازی آسفالت 20 سانتی متر و آسفالت روی کار دو تا چهار سانتی متر برای عبور هشت الی نه میلیون اتومبیل. مهندس در ابتدای کار، آزمایشگاه مرکزی خاک شناسی را تأسیس کرد و از هر 150 متر نمونه خاک برمی داشتند و طبق نتایج علمی زیر سازی می کردند. 🌦در بعضی مناطق زیر سازی تا 70 سانتی متر انجام می شد. آن هم برای عبور 20 میلیون اتومبیل. 🌱برای عایق سطح زیرین زیرسازی هم ماده به نام ژئوتکستال از ترکیه، ایران و یونان وارد می کردیم. آسفالت روی کار هم پنج سانتی متر بود. 🔹با همه این کارها هزینه تمام شده طرح ها، یک سوم هزینه هایی بود که حندین سال قبل انجام گرفته بود. 💠شهید حسام می گفت: اگر آمار و ارقام را اعلام کنیم و مردم بفهمند که طرح های قبلی با هزینه چند برابر و کیفیت پایین انجام شده رسوایی به بار خواهد آمد. (روز مهندس) 📚؛ خاطرات شهید حسن شاطری. نوشته عبدالقدوس الامین. ترجمه زهرا عباسی سمنانی؛ صفحه 200-201. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺کفش های عید! 💢عید نوروز ۱۲ سالگی اش بود. پدرش برایش یک جفت کفش نو خریده بود. روز دوم فروردین بود که می خواستیم برویم عید دیدنی. خانواده شال و کلاه کرده بودند که علی غیبش زد. 💠نیم ساعت بعد خوشحال تر از قبل با یک جفت دمپایی پاره جلوی همه ظاهر شد. ▫️گفتم کفش هایت کو؟ داده بود به پسر سرایدار مدرسه. ▪️می گفت: بچه سرایدار مدرسه کفش نداشت. زمستان را هم با این دمپایی ها سر کرده بود. ▫️راوی: منصوره الطافی؛ مادر شهید 📚؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۲۴. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
برش‌ ها
🔹ابوالفضل دلش برای کمک و دستگیری از دیگران می تپید. #شهید_ابوالفضل_عباسی برش یک و دو را ملاحظه بفرما
🔷برش دوم: ☄منجیل که بودیم روستایی بود به نام هرزویل. بعضی مواقع برای تفریح می رفتیم آنجا. آنجا یک پیر مرد و پیر زنی زندگی می کردند که وضع مالی شان خوب نبود. گاهی بهشان سر می زدیم. 🔸 آخرین بار زمستان سال ۵۹ رفتیم آنجا. پیر زن تا ما را دید زد زیر گریه. حال پیرمرد خراب بود. نه هیزمی توانسته بودند جمع کنند و نه گازوئیلی برای گرم کردن خود داشتند. پیر زن حتی نتوانسته بود داروهای شوهرش را تهیه کند. 🔹ابوالفضل نسخه را ازشان گرفت و سریع رفت منجیل. آنجا متوجه شده بود که پیرمرد سرطان دارد و داروهایش هر جایی یافت نمی شود. شبانه رفت رشت. به هر ترتیبی بود داروها را تهیه کرد و در راه از پایگاه چند پیت گازوئیل هم برایشان آورد. نصف شب بود که رسید منزل پیر مرد. فرداش هم عازم جبهه شد. ▫️راوی: شهناز چراغی؛ همسر شهید 🎙 ؛ جلد ۱۹؛ عباسی به روایت همسر شهید. نویسنده: لیلا خجسته راد. ناشر: روایت فتح. نوبت چاپ: دوم-۱۳۹۵٫ صفحه ۲۸، ۳۱ و ۵۴٫. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺تسخیر قلوب! 💠برش اول: 🔹کردستان هنوز نا آرام بود اما حسین هیچگاه با سلاح در شهر حرکت نمی کرد. می گفت: «من نیامده ام با این مردم بجنگم و برای آنها قدرت نمایی کنم، اینها تشنه محبت هستند. باید با آنها برادری کرد تا اوضاع آرام شود». 🌦الحق هم که شهر و منطقه را با همین مرام و منش، آرام و قلوب مردم کرد را تسخیر کرده بود. 💠برش دوم: 💢با حقوق ناچیزی که سپاه می داد، کفش و جوراب و لباس می خرید و به مدارس می برد. بچه های کرد را می بوسید و بینشان تقسیم می کرد. ▪️گفتم: برادر قجه ای! بعضی این بچه ها پدرشون کومله است؛ همان هایی که به خون ما تشنه و بچه های ما را سر می برند. ▫️گفت: «پدرشون این کار را می کنه. بچه که گناهی نداره. ما این بچه ها را به چشم پدرشون نگاه نمی کنیم». 🔅 خدا می داند همین رفتار حسین چقدر از نیروهای کومله و ضد انقلاب را به انقلاب و نظام متمایل کرد و شدند نیروی جان بر کف حسین قجه ای 📚کتاب الان وقت استراحت نیست، صفحه 74 و 78. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺شما تو خونتون قند ندارید! 🔹سید از همه چیزش در راه انقلاب گذشت. خانه ای داشتیم به وسعت هزار متر مربع، با چندین واحد مسکونی دیگر. همه را فروخت و پول آن را خرج جبهه کرد و کوچک ترین چشم داشتی هم از کسی نداشت. 🌀 همیشه می گفت:«از این کمکهایی که من می کنم، حتی بعد از مرگم هم سخنی به میان نیاور». ⚡️وقتی سید به شهادت رسید، چند میلیون بالا آورده بود. 🔸یک روز رفتم در مغازه بقالی محل قند بگیرم. آقا اسماعیل با تعجب پرسید: یعنی واقعا شما در منزل تان قند ندارید؟ ◽️گفتم: قند نداشتن که تعجب ندارد. ◾️گفت: آخر سید با من تماس گرفت و مقدار زیادی قند و شکر سفارش داد که بفرستم جبهه. ▫️راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید 📚کتاب آقا مجتبی؛ نویسنده: محمد عامری، صفحه ۱۶ ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺دوسوم حقوق! 🔹علی همیشه یک سوم حقوقش را به من می داد و من با همان یک سوم، امور منزل را اداره می کردم. خرج و مخارج منزل دست خودم بود. می گفتم:«شما مسئولین از وضع بازار که خبر ندارید». 🌀رفتم بلوزی را که تازه خریده بودم، برایش آوردم. گفتم:«به نظرت قیمت این بلوز چنده؟» قیمت پنج هزار تومانی را می گفت پانصد تومان. دادم در می آمد. 🔸معلوم بود که از قیمت ها خبر ندارد. می گفتم:«شما مسئولین نمی دانید که قیمت ها چقدر بالاست و گرانی چه بیدادی می کند». ⚡️پولی که علی می داد با اینکه یک سوم حقوقش بود؛ اما برکت داشت. وقتی که بهم پول می داد می گفتم:«حاج آقا! یه وقت پول کم نیارید و برید قرض کنید. از همین بردارید». ☄می خندید و می گفت:«شما نگران نباش قرض نمی کنم». 🔹دو سوم باقی مانده حقوق هر ماهش را برای کمک به این و آن خرج می کرد. خیلی ها می آمدند دم در خانه نامه می دادند و گریه می کردند. درد دل می کردند. نامه را که می دادم علی، مدام پیگیری می کردم تا به نتیجه برسد. 🔸علی می خندید و می گفت: «خانم! شما بیش تر از من برای درد دل این مردم جوش می زنید.» در سیره شهدا ▫️راوی: همسر شهید 📚کتاب خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب صیاد شیرازی، صفحه ۵ و ۶. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺دست به خیر! 💢وقتی در زندان بود، افرادی پول هایی می آوردند. اول فکر می کردم که هدیه است و می خواهند ببخشند؛ اما می گفتند که این مبلغ را از آقای رجایی قرض کرده بودند. 🌀یک بار مبلغی حدود هشتاد هزار تومان آورد که به آقای رجایی بدهکار بودند. این مبلغ را دادم برادر آقای رجایی با آن کار می کرد و سودش را می داد برای مخارج خانه. ▫️راوی: عاتقه صدیقی؛ همسر شهید 📚 ؛ صفحه ۲۰۲. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺برش اول👆 ▫️برش دوم: 🔰طیبه سرولایتی؛ همسر شهید: 🍁بهار هر سال، روستا می‌رفتیم و روغن حیوانی می‌خریدیم. روزی با یک دبه روغن که اطرافش کثیف بود، وارد خانه شد. پرسیدم: «این روغن رو از کی گرفتی؟ اصلاً از این روغن استفاده نمی‌کنم». گفت: «خودم می‌خورم». ☄ آن قدر به فقرا اهمیت می‌داد که حتی حاضر نبود به‌خاطر کثیفی دبه روغن از خرید آن امتناع کند؛ مبادا دل نیازمندی را بشکند. 📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد ۳۰، صحفه ۹۲-۹۱. ✂️برش‌ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir